رمان همکارم ميشي پارت آخر4 سال پیشبدون دیدگاه سرم و انداختم پايين. ـ چي، چه خوب؟ ـ اينکه خوابش سنگينِ… باز دهن من بي موقع باز شده بود. کمي رفتم عقب و گفتم: ـ ببخشيد خسته ات…
رمان همکارم ميشي پارت 154 سال پیشبدون دیدگاه ـ و مهريه؟! با تريد نگاهشون کردم و گفتم: ـ راستش تنها چيزيه که تا اين لحظه بهش فکر نکردم… نظرِ شما چيه؟! فرانک با ذوق گفت: ـ من…
رمان همکارم ميشي پارت 144 سال پیشبدون دیدگاه ـ خبريِ…؟ با حالِ زاري گفتم: ـ نه باور کن نيست… نمي دونم چرا فکر کردم اگه بگم آره دوسش دارم شايد عصبي بشه و کاري کنه. اما بهتر…
رمان همکارم ميشي پارت 134 سال پیشبدون دیدگاه ـ ساتي تو از شغلِ من خبر داري. تا قبل از اينها من هميشه بر اين باور بودم که نبايد هيچ وقت اجازه بدم يه روزي يه دختري مثل…
رمان همکارم ميشي پارت 124 سال پیشبدون دیدگاه چشماي خيسم و بستم تا اشکم نچِکه… يعني فرزام نرفته بود؟ خدايا شکرت… البته شکر گفتم نه چون فرزام نرفته… همونجوري… شکر واسه همه نعمتايي که بهم دادي! حس…
رمان همکارم ميشي پارت 114 سال پیشبدون دیدگاه ـ وقتي رفتم يه جايِ خلوت داشتم ماشين و مي گشتم که يهو ديدم يه پسري خيلي ريلکس دست به سينه نشسته داره من و نگاه مي کنه تا…
رمان همکارم ميشي پارت 104 سال پیشبدون دیدگاه يه لحظه دست برد و با آينه ماشينش يه کاري کرد. من اينجوري برداشت کردم که مي خواست آينه و رو من زوم کنه براي همين از اون موقع…
رمان همکارم ميشي پارت 94 سال پیشبدون دیدگاه ـ مبارکِ… جوابش و بهت مي دم. تا عصر مي گم… خداحافظيِ سرسري کرد و رفت. همينکه رفتم تو سخندون گوشيم و گرفت سمتم: ـ داله ديلينگ ديلينگ مي…
رمان همکارم ميشي پارت 84 سال پیشبدون دیدگاه ـ از داخلش بگذريم بيرونش و نگاه: و تک تکِ اعضا رو نشون داد و دونه دونه اسم برد: ـ روپوش محفظه…. قطعه گلنگدن که البته اصلش داخلشِ. اين…
رمان همکارم ميشي پارت 74 سال پیشبدون دیدگاه با احساسِ اينکه يکي داره دست بمون مي زنه فوري چشمامون و باز کرديم. حالمون خوش نبود اما اونقدا خر نيستيم که نفهميم يکي داره يه کارايي مي کنه.…
رمان همکارم ميشي پارت 64 سال پیشبدون دیدگاه ـ من و شما ديگه هيچ نسبتي با هم نداريم سرگرد الــهي! يا جدِ سادات حمــال. يعني بدبخت شدم براي يه لحظه امِ. تلفن و قطع کرد. چند لحظه…
رمان همکارم ميشي پارت 54 سال پیشبدون دیدگاه ـ خواهش مي کنم پررويي از… يادم افتاد باز دارم زياد روي مي کنم. مظلوم نگاهش کردم تا من و عفو کنه. ـ بخواب دخترم. نمي دونم چه قصه…
رمان همکارم ميشي پارت 44 سال پیشبدون دیدگاهبا مشت کوبيد تو فرمون و گفت: ـ لعنيتي فکر نمي کردم انقدر خرابکار باشي. ساتي. نمي دونم چرا فکر کردم تو از اون دوره ديده هاشم زرنگ تري. رواني…
رمان همکارم ميشي پارت 34 سال پیشبدون دیدگاه سري تکون دادم و ازش جدا شدم. واقعاً تا کي مي خواستم با دزدي زندگيم و بچرخونم؟ اينجوري سخندون مي تونه دکتر شه؟ اگه نشد چي؟ حس مي کنم…
رمان همکارم ميشي پارت 24 سال پیشبدون دیدگاه ـ نه هيچوقت محبتِ مادرانه ديدم و نه هيچوقت به عنوانِ يه بچه براي مادر ناز کردم. اما بيشتر از اين که خواهرم باشه بچه امِ. اين و واقعاً…