رمان مرواریدی در صدف پارت 122

4.2
(82)

 

 

 

 

 

 

 

 

همراه یکدیگر و با قدم های آرام به سوی هال رفتند. سفره تقریباً چیده شده بود و او صرف نظر کرده از چای سرد شده و تعارف پرستو برای خوردن چای داغ دیگر، به همراه مروارید در مکانی که برایشان خالی گذاشته بودند، نشستند.

 

گونه های سرخ دخترک و نبودن چند دقیقه ای شان می توانست او را خجالت زده کند‌. اما برایش اهمیتی نداشت و بعد از اینکه همگی شروع به خوردن کردند، خودش شروع به پذیرایی از مروارید را کرد.

 

مرواریدی که مدام آرام و زمزمه وار می گفت کافی است، اما او بی توجه به ممانعت های دخترک، برنج بیشتری در ظرفش کشید و با صدایی جدی در حوالی گوش دخترک لب زد:

 

-فکر نکن متوجه لاغریت تو همین چند وقت نشدم، باید همشو تا ته بخوری.

 

و مرواریدی که با نگاهی خجالت زده توانایی مخالفت را نداشت. در طول غذا خوردنشان علاوه بر محبت و رسیدگی به محمد طاهایی که از کنار پرستو بلند شده و در کنار او جای گرفته بود، زیر پوستی تا پایان شام حواسش به ریز حرکات دخترک هم بود.

 

اگر دست خودش بود، ابدا مایل نبود تا پایان شب در این جمع باقی بماند، تمایلش بر این بود، دست دخترک و محمدطاها را گرفته و به سوی منزل خودشان رفته و پاسخ دل بی قرارش را تمام و کمال بدهد.

 

اما باید تحمل می کرد‌. بعد از پایان یافتن شام، طوریکه در آن شلوغی و همهمه کسی متوجه حرکت او نشود، سر به سمت گوش دخترک خم کرد و جدی و قلدارنه لب زد:

 

-جمعیت به اندازه کافی زیاد هست و کمک می کنند بقیه، خودتو اذیت نکن و هر چه زودتر بیا پیش خودم.

 

لب گزیدن و گونه های سرخ دخترک امان از دل او می برد که دست محمدطاها را گرفت و به سوی مبل دو نفره ای رفت که بعد از دقایقی دخترک هم همنشین او بشود.

 

دست خودش نبود. رفتارهایش به مانند جوان بیست ساله ای شده بود که به تازگی عشق را در حال تجربه کردن است. جوانی که برای اولین بار دختری در زندگی اش جدی شده و قرار از دل و جانش ربوده بود.

 

در این یک هفته ای که از دخترک دور بود، حتی در میان کارهای مهمی که به خاطرش به تایباد رفته بود، دقیقه ای نبود که یادی از مروارید نکرده باشد. انگار که دخترک جز جدا نشدنی از سلول های خاکستری مغزش شده بود که حتی در تفکر و همه حرکاتش دخالت داشت و گاهی نمی گذاشت تمرکز لازم را داشته باشد.

گاهی کلافه می شد از حس هایی که هیچگاه در مقابل آیه آن ها را تجربه نکرده بود. آیه را دوست داشت. اما…

 

 

 

 

گاهی کلافه می شد از حس هایی که هیچگاه در مقابل آیه آن ها را تجربه نکرده بود. آیه را دوست داشت. اما هیچگاه در مأموریت هایی که می رفت و یا مجبور به جدایی چند هفته ای از او میشد، این حس ها به سراغش نمی آمدند.

 

نمی دانست مشکل کجا بود. ابدا هم قصد مقایسه آیه با مروارید را نداشت. اما مگر می توانست این حالاتش را ببیند و ذهنش گریزی به گذشته نزند؟ به اینکه چطور می شود اینگونه بی تاب و بی قرار باشد در مقابل مروارید …

 

بی آنکه هیچگاه مأموریتی و یا کاری را به خاطر دلتنگی برای آیه زودتر به اتمام نرسانده بود. به اینکه هیچگاه در ذهنش خودش را مهمان تخت آیه نکرده بود و فقط در زمان هایی که هر دو نفر نیاز به یکدیگر پیدا می کردند، کنار هم قرار می گرفتند.

 

اما حالا مدام باید حواس خودش را از سمت و سوی مروارید تغییر می‌داد به کاری که ذهنش فراتر از چیزی که بر خلاف خصلت و اخلاقیاتش بود پیش نرود. به اینکه بیشتر از آنچه که دلش و ذهنش او را سوق می دادند به سمت آغوش و بوسیدن مروارید، جلوتر نرود.

 

این افکار و تمایلات دمار از روزگارش درآورده بود. هر چند قبل از این سفر یک هفته ای به آن شدتی که باید بروز نکرده بودند، چرا که زمانیکه کنار دخترک قرار می گرفت به طور نصف و نیمه پاسخ تمایلات درونش را می داد. اما امان از این یک هفته ای که مجبور شده بود مروارید را نبیند.

 

نمی دانست چطور میشد بعد از شناخت مروارید از زمانی عقد کرده بودند، به این سرعت و در مدت زمان تقریبا یکساله باعث تغییراتی بزرگی در او بشود، در صورتیکه این تغییرات در مواجه با آیه ای که از بچگی کنارش بزرگ شده بود را تجربه نکرده بود.

 

این دوگانگی رفتار هایش به شدت او را معذب می ساختند، اما در واقع مقابلشان درمانده و بی توان بود. درماندگی اش زمانی قوت میافت که مروارید در کنارش قرار می گرفت و با آن صدای مخملین و نگاه معصومش چشم به او می دوخت، آن موقع بود که دیگر هیچ اختیاری بر خودش و حرکاتش نداشت.

 

-خب … چه خبرا پارسا جان کارها خوب پیش میره؟

 

دل از افکارش کند و به سوی حاج مرتضی سر چرخاند. محمدطاها با گفتن:

 

-بابااا من میررم باززی.

 

مهلت پاسخ به او نداد و از آغوشش بیرون رفت. کمی جا به جا شد و در پاسخ به حاج مرتضی گفت:

 

-بله خداروشکر همه چیز خوبه.

 

حاج مرتضی کمی بیشتر به سمتش متمایل شد و با اشاره ای به آرش که در حال آمدن به سمتشان بود دوباره گفت:

 

-آرش که چیزی بروز نمیده، ولی گاهی می بینم که چطور نا آرومه، اتفاق خاصی که پیش نیومده؟

 

 

اطمینان داشت که ناآرامی آرش مربوط به پروندهِ رضایی و جلالی می باشد. چرا که هیچ موضوع دیگری نمی توانست آرش را از آن حالت شوخی که داشت بیرون بیاورد.

سری به اطمینان به سوی حاج مرتضی تکان داد:

 

-خیالتون راحت، مشکل خاصی نیست. فقط موضوع همون پرونده های همیشگی هستش که آرش هم در مورد کار با کسی شوخی نداره و رویِ جدی بودنشو نشون میده.

 

حاج مرتضی با نگاه مکث داری، نفسش را بیرون داد:

 

– امیدوارم همینطور که تو میگی باشه.

 

می دانست که نمی تواند پدری را گول بزند و یا با حرف هایش او را به اطمینان صد در صدی برساند که پسرش را خطری تهدید نمی کند. اما فعلا کاری از هیچ کس بر نمی آمد.

 

طولی نکشید که آرش در حالیکه سیب قرمز و بزرگی را گاز می زد به سمتشان آمد و درست کنار او جای گرفت و رو به حاج مرتضی گفت:

 

-حاجی خیال نکن نفهمیدم باز داشتی آمارمو از این جناب می گرفتی.

 

اخمش به خاطر حرف آرش نبود، بلکه به خاطر جایگاهی بود که آرش آن را اشغال کرده بود. او آن را برای مروارید در نظر گرفته بود. حاج مرتضی که معمولا خوش خنده و مرد متینی بود، رو به آرش خنده ای آرام کرد و انکار نکرد:

 

-آمار چیه پسر؟ نباید از حال پسرم خبر داشته باشم؟

 

آرش گاز دیگری به سیبش زد و او نفهمید که آرش در پاسخ به حاج مرتضی چه گفت، چرا که نگاهش به سمت مرواریدی کشیده شد که از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش را مستقیم به او دوخت.

 

نگاهشان لحظه ای در هم گره خورد و در نهایت نتوانست تاب بیاورد که سر به سمت آرش خم کرد و طوری که فقط آرش جمله اش را بشنود لب زد:

 

-خیلی شیک و متین، طوری که کسی نفهمه برو روی مبل دیگه ای بشین.

 

آرش با نگاه گیج و نامفهومی به او‌ چشم دوخت و با دهان پر گفت:

 

-ها؟

 

لبخندی ضمیمه ِ صورتش کرد که پر حرص جمله اش را تکرار نکند:

 

-میگم جای یک نفر دیگه رو اشغال کردی حضرت آقا.

 

آرش نگاهش را از او گرفت و با سری که در هال چرخاند، آهانی کرد و دوباره به سوی او چرخید و دقیقا در کنار گوشش گفت:

 

-هااا … حالا فهمیدم، جای زن داداش رو گرفتم و تو از دلتنگی و دوری در حال جون دادنی …

 

همچنان با لبخند نگاه به آرش داده بود.

 

-خب لامذهب اون بی صاحاب رو دو ساعت دیگه کنترل کن که اینجا رو با اتاق خوابتون اشتباه نگیری و آبیاری کنی، در اون صورت آبرو و حیثیت براتون نمی مونه.

 

قبل از اینکه پاسخ سخنان بی ادبانه آرش را بدهد. آرش با گاز دیگری که به سیبش زد با لبخند مرموزانه از کنارش برخاست و به سوی مروارید پیش رفت. دید که آرام جمله ای را به مروارید گفت و به آشپزخانه رفت.

 

امیدوار بود که جمله ای که آرش به مروارید گفته، به مانند جمله ای که خطاب به او گفته بود بی پروا و بی ادبانه نباشد. دخترک نگاه به اوی منتظر داد و در نهایت با قدم های آرام به سویش پیش آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون و خسته نباشی قاصدک جان لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار گلم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x