رمان مرواریدی در صدف پارت 120

4.3
(81)

 

 

 

 

 

 

 

آری بعد از مدت ها و دیدن حالت های متفاوت از خودم امشب که حرف از جدایی پیش آمده بود، می توانستم اعتراف کنم که پارسا را عمیقاً دوست دارم. به او دل باخته ام …

 

دل باختنی که فکر جدا شدن از او مرا اینگونه پریشان می کرد. دل باختنی که با شش روز ندیدنش به مانند دیوانه ها شده و شب ها را در اتاق او به صبح می رساندم تا بویش را تا عمق وجودم نفس بکشم و رفع دلتنگی کنم.

 

شاید حاج حسین در مورد احساس پارسا درست می گفت. چرا که در این شش روز پارسا تنها دو بار تماس گرفته بود که آن هم به دقیقه نکشیده مجبور به قطع کردنش شده بود.

 

اما بر خلاف او من لحظه به لحظه … هر زمان که کسی در کنارم حضور نداشت و تنها بودم به عکسی که ماه پیش از او پنهانی گرفته بودم، خیره می شدم و گاهی اوقات در کمال بی حیایی بوسه نثار سر و صورتش می کردم.

 

این حجم از دلتنگی در باور خودم نمی گنجید. این حجم از دوست داشتن کسی در مخیله ام جای نمی گرفت. چرا که قبلا تجربه بودن مردی در زندگی ام را داشته بودم، اما این حالات؟؟؟ رویای محال بود نسبت به خسرو دچارش شوم.

 

اما حالا؟ … در کتاب ها و رمان هایی که خوانده بودم، فهمیده بودم این حالات من تنها دلیلش عاشقی ست. می توانستم به یقین بگویم طوری عاشق و دلباخته پارسا شده ام که هیچ رقمه فکر جدایی از او را نمی توانم در ذهنم بگنجانم.

 

نمی دانم در این مدت زمان کم چطور این گونه عاشقش شده ام، اما کاری از دستم بر نمی آمد. قلب زبان نفهمم بی اجازه از من برایش تند می تپید و عقلم مدام سعی در فرار از حقیقت را داشت، که حضور پارسا در زندگی ام همیشگی باشد.

 

کلافه برخاستم. پاهایم توانایی ایستادن را نداشتند، اما وقتی وعده رفتن به اتاق پارسا را به آن ها دادم، در واقع به سوی راهرو شتافتند و مرا به تختی که بوی پارسا را به همراه داشت دعوت کردند.

 

با حسرت نگاه چرخاندم در اتاقش … نتوانستم … نتوانستم طاقت آورم و بغضی که در گلویم خانه کرده بود، به یکباره سر باز کرد.

صدای گریه ام در اتاق پیچید و اشک هایم دانه به دانه روی صورتم راه خودشان را پیدا کردند.

با دو قدم به تختش پناه بردم و سر در بالشت پارسا فرو بردم. زمزمه های سوزناکم در میان گریه دست خودم نبود:

 

-خدایا بسه … دست از امتحان کردن من بردار … من نمی تونم … نمی کشم … بریدم … از اول بسم الله تنها بودم … مادرمو ازم گرفتی … پدرمو ازم گرفتی … نه خواهری دارم که باهاش یک دل سیر درد و دل کنم و نه برادری که پشتم بهش گرم باشه… خونه و زندگی ام دیگه ندارم … دیگه طاقت ندارم بعد عمری که برای اولین بار به کسی دل دادم … اونم ازم بگیری … خدایا راه چاره بذار جلو پام … راهی که بتونم پارسا رو همیشگی کنم تو زندگیم … من در اوج بی پناهی پناه بردم به پارسا … ولی نتونستم محبت هاشو ببینم و دل ندم … نتونستم دلمو اجبار کنم که در مقابلش سر خم نکنه … ازم نگیرش خدا … نذار بگیرنش … بذار تو زندگی فقط یک چیز مال من باشه … فقط یک چیز برای خودم داشته باشم …

 

 

 

 

ادامه ناله هایم با هقی که زدم در گلویم ماند و بالا نیامد. حتی نمی توانستم با خود خدا هم درد و دل کنم. گریستم … ناله سر دادم … غر زدم … تا زمانی که دیگر هق می زدم و اشک هایم در میان پلک های سوزانم خشکید و بیرون نیامد.

 

اگر پارسا مرا نمی خواست چه؟ تا به امروز علاقه ِ مستقیمی نسبت به من از خود نشان نداده بود. حتی برای محبت کردن به من عذاب وجدان داشت … نمی توانست مرا به جای آیه بپذیرد … اگر به مانند حرف حاج حسین عمل می کرد و رضایت به طلاق می داد چه؟ اگر می گفت طلاقت می دهم و تمام محبت ها و حمایت هایم به عنوان رفیق بوده است چه؟

 

من بی شک می مردم …کسی نبودم محبت و عشق را گدایی کنم. تنها به مانند کسی که به پایان خط رسیده است، طلاق را می پذیرفتم و در کنج تنهایی خود مرگ تدریجی را تجربه می کردم.

 

اشک های خشک شده ام دوباره جان تازه گرفتند و دوباره از سر گرفته شدند … چرا زندگی با من این گونه تا می کرد؟ گناه من چه بود؟ گناه کسی که از ابتدای زندگی اش فقط رنج و عذاب دیده بود و بی کسی …

 

در میان گریه های بی امانم، ویبره تلفن همراهم در جیب شلوار جینم باعث شد، لحظه ای نفس عمیقی گرفته تا بتوانم کنترلی بر خود پیدا کنم و لحظه ای بعد با دیدن شماره تلفن پارسا بر روی گوشی ام که روشن و خاموش می شد گریه ام را دوباره از سر بگیرم.

 

خودم را روی تخت عقب کشیدم و تکیه به تاجش دادم و همچنان به نامش خیره ماندم و دردناک رو به نامش زمزمه کردم:

 

-می تونی کنارم بذاری پارسا؟ می تونی طلاقم بدی و انگار نه انگار مرواریدی تو زندگیت بوده؟

 

هقی زدم:

 

-اگه تو می تونی من نمی تونم پارسا. بهت دل دادم. خیلی خیلی عمیق … به حدی که فکر جدا شدن از تو، تو سه ماه آینده داره روانیم می کنه … داره وجودمو متلاشی می کنه.

 

تماسش پایان یافت، اما دوباره از سر گرفته شد. نیم نگاهی به ساعت انداختم که از نیمه شب گذشته بود. او می دانست که من شب ها تا چه ساعتی خواب به چشمانم نمی آید که دوباره تماس گرفته بود.

 

اما نمی دانست که امشب چه بر من گذشته بود. مطمئنا صدای گرفته ام به خوبی لو می داد مرا … اما دلتنگی مقدم تر از لحن صدایم بود که به انگشتانم فرمان برقراری تماس را داد و گوشی کنار گوشم قرار گرفت.

به محض شنیدن صدای بمش لب گزیدم و پلک هایم بسته شد:

 

-مروارید …

 

نتوانستم پاسخ بدهم که دوباره نامم را صدا زد:

 

-مروارید خانم؟ هستی؟ خواب که نبودی نه؟

 

زمان گریه نبود. نفس عمیقی گرفتم، اما نتوانستم برای گرفتگی صدایم راه چاره بیندیشم.

 

-سلام

 

مکث واضحش دل گرمم می کرد که حال من برایش اهمیت دارد. مکثی که صدای جدی اش را به دنبال داشت.

 

-صدات چرا این شکلیه مروارید … نکنه … گریه کردی؟؟

 

 

 

 

دروغ می توانستم بگویم دیگر نه؟! در این فاصله وقتش نبود بفهمد پدرش با حرف هایش چه بلایی بر سرم آورده.

 

-خواب بودم، زنگ که زدین بیدار شدم.

 

مگر می شد او را گول زد؟

 

-خواب بودی؟ اونم تویی که می دونم ساعت خوابت حداقل یک ساعت دیر تر از این وقت شبه؟

 

باز هم دروغ دیگر …

 

-امروز سر کار خیلی خسته شدم، شبم به خاطر  مهمونی ای که پروین خانم گرفته بود خستگی بهم قالب شد و زودتر از همیشه خوابیدم. اوووم … شما خوبید؟ کارا خوب پیش میره؟

 

نفس عمیقش و به دنبالش صدای عتاب آورش:

 

-مروارید … خواهش می کنم مثل همیشه که هیچ وقت بهم دروغ نمیگی، امشبم همون طور رفتار کن و نذار فکرم به جاهایی که نباید کشیده بشه.

 

-باور کنید طوری نیس …

 

-هست … صدات داد می زنه که چقدر آشفته بودی و گریه کردی. دیدم دلم شور می زنه … پس نگو بی خود نبوده …

 

جدی تر پرسید:

 

-چیشده مروارید؟ سعی نکن دوباره منو بپیچونی که کلاهمون بد میره تو هم.

 

می توانستم امیدوار باشم جایی در زندگی پارسا خواهم داشت؟ یا او هم فقط از جانب رفاقت نگران حالم بود؟ واقعیت را نمی توانستم به زبان آورم. نمی توانستم که بگویم بین من و حاج حسین چه حرف هایی رد و بدل شده، اما می توانستم از جنبه ای دیگر او را تا حدودی قانع سازم.

 

-باور کنید اتفاق خاصی نیفتاده … فقط من …

 

-تو چی …

 

-دلم گرفته بود و ناخودآگاه کمی گریه کردم.

 

سکوت مکث داری کرد و مشکوک پرسید:

 

-چرا دلت بگیره؟ چه اتفاقی باعث شده دل مرواریدی که به ندرت می‌گیره و اشک به چشماش بیاد، امشب بگیره؟

 

تنها امشب نبود. از زمانی که رفته ای دل گرفته ام. از دلتنگی و دوری تو …

 

-دل گرفتن که دلیل نمی خواد … شما بیش از حد شکاکید، یهو ممکنه بگیره که حال منم خیلی خیلی مستعد دل گرفتگیه، فقط گاهی اوقات انقدر پوست کلفتم که زیر سیبیلی ردش می کنم.

 

پیراهن سرمه ای رنگش که چند شبی مهمان رخت خوابم بود و هنوز روی بالشتش بود را به دست گرفتم و تا نزدیک بینی ام پیش بردم و عمیق بوییدم. از طرف دیگر گوش هایم در حال ضبظ کوچکترین حرکت و حرف های پارسا بودند.

 

-متاسفانه باید بگم بازم قانع نشدم … مثل اینکه شخصا باید بیام اونجا تا دلیل اصلی این دل گرفتن رو پیدا کنم.

 

پیشنهادش را پذیرفتم و برای دور کردنش از موضوع امشب، مسیر صحبت را به جای دیگری کشاندم:

 

-دلِ منم خیلی استقبال می کنه که شما سریع تر بیاین و دلیل گرفتگی شو پیدا کنید.

 

بعد از لحظه ای سکوت زمزمه اش به جانم نشست:

 

-یعنی می خوای امیدوارم کنی که ممکنه دلت هوای اومدن منو کرده باشه؟

 

 

 

 

 

 

راست ترین حرف امشب را به زبان آوردم و دل به دریا زدم:

 

-امیدوار نه … قطع به یقین دلم خیلی برای رفیقش تنگ شده و دلتنگی هم که فقط با دیدار رفع میشه.

 

صدایش نرم شده و از آن حالت جدی خارج شده بود:

 

-می دونی این ابراز دلتنگی می تونه چه بلایی سر دل منم بیاره؟

 

چشم بستم و برای اولین بار همراه خواستهِ دلم پیش رفتم و گفتم:

 

-نه بهم بگید … مشتاقم که بدونم.

 

نفس عمیق دیگرش کمی لرزان به نظر آمد:

 

-بلایی که ممکنه همین الان راه بیفتم و خودمو برسونم به دختر خانومی که دلتنگم شده و داره صریح ابرازش می کنه.

 

زمزمه ام به گوشش رسید انگار:

 

-یعنی ممکنه همچین چیزی؟

 

زمزمه او هم به گوش من رسید:

 

-هیچ چیز غیر ممکنی وجود نداره …

 

بی تاب پرسیدم:

 

-کِی میاین؟

 

نمی دانم او هم بی تاب بود یا نه، اما صدایش دیگر صدای اول تماسش نبود:

 

-قرار بود پس فردا بیایم … ولی من فردا مشهدم بدون شک …

 

بهترین خبری که می توانست بدهد را به من داده بود، حتی اگر چند ماه دیگر از او جدا می شدم، اما باز هم نمی خواستم لحظه هایی که می توانستم با او داشته باشم را نایده بگیرم.

 

-خیلی منتظرتونم … دوری تون … خیلی از چیزی که فکر می کردم سخت تره.

 

-تو سخت ترش نکن دختر …‌

 

-دست خودم نیست، تقصیر دلتنگیه.

 

پیراهنش را عمیق تر بوییدم و زمزمه اش را با جان و دل به گوش سپردم:

 

-بی تو هوای خانه ما سرد می شود …

برگ درخت باور ما زرد می شود …

شب بی تو روی صبح نمی بیند ای دریغ …

خورشید بی تو منجمد و سرد می شود …

 

بی اختیار چشم بستم و هم سو با او بیت آخر را لب زدم:

 

-زیباترین بهانه در اینجا حضور توست …

ور نه زمین، هوایی و ولگرد می شود …

 

 

«شعر از سلمان هراتی»

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

پارت قشنگی بود ممنون قاصدک جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x