رمان مرواریدی در صدف پارت 118

4.1
(90)

 

 

 

 

 

 

 

شش روزی که در حال کش آمدن بودند، اما تمام شدن؟ نه! در این مدت روز ها را با بی حوصلگی در مؤسسه می گذراندم و شب ها را در کمال نا امیدی به صبح می رساندم.

 

انگار که با رفتن پارسا به مدت چند روز، تمام امید و انرژی و شوق من خوابیده بود و دیگر مهم نبود که صبح زود به بهانه آماده کردن صبحانه زودتر از او برخیزم.

 

دیگر مهم نبود اصلا صبحانه خورده سر کار بروم و یا ظهر را بی غذا سر کنم. انگار که تنها حضور پارسا مؤثر بوده تا شور و شوق برای انجام کارهای روزمره را داشته باشم.

 

حتی در مؤسسه هم خودم را چندین بار مهمان اتاقش کرده و پشت میزش نشسته بودم. اما نمی دانم این چه دلتنگی ای بود که با هیچ چیز جز حضور خودش برطرف نمی شد.

 

دلتنگی ای که امانم را بریده بود و سلول به سلول تنم برای اولین بار در حال تجربه کردنش بودند. اوج نا امیدی ام زمانی بود که چنان سرش شلوغ بود که حتی نمی توانست تماسی که طوری طبق دلم هست را با من داشته باشد.

 

-کاری نیست، فقط نمی خواستم رو به روی اون عفریته بشینی و به چرت و پرتاش گوش بدی. امشب فقط به حرمت رامین و حال آبجی پروین بود سکوت کردم و صحنه رو ترک کردم. وگرنه تنها کسی که می تونه دهن بی چاک و بست اون عفریته رو ببنده خودمم.

 

عتاب آور اخمی بر چهره نشاندم:

 

-پونه … درسته خاله حاجی …

 

میان حرفم پرید:

 

-برای من فاز نصیحت و اینکه خاله حاجی بزرگتره رو برندار، بزرگتری که یه ذره شعور و شخصیت برای خودش و اطرافیان و مجلسی که بی دعوت اومده قائل نیست، حتی کفاره داره جواب سلامشو بدی.

 

چهره اش را بیشتر در هم کشید و ادامه داد:

 

-زنیکه عقده ایِ بدبخت. معلوم نیست با چه جادو جنبلی حاج احمد رو تسخیر خودش کرده، وگرنه این کجا و حاج احمدی که حتی سرشو بالا نمیاره و چشم تو چشمت نمیشه کجا. مطمئنم از ترس آبروشه که طلاقش نمیده …

 

به مانند زنان غر غرو یک دم شروع به حرف زدن کرده بود و از حوصله و اعصاب من خارج بود که خداراشکر با آمدن سمانه، خواهرشوهر پروین خانم، پونه نطقش را برید و با پوف کلافه ای به سمت کابینت کناری رفت.

 

دیگر تا آخر مهمانی به سمت و سوی خاله حاجی نرفته و در دورترین نقطه به او قرار می گرفتم. اخم های شدید خاله حاجی هم نشان ازآن داشت که احتمالا بعد از رفتن من گفت و گویی که خوشایندش نبوده با اشرف بانو و پروین خانم داشته بوده.

 

اما دیگر حرفی به زبان تند و تیزش نیاورد و در گوشه ای از سالن همه را زیر نظرش گرفته بود. از حالت چهره ها می فهمیدم حضور او مطابق میل کسی نیست. اما به احترام حاج احمدی که زیادی متین و آرام بود، حضور خاله حاجی را زیر پوستی تحمل می کردند.

 

شام صرف شد و آخر وقت بود که همگی آماده رفتن شده بودند.  بعد از رفتن مهمانان، به سمت اتاق خواب رفتم تا محمدطاهای غرق در خواب را به طبقه خودمان ببرم.

 

وارد اتاق خواب شدم و قبل از اینکه محمدطاها را در آغوش بکشم، دستی مانعم شد که با مکث سر بالا بردم.

 

 

 

حاج حسین در حالیکه دست زیر زانوی محمدطاها برد با یک حرکت در آغوشش کشید و رو به منی که در سکوت نگاهش می کردم با مکث گفت:

 

-سنگینه باباجان خودم میارمش بالا، چند کلومم باهات حرف دارم.

 

لحظه ای خیره نگاهش کردم اما در نهایت سری به تایید تکان دادم و از اتاق خواب بیرون زدیم. حتی نفهمیده بودم که کی وارد اتاق شده بود. بعد از تشکر از پروین خانم و آقا مجید و خداحافظی گرفتن از بقیه به همراه حاج حسین به سمت طبقه بالا رفتیم.

 

هیچ گونه حرفی مبنی بر اینکه در چه مورد قصد صحبت کردن را دارد به زبان نیاورد تا زمانی که محمدطاها را در اتاق خودش گذاشت و به پذیرایی آمد.

 

نیم نگاهی به منی که منتظر چشم به او دوخته بودم انداخت و مبل روبه روی من را انتخاب کرد و نشست. بعد از یک دقیقه سکوت، نیم خیز شدم و لب زدم:

 

-من برم یه چای تازه دم درست کنم.

 

نگذاشت کامل برخیزم که دستش را بالا آورد:

 

-نه دخترم، چیزی نمی خورم. فقط اومدم حرفامو بزنم و برم.

 

لحن حرف زدنش برایم دلهره آور بود. دلهره ای که ناخواسته به رگ و پی و تنم سرازیر می شد. انگار که می دانستم در چه مورد می خواهد حرف بزند، اما من نمی خواستم بشنوم و حتی نمی خواستم به آن فکر کنم.

 

انگشتانم را در هم قلاب کردم و نگاه به حاج حسینی دادم که بعد از سکوتِ طولانی که انگار به مانند کسی بود که سطل آب یخی را بالا گرفته باشد و قصد ریختنش را بر روی تنم داشته باشد، گفت:

 

-منتظر بودم تو همین روزا تنهایی در مورد موضوعی باهات حرف بزنم که پارسا نباشه و بتونیم راحت باهم صحبت کنیم. بعدش می رسیم به پارسا که اونم باید در جریان قرار بگیره.

 

گوشه ای از پوست لبم را به دندان گرفتم و سعی بر آن داشتم حداقل چهره ام را در حالت عادی حفظ کنم. حاج حسین سر بالا آورد و با نگاهی عمیق که انگار ریز حرکاتم را زیر نظر گرفته بود، گفت:

 

-خودتم احتمالا می دونی، که دو سه ماه دیگه، زمان فسخ قراری که بین من و پارسا و تو گذاشته شده، سر می رسه.

 

بالاخره سطل آب را با تمام شدتی که در توانش بود وارونه کرد و سر تاپایم را سردیِ استخوان سوزی فرا گرفت.

 

-قرار بین ما یکسال بود که داریم به موعدش نزدیک می شیم‌. اینکه سر یکسال تو و پارسا از هم جدا بشید و هر کدومتون برید پیِ زندگی خودتون.

 

زندگی خودم؟ کدام زندگی؟

 

-طبق قراری که گذاشتیم، بهونه طلاقتون هم بچه دار نشدن هر دو نفرتونه که آزمایش هاتون با هم نمی خونه و تو بچه ای از خون خودت می خوای و اینکه با هم تفاهم ندارید و نمی تونید با هم زندگی کنید. خودم باقیش رو حل می کنم و نمیذارم کسی دخالت کنه.

 

نمی توانستم بچه دار شوم! من با پارسا تفاهم نداشتم! بهانه هایی بی معنی ای که به واسطه آن ها قرار بود دوباره خانه ام ویران شود.

 

-طبقه ششم این ساختمون رو هم به نام خودت زدم. ولی پاتو کردی تو یک کفش که نمی تونی اینجا رفت و آمد داشته باشی. منم قبول کردم و در نظر دارم تو همین حوالی خونه خودمون که نه خیلی دور باشه و نه خیلی نزدیک برات یک خونه بخرم تا بتونی باقی زندگیت رو اونجا بگذرونی.

 

لاب سفت دستانم از هم گسسته شده و نگاه شل و وار رفته ام خیره مرد رو به رو شده بود. مردی که تکیه کامل به مبل داد و با دقت بیشتری زیر نظرم گرفت:

 

-در مورد کارت هم، احتمالا بعد از طلاقت دیگه نخوای که تو مؤسسه پارسا رفت و آمد داشته باشی و بخوای استعفا بدی. پرس و جو می کنم که تو یک مؤسسه مورد اعتماد دیگه استخدام بشی و یا تو شرکت خصوصی رفیق قدیمیم به عنوان حسابدار جایگزینت می کنم. این مورد هم مثل خونه بستگی به خودت داره که کدومو بپسندی.

 

به سمت مقابل خم شد و خیره به من دستانش را در هم قلاب کرد:

 

-تو دیگه قراره تو این شهر برای یک عمر زندگی کنی و تو این یک سال به اندازه لازم رفت و آمد داشتی، پس بهتره مستقل بشی و دیگه کسی مسئول رفت و آمدات نباشه. تو همین روزا همراه هم میریم نمایشگاه، هر ماشینی که می پسندی رو انتخاب کن تا برات بخرم که هر کجا که دوست داشتی خودت بری و نیاز نباشه منتظر من و یا تاکسی بمونی.

 

چه زیبا و مطمئن آینده ام را برای خود برنامه ریزی کرده بود.

 

-دیگه فکر نمی کنم مشکلی وجود داشته باشه و یا از نظرم پنهون مونده باشه که حلش کنم. فقط می مونه فسخ قرارداد عقدتون که بعد عید و انشاالله تو اردیبهشت ماه با پارسا میریم دفتر خونه تا ثبتش کنند و هر دو نفرتون راحت و بی دغدغه به زندگی هاتون برسید.

 

راحت و بی دغدغه؟

 

-خب؟ نظر خودت چیه؟ من حتی می تونم قبل عید هم موضوع طلاق رو جلو بندازم.

 

عقلم که در حالت خبردار ایستاده بود، شروع به تجزیه و تحلیل حرف های مرد رو به رویم کرد.

قلبِ بی جانم، با اتمام حرف های حاج حسین ضربه ای با تمام توان به قفسه سینه ام کوبید و شروع به فعالیت دوباره با تمام قوا کرد.

 

سلول به سلول تنم انگار که فهمیدند قرار است چه بلایی سر صاحابشان آید به تکاپو افتادند برای جنگیدن و بلعیدن ذره ای هوا برای بقا …

 

چشمانم چند باری پلک بهم کوبیدند و تصویر مرد رو به رویم را واضح تر در پس مردمکشان حفظ کردند. مردی که جان بهم بخشیده بود و دوباره در حال گرفتن همان جان بود.

 

هیچ کدام از حرف هایش برایم حائز اهمیت نبود. حمایت هایش در پایین ترین درجه اهمیت برایم قرار گرفته بودند، جز یک چیز …

سری به طرفین جنباندم و زیر لب زمزمه کردم:

 

-طلاق؟ اونم حالا؟

 

گمان نمی بردم که زمزمه ام جز خودم به گوش او هم رسیده باشد، اما شنیده بود که ابرویی بالا انداخت و با تاکید گفت:

 

-آره طلاق، طبق قول و قراری که داشتیم.

 

به همین زودی یکسال سر رسیده بود؟ پارسا می دانست؟ با او هم حرف زده بود؟

 

-من … یعنی … الان …

 

 

 

نتوانستم ادامه دهم. اثرات آب سردی که روی تنم ریخته بود، بیش از حدی که انتظار داشتم حرف زدنم را تحلیل برده، که زبانم در دهان نمی چرخید. انگار که یخ زده بودم در این خانه ای که هوایش متعادل بود.

 

-خوب به حرفام فکر کن دخترم. هر چند می دونم کسی نیستی که تا الان به بعد این یکسال فکر نکرده باشی و البته خودت خواستار خونه جدا بودی و اینکه زندگی مستقلی رو برای خودت تشکیل بدی.

 

چه می توانستم بگویم! مگر توان حرف زدن داشتم؟

 

-با … با پارسا حرف زدین … در این مورد؟

 

دستی به محاسنش کشید و متفکر لب زد:

 

-کم و بیش این موضوع رو جلو انداختم که باهاش در میون بذارم ولی به هر طریقی شده، شونه خالی کرده و از زیر حرف زدن در رفته. ولی بعد اینکه بیاد جدی باهاش حرف می زنم. اونم طرف دیگه ماجراست و باید در جریان کامل قرار بگیره.

 

زمان نیاز داشتم. زمان برای تحلیل و اتفاقی که می دانستم در پیش رویم خواهد بود، اما پشت گوش انداخته و فکر کردن در موردش را به تعویق انداخته بودم.

 

-امیدوارم خودت درک کنی که منظور من از این حرفا چیه، من بعد طلاقت هیچ وقت ترکت نمی کنم. هیچ وقت اجازه نمیدم بلایی سرت بیاد و یا تحت فشار قرار بگیری. هدفم زندگی بدون حاشیه و بدون دغدغه ای هست که آرزوش رو برات دارم و خودت هم مدام ازش دم می زدی. همه جوره پشتتم و هیچ وقت نمیذارم کمبود چیزی رو حس کنی …

 

بی توجه به حرف هایش زبانم به سختی چرخید و لحظه ای کلامش را قطع کرد:

 

-چرا … چرا این بلا رو سرم اوردین پس؟

 

اخمی بر چهرهِ اش افتاد و ادامه شعارهای تو خالی اش را نگرفت:

 

-چه بلایی؟

 

لبانم می لرزید، زبانم هم …:

 

-چرا گذاشتید، هر چند کم، طعم خانواده دار شدن رو بچشم … چرا گذاشتید حس کنم که منم می تونم خانواده داشته باشم، هر چند که همه افرادش منو نخوان، ولی بازم حس کنم کسی هست به نام خانواده. چرا این ظلم رو در حقم کردید …

 

کلامش جدی بود و غیر قابل انعطاف، چقدر

بی رحم به نظر می رسید:

 

-من هدفم کمک به تو بود، نه آسیب زدن بهت، خودتم قبول کردی باباجان … خودت همهِ شرایط رو می دونستی. پس جای گله نیست.

 

سری به طرفین تکان دادم و نالیدم:

 

– من قدرت انتخاب نداشتم … من در بیچاره ترین حالت ممکن بودم. بعد اون همه اتفاق نمی دونستم چی درسته چی غلط … نمی دونستم باید چیکار کنم. زندگی مو دادم به دستای شما. شما منو مجبور به این ازدواج کردید و منم اجبارا قبول کردم. ولی نمی دونستم که …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک جان نمیشه هفته ای چن تا پارت بذاری؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x