رمان مرواریدی در صدف پارت 121

4.1
(91)

 

 

 

 

 

 

«پارسا»

 

 

 

 

 

نگاهی گذرا به جعبه شیرینی انداخت و با تک بوقی که زد، درب حیاط توسط آرش کاملا باز شد و او با احتیاط ماشین را به حیاط منتقل کرد. بعد از پارک ماشین، با برداشتن جعبه شیرینی پیاده شد و نیم نگاهی به آرش انداخت که در آن هوای سرد بعد از بستن درب به سویش شتافت و گفت:

 

-قندیل بستم پسر، بریم داخل.

 

قبول داشت. هوا نا جوانمردانه سرد بود. به خاطر برف سنگین و یخبندان، تحمل آن هوا حتی یک دقیقه هم ممکن نبود که پشت سر آرش به راه افتاد. بعد از در آوردن کفش هایشان آرش نیم چرخی به سویش زد:

 

-باید خبر می دادیم که تونستیم بیایم، من حوصله روضه های عمه و پدر گرامی تورو ندارم خدا وکیلی.

 

دستش را روی شانه آرش گذاشت و فشار کوچکی به همان نقطه وارد کرد:

 

-خوشحال میشن اتفاقا … برو جواب همه با خودم.

 

-فکر نکن نفهمیدم، به خاطر چی کفن به گردنم انداختی و تو این راه منو همراه خودت کردی، یه شب جمعه ارزش نداشت جون منو به خطر بندازی و …

 

چشمانش را گرد کرد و همانکه خواست جواب بی ادبی آرش را به صورتش بکوبد، آرش با نیشی باز شده، دستگیره درب را پایین کشید و به مانند همیشه پر سرو صدا و با عجله وارد خانه شد:

 

-سلام بر اهل منزل … حالتون چطوره؟ مشتاق دیدار … دلم برای تک به تکتون اندازه گنجیشک شده بود تو این یک هفته …

 

سری به تاسف تکان داد و پشت سر آرش وارد خانه شد. درب را خودش بست و سپس نگاهش را در میان افرادی که با تعجب نظاره گرشان بودند چرخاند. در همان ابتدا عمه حمیده بود که از کنار مادرش برخاست و تا نزدیکی شان پیش آمد:

 

-آرش؟ پارسا؟ کی اومدین شما؟ مگه نگفتید جاده ها رو بستن و نمی تونید بیاید؟

 

آرش با دست اشاره ای به او کرد و پاسخ عمه حمیده را داد:

 

-برای برادرزادت کار نشد نداره حمیده خانم … مثل یه حمال ازم کار کشید و گفت باید زنجیر چرخ ببندم به چرخاش. راه یک ساعته از فریمان تا اینجا رو سه ساعت طول کشید که بیایم. من بی تقصیرم.

 

حاج حسین هم از روی مبل برخاست و تا نزدیکی اش پیش آمد:

 

-آره بابا جان؟ مگه مجبور بودی تو این راه پر خطر راه بیفتی تو این برف و کولاک؟

 

آری اگر نمی آمد بدهکار دلش می ماند و دخترکی که با نیم نگاهی به اطراف اثری از او پیدا نکرده بود. لبخند کمرنگی بر صورتش نشاند:

 

-دیگه نصف راه رو اومده بودیم حاج بابا، اگه بر می گشتیم معلوم نبود با یخ بندون فردا کی بتونیم بیایم، با زنجیر چرخ راحت اومدیم، فقط زمان بر شد اومدنمون.

 

اشرف بانو با لبخند واقعی به سوی او و آرش سر تکان داد و گفت:

 

-خداروشکر صحیح و سالم رسیدید، بشینید براتون یه چایی تازه دم بیارم تا گرم بشید. خوب وقتی هم رسیدید، هنوز سفره رو پهن نکردیم.

 

آرش بشکنی در هوا زد و خودش را روی مبل و کنار مجید آقا انداخت:

 

-آ قربون زن دایی همه چیز تموم … به جای مواخذه فهمید که ما اول نیاز به گرما و آب و غذا داریم.

 

جمعیت پیش رو خنده ای آرام سر دادند و حمیده خانم و اشرف بانو به سوی آشپزخانه شتافتند. بار دیگر نگاهی به جمعیت انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

 

-کجایی پس دختر؟

 

طولی نکشید که با شنیدن صدایی به پشت سر برگشت.

 

 

 

-باابااا پااارسا …

 

جعبه شیرینی را به پرستو که کنارش قرار گرفته بود سپرد و روی زانوهایش نشست و آغوشش را به سوی پسرکش باز کرد. محمد طاها با چند گام بلند خودش را در آغوش او انداخت و با همان لکنتی که در مواقع خوشحالی بیشتر نمایان میشد، سر در قفسهِ سینه اش فرو برد و نا مفهوم گفت:

 

-چقدددر دیررر اووومدی، خیییلی دلممم برااات تتتنگ شششده بوود.

 

چند بوسهِ عمیق روی سر پسرکش کاشت و دستی به پشتش کشید:

 

-ببخشید عزیزدلم، کار داشتم و نشد که زودتر بیام.

 

محمدطاها دستانش را گرد گردن او قلاب کرد و با همان صدای معترض نامفهومش قصد جدا شدن از او را نداشت که همراه محمد طاها برخاست و روی مبل نشست.

 

دو دقیقه ای گذشته بود که مشغول نوازش پسرش شد. با قرار گرفتن سینی چای مقابلش محمدطاها را با بوسه ای روی مبل کناری نشاند و رو به پرستو گفت:

 

-ممنون آبجی اول برم دست و صورتمو بشورم و بعد بیام.

 

پرستو با لبخند سری تکان داد و سینی چای را روی میز گذاشت. از هال گذشت و به سوی سرویس بهداشتی قدم برداشت. نمی دانست مروارید کجاست. اطمینان داشت که او به مهمانی امشب آمده و باید در جمع حضور داشته باشد.

 

اما احتمال می داد که همراه پونه در نقطه ای از این خانه بزرگ ویلایی عمه حمیده بودند که نشانی از آن ها پیدا نبود. مایل بود چهرهِ دخترک را بعد از دیدن خودش ببیند، چرا که زمانیکه پشت گوشی به دخترک گفته بود آمدنش به مشهد به خاطر بارش برف و راه بندان منتفی شده است، متوجه ناراحتی مروارید شده و تماسشان از جانب دخترک خیلی سریع قطع شده بود.

 

بعد از آن تماس هم با وجود مخالفت های آرش قبول نکرد که در فریمان اتراق داشته باشند و با بستن زنجیر چرخ و با سرعت پایین خودش را به مشهد رسانده بود.

 

اگر بی انصافی نمی کرد، علاوه بر دیدن عکس العمل و خوشحالی دخترک، خودش هم به طرز عجیبی چنان دلتنگ مروارید شده بود که اگر امشب خودش را به دیدن او دعوت نمی کرد، حتم داشت به مانند شب گذشته ابدا خواب به چشمانش نخواهد آمد و تا صبح بی قرار خواهد ماند.

 

بعد از شستن و خشک کردن دست و صورتش از سرویس بهداشتی بیرون زد. وارد راهرو شد و متوجه پونه شد که انگار جلوتر از او وارد هال شده بود.

 

سریع به سمت اتاق خوابی که دربش نیمه باز بود چرخید. طولی نکشید که آرزو به همراه دخترک از اتاق بیرون زدند و متوجه حضور او شدند.

 

چشمان دلتنگش روی مرواریدی نشست که

لبخند روی صورتش خشکید و دهانش که برای گفتن حرفی باز شده بود، همان طور نیمه باز ماند و خیره او شد.

 

بی توجه به حضور آرزو سوری به نگاه دلتنگش داد و سر تا پای دخترک را با حظ وافری از نظر گذراند و در نهایت با صدای آرزو بود که به خودش آمد:

 

-سلام پسردایی، رسیدن بخیر … چه بی خبر اومدین؟

 

 

 

اجبارا نگاه از دخترکی که تعجب و حیرت دو حس واضح در نگاه و حرکاتش بود، گرفت و سر به سوی آرزو چرخاند و با لبخند مردانه ای موقر گفت:

 

-سلام آرزو خانم، ممنونم … اومدنمون یهویی شد شرمنده.

 

آرزو با نیم نگاهی به مروارید که انگار توانایی سخن گفتن نداشت، لبخندش را خورد و قدمی از آن ها دور شد و گفت:

 

-دشمنتون شرمنده، حسابی شوک شدیم … با اجازه من برم دیدن آرش خیلی وقته ندیدمش.

 

سری به سوی آرزو تکان داد و بعد از ناپدید شدنش از راهرو، نگاه مشتاقش را به چهره دخترک دوخت و قدمی نزدیک تر رفت. سرش را پایین تر برد و با صدایی که بم شده بود آرام زمزمه کرد:

 

-سلام سر کارخانم … احوال شما؟

 

مروارید پر واضح آب دهانش را پایین فرستاد و با نگاهی به سر تاپای او که انگار هنوز بودنش را باور نداشت به مانند خودش زمزمه کرد:

 

-یعنی باور کنم اومدین …؟

 

لبخند بر چهره اش نقش بست و قدمی دیگر به دخترک نزدیک شد و در یک نفسی اش لب زد:

 

-یعنی امید داشته باشم انقدر دلتنگمی که نمی تونی حضورمو باور کنی؟

 

دخترک نفس عمیقی از فضای بینشان برداشت:

 

-به دلم وعده ندیدن شمارو تا چند روز دیگه داده بودم. شوک شدم که یکباره اینجا دیدمتون … بهم حق بدید.

 

انگشت اشاره اش بی اجازه از او، بالا رفت و روی چانهِ گرد دخترک فرود آمد:

 

-حق میدم خیلی زیاد …

 

نگاه شیفته دخترک که در نگاهش نشست، حرکت انگشتش به حالت نوازش واری، روی چانه مروارید بازی به راه انداختند و آرام تر از قبل زمزمه کرد:

 

-خوبی …؟

 

مردمک چشمان مروارید در میان چشمانش در رفت و آمد بود:

 

-خوب شدم … خیلی خیلی خوب.

 

انگشت شصتش هم به محفل انگشت اشاره اش پیوست و حالا چانه دخترک در میان دو انگشت او به بازی گرفته شده بود. دخترک گویی قصد جان او را کرده بود که ادامه داد:

 

-فقط این اومدن رو مدیون چی و کی می تونم باشم که بتونم نهایت تشکر رو ازش داشته باشم؟

 

بی پروا سر خم کرد و در یک نفسی مروارید، بدون واهمه ای که ممکن است کسی از راه برسد گفت:

 

-مدیون دختر چشم آبی ای که عجیب دل منو به دیدنش عادت داده و ندیدنش باعث بی قراری و دلتنگی ای شده که حتی برف و کولاک هم نتونست جلوی اومدنم رو بگیره.

 

لبان صورتی و رژ خورده مروارید تکانی خورد که نگاهش به همان حوالی کشیده شد.

 

 

خیره به طرح زیبای لبان دخترک باقی ماند و منتظر برای شنیدن حرفی از میان آن ها. اما گویی مروارید توانایی سخن گفتن نداشت که او ادامه داد:

 

-به نظرت چطور میشه این دلتنگی که حتی دیدنت هم شدتش رو بیشتر کرده و بر طرف کرد؟

 

نگاه آبی رنگ دخترک لرزید و او کمی بیشتر سر خم کرد اما یکباره با شنیدن صدای پونه از پشت سرشان هر دو به سرعت از یکدیگر فاصله گرفتند:

 

-اهم اهم … سلام خان داداش رسیدن بخیر، ببخشید که مزاحم اوقات دلبری ها‌ و عاشقانه هاتون میشم.

 

نگاهِ کلافه و تا حدودی غضبناک روانه پونه کرد. پونه سر در گردنش فرو برد و دستانش را در هم گره زد و با حالت مظلومانه ای که ابدا به او نمی آمد، گفت:

 

-به خدا این دفعه تقصیر من نیست، خودت که شاهدی همیشه بساط عشق و حال شمارو فراهم می کنم … ولی این دفعه اشرف بانو منو فرستاده که منتظر شماییم و سفره پهن شده.

 

مگر چقدر گذشته بود؟ سری به سوی پونه تکان داد و دستی میان موهایش کشید:

 

-باشه الان میایم.

 

با محو شدن پونه از مقابلشان دوباره به سوی مرواریدی که رنگش کمی پریده بود برگشت. دخترک در حال مرتب کرده شال آبی رنگ روی سرش بود، که انگار موفق نبود و شال از میان انگشتانش سُر می خورد. شالی که زیبایی فوق العاده ای به چهره اش بخشیده بود و بد به حال او و دل تنگش!

دخترک نگاهش را متوجه خود دید که قدمی به سوی مقابل برداشت و گفت:

 

-بریم؟

 

دست بالا برد و لبه شال دخترک که در آستانهِ افتادن از روی شانه اش بود را گرفت. شال را قبل از بردن به روی شانه مروارید لمسی کرد و نزدیک دخترک شد.

 

لبه شال را به لبانش چسباند و خیره در نگاه بی قرار و زلال مروارید بوسه ای پر احساس بر لبهِ شال نشاند. بوسه ای که بی قرار ترش کرد اما آرام تر؟ نه! بوسه ای که انگار مروارید هم همان احساس بی قراری را تجربه کرد که چشم گرفت و لب به دندان گزید.

 

ماندنشان را طولی نداد، چرا که به خودش اطمینانی نداشت که همانجا طوری که خواستهِ دلش است رفع دلتنگی کند. لبهِ شال را روی شانه مروارید مرتب کرد و دست روی کمر دخترک گذاشت و در حین هدایت به جلو لب زد:

 

-بریم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

تشکر ویژه قاصدک جان🙏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x