رمان مرواریدی در صدف پارت 117

4.1
(110)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-می تونم …

 

-فکر نمی کنم بتونی دکمه های پشت سرت رو کامل باز کنی و ممکنه به خودت صدمه بزنی.

 

در این لحظه لازم بود بر انتخاب لباسم لعنتی بفرستم و در پی اش پونه را هم شریک فحش های مد نظرم قرار دهم. سکوتم اجازه پیش روی به او را داد. احتمالا فهمید واقعا توانایی خلاصی از این لباس را ندارم که کاملا پشت سرم قرار گرفت و سرش را تا کنار گوشم پیش آورد:

 

-اجازه هست؟

 

تنها سری به تایید تکان دادم و لب به دندان گزیدم و چشم بستم. نفسم به طرز عجیبی در قفسه سینه ام با قلبی که همراهی اش نمی کرد بازی اش گرفته بود.

 

تمام اعضا و جوارح بدنم حالی را در حال تجربه کردن بودند که گویی الان است به وادی بی خبری رفته و از این دنیا رخت ببندند.

 

دستانم لحظه ای به سردی یخ می شدند و گاهی به داغی سوزانی گرفتار می شدند. اما پارسا با نفس عمیقی که کشید و من متوجه آن شدم، با آرامش موهایم را به روی شانه راستم هدایت کرد و شروع به باز کردن دکمه ها کرد.

 

دکمه هایی که باز هم جا داشت لعنت بفرستم بر تعداد زیاد و ریز بودنشان. در فاصله ای نسبت به هم قرار گرفته بودیم که هرم نفس های داغ پارسا بر تیره پشتم نشان میداد که آن فاصله از آن چیزی که تصور می کنم کوتاه تر است و وسوسه انگیز تر …

 

هیچگاه نفس های خسرو بر روی تنم مرا اینگونه از خود بی خود نکرده بود. تپش قلب را نصیبم نکرده بود. تنگی نفس و سردی و داغ شدن لحظه ای دستان و تن را به من سرایت نکرده بود.

 

وسوسه اینکه مایل بودم خودخواسته خودم را به سینه مردی که در کنارم هست بچسبانم را در ذهنم پرورش نداده بود. همه اولین های عجیب در حال رخ دادن بود و من …

 

و من به مانند کارآموز نابلدی شده بودم که امکان سر زدن هر رفتاری از او وجود داشت. برخورد ناخواسته انگشتان پارسا به تیره پشتم این حس های عجیب را پر رنگ تر می کرد و طاقت مرا تمام تر …

 

چرا تمام نمیشد؟ لحظه ها در حال کش آمدن بودن و ثانیه ها در تلاش رساندن من به آن چیزی که در ذهنم پدید آمده بود. چشمانم را بهم فشردم و سعی کردم حواسم را پرت چیز دیگری سازم. اما نشد.

 

لحظه ها انگار برای من ساعت ها طول می کشید که بالاخره صدای بم شده اش در گوشم نشست و زمزمه کنان گفت:

 

-تموم شد …

 

و منی که ممنون از دهانم درنیامده قصد فرار به سمت اتاقم را کردم، اما در میان دستان پارسا که پیش روی کردن و روی شکمم قفل شدن حبس شدم.

 

این حرکتش می توانست ضربهِ آخر به منی باشد که دیگر توان مقابله با امیال درونم را نداشتم. تسلیم می شدم بدون شک …

نفس های عمیق پارسا در حوالی گوشم، شدت بیشتری به خود گرفت و صدای تقریبا لرزانش که گفت:

 

-نمی دونم چرا و چطور … اما چند وقتی هست که خواب از سرم پریده، به حدی که از اتاقم فراری شدم و نمی خوام وارد چهار دیواری بشم که فکر و خیال منو به سمت دختری که تو اتاق رو به روم در حال استراحته بکشونه. می دونم نباید این اتفاق بیفته … اما این افکار سرکش بدون کسب اجازه از من به حوالی نزدیک شدن به تو فکر می کنند و منم راهی جز فرار براشون پیدا نمی کنم. این چه حسیه مروارید؟

 

 

 

چانه اش نشست روی ترقوه ام:

 

-تو بهم بگو … این چه حسیه که برای اولین بار در حال تجربه کردنشم، چه حسیه که انقدر سریع و در مدت زمان کوتاهی و بر خلاف تصورم پیچیده شده به تموم رگ و پی بدنم و این اواخر هیچ رقمه دست از سرم بر نمی داره و لحظه لحظه در حال پر رنگ شدنه تا محو شدن؟

 

از من می پرسید؟ از من؟ از منی که در فهمیدن حال خود درمانده شده بودم؟

 

-حرف بزن مروارید، حرف بزن و بزن تو دهن این حسی که تو وجودم شکل گرفته تا منم به خودم بیام و پای تمام قول و قرارام بمونم.

 

سری نامحسوس به طرفین تکان دادم:

 

-نمی تونم …

 

-بهم بگو که فکر و خیالم اجازه نداره که حوالی اتاق تو و دور تو چرخ بخوره.

 

-نمی تونم …

 

-بهم بگو حق ندارم که به چیزی جز قراری که بینمونه فکر کنم و خیانت نکنم به حرف هایی چندین ماه پیش پاش امضا زدیم.

 

-نمی تونم

 

با حرص لبانش را به لاله ی گوشم فشرد:

 

-بهم بگو حق ندارم، چیزی از این زندگی بخوام که سهمم نیست، حقم نیست، زیادیه واسم.

 

نالیدم:

 

-نمی تونم

 

-بگو مروارید … بگو تا به خودم بیام.

 

-نه …

 

-بگو تا حس نکنم نامردم و خیانت کردم … هم به تو هم به … بگو …

 

حدس زدم که نتوانست نام آیه را زمانی که من در آغوشش بودم به زبان آورد. به کمکش شتافتم:

 

-نکردی … خیانت نکردی …

 

-با خودم درگیرم، با این حس ها درگیرم، با همه چیز سر جنگ پیدا کردم.

 

دستانم را آرام بر روی دستانش که دور کمرم پیچیده بود گذاشتم.

 

-انگار خودمو گم کردم تو حوالی تو، نه می تونم بخوامت و نه می تونم نخوامت.

 

نیمه شب بود و این حرف های خطرناک، می توانست به سرانجام مشخصی برسد؟ نمی دانستم عکس العمل درست چه بود. فشاری به پهلویم وارد کرد و لبانش بوسه آرام را روی شقیقه ام به جا گذاشتند. بوسهِ آرام بعدی اش میان موهایم نشست و سرش را فاصله داد:

 

-برو دختر … نذار بیشتر از این تو رو تو وجود خودم بکشم که راهی برای نجات نداشته باشی.

 

او راه نجاتم شده بود و درک نمی کرد. نرفتم … او هم نرفتن مرا دید که بدون اینکه کلمه ای به زبان آورد، فشاری به پهلویم وارد کرد و بوسه آخرش پر حرص تر از قبل روی شانه ام نشست و فرار کرد از وجود و حضور و جسم من.

 

گام های بلندش را که به سمت همان اتاقی که گفته بود از آن فراری است زیر نظر گرفتم و با بسته شدن محکم درب اتاقش، با درد چشم بستم و کمر به کانتر تکیه دادم.

 

درد بی درمان که می گفتند همین بود. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش …

در منجلابی گرفتار شده بودیم که خودمان را گم کرده بودیم.

 

و ای کاش راه حل رهایی از این منجلاب به سوی هم پیوستن باشد و یکی شدن تا ابد …

نه مردن به صورت تنها و غم زدگی تا پایان عمر …

 

 

 

 

جرعه ای از چای داغ را نوشیدم و با مکث نگاه از میز رو به رو کندم. ندیده می توانستم نگاه زهرآلود خاله حاجی که زیر چشمی تحت نظرم گرفته بود را حس کنم. اما تمام تلاشم بر آن بود که بی توجه به حضورش، تنها به محض احترام تا یک ساعت دیگر بتوانم این مهمانی را دوام بیاورم.

 

به حدی بی حوصله و کلافه بودم که اگر امکان پذیر بود و بی احترامی محسوب نمیشد، به ثانیه نکشیده مجلس را ترک می کردم. مجلسی که امشب پروین خانم ترتیب داده بود و خودش شخصا به دنبالم آمده و گفته بود که حتما در آن حضور داشته باشم.

 

مهمانی ای بود که خانواده آقا مجید و خانواده حاج حسین به مناسبت برگشتن همیشگی رامین از سربازی در منزل پروین خانم و آقا مجید حضور یافته بودند. با وجود تعداد زیاد مهمانان و وضعیت بارداری پروین خانم، هیچ کدام نمی گذاشتند که پروین خانم دست به کاری زده و او روی مبلی نشسته و پذیرایی به عهده پرستو و پونه و دو خواهرشوهر پروین خانم قرار گرفته بود.

 

بر خلاف تصور همگی، خاله حاجی در کمال وقاحت بعد از آن شب نفرت انگیزی که قصد تخریب مرا داشت، دوباره پیدایش شده و به بهانه برگشتن رامین خودش را مهمان امشب کرده بود.

 

حاج حسین و اشرف بانو با دیدنش تنها سلام کوتاه و سرسنگینی زمزمه کرده بودند و مشخص بود که چقدر از حضورش در مجلس امشب ناراضی به نظر می رسند.

 

اما خاله حاجی انگار رفتار بقیه در پایین ترین درجه ممکن برایش قرار داشت که پا روی پا انداخته و زیر چشمی همگی را می پائید. مخصوصا منی که انگار دشمن خونی اش به حساب می آمدم. کلافه باقی مانده چای را نوشیدم که با نشستن پونه در کنارم، چشم به چهره خسته اش دادم و آرام زمزمه کردم:

 

-خسته نباشی.

 

چشم غره نمایشی به جانبم رفت و با تُن صدایی که در پایین ترین حد ممکن نگه داشته بود لب زد:

 

-زهر مار، خوب بلدی که شونه خالی کنی از کوزتی.

 

تکیه به مبل دادم و بی تفاوت پاسخش را دادم:

 

-من پیشنهاد کمک دادم، ولی همگی من رو هدایت کردید بیرون که خودتون از پس کارا بر میاید.

 

سر به گوشم نزدیک آورد:

 

-تو هم از خدا خواسته تعارف خواهرشوهرای پروین رو، رو هوا قاپیدی.

 

شانه ای بالا انداختم:

 

-بالاخره گفتم شاید با حضور من راحت نباشند.

 

چشم غرهِ دیگری نصیبم کرد:

 

-آره جون عمه ت، هر چند با حضور خاله حاجی که دقیقا رو به روت نشسته تا حدودی دلم خنک شد که تقاص کمک نکردنت رو پس میدی.

 

پاسخش را نداده که با سوال خاله حاجی، مطمئنا مخاطبش من بودم، سر به سمتش چرخاندم:

 

-پارسا دیده نمیشه امشب، کجاست که تو مجلس برگشتن خواهرزادش پیداش نیست؟

 

 

حواس مادرشوهر پروین خانم و اشرف بانو هم به سمت ما کشیده شد. زمزمه پونه در گوشم نشست:

 

-باز این بشر جاسوس بازی و فضولیش گل کرد.

 

بی توجه به پونه و خیره در نگاه خاله حاجی سرد گفتم:

 

-رفته سفر کاری.

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-تنها رفته؟

 

حرف پونه مصداق خوبی برای کنجکاوی های بی حد و مرزش بود.

 

-همراه آقا آرش رفته.

 

نگاه مختصری در اطراف چرخاند:

 

-چرا تو همراهشون نرفتی؟ مگه تو مؤسسه خود پارسا کار نمی کنی؟

 

قبل از اینکه من پاسخی بدهم، پونه کلافه کمی به مقابل خم شد و پر حرص گفت:

 

-حتما داداشم صلاح ندیده خانومش رو تو سفرهای کاری و معمولا پر خطری که داره همراه کنه خاله حاجی …

 

صدای اشرف بانو که مملؤ از بازخواست بود، بلند شد:

 

-پونه، فکر کنم پرستو نیاز به کمک داره تو آشپزخونه.

 

پونه لحظه ای دندان بهم سایید و ادامه نداد. در نهایت برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. اما خاله حاجی دست بردار نبود که رو به اشرف بانو کرد:

 

-این تربیت پونه نتیجهِ همون چادر سر نکردنشه که بدون هیچ اعتراضی اجازه دادید راهی که خودش دوست داره رو پیش ببره. حالا هم راه به راه تو روی بزرگتر از خودش می ایسته و گنده تر از دهنش حرف می زنه.

 

در عجب این حد از وقاحت خاله حاجی مانده بودم. اما سعی کردم سکوت را ترجیح دهم بر گفتن سخنی که حتی عارم می آمد، مخاطبش این زن باشد. اشرف بانو اخمی بر چهره اش نشست و متوجه شدم که پروین خانم دستش را روی بازوی مادرش گذاشت تا از بحث احتمالی جلوگیری کند، در نهایت خودش پاسخ خاله حاجی را داد:

 

-خاله حاجی میوه میل بفرمایید، چای تونم که از دهن افتاد.

 

خاله حاجی لبه چادرش را به زیر دندان کشید و کمی در جایش جا به جا شد و گفت:

 

-دستت درد نکنه پروین جان … ولی به نظرم نمی خواد زیر پوستی مسیر بحث رو تغییر بدی. جلوی پونه باید از همین الان گرفته بشه که دو روز دیگه خدای نکرده براتون مسئلهِ مورد داری رو درست نکنه. بالاخره این خانواده آبرو داره و بدنامی هر یک از ما می تونه به همه صدمه بزنه.

 

نمی دانم چرا خاله حاجی در این حد کینه از پونه به دل گرفته بود که به خودش اجازه هر حرفی را می داد. اما این حرف ها پشت سر پونه واقعا اوج بی انصافی و بدخواهی این زن را نشان می داد که نتوانستم سکوت کنم و جلوی خودم را بگیرم.

 

 

 

-اصالت و پاکی و درستی پونه بر هیچ کس پوشیده نیست خاله حاجی، هر کسی که فقط یکبار با پونه برخورد داشته باشه متوجه این موضوع میشه. بهتره به واسطه دلخوری و یا کینه های بی مورد نخوایم که دل بشکنیم و نسبت به کسی جبهه بگیریم. از طرفی اگه این حرف ها به گوش پارسا یا حاج حسین برسه عاقبت خوبی رو در پی نداره.

 

اشرف بانو دهانش را برای گفتن حرفی باز کرده بود که با جواب من سکوت کرد و نگاهش را به سمت من سوق داد. خاله حاجی اما نگاه کینه ای اش را به من دوخت و با لبخندِی که مشمئز کننده بود، گفت:

 

-تو عروس حاج حسین، انقدر گذشته‌ات مورد داره که اصلا نمی تونی به دفاع از پونه حرف بزنی. اصلا معلوم هست چرا شوهر قبلیت طلاقت داده که اومدی خودت رو به پارسای بی نوا چسبوندی؟ حالا اومدی به دفاع از خواهرشوهرت سینه سپر می کنی؟

 

حیرت زده از دیوانگی این زن دهانم نیمه باز ماند. چطور می توانست این گونه حرف بزند و لبخند به لب هم داشته باشد؟ نیش و کنایه زدن ، آن هم انقدر بی پروا راحت بود برایش؟

 

خداروشکر می کردم، در قسمتی از پذیرایی نشسته بودیم که آقایان با صدای همهمه ای که در فضا پخش بود، متوجه حرف های بی سر و ته خاله حاجی نبودند.

پروین خانم بود که از روی مبل برخاست و آمد در نزدیکی خاله حاجی نشست و محکم و بدون انعطاف گفت:

 

-خاله حاجی احترامت واجبه، اما اصلا دوست ندارم روی فرش خونهِ من که همگی به مناسبت اومدن پسرم خوشحالیم، بخواین دوباره بحث و جنجال به راه بندازید. طعنه ها و حرفاتونو نادیده می گیرم و ازتون می خوام که همینجا این بحث رو تموم کنید.

 

خاله حاجی نگاهش را به طرف پروین خانم سوق داد و چادرش را کمی بیشتر روی سرش کشاند:

 

-وا پروین طعنه کجا بود؟ حرف حقم نمی تونیم بزنیم؟ مگه چی گفتم من؟

 

بی وقفه برخاستم و بدون گفتن کلمه ای جمعشان را ترک کردم. اشتباه کرده بودم که از همان اول در مقابل این زن نشسته بودم. خیال کرده بودم بعد از آن بحث و دلخوری که بین خانواده ها اتفاق افتاده بود، کمی تغییر رویه داده است.

 

اما زهی خیال باطل بود که ژن و ذات فردی عوض شود. چرا که ذات آدم ها قابل تغییر نیست، شاید توانایی پنهان کردن و یا کنترل کردنش را داشته باشند، اما تغییر نه …

 

خاله حاجی هم عوض نمی شد. این حقیقت را ثابت کرده بود که نمی توان او را عوض کرد و یا با گفتن حرفی ، تغییری در دیدگاهش ایجاد کرد. انگار آفریده شده بود که حتی ساده ترین حرف هایش هم مملؤ از طعنه و کنایه باشد. اشتباه محض کرده بودم که به دفاع از پونه درآمده بودم. نه اینکه دفاع، حق پونه نباشد؛ نه!

 

بلکه خاله حاجی ارزش اینکه حتی به یک کلمه از حرف هایش گوش بدهی را، نداشت چه رسد دهن به دهن گذاشتنش. پناه بردم به آشپزخانه و پونه به محض دیدنم، دستم را گرفت و به طرف خودش کشاند:

 

-چرا هر چی اشاره می زنم بیای اینجا، بهم نگاه نمی کنی؟

 

کلافگی ام چند برابر شده بود.

 

– حواسم نبود، اگه کاری هست بده کمک کنم.

 

هدفم پرت کردن حواسم از شنیدن حرف های بی سر و ته چند لحظه پیش و دوری پارسا بود. پارسایی که شش روز از ندیدنش می گذشت. ولی انگار شش ماه و یا حتی شش سال بود او را ندیده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Leila
4 ماه قبل

قاصدک جان، لطفاً یه سری به مدوان بزن، همه رمان فرستادیم دریغ از تایید، الان دو روزه! دسترسی‌ها هم قطع شده🙁 چرا سایت به امون خدا رها شده

delovan
4 ماه قبل

کاش اگر وقت ندارید رمان ننویسید!!!

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x