رمان مرواریدی در صدف پارت 116

4.1
(14)

 

 

 

 

 

 

چاقو را در ظرف رها کردم و تکیه ام را کاملا به صندلی دادم:

 

-نه ممنون میل ندارم.

 

-چرا اخمات تو همه پس …

 

-اشتباه فکر می کنید.

 

نگاهش را لحظه ای به قفسه سینه و طرح لباسم دوخت و دوباره خیره چشمانم شد:

 

-تجربه نشون داده من هیچ وقت در مورد تو اشتباه فکر نکردم، از طرفی خودت بازیگر خوبی نیستی و هر حسی که داری خیلی سریع تو چهره ات مشخص میشه.

 

بیراه نمی گفت و من هم کسی نبودم که امشب دلیل ناراحتی ام را به زبان نیاورم:

 

-واقعیتش به خاطر رفتار شما به شک افتادم.

 

اخم کمرنگ ناشی از دقت چیره انداخت بر چهره اش:

 

-به خاطر رفتار من؟

 

کمی خودم را به سوی او کشیدم:

 

-اوهوم، نمی دونم ولی احساس می کنم از وقتی که منو با این لباس دیدید، سکوت معناداری کردید، با خودم فکر کردم نکنه انتخاب مناسبی نداشتم و شما به خاطر اینکه من ناراحت نشم، چیزی نگفتید و ناراضی هستید.

 

در سکوت خیره نگاهم کرد و در نهایت صندلی اش را کمی بیش از پیش به کنار صندلی من کشاند. نزدیکی اش خوشایندم بود، اما در مورد حرفی که می خواست بزند اطمینانی نداشتم:

 

-چرا با خودت همچین فکری کردی؟

 

شانه ای نا محسوس بالا انداختم:

 

-نمی دونم، گفتم که سکوت و خب رفتاری که داشتید …

 

-امشب بهم نشون دادی که چقدر با اصالت و در عین حال نجیب و زیبایی خانم خانما.

 

جمله اش دهانم را بست و مات ماندم به لبانش:

 

-انتخاب لباست بهترین سلیقه ای بوده که می تونستی به کار ببری، طوری درخشان شدی که تا حدودی باید اعتراف کنم از اینکه به این مجلس اوردمت و می تونی چشم های زیادی رو خیره به خودت کنی، ناراضی هستم و مورد پسندم نیست.

 

متوجه طنز به کار رفته در تکهِ آخر جمله اش شدم و نتوانستم لبخندم را پنهان کنم.

 

-یه اعتراف دیگه هم دارم.

 

نگاهش حسی داشت که انگار یکباره تمام آن سردی که احساس کرده بودم در آنها نهفته، دود هوا شده بود. زمزمه کردم:

 

-چی؟

 

 

 

 

-هیچ موقع فکر نمی کردم یک لباس در این حد و اندازه به کسی بیاد و اونو به قدری تغییر بده که زبونم قاصر بشه از اینکه کلمه ای در وصفش پیدا کنم.

 

لب به دندان گزیدم و جمع تر نشستم. نه به آن بی نمکی که تا لحظاتی پیش هیچ گونه سخنی نمی گفت، نه به این شوری شور که جملات پشت سر همش مرا از خود بی خود می کرد.

 

-معذرت می خوام این احساس رو برات ایجاد کردم که فکر کردی به خاطر تو هست که سکوت کردم.

 

بی تمرکز دوباره چاقو را در دست گرفتم:

 

-نه … مشکلی نیست … فقط برام سوال بود که …

 

-سکوتم به خاطر مسئلهِ دیگه ایه، من احتمالا فردا باید چند روزی از مشهد برم.

 

تغییر بحث بینمان به سرعت رخ داد و من سعی کردم از حالتی که یکباره گرفتارش شده بودم کمی دوری گزینم.

 

-چرا؟ … یعنی کجا می رید؟

 

دستی به یقه اش کشید:

 

-تایباد …

 

متعجب کاملا به سمتش چرخیدم:

 

-کجا هست؟ چرا باید برید؟ مشکلی پیش اومده؟

 

-یکی از شهرای مرزی با افغانستانه، به خاطر پرونده ای که چند وقتی هست مشغولشیم باید برم. نگران نشو.

 

خبر رفتنش آن هم برای چند روز، انواع و اقسام حس های منفی را به قلبم سرازیر کرد. حسی که اگر توانایی اش را داشتم، مانع رفتنش می شدم.

 

-کدوم پرونده، من ازش خبر دارم؟

 

دستی دور دهانش کشید. انگار مردد بود در گفتنش اما در نهایت نفسش را بیرون فرستاد و تنش را روی میز کمی بیشتر به سمتم متمایل ساخت. چرا که صدای آهنگ به شدت بالا رفته بود و صدا به صدا سخت می رسید:

 

-یکسالی هست با آرش و دو نفر دیگه از همکارا درگیر همین پرونده ایم. پرونده به شدت سخت و زمان بری بوده و هست. تا به امروز مدرک های محکمه پسندی دستمون نبوده، ولی اخیرا انگار داریم به چیزای خوبی دست پیدا می کنیم.

 

مردد پرسیدم:

 

-چه پرونده ای؟ نکنه همونی که به خاطرش تهدید تون کردن و خواستند شما رو با ماشین زیر بگیرند؟

 

تک ابرویی بالا انداخت:

 

-از این تهدید ها که معمولا زیاده، حتی برای کوچکترین و بی اهمیت ترین پرونده ما تهدید به خیلی مسائل میشیم ولی آره این همون پروندس.

 

نمی توانستم نگرانی چشمان و کلامم را پنهان کنم:

 

-در مورد چیه؟ هیچ چیزی ازش نگفتید تا به حالا …

 

لبخند امیدوارانه ای را به صورت نگرانم هدیه بخشید:

 

-من امشب اوردمت عروسی که شده چند ساعتی خوش بگذرونی نه اینکه این جوری نگران بشی و نگاهت پر بشه از ترس و استرس.

 

صادقانه لب زدم:

 

-این عروسی هیچ جذابیتی برام نداره، اگه منم قبول کردم فقط به خاطر شما بود و اینکه درخواستتون رو، رد نکرده باشم. وگرنه یادم نمیاد آخرین باری که عروسی رفتم کی بوده، و هیچ موقع اشتیاقی به این جور مجالس نداشتم.

 

با نگاه عجیبی کاملا سرش را نزدیکم آورد.

 

-که به خاطر من قبول کردی آره؟

 

 

 

 

نگرانی لحظه ای از وجودم رخت بست و جایش را به حالت گنگی داد که زمزمه کردم:

 

-آره

 

-نظرت چیه عروسی رو ترک کنیم، امشب دو نفری بریم رستوران و جایی که در کمال آرامش و به دور از نگاه بقیه شام رو با هم صرف کنیم؟ هوم؟

 

ناباور لبانم از هم فاصله گرفت:

 

-شوخی می کنید دیگه نه؟

 

سعی بر نشان ندادن لبخند پنهانش داشت، اما چشمانش به خوبی او را لو می دادند. سری به معنای نه تکان داد و من با اشاره ای به اطراف گفتم:

 

-آخرین کاری که میشه امشب انجام داد، فرار از این عروسیه آقا.

 

انگشت اشاره اش را آرام روی حلقه ای ازدواجی که در دست داشتم و در معرض دیدش بود گذاشت و یکباره گفت:

 

-ممنون که حرفم رو زمین ننداختی خانم خانما، همراهیت امشب باعث افتخار من بود.

 

-خواهش می کنم، اما بهتره موضوع بحثمون رو عوض نکنید، من منتظرم از جریان پرونده ای که باید به خاطرش تا شهر مرزی برید بشنوم و نه این عروسی و نه تغییر بحث هم نمی تونه حواسمو پرت کنه.

 

خندهِ کوتاه و مردانه ای کرد و دستم را کامل در میان دستانش گرفت و فشرد. خنده و نگاهش امید بخش جانم شده بود. امیدی که امیدوار بودم دائمی شود.

 

-پس هیچ رقمه نمی تونم گولت بزنم.

 

-اصلا و ابدا …

 

-باشه میگم، فقط امشب سر بسته برات توضیح میدم جریان از چه قراره، تو موقعیت بهتری جزئیات رو هم برات تعریف می کنم باشه؟

 

تاییدش کردم. دستم همچنان در میان انگشتان مردانه اش بود و من هم تصمیمی نداشتم که آن را جدا سازم. او هم با نگاهی به قفل دستانمان طوری که بتوانم در آن صدای بلند صدایش را بشنوم گفت:

 

-پرونده مربوط به باند قاچاق مواد مخدریه که دقیقا مثل چند سال پیش که سیروس لب مرز دستگیر شده بود، حالا فردی به نام میثم جلالی دچار همون مشکل شده.

 

تمام تنم ناگهانی یخ بست. یعنی باز هم قرار بود تکرار مکررات شود؟

 

-پارسال بود که خانواده جلالی، مخصوصا برادرش که خیلی پیگیر کارای اداریش بودند، اومدند سراغ مؤسسه ما برای حل پرونده شون و ادعاشون هم این بود که میثم هیچ اطلاعی از مقدار موادی که از کامیونش ضبظ شده نداره. اولش نمی خواستم قبول کنم. نمی خواستم دوباره وارد پرونده ای بشم که خاطرات چند سال پیش رو برام یادآوری می کنه، ولی با رفت و آمد های برادر میثم و اصرار های آرش که خودش شخصا کارهای دادگاهشو انجام میده، فقط یه مقدار کوتاه اومدم. ترسی از طرف مقابل و یا اون باند نداشتم اما تو خودمم نمی دیدم که انقدر انرژی داشته باشم دوباره بخوام وقتمو صرف پروندهِ سنگین دیگه ای مشابه پرونده چند سال پیش بکنم‌.

 

ناخواسته به میان حرفش پریدم.

 

 

ناخواسته میان حرفش پریدم:

 

-نباید قبول می کردید، باید … باید … می سپردید به کس دیگه … اگه دوباره بخوان که اتفاقات چند سال پیش رو، روی شما پیاده کنند چی؟ اگه همه اینا نقشه باشه چی؟

 

دست سرد شده ام را فشرد:

 

-آروم باش مروارید … ما چه بخوایم چه نخوایم شغلمون طوریه که خطرات احتمالی رو هم در پی داره. هیچ کدوم از دلایلی که برادر جلالی و آرش اوردن نتونستند منو راضی به قبول این پرونده کنند جز یک چیز.

 

-چی؟

 

نفس عمیقی گرفت:

 

-میثم تو شرکت ترابری کسی کار می کنه که همون چند سال پیش یکی از کسایی بود که من یقین داشتم یکی از اعضای اصلی باند قاچاق مواده. ولی مدرک درست و حسابی دستم نبود که بخوام حتی بهش اتهام بزنم. هیچ مدرکی نبود. اما بعضی شنیده ها می گفت که اونم دست داره. منم با شنیدن اینکه میثم برای همون فرد کار می کرده و به این جرم دستگیر شده، نتونستم بی خیال بشم و پرونده رو قبول کردم که با کمک آرش حل کنیم.

 

-ولی این فرد اگه همون باشه، می تونه به اندازه همون خدا نشناس های چند سال پیش براتون خطرناک باشند.

 

پلک هایش را بهم فشرد:

 

-می دونم مروارید، خودتم چند نمونه از تهدید هاشونو دیدی که غیر مستقیم می خواستند ترس به دلم بندازند. ولی اگه بخوام واقعا بگم، نمی تونم بی خیال بشم. فرار کردن اون بی شرف ها تو چند سال پیش تمام داده و زحماتمو به باد داد، اگه همونطور که حدس می زنیم حاجی هم با همون باند دست داشته باشه، به واسطه حل این پرونده، بزرگترین گروه باند قاچاق مواد مخدر دستگیر میشه و این خودش بزرگترین پیروزیه، نه تنها برای من بلکه برای این شهر و کشور و جوونامون.

 

با نگرانی که در دلم همچنان پا برجا بود نالیدم:

 

-ولی ممکنه دوباره تاوان بدی رو به همراه داشته باشه، ممکنه این حاجی هم مثل همون افراد چند سال پیش همونقدر خطرناک باشند و بهتون آسیب بزنند.

 

دستم را فشرد و سر خم کرد:

 

-اینارو نگفتم که نگرانت کنم و اخم هات بره تو هم. ما همه احتمالات رو در نظر داریم. پلیس هم در جریان تک به تک کارامون هست. حاجی هم نمی تونه ضربهِ مستقیم و واضحی به من بزنه. چون دست خودش رو میشه. پس مجبوره همه جوانبو رعایت کنه.

 

-ولی …

 

-گفتم که نگران نباش.

 

نفسم را بیرون فرستادم، دستم همچنان در میان دست پارسا جا خوش کرده بود. پر واضح بود نمی توانم منصرفش کنم:

 

-شما فردا به چه دلیل می خواید برید تایباد؟ رفتنتون واجبه؟

 

 

 

دستم را آرام و تا حدودی نوازش وار رها کرد و سیب درون بشقاب مرا برداشت و شروع به پوست گرفتن کرد:

 

-همراه آرش میرم، به خاطر یه سری مسائل باید ملاقاتی با رئیس مواد مخدر و دادستان تایباد داشته باشم. با چیزایی هم که برادر جلالی می گفت، یه فیلمی تو گوشی میثم که تو تایباد ضبط شده وجود داره که نشون میده، سربازهای افغانی و با دارو دسته های حاجی دارن جنس جا به جا می کنند. هر چند میثم گفته که اون فیلم خیلی واضح نیست و ممکنه اصلا به کار نیاد، ولی من نمی تونم چشم پوشی کنم و کوچکترین مدرکی رو نباید از دست بدیم.

 

تکه سیبی را که به سمتم گرفته بود را گرفتم و با نگاهی به شکل هلالی اش با مکث پرسیدم:

 

-رفتنتون چقدر طول می کشه؟

 

با اینکه سعی کرده بودم سوالم را معمولی بپرسم اما نمی توانستم منکر تیزبینی پارسا شوم که نگاه خیره و کوتاهی به چشمانم انداخت و او هم با مکث لب زد:

 

-مشخص نیست، سعی می کنم چند روزه برگردم خوبه؟

 

سیب را در میان دو انگشت چرخی دادم:

 

-خوبه، مواظب خودتون باشید.

 

نبودنش حس ناخوشایندی بود که نمی توانستم منکر آن شوم. حسی که انگار موضوعی در پس ذهنت مدام به تو حال ناخوشی را القا می کند و تو نمی توانی حتی الان که در حضور همان فرد هستی، استفاده لازم از حضورش را ببری.

 

-با حاج بابا حرف می زنم که صبح ها اول تو رو برسونه مؤسسه بعد بره رستوران. نگران رفت و آمدت نباش.

 

می توانستم که رو راست باشم، نمی توانستم؟

 

-بیشتر نگران شمام تا رفت و آمد خودم که کمترین اهمیت رو برام داره.

 

لبخندش موج زیبایی بود که تمام صورتش را در برگرفته و لحظه ای خیره به هم و در سکوت و صدای خواننده باقی ماندیم. همانکه لب باز کرد پاسخم را بدهد، با اعلام اینکه عروس و داماد آمده اند، لبانش را بست و به تلافی حرفی که نزده بود دستم را دوباره در دست گرفت و فشرد.

 

تدارکات ورود عروس و داماد را به تماشا نشستیم. هر چند پارسا تنها نگاه گذرایی کرد و چشم گرفت. اما انگار عروسی برای من رنگ و بوی تازه ای گرفته بود که اینبار با دقت بیشتری همه را زیر نظر گرفته و از بودن در آن مجلس لذت می بردم.

 

لذتی که توجه های ریز و درشت پارسا به لحظه لحظه آن می افزود، و هیچ کدام از توجه هایش به اندازه همان زمان های کوتاهی که دستم را به دور از چشم بقیه می گرفت و می فشرد و یا نگاهش را به من می سپرد و گاهی فراموش می کرد نگاه بگیرد، چنان مرا غرق در شوق و ضعف و شادی می کرد که اگر مکانش بود به روی سن رفته و انرژی ای که از پارسا دریافت کرده بودم را تخیله می کردم.

 

عروسی را با صحبت های گاه بی گاه و صرف میوه و شام و با تماشای رقص دیدنی عروس و داماد که فقط من نظاره گرشان شدم به پایان رسید و پارسا قبل از رفتن پاکتی را به دستم سپرد و در گوشم زمزمه کرد:

 

-دادنِ هدیه عروس و دوماد به عهده خودت باشه سر کار خانم.

 

دوشادوش هم به سمت عروس و داماد رفتیم و بعد از خوش و بشی، پاکت را تحویل داده و از تالار بیرون زدیم. حس و حالی که داشتم فرای حس و حالی بود که اوایل شب پا به تالار گذاشته بودیم.

 

 

 

 

لبخند محوی بر صورتم جا خوش کرده بود. لبخندی که گاهی با یادآوری اینکه پارسا فردا قرار بود برود از صورتم محو می شد.

 

اما دوباره به تبعیت از حرف خودش که می گفت از لحظه هایت استفاده کن و غصهِ فردا را نخور، لبخند جایش را به آن حس ناخوشایند می سپرد. به خانه رسیدیم و با خستگی ای که هر دو نفرمان دچارش بودیم لامپ های خانه را روشن کردیم.

 

دامن لباسم را کمی بالا گرفتم و کفش هایم را درآوردم. احساس کردم حجم عظیمی از خستگی ام با در آوردن کفش ها از وجودم رخت بست. کفش های هفت سانتی که پونه آن ها را انتخاب کرده بود.

 

کفش های راحتی نبودند و در نظر داشتم آن ها را به خودش بدهم. پارسا هم کتش را درآورد و در حال باز کردن سر آستین های پیراهنش نیم نگاهی به لباسم انداخت و گفت:

 

-به پونه بگم بیاد کمکت؟

 

منظورش به درآوردن لباسم بود. لباسی که احتمالا متوجه دکمه های پشت سرم شده بود و می دانست که به تنهایی از پسش بر نمی آیم:

 

-نه خودم می تونم، پونه حتما تا الان خوابیده، دیر وقته.

 

به او که خم شد و کتش را از روی دسته مبل برداشت نیم نگاهی انداختم و به سمت اتاق خودم پیش رفتم، اما قبل رفتن برگشتم به سمتش، تشکر کمترین حرفی بود که می توانستم انجامش دهم:

 

-ممنون به خاطر امشب، شب خیلی خوبی بود.

 

تا نزدیکی ام پیش آمد، لبخندش خستگی را فریاد می زد:

 

-منم ممنونم به خاطر همراهیت. برای منم شب خیلی خوبی بود.

 

مطمئنا امشب برای او به خوبی شب من نبود. چرا که اصلا به خودش اجازهِ نگاه به اطراف و شور و شوق عروسی را نداده بود و پی به حرفش بردم که انگار فقط به خاطر من تن به این عروسی داده بود.

چشم بهم فشردم:

 

-شبتون بخیر، خوب بخوابید.

 

بلافاصله پشت به او کرده و وارد اتاقم شدم. چرا که اگر کمی دیگر ماندگار می شدم. نمی دانستم چه عملی از من سر می زد. نگاه خیره او هم می گفت که ممکن است نتواند اختیاری بر حرکاتش داشته باشد، به مانند دیشب که …

 

سری به طرفین تکان دادم تا هوش و حواسم را از پارسا پرت سازم. مقابل آینه ایستادم و نگاهی به لباسم انداختم. ابتدا روسری ام را از سرم کندم و بعد به خیال اینکه بدنم آنقدر انعطاف دارد که بتوانم دکمه های پشت سرم را باز کنم، دست هایم را به سمت کمرم سوق دادم.

 

تنها توانستم همان چند دکمه گردن تا روی شانه ام را باز کنم. لباسِ به شدت بد قلقی بود. تلاش هایم بی نتیجه ماند و در نهایت لبه تخت نشستم. ساعت دو نیمه شب بود و پونه در خواب به سر می برد. به تنها کسی که می توانستم پناه ببرم برای باز کردن آن دکمه ها خود پارسا بود.

 

 

 

اما … حتی فکرش هم بدنم را از شرم اینکه بعد اتمام کارش چشمش به تن برهنه ام می افتد داغ می کرد. مسئله اینجا بود که فردا پونه دانشگاه داشت و من هم نمی توانستم با این لباس تا فردا سر کنم. حتی اگر سر هم می کردم، پونه نمی پرسید چرا پارسا دیشب دکمه ها را باز نکرده؟

 

درمانده و کلافه دست بردم و کش را از موهایم کندم. موهایی که بلندی شان تا کمی پایین تر از شانه هایم رسیده بود و در نظر داشتم کمی دیگر کوتاهشان کنم.

 

حتی اگر محمدطاها امشب در طبقه بالا می بود می توانستم از او کمک بخواهم. اما پارسا قبل از رفتن به عروسی او را به پرستو سپرده بود.

 

ساپورتم را درآورده و چند دقیقه ای با همان لباسی که زیبایی اش بلای جانم شده بود روی تخت دراز کشیدم. کمی بعد برخاستم و دوباره تلاش های بی نتیجه ام را از سر گرفتم. واقعا خوابیدن با ان لباس تنگ و بلند امکان پذیر نبود.

 

با احساس تشنگی لبه دامنم را گرفتم و درب اتاقم را کمی باز کردم. با دیدن چراغ های خاموش، خرامان طوری که صدای پایم پارسا را بیدار نسازد از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه پیش رفتم. نورهای مخفی راه را برایم روشن کرده بود.

 

لیوانی آب از یخچال برداشتم و یک نفس بلعیدم. نصف لیوان دیگر هم خوردم و از آشپزخانه بیرون زدم. اما یکباره با دیدن سیاهی ای که روی مبل نشسته بود هینی کشیدم و کمرم به لبه کانتر کشیده شد.

 

-آخ کمرم …

 

همان سیاهی با عجله برخاست و صدایش نشان داد که نباید ترسی از آن سیاهی به دل راه می دادم:

 

-چیشد مروارید، خوبی؟

 

دست برد و برق را روشن کرد و با دو گام بلند به سمتم آمد. کمرم را رها ساختم:

 

-آره خوبم، متوجه نشدم اینجایید، یه لحظه ترسیدم.

 

نگاهش رنگ شرمندگی به خود گرفت:

 

-معذرت می خوام …

 

دستی در هوا تکان دادم:

 

–طوری نشده، من باید حواسمو جمع می کردم.

 

هر دو در سکوت لحظه ای خیره به هم ماندیم. دلیل به خواب نرفتن من مشخص بود، اما او چرا هنوز در پذیرایی به سر می برد و بیداری را بر خواب ترجیح داده بود؟ نگاهش با مکث از روی موهایم تا روی لباسی که نصف و نیمه بازش کرده بودم و تا روی پاهایم که ناخن هایش با رنگ قرمز لاک خورده بود، کش آمد.

 

خجالت زده موهای آزادم را پشت گوشم بردم و همینکه قصد کردم از کنارش بگذرم مانعم شد و پرسید:

 

-مثل اینکه نتونستی از پس باز کردن دکمه های لباست بر بیای.

 

با زبان لب پایینم را خیس کردم و مردد گفتم:

 

-مشغول باز کردنش بودم، تشنم شد، گفتم بیام یه لیوان آب بخورم اول …

 

دم دست ترین و بی معنا ترین پاسخی که در دسترسم بود را به زبان آوردم و او هم با نگاهی معنادار که از ترجمه اش در آن زمان ناتوان بودم با صدای آرام و بمی لب زد:

 

-اگه اجازه بدی کمکت کنم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه نور جونم.😍😘پارت طولانی و خوبی بود🤗

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x