رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۳۰

بدون دیدگاه
    بدون اینکه توجه خاصی به حرف های امیری نشان دهد مشغول انالیز کردن اشپزخانه ی شیک و بزرگ بود. اشپزخانه ی شرکت این بچه مایه دار ها از…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۹

بدون دیدگاه
      با رفتن حجم زیاد کف ، در چشمش صدرا را پس زد. اما او هم با زرنگی به سمت دیوار هولش داد و باهایش را چفت پاهای…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۸

بدون دیدگاه
    _نمی خوام… دوسش ندالم. ببلش خونشون. عزیز جون می دُفت همه دختلایی که دول و وَل بابات و عموت می گَلدن می خوان پولاشونو بدزدن. صدلا تا پولامونو…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۶

۱ دیدگاه
        خنده اش درانی قطع شد و اخم هایش در هم رفت. مگر کالا بود که اگر نخواستش به صاحبش پسش بدهد. از این لفظ خوشش نیامد.…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۵

بدون دیدگاه
        _خجالت !خجالت برای چی؟ نکنه به خاطر دیدن صدرا  بدون شلوار خجالت میکشی؟   صورتش با لبو مو نمی زد. با خجالتی که به خاطر رک…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۴

بدون دیدگاه
  حرف های اصلان تنها تلنگری بود تا دست از پیشانی ضرب دیده اش بردار و سریع تر جیم بزند. اصلا نفهمید چه گفت.   _اِ …چِش شد این؟  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۳

۱ دیدگاه
    پیرمرد ترسیده سری به معنای تفهیم تکان داد. می دانست اگه کلامی دیگر درباره ی چکاوک سخن بگوید، باید قید ان  پول هنگفت  که قرار بود بگیرد را…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۲

۱ دیدگاه
    دخالت بیجای این مرد در کارش کم  بود، که صدای قل دیگرش هم بلند شد.   _ چرا اینجوری باهاش حرف میزنی ؟   انگار او طلبکار تر…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت 21

بدون دیدگاه
    سعی کرد نگاهش را از شانه ی عریانش بگیرد. سخت بود ان چنگ هایی که از گوشه کناره های لباس پاره شده معلوم بود را ببیند و از…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۲۰

بدون دیدگاه
      وای وای گویان به سمت اجاق دوید و با دست قابلمه را بلند کرد. لگد ناخواسته ای که حواله اب و شکر شده بود همه را پخش…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۱۹

بدون دیدگاه
    دستش را کشید و به داخل برد. جهنم بود و اتش سوزانش. پس چرا یخ بسته بود از سرما؟؟؟   مرد هایی که دور تا دور خانه نشسته…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۱۸

بدون دیدگاه
    سه  نفری جلو تر از همه به راه افتادند. از قرار معلوم کدخدا زحمت آمدن را به خود نداده بود و باید همراه هووهای عزیزش تا خانه ی…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۱۷

بدون دیدگاه
    سراغ پاچه ی بعدی رفت.که باز هم صدای حرصی عفت بلند شد.انگار داشت با خودش غرغر می کرد:   _چه اشکی هم میزه دختره ی سلیطه . از…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۱۶

بدون دیدگاه
    فقط خدا می داند چقدر سخت بود ان لحظه که چکاوک با ان یک چشم گشاد شده اش نگاهش می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد.  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۱۵

بدون دیدگاه
    به سمتشان دوید و درست بغل دست اصلان ایستاد.حداقل اینگونه می توانست او را بهتر کنترل کند.         در عرض چند دقیقه صدای گوسفند ها…