رمان مرواریدی در صدف پارت 119

4.1
(86)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اخم هایش همچنان پا برجا ایستاده بود:

 

-نمی دونستی که چی مروارید؟ دختر ۱۶ ساله نبودی که گولت بزنم و به اجبار به عقد پارسا در بیارمت. ازت خواستگاری کردم. گفتم برای یکسال با پارسا ازدواج کن و بیا پیش خودم تا بتونم به مرور برات زندگی جدیدی رو تشکیل بدم.

 

تسبیحش را در میان مشتش فشرد و محکم تر حقایق را به صورتم کوباند:

 

-گفتم همین جوری و به عنوان دختر رفیقم نمی تونم بیارمت تو خونه و زندگیم، باید دلیل و مدرک قوی تری تو رو وصل به خانواده ما بکنه. گفتم بدون ازدواج تو و پارسا هم نمی تونم هواتو داشته باشم و برای خانوادمم جا افتاده نیست که تو رو وارد خونم بکنم بدون هیچ نسبتی. غیر اینه؟

 

حرکتی از جانب من ندید و بی رحمانه تر ادامه داد:

 

-گفتم حرف و حدیث ها بهم اجازه چنین کاری رو نمیده و باید نسبتی با خانواده ما داشته باشی. گفتم تو این یکسال پیش رو اصلا نیازی نیست حتی با پارسا نقش زن و شوهر اصلی رو بازی کنید و هر کدوم زندگی خودتونو داشته باشید تا بتونی جا پای محکمی رو برای خودت تو خانواده ما تشکیل بدی. جا پایی که تو رو حتی بعد طلاق هم وصل این خانواده بکنه و بتونی رفت و آمد داشته باشی.

 

انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت:

 

-تو هم قبول کردی دختر … بدون هیچ اجباری قبول کردی … دو سال پیش طرح این ساختمونی که فقط پنج طبقه بود رو به هزار مکافات و رو انداختن به این و اون تبدیل به شش طبقه ش کردم که باز هم بعد طلاقت تو رو آواره خونهِ دیگه نکنم. ولی چیکار کردی دختر؟ رو به روم در اومدی. نیش و کنایه زدی … حرف هایی زدی که فقط باعث شد من بیشتر بهم بریزم و لعنت بفرستم به این سرنوشتی که گرفتارش شدم و شدیم.

 

برخاست، نتوانست نشسته تاب آورد:

 

-من و مثل همیشه مقصر تمام اتفاقات دونستی. انکار نمی کنم که منم سهل انگاری داشتم و زودتر به سراغتون نیومدم ولی باز هم نیش و کنایه ی گاه بی گاه می زدی و گفتی که این طبقه رو نمی خوای. گفتی نمی خوای تو یک ساختمون با ما زندگی کنی.

 

دستانش را از هم گشود و تقریباً مقابلم ایستاد:

 

-قبول کردم مروارید … قبول کردم و گفتم شاید نمی خواد با خانواده من تو یک ساختمون باشه و می خواد مستقل بشه. گفتم برات خونه جدید پیدا می کنم و باشه اجباری نیست اینجا پیش ما زندگی کنی، گفتم حق داری … تا اینجا زندگی بهت سخت گرفته، من دیگه اجبار به کاریت نکنم … ولی تو …

 

لبخند درد آوری بر لبانش چسباند:

 

-ولی تو هر بار عادت کردی که به مخالفت از من قدم جلو بذاری … تو بگو دختر … بگو چیکار باید می کردم که نکردم؟ راه حل بهتری سراغ داشتی؟ می تونستی تو این شهر بعد تموم اون اتفاقات تنهایی دووم بیاری؟ تو شهر غریبی که همه به یک دختر تک و تنها به چشم یک طعمه نگاه می کنند و فقط هدفشون رسیدن به خواسته های کثیفه شونه؟

 

 

 

 

صدایش لحظه ای شکست، اما کم نیاورد:

 

-نخواستم مروارید،نخواستم بعد از دست دادن پدرت و جدا شدن از اون خسرو کفتار صفت دوباره طعم بدبختی رو بچشی … به اون خسرو از خدا بی خبر فهموندم که دیگه عروس خودمی … ناموسمی تا چشم دوباره بهت نداشته باشه … در دهن هر کس و نا کسی که خواست پشت سرت حرف بزنه رو خوب تونستم ببندم که تو بتونی با آرامش و در کنار خانواده من، زندگی جدیدی رو شروع کنی. انتظار تشکر ازت ندارم دختر … چون تا آخر عمر وظیفه من حفاظت از توعه و اینکه بتونم برات زندگی خوبی رو درست کنم. درست مثل تصمیماتی که برای پونه دارم. ولی انتظار هم ندارم که رو به روم در بیای و بگی همه این اتفاقات به اجبار من بوده و باعث و بانی اصلیش من بودم.

 

-من …

 

-تو فقط از جبهه خودت داری به قضیه نگاه می کنی. هزار باره دارم میگم … اگه تو رو به عقد پارسا دراوردم هدفم چسبوندن یک مهر طلاق دیگه و بدبختی دوباره ت نبود. تنها راه نجاتی که تو اون زمان داشتیم رو انتخاب کردم. پیگیری های مداوم خسرو … حرف و حدیث های پشت سرت … اینکه نمی تونستم تو رو بدون هیچ نسبتی وارد خانواده ام بکنم … از طرفی نمی تونستم تک و تنها تو این شهر بیارمت و به امان خدا ولت کنم.

 

قدمی عقب رفت و سایه اش از روی سرم کنار رفت:

 

-باید تصمیمی می گرفتیم که همه جوانب رو پوشش بده … همه اینا به کنار از پسر خودم مطمئن بودم که تو رو اوردم کنارش و بدون هیچ واهمه ای اجازه دادم یکسال کنارش زندگی کنی. پارسا نامرد نیست و نبوده … کسی هم نیست بعد اون همه اتفاقی که از سر گذرونده دوباره هوس زن واقعی داشتن رو داشته باشه. چون هنوز ترس داره. از اتفاقات ترس داره و رو نمی کنه و نمی خواد کسی دائمی تو زندگیش باشه و زندگی با پسرش رو ترجیح میده به زندگی پر دغدغه و پر مسئولیتی که خدای نکرده دوباره نتونه از پسش بر بیاد.

 

دستانش را از هم گشود و نگاه خشک شده ام به تسبیح آویزان از انگشتانش کشیده شد:

 

-خودت ببین … من تمام جوانب رو سنجیدم که ازت خواستگاری کردم نه اجبارت … گفتم با این شرایط این تصمیم به نفعته … فقط و فقط به نفع تو … چون نه من و نه پارسا هیچ نفعی از این ازدواج نمی بریم. فقط می خوام تو در آرامش باشی و برای مدتی بتونی به زندگی واقعیت برگردی. گفتم تنهایی به نفعت نیست که آواره یک خونه دیگه تو این شهر درندشت بشی و منم دستم بسته باشه که نتونم طوری که لایقته ازت حمایت کنم. قبول کردی مروارید … همه شرایط رو قبول کردی ولی بازم مثل همیشه می‌خوای منو مقصر صد در صد جلو بدی.

 

قدم دیگری عقب رفت و نگاه من از تسبیحش کنده نشد:

 

-باشه دخترم … مشکلی نیست منو مقصر جلوه بده. اما به این تصمیمی که تو اسمشو اجبار از جانب من گذاشتی فکر کن. طرف دیگه این ازدواج پارساست که من بهش گفتم ازدواج یکساله نه بیشتر … شاید اون نخواد دیگه این ازدواج ادامه دار باشه. بشین فکراتو بکن و سبک و سنگین کن همه شرایطت رو …

 

قدم هایش را به دور از من بر می داشت، از من آواره:

 

-فرصت برای فکر کردن داری … اما مقصر کردن منو بذار برای مرحله آخر و به شرایطی که پیش روته با دقت فکر کن و بعد تصمیمتو بگیر و بهم بگو. پارسا رو در نظر بگیر … این عقد یکساله ای رو که خودت قبولش کردی … شرایط زندگی ای که داری رو … بعد تصمیمت رو بگیر. حتی باز هم اگه تصمیم جدیدی می خوای بگیری برای زندگیت، اگه لطمه ای بهت وارد نکنه من همه رقمه پشتتم.

 

نگاهش کمی نرمش به خود گرفت.

 

 

 

-مروارید من قصدم عذاب دادن و رنجوندن تو نیست. حتی اگه خودت فکر کنی چنین قصدی دارم، اما در واقعیت من همچین قصدی نداشتم و ندارم. فقط می‌خوام طبق حرف هایی که سال پیش زدیم عمل کنم. یک طرف قضیه تویی که مثل دخترمی، طرف دیگه قضیه پارساست که شرایط خاصی داره. من باید به عنوان یک بزرگتر بتونم سر و سامونی به این زندگی بدم. باید بتونم طبق قول و قرارهایی که گذاشتیم عمل کنم. وضعیت روحی تو رو هم در نظر دارم دخترم. می دونم خیلی سخته دوباره جدا شدن، حتی اگه پای دلدادگی وسط نباشه. اما این راهی بود که انتخابش کردی و باید تا آخرش پیش بری. ولی نمیذارم زندگی بیشتر از این بهت سخت بگیره.

تا زمانی که نفس می کشم، پشتت هستم و نمیذارم کسی اذیتت کنه. تو رو هم به زندگی مستقلی که آرزوش رو داشتی می رسونم.

 

نگاهم از تسبیحش کنده شد و به صورت بی رنگش کشیده شد:

 

-من دیگه باید برم باباجان.

 

با مکث گیج و منگ ایستادم. حرکتی که غیر ارادی از پاهایم سر زد. فهمید که توانایی حرف زدن را ندارم. فهمید که چقدر یکباره خالی شده ام. بدون هیچ حرف دیگری و تنها با نگاهی عمیق از درب خانه بیرون زد.

 

من ماندم و آواری که از حرف های حاج حسین به جا مانده بود. پاهایم نتوانست ایستادگی را بیش از این تاب بیاورند که تا خوردند و دوباره روی مبل پشت سرم فرود آمدم.

 

طلاق!!! واژه ای که هم می توانست خانه خراب کن باشد و هم امید برای تشکیل زندگی جدید. زمانی که پای برگه طلاق با خسرو را امضا زدم، حس زندگی و آزادی را بعد از مدت ها نفس کشیدم. حس اینکه شاید زندگی روی خوش دیگری هم داشته باشد.

 

حس اینکه می توانم برای خود باشم و زندگی تازه ای را رقم بزنم. زندگی ای بدون اجبار، بدون طعنه، بدون کنایه، بدون زخم زبان خوردن، بدون قسط، بدون بدهکاری …

 

اما حالا واژه ی طلاق امشب، انگار برایم حکم بدبختی تا پایان عمر را رقم می زد. حکمی که می گفت دیگر بعد از آن طلاق خوشبخت نمی شوی و نخواهی شد!

 

سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما نتوانستم. توانش را نداشتم. نفس سنگینم توانایی بالا آمدن نداشت. درون سینه ام حبس شده بود و حتی تکه تکه هم بیرون نمی آمد.

 

حاج حسین چه بی رحمانه تازانده بود…

 

چه بی رحمانه حقایق تلخ زندگی ام را به صورتم کوبانده بود. درست، او اجبار مستقیمی برای ازدواج با پارسا برایم قرار نداده بود.

اما دلیل های ریز و درشتی که پشت هم ردیف کرده بود و مدام در گوشم می خواند باعث شده بود درآن حال وخیمی که داشتم، راهی جز قبول این ازدواج یکساله نداشته باشم.

 

از دست دادن پدرم… بی کسی… دلتنگی… عزاداری… افسردگی ای که به سراغم آمده بود… مزاحمت مرد های در و همسایه بعد از طلاقم که مدام پشت درب خانه ام کمین کرده بودند… حرف های ریز و درشت زنان و دختران همسایه… طعنه زدن ها… نیش زدن ها… حرف هایی که با حاج حسین سر و سری دارم … سر کار نرفتنم … خرج زندگی… پول کافی نداشتن برای رفتن به خانه ای دیگر و فرار از آن منطقه … و…

 

 

 

همگی باعث از پا درآوردن منی که دیگر جان در بدن نداشتم شده بود. منی که بریده بودم از زندگی و فقط برای رهایی حتی چند ساعته از آن زندگی ترسناکی که گریبانگیرم شده بود، حرف های حاج حسین که مدام در گوشم می خواند را پذیرفته بودم.

 

قصد توجیه خودم را نداشتم. اما در آن اوضاع نا بسامانی که داشتم و شرایط ایجاب شده‌ی برایم، راهی جز انتخاب بد از بدتر را نداشتم. پدرم هم در آخرین وانفسای عمرش تأکید ویژه کرده بود که دست حمایت حاج حسین را پس نزنم و هر چه را که می گوید بپذیرم.

 

اعتماد صد در صدی به حاج حسین داشت و تنها آرزویش در آن روزها پذیرفتن حمایت های حاج حسین از جانب من بود. منی که دیگر به مانند قبل قوی و شجاع نبودم که هزارباره دست به زانو بزنم و زندگی جدید و بدون حمایت کسی را قبول کنم.

 

شکستم. خرد شدم. خاکستر شدم.‌ تبدیل گشتم به روح سرگردانی که توسط حامی آن روزها که حاج حسین بود به هر سمتی کشیده می شدم.

 

حاج حسین درست می گفت، او اجبار مستقیمی به کار نگرفته بود. اما زندگی ، مرا اجبار به انتخاب او و پسرش کرده بود. گله داشتم.

 

گله ای که امشب تحت آماج حرف های حاج حسین قرار گرفتم و نتوانستم به زبان آورم. من دختر بی پناهی بودم که ممکن بود از سر ناچاری و بی پناهی هر تصمیم اشتباهی از من سر بزند.

 

نباید پیشنهاد ازدواج را می داد … پیشنهادی که پذیرفتمش و در دامش گرفتار گشتم. حاج حسین می گفت پسرش اهل دل دادن نیست.

اینکه نمی خواهد زندگی جدیدی را با کس دیگر آغاز کند، اینکه او دل نمی دهد … چه به من چه به هیچ دختر دیگری … از پسرش مطمئن حرف می زد، راجع به من هم همین نظر را داشت؟

 

من هم می توانستم به مانند پارسا باشم؟ می توانستم چشم ببندم بر روی رفتار های چند ماه اخیر پارسا …

 

آری می توانستم اگر رابطه مان به مانند ماه های اول پیش می رفت. اگر همان سردی و دوری بینمان برقرار می بود. اگر پارسا دست نوازش و حمایتش را بر سر من نمی کشید.

 

اگر بوسه هایش را نثار من نمی کرد. اگر آغوشش را از من دریغ می کرد. اگر نگاه های خیره و عمیقش را بر من روانه نمی کرد. اگر … اگر …

 

تا فردا می توانستم این اگر ها را پشت سر هم ردیف سازم. اما کسی نمی دید … نمی فهمید جز خودم … من چطور می توانستم از پارسا جدا شوم؟ چطور می توانستم بعد از آن همه اتفاق و حمایت و مهر و محبت دیدن از پارسا، چشم بسته طلاق گیرم و برای خود و دور از این خانه زندگی جدید را آغاز سازم.

 

از جنس سنگ نبودم که محبت پارسا با گوشت و خونم عجین نشود. ای کاش توان این را داشتم امشب در مقابل حاج حسین می ایستادم و محکم می گفتم نمی تواند مرا از پارسا جدا سازد، چرا که … پارسا دوستم دارد.

 

من هم او را دوست دارم …

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان که زودتر پارت گذاشتی 😘🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x