رمان همکارم میشی پارت 7

4.1
(10)

 

با احساسِ اینکه یکی داره دست بمون می زنه فوری چشمامون و باز کردیم. حالمون خوش نبود اما اونقدا خر نیستیم که نفهمیم یکی داره یه کارایی می کنه. بله یکی داشت مارو دستمالی می کرد.

دست انداختم رو مچِ کسی که سعی داشت دستش و بذاره زیرِ زانوهام.

مطمعناً فرزام بود. با بیحالی در حالی که چشمام بسته بود و مچش و محکم فشار دادم و گفتم:

ـ از اول هم می دونستم اومدی تو سایتِ ما. مچت و گرفتم!

ـ با سوال گفت؟ چی ؟ سایت؟ کدوم سایت؟! دستم و ول کن!

اه خنگم که هست یا خودش و زده به اون راه. ابرویی بالا انداختم و گفتم:

ـ خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ. منظورم اینه که رفتی تو نخِ ما. به ما آمار می دی.

نچ نچی کرد و دستم و که رو دستش بود پرت کرد:

ـ دختر? متوهم. فکر کردم غش کردی خواستم بلندت کنم. حالا که حالت خوبه بلند شو زودتر باید بریم بالا.

چشمام و باز کردم. اه به خشکی شانس. حالا یکی خواست مارو بلد کنه ها. زیر لبی غر غر کردم و به خودم لعنت فرستادم. با بیحالی پیاده شدم و اومدم بیرون و در و محکم بستم.

به پشتِ ماشین تکیه دادم و با چشمای خمارم به اون که رو به روی آسانسور ایستاده بود و نگاهم می کرد گفتم:

ـ بیا مارو بغل کن!

پررویِ زیرِ لبی گفت و دوباره دکمه رو آسانسور و زد. عجبــا. بلند گفتم:

ـ کثافتِ مرض!

پاش و به حالتِ چخِ کردنِ گربه زد رو زمین که ترسیدم و با عجله رفتم پشتِ ماشین. غش غش خندید و رفت تو آسانسور. ببن خودش اذیت می کنه ها. وقتی دید نمی رم گفت:

ـ برم بالا درِ آسانسور و نمی بندم که با پله بیای ها.

این و گفت و دکمه طبقه و زد. من که دیدم شوخی نداره با سر دوییدم سمتِ آسانسور و با اون حالم شیرجه زدم تو.

کله ام با سینه اش محکم برخورد کرد. با هم سوارِ آسانسور شدیم. همونطور که نگاهم می کرد گفت:

ـ وحشـــی.

ـ تویــــــــــــــی .

ـ بی ادب! زبون زدی؟!

با تعجب گفتم:

ـ چیو؟!

ـ لبت و دیگه.

ـ هــا! نه بابا. اون و که یکی دیگه باید زبون می…

حرفم و قطع کردم. زیر چشمی نگاهش کردم. ساعتش و نگاه کرد و بیخیالِ حرفِ من گفت:

ـ ببخشید حواسم پرت شد چی می گفتیم؟… مــم خوب پس همونِ که خیلی حالت بد نیست!

وقتی به رو نیاورد یه کم خجالت کشیدم و بعد مثلِ همیشه بیخیال شدم. سرم و تکیه دادم به آینه و با ناله گفتم:

ـ تو به این می گی خوب؟! انگار دارم میارم بالا.

اومد نزدیکتر. پشتِ دستش و گذاشت رو پیشونیم و بعد زیرِ چشمام و لمس کرد.

ـ الان رفتیم بالا حتما باید شیر بخوری. خوب میشه چیزی نیست.

آسانسور که ایستاد همونجور آروم و بی جون باهاش رفتم سمتِ خونه و مستقیم رو مبل ها نشستم. معلوم نبود آفتاب از کدوم طرف درومده. آقا تا دو دِیقه پیش هزار چی بارمون کرد بهمون وحشی گفت، حالا رفت واسمون شیر آورد.

ـ نمی خورم!

ـ باید بخوری!

بیا چشمش زدم! کلاً شعـــور تو زندگیش جایی نداره. همه اش زور می گه. دهن کجی کردم و شیر و خوردم.

همینکه شیرم تموم شد با دستش پشتِ گردنم و گرفت و فشار داد:

ـ یه بار دیگه ادایِ من و در بیاری گردنت و می شکنم. خــب؟!

ـ آی آی. خب خب. بابا آآآی. باشه!

کثافتِ نجس. دیده من حال ندارما. بذار حالم خوب شه یه بلایی سرت میارم. نشست رو به روم:

ـ خـــب زری جون. کلید و دفتر.

بیخیالِ مدلِ صدا کردنش با اسمِ کلیت دوباره نیشم تا گوشم باز شد. نیم نگاهی بهش انداختم و در کیفم و باز کردم و حلق? بزرگِ کلیتارو که حداقل صد تا کلیت روش بود و گذاشتم رو میز.

با چشمای گرد شده نگاهی به کلیتا انداخت و گفت:

ـ این چیه!؟ وااای می دونستم گند می زنی.

و وا رفت رو مبل. دیگه داشت سکته می کرد. اون یکی کلیت هم در آوردم و گذاشتم کنارشون.

ـ اینا همه کنارِ هم بود منم آوردمشون.

اون کلیت قهوه ای و برداشت و کمی نگاهش کرد و گذاشت رو میز. متفکر در حالی که نگاهش رو اون دسته کلیت ها بود گفت:

ـ کارِ درستی نکردی. امیر که دفتر و کلید و میشناخته هیچ وقت نمیاد این اضافه ها رو برداره و بارش و سنگین کنه!

ـ خب! خب! رد گم کنی یا چه می دونم هر چی.

چیزی نگفت. سرش و کج کرد و به کیفِ خالیم نگاه کرد و با شک گفت:

ـ و دفتر؟!

با یادِ اینکه دفتر و کجا گذاشتم آب دهنم و قورت دادم. حالا چطور درش بیارم؟

ـ دفتر و باس بعدا بهت بدیم.

اخمی کرد و گفت:

ـ همین الان!

عجب سرتقیِ ها.

ـ بعداً! نمی شه جون تو.

اخمش شدیدتر شد. و کمی اومد جلوتر نشست و با جدیت گفت:

ـ من و که میشناسی؟!

پوفی کشیدم و گفتم:

ـ آره می دونم چه کله خری هستی روت و کن اونور.

وقتی دیدم مثل بز داره نگاهم می کنه گفتم:

ـ یا تو روت و کن اونور یا ما روت و کنیم اونور!

چشم غره ای بهم رفت و سرش و گرفت پایین. وا فهمید؟!

بلند شدم و دفتر و از تو لباسم کشیدم پایین. هنوز کامل پیرهن و نداده بودم پایین که سرش و آورد بالا. جیغی زدم و بلند گفتم:

ـ حمـــالِ هیز.

خمصانه از جا بلند شد و دفتر و از دستم کشید و رفت سمتِ اتاقش. با حرص گفتم:

ـ دستت درد نکنه.

دستش و آورد بالا و گفت:

ـ خواهش می کنم، عزیــزم.

این دیگه کی بود؟ نزدیک بود گریه ام بگیره. عجب آدم قدر نشناسی. پا شدم رفتم سمتِ اتاق خوابی که همیشه می خوابیدم توش. مطمئنم دیگه پام و تو این خونه نمی ذارم. پسر? احمق.

لباسام و با لباسای راحتی تو کشو عوض کردم و پریدم رو تخت و در حالی که اتفاق های امشب فرک می کردم چشمام کم کم بسته شد.

هنوز خوابم کامل سنگین نشده بود که تقه ای به در خورد و در باز شد. خودِ روانیش بود. با این فرک دستام و مشت کردم تا پا نشم بزنم تو دهنش. پسر? بی تربیتِ هیز. لب? تخت نشست.

ـ ساتی بیداری؟!

از شنیدنِ اسمِ مورد علاقه ام نیشم تا گوشم باز شد و گفتم:

ـ نه خوابم!

ـ اوهوم فهمیدم! حالت خوبه؟!

ابروهام از تعجب پرید بالا این داشت حالِ من و می پرسید؟!

ـ من خوبم شوما چطوری؟ بچه ها خوبن؟ خانوم بچه ها؟!

دوباره دستش و رو پیشونیم گذاشت و کارِ تو آسانسورش و تکرار کرد:

ـ خوشم میاد کینه ای نیستی…

نیشم تا پشتِ کله ام باز شد. اما حرفش و ادامه داد:

ـ به جاش تا دلت بخواد پررویــی!

چشمام و باز کردم و چپ چپ نگاهش کردم. حالا اون نیشش باز شده بود و داشت با لبخندِ قشنگی نگاهم می کرد. و قتی چشمای بازم و دید گفت:

ـ بابتِ امشب ممنون!

با دهنِ باز بهش خیره شده بود و داشتم از تعجب پس می افتادم سعی کردم برگردم به عقب و یادم بیاد چی گفته. این واقعاً از ما تشکر کرده بود؟!

چشماش و آروم روی هم گذاشت و گفت:

ـ شبت خوش!

و بعد از روشن کردنِ چراغ خوابِ بالای تخت و خاموش کردنِ لامپ رفت بیرون.

یه باره و چند باره مدلِ بستنِ چشماش و لبخندش تو ذهنم اومد و رفت. اون ازم تشکر کرده بود. حرفش برام تکرار شد:

ـ ” بابتِ امشب ممنون.”

داشتم مثلِ خری که رفتِ استخرِ تیتاب حال می کردم. دیگه خوابم نمیومد. لبه های رو تختیم و گرفتم و تا روی گردنم کشیدم بالا:

ـ شب تو هم خوش!

****

صبح وقتی بیدار شدم فرزام نبود. کجا رفت؟ حالا من و چشم و انگشت از کجا بیارم برم بیرون؟

بیخیال این فرکا شدم و رفتم درِ یخچال قبلِ اینکه درش و باز کنم یه یادداشت رو یخچال توجهم و جلب کرد. با دیدنِ یادداشت یادم افتاد با اینکه فرزام اون خطِ رند و با کلاس و برای همین وقتا برام گرفته بود و من می تونستم شماره اش و به خلافکارا بدم اما باس به فرزام می گفتم که من رو یادداشتی که گذاشتم شمارم و نوشتم.

رو یادداشت برام نوشته بود که میره جایی تا برگرده من کمی حرکت های باشگاهم و کار کنم چون بعدش میاد دنبالم که بریم باشگاه و برای ساعت دوازده آماده باشم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم بود. سوسیس و از یخچال برداشتم و سرش و باز کردم و کمی سس ریختم روش و همینطور خام خام خوردم. آخ که هیچی به اندازه اینجوری سوسیس خوردن حال نمی ده.

دو تا گوشیام و آوردم تو پذیرایی. و نشستم رو مبل و پاهام و تکیه دادم رو عسلی.. خطی که دوزاده بود و جدید برام گرفته بودن هیچ خبری نبود. می دونستم الان من یه شناسنامه یه کارت ملی و یه گواهینامه و یه پاس با نامِ ساتیا دارم. این خوشحالم می کرد.

فرزام می گفت مامورهای مخفیِ ما بیش از بیست نام و فامیل و کارت شناسائی دارن. نمی دونستم قراره چی بشم و کارم به کجا برسم. اما حس می کردم از اینکه دارم سختی می کشم و با زحمت و ترس و استرس یه پولی و در میارم راضیم. حس می کردم یه قدم به دکتر شدنِ سخندون نزدیک شدم.

نفسِ اه مانندی کشیدم و به گوشیِ خیلی با کلاسم نگاه کردم. کار با این گوشی سخت بود. قرار بود حمال بهم یاد بده اما با این یکی گوشیم نه، خیلی هم آسون بود. بی اراده ذهنم کشیده شد سمتِ و هاویار و بی اراده تر زنگ زدم بهش.

جوابم و نداد. انقدر بوق خورد تا قطع شد. از اینکه خلافکارِ ناراحت بودم. اگه خلاف نمی کرد شوورِ خوبی می شد!

به همین چیزا فرک می کردم که گوشیم زنگ خورد.

با اینکه گاهی ازش عصبی می شدم. با اینکه داشت گولم می زد و این ناراحتم می کردم اما از دیدنِ شماره اش خوشحال شدم. گوشی و جواب دادم و بدونِ اینکه بخوام نقش بازی کنم با محبت گفتم:

ـ سلــــام، گل پسر. خوبـــی؟!

می تونستم لبخندش و تصور کنم. با صدای پر انرژی گفت:

ـ مـــرسی تو خوبی خــانم؟ دلم برات تنگ شده .

بی اراده پرسیدم:

ـ مگه برنگشتی؟

ـ مگه تو خونه نیستی؟ مگه میشه تو محل تو آمارِ کسی و نداشته باشی؟

سعی کردم عادی باشم اصلاً بهتر بود که راستش و بگم. اون تو خونه اش دوربین داشت ممکن بود الان که نیست دوربینش فیلم بگیره.

ـ نه بابا. منم با این پسر? دیوونه رفتیم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال. اما تیرمون خورد به سنگ.

ـ چرا عزیزم؟ یعنی برنگشتی خونه؟!

ـ دو روزی میشه خونه نرفتم. تو یه خونه ایم. خونه اش بی صاحابِ!

با صدای متعجبی پرسید:

ـ جداً؟ ساتی مراقب خودت هستی دیگه؟!

خنگ گفتم:

ـ هیچ کس فرک نمی کنه ما تو این خونه باشیم خیالت راحت گیر نمی افتیم.

ـ همینم نگرانم می کنه. کسی نمی دونه اونجایی پس یه بلایی سرت بیاد کسی نمیاد کمکت. هر چی باشه این پسرِ همین عمار و می گم از اون گرگای بی سر و پاست مواظب خودت باش تنهایید.

تازه گرفتم چی می گه. با خنده گفتم:

ـ آهـــا! ای بابا من و هر چیزی نگران می کنه جز این کبریت سوخته. اصلا ضربه ای به اسلام وارد نمی کنه! اصـــلاً! گاهی اوقات فرک می کنم این گل آقا تو حریمِ سلطانِ!

غش غش زد زیرِ خنده و گفت:

ـ مگه تو ماهواره داری شیطون؟!

ـ نه بابا من چند سال پیش سی دیش رو گرفتم دیدم. خلاصه نگرانِ ما نباش!

ـ عزیزم اون مردِ تو نباید باهاش بری دنبالِ کار. هزار بار گفتم بازم می گم من حمایتت می کنم!

آه بیا اینم از آب گل آلود ماهی می یگره ها. با جدیت گفتم:

ـ هی ما می گیم هر چی هست اِلا مرت، شوما رد کنید. باشه آقا اصن مرتِ بزرگ اما کاری با ما نداره ما فقط و فقط همکاریم. کی میای؟

ـ قرار بود برگردم. اما چند روزی موندگار شدم.

ـ باشه پس هر وقت اومدی خبر بده. کاری باری؟

ـ نه عزیزم تو کاری نداری؟!

ـ نه.

ـ خداحافظ.

با عجله گفتم:

ـ هاویــار؟!

ـ جونِ هاویار؟!

از مدلِ صدا کردنش نیشم تا گوشم باز شد. یادم رفت چه شوخی می خواستم بکنم. کمی شونه هام و چپ و راست کردم و وقتی یادم اومد گفتم:

ـ اها یادم اومد! تو قلــبتم!

خندید:

ـ دیوونه…

قطع کردم و گوشیم و انداختم رو میز. هنوزم لبخندی رو لبام بود. اما کم کم وقتی سر دردم دوباره شروع شد یادِ دیشب و کلاً اتفاق های اخیر افتادم.

به روزای با فرزام فرک کردم. من داشتم زیرِ دستش تربیت می شدم. به عنوانِ یه نظامی. درست مثلِ یه نظامی. یه پلیس که به همه چیز شک می کنه.

خر نبودم می فهمیدم چی به چیه. به یه چیزی شک داشتم. دیشب فرزام حرفایی که افشین با امیر می زد و من به سختی فهمیده بودم و نشنیده بود، شاید چون من دور از صدا بودم.

اما ماجرای بی سیم و می دونست، چون نزدیک به صدا بودم. مطمئن بودم نتونسته به افشین چیزی وصل کنه و تو اتاقشم فقط خودم رفتم. این یعنی اینکه منم چیزی بهم وصلِ!

اونروز تو رستوران هاویار درِ گوشم حرف زده بود. می دونم یه سری مایک و بُـرد و به سخندون وصلِ اما صد در صد نمی تونست حرفی که در گوشم گفته شده و بشنوه!

دستم و به گوشام رسوندم و بلند گفتم:

ـ مگه اینکه…

حرفم و ادامه ندادم. لبخندِ شیطونی زدم و گفتم:

ـ ای حمال پشمالو! ای آدمِ زرنـــگ!

هنوز داشتم می خندیدم. هنوزم خوشحال بودم از اینکه فهمیدم این گوشواره ها حکمِ رسواییِ من و دارن که کم کم لبخندم محو شد. یادِ حرفام افتادم:

ـ ” ـ آهـــا! ای بابا من و هر چیزی نگران می کنه جز این کبریت سوخته. اصلا ضربه ای به اسلام وارد نمی کنه! اصـــلاً! گاهی اوقات فرک می کنم این گل آقا تو حریمِ سلطانِ!”

آب دهنم و سخت قورت دادم. عجب گهی خورده بودم. پس لابد اینم شنیده. باید برم. اما چطوری؟! داشتم فرک می کردم که درِ پذیرایی باز شد و بعد با صدای محکمی بسته شد.

از صدای محکمش ترسیدم. پریدم ایستادم و با پررویی تو چشماش خیره شدم:

ـ سلام، خسته نباشی!

آنچنان چپ چپ نگاهم کرد که نگاهم و ازش گرفتم و به تابلوی بزرگِ عکسش دوختم و دوباره با پررویی گفتم:

ـ ما رو هم می بری از این عکسای غلطِ اضافه بیگیریم؟!

اومد نزدیکترم . درست رو به روم ایستاد. از چشم هاش آتیش می بارید. می دونستم قرارِ کتک بخورم. قدم ازش کوتاه تر بود. نمی دونستم چی کار کنم. رفتم رو دست? مبل ایستادم. کمی کج و راست شدم تا تونستم تعادلم و حفظ کنم.حالا قدِ من از اون بلند تر شده بود. با ذوق گفتم:

ـ ریز می بینمت!

و غش غش خندیدم. خنده ای پر از ترش.

دندوناش و با حرص روی هم فشار داد.با کفِ دست زد به پهلوم که کج شدم و تعادلم و از دست دادم و پخش شدم رو مبل.

خم شد روم … چشمام و که از ترس گشاد شده بود و بستم. ای دهنت سرویس هاویار که از روزی که اومدی تو زندگیم یا دارم می ترسم یا خجالت می کشم.

صورتامون رو به روی هم بود. کمی رفت کنار تر. درست کنارِ گوشم.. از لایِ دندون های کلید شده اش گفت:

ـ دختر? بی فکر مکالمه های تو همه کنترل میشه!

و عصبانی تر ادامه داد:

ـ بچه های اتاقِ کنترل همه یه جوری نگاهم می کردن.

آب دهنم و سخت قورت دادم. پس اگه این گوشواره ها هم نبود باز من رسوا می شدم. با تته پته گفتم:

ـ به جونِ خودم منظورم این بود که تو سلطان سلیمانی دیدی که خرّم شب یکی به دنیا می اورد صبح می گفت یه شاهزاده تو راهِ؟ اصن قاطی کردم به جونِ بچه ام.

آنچنان خمصانه نگاهم کرد که چشمام و محکم روی هم فشار دادم و زیرِ لب گفتم:

ـ عجب هاپویی شده.

من و بلند کرد و نشوند:

ـ همیشه سعی کن گنده تر از دهنت حرف نزنی. مخصوصاً مقابلِ من. حالا هم همین الان بیرون!

دستام و کناره های مبل گذاشتم و همینطور که با پاهام بازی می کردم گفتم:

ـ اخه من که مقابلِ تو حرف نزدم من پشتِ سرت حرف زدم.

ـ بیــــروون…

وقتی دیدم کاملاً جدیِ ” باشه ” ای زیرِ لب گفتم. و رفتم سمتِ اتاق. اما صدای جدیش سرِ جا میخکوبم کرد:

ـ همین الان برو بیرون. همین الان!

ـ ببخشید.

ببخشیدم و زمانی گفتم که بر گشته بودم سر جام و نشسته بودم.

دست به سینه روم به رو ایستاده بود. من که دوباره نشسته بودم. دقیقاً چشمم به کمربندِ خوشگلش بود.

از بازوم گرفت و تا جلوی در راهنماییم کرد. البته راهنمایی که چه عرض کنم (!) در و که باز کرد آنچنان پرتم کرد بیرون که نگو. برگشتم تا توضیح بدم. هنوزم با خشم نگاهم می کرد:

ـ حداقل بذار لباسم و بردارم.

انگار با شنیدنِ صدام بیشتر عصبی تر شد. چون همینطور که خیره خیره خیره نگاهم می کرد در و به هم کوبید. ای بابا خوب گل آقا به اون خوبی چیه مگه؟! من که قسمتای آخر فهمیدم از اسمش همون گل بیشتر بهش میاد و طفلی آقا نیست!

چند دقیقه ای بیرون نشستم تا اعصابش آروم شه بعد در بزنم. یکمی هم امید داشتم که خودش در و باز می کنه. اما نکرد. منم سردم بود. یکمی هم دوباره خوابم گرفته بود. یکم تو خودم جمع شدم و به تابلوی منظره ای که تو راهروی واحد زده بودن نگاه کردم. تعداد شاخ و برگِ درختا هم شمرده بودم و دیگه حسابی کلافه بودم.

وقتی دیدم خبری نیست پا شدم و در زدم. اما در و باز نمی کرد.

انقدر در زدم تا در و باز کرد و با اخم و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. طبق نقشه ام کمی با بغض نگاهش کردم و یهو چشمام و بستم و افتادم تو بغلش.

تکونی خورد و دستش و گذاشت رو صورتم و بعد رو چشمام. وقتی چشمام و بسته حس کرد انگار داره با خودش حرف می زنه گفت:

ـ چی شد؟!!

سعی کردم نیشم و ببندم تا نفهمه. هر چند اون لحظه صورتم و نمی دید و با دست حس کرده بود که غش کردم.

همونجوری من و گرفت تو بغلش و برد تو خونه. انگار یه بچه و بغل کردم می خواد آروغش و بگیره دقیقاً به همون حالت. من و گذاشت رو مبل مثل کارایی که تو آسانسور باهام کرده بود و تکرار کرد و زیرِ لب گفت:

ـ دختر? سرتقِ بی آبرو. فکر کنم رژ و لب زده که این حال و احوالشِ.

ناخواسته اخم کردم. سرتق عمه اتِ. حیف که نمی شه وگرنه یکی می زدم تو دهنت. چند لحظه ای دیگه صداش نیومد. انگار که از پیشم بلند شد و رفت. اما کجا؟! ای بابا من بمیرمم برای این مهم نیست.

تکونِ کوچولویی به خودم دادم و کمی سرم و کج کردم. در حالی که یه چشمم بسته بود اون یکی و آروم باز کردم تا ببینم این کجا رفت. با یه چشم خونه و دور زدم. ندیدمش. پس کوش؟ نکنه رفت؟!

تا خواستم دوباره سرم و تکون بدم و به حالتِ اول برگردم دیدم که دست به سینه رو مبلای رو به رویی نشسته و خیره خیره من و نگاه می کنه.

از ترس تکونی خوردم و فوری چشمم و بستم. سه شد که… وایـــی خدا الان کی می خواد برای این هاپو توضیح بده.

ـ یه بلایی سرِ تو من بیارم!

وقتی تهدیدش و شنیدم آروم آروم چشمام و باز کردم و مظلوم و با نیشِ باز نشستم سر جام و همونطور که با انگشتام بازی می کردم گفتم:

ـ بیرون سردم بود. نفهمیدم چی شد. راستی صبح شده؟! صبح بخیر.

ـ یه آدمایی هستن نه میشه درکشون کرد نه میشه دَکشون کرد… همینطوری تو زندگیتن…. زل میزنن به آرامشت… درست مثل تو ساتی.

اخمِ پررنگی کردم و گفتم:

ـ من میرم تا تو راحت زندگی کنی. یه بار دیگه هم به من زور بگی ازت شکایت می کنم. بـــــله!

بلند شدم و همونطور رفتم سمتِ در. وقتی حرف نمی زد من بیشتر جرأت پیدا می کردم. واسه همین محکم با مشت کوبیدم به در و گفتم:

ـ بیا باز کن این در و تابلوت و الهی بی چشم و انگشت شی.

خیلی خونسرد رفت سمتِ آشپزخونه و چند لحظه بعد آبمیوه به دست اومد بیرون. با آرنج تکیه داد به اپن و همونطور که خونسرد به من نگاه می کرد گفت:

ـ انقدر جوش نزن. برو لباس بپوش بریم محل. بی معرفت یادی از خواهرت نمی کنی؟!

با اسمِ سخندون بیخیالِ در شدم و رفتم سمتش و نگران گفتم:

ـ خاک تو سرم چیزیش شده؟

ـ لیوان و گذاشت تو دستم و گفت:

ـ نه چیزیش نشده. جمیله می گفت بهونه می گیره. از باشگاهت که موندی. آماده شو من یک ربع دیگه می رم بیرون.

لیوانِ تو دستم و محکم کوبیدم رو اپن و به فرزام که می رفت شسمتِ اتاقش خیره شدم. پسر? یه وری فرک کرده ما نوکرشیم.

بعد از اینکه آب پرتقال و تو یخچال پیدا کردم و همونطور قلوپ قلوپ سر کشیدم گذاشتمش تو یخچال و رفتم سمتِ اتاقم.

لباسام و در آوردم و شلوارم و پوشیدم. اما همینکه خواستم دکم? شلوارم و در بیارم دکمه از تو پرسش درومد. یکم سرم و خم کردم تا دقیق ببینم چشه.

دکمه از پرسش درومده بود. بعد از چند لحظه ور رفتن باهاش تونستم دوباره بذارم تو و سفتش کنم. همینکه دکمه وصل شد نفسم و سخت دادم بیرون و رفتم سمتِ مانتوم. اما همون موقع در باز شد.

ـ ساتی ببین این عکس…

تقریبا پریدم سمتِ در تا نذارم بیاد تو اما دیر شده بود. فرزام که تازه سرش و از رو یه عکسی برداشته بود نگاهی بهم انداخت. و بعد دوباره به عکس نگاه کرد. اما یه بار دیگه سرش و آورد بالا و نگاهم کرد…

ای بابا اینم که دیوونه شده. حالا انگار تا حالا دختر با بالا تنه بدونی لباس ندیده. یا شایدم باورش نمی شه!

خیلی ریلکس رفت بیرون و در و بست.

بدونی اینکه به خجالتش فرک کنم نیشم تا گوشم باز شد. من می گم این گل آقاست شوما بگید نه.

از اتاق که اومدم بیرون جلوی در داشت کفش های ماتِ خوشگلش و می پوشید. منم کفشم و از تو جا کفشی برداشتم و همونطور پرتش کردم جلوی در. چم غره ای بهم رفت و گفت:

ـ این صدای بلند مزاحمِ همسایه هاست.

و رفت سمتِ آسانسور. می دونستم از این هر کاری بر میاد و ممکنِ بره پایین و دیگه آسانسور بالا نیاد. واسه همین کفشام و گرفتم دستم و دوییدم تو آسانسور.

بی توجه به نگاه های خمصانه اش کفشم و پوشیدم و بعد زل زدم بش. اما اون به رو به رو خیره بود و هیچ توجهی بهم نداشت.

ـ سرگرد الهـــــــــی؟!

وقتی دیدم هیچ تکونی نخورد انگشتِ اشاره ام و زدم به بازوش و گفتم:

ـ سرگرد؟!

برگشتم سمتم:

ـ بــله؟!

حالا که برگشت سمتم من نگاهم و به رو به رو دوختم تا راحت تر حرف بزنم.

ـ می دونی من از قصد اون حرفا رو به هاویار زدم. اینجوری بهم شک نمی کرد. اگه می خواستم ازت بد بگم بیشتر بهونه می گرفت که نباس باهات همکار باشم و اگه می خواستم بهش بگم تو خوبی بم شک می کرد. این شد که اون حرفا رو زدم. حالا هم امیدوارم عذرخواهیِ من و قبول کنی. من حتی حاضرم بیام به بچه های اتاقِ کنترل بگم که تو گل آقا نیستی.

حرفام که تموم شد برگشتم سمتش تا تاثیرِ کلامم و ببینم. بدونِ اینکه تغییری کنه مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت:

ـ ببین ساتی. تو بچه نیستی. بزرگ شدی سختیای جامعه باعث شده مستقل باشی. این رفتارهات باعث میشه اطرافیان ازت سوء استفاده کنن. شاید کودکِ درونِ فعالی داشته باشی شاید یه کودکی داری که خودش و تخلیه نکرده و الان نیاز به شیطنت داره اما سعی کن شخصیت و نبری زیرِ سوال.

کمی مکث کرد و گفت:

ـ اصن فراموش کن که الان تو وسطِ یه ماموریت حساسی. بیا و خودت، زندگیت و آیند? سخندون و بساز. در ضمن یه کار دیگه هم باید بکنی. یه استارتیِ برای ساختنِ زندگیت.

حس فضولی باعث شد نصیحتاش برام کمرنگ و کمرنگ تر بشه. با کنجکاویِ مخصوص به خودم رفتم نزدیکتر و گفتم:

ـ چی کار باس بکنیم؟!

ـ اگه یکبار دیگه به جای باید بگی باس از پا آویزونت می کنم! و می دونی که اینکار و می کنم.

اخمی کردم و رفتم عقب تر. اصن نمی خوام بدونم چی کار باس بکنم.

ـ تونستم بدونِ اینکه برم مدرسه ات و کسی متوجه بشه یه پرونده از اداره برات بگیریم. البته یه جور معرفی نامه هستش. گفتم حالا که خودت کار می کنی و به اندازه کافی پول داری شاید دلت خواست درس بخونی! اگه آره می تونم مدرسه غیر حضوری ثبت نامت کنم.

تکیه ام و از آینه قدی گرفتم و با تعجب و صدای بلند گفتم:

ـ هــــا؟! بیخود گفتی. تو چی کاره حسنی که اینطور تو زندگیِ ما جفتک می ندازی؟!

دلخور نگاهم کرد و گفت:

ـ احترامِ خودت و نگه دار. این یه پیشنهادِ. پرونده ات هنوز تو مدرسه هستش. در ضمن نکنه حتما باید بهت پیشنهادِ دزدی بدم تا خوشحالت کنم یا رفیقت بشم؟ تو حتی دیپلم هم نداری. نخون. آدمِ بی سواد تو این جامعه زیاد هست. بلاخره همیشه که دزدی نیست و نمی تونی دزدی کنی. جامعه هم تا دلت بخواد نیاز به کارگر داره. موفق باشی کارگرِ آینده!

دندونام و از حرص به هم ساییدم و دیگه جوابش و ندادم. واقعاً که همه اش داره من و کوچیک می کنه خجالتم نمی کشه.

سوارِ ماشین شدیم و حرکت کردیم. به سمتِ میدون رفت و میدونِ طالقانی و دور زد و رفت سمتِ آزادگان. همونطور که تو فرک بود گفت:

ـ ساتی می تونی یه خلاصه از داراییتون به من بدی؟

بی توجه به ناراحتیم همونطور که اون هم فراموش کرده بود خودم و زدم به بیخیالی و غش غش زدم زیرِ خنده. چپ چپ نگاهم کرد:

ـ حرفِ خنده داری زدم؟!

ـ آره جونِ تو جک گفتی. داراییمون کجا بود که حالا خلاصه اش هم کنم؟! از دارِ دنیا ما همین یه خونه و داریم که توش زندگی می کنیم.

با شک نگاهم کرد و گفت:

ـ مطمئنی؟!

انقدر لحنش جدی بود که نیشم و جمع کردم و گفتم:

ـ معلومه که مطمئنم. چطور؟!

ـ ببینم اصن برای انحصارِ وراثت نرفتی؟

من که رفته بودم و جلوتر و جدی به حرفاش گوش می دادم خودم و ول کردم و تکیه دادم به صندلی و گفتم:

ـ یه مدت عموم میومد خونه می گفت سهمِ من و بدید. خوب چون پدرِ بابام مرده یه چیزیم به این می رسه. انقدر التماسش کردم که تا سنِ قانونیِ سخندون صبر کنه دست نگه داشته. منم این کارارو گذاشتم واسه همون موقع.

سری تکون داد و کنارِ فروشگاه رفاه پارک کرد و کامل برگشت سمتم. در حالی که گوشیش و می ذاشت تو جایِ مخصوصش که به داشبورد وصل بود گفت:

ـ یعنی می خوای بگی تو از ویلای جاده چالوس خبر نداری؟!

بدونِ تردید جواب دادم:

ـ نه. ویلا؟ کدوم ویلا؟!

جای تعجب داشت واسم. این چه سوالی بود؟ ما گور نداشتیم که کفن داشته باشیم. اونوقت حالا این چی می گفت؟

ـ می شه بگی چی شده؟!

ـ پیاده شو. برو خونه.

ـ من و برسون دیگه. در ضمن بگو چه خبره… لطفا…

با لطفاً که آخرِ جمله اضافه کردم بر گشت نگاهم کرد:

ـ مودب شدی!

ـ نمی گی؟! من و برسون حال ندارم.

ـ با این قیافه که نمی تونم بیام. تا همینجاش هم ریسک کردم. خودمم خبر ندارم چی شده فقط یه چیزایی تلفنی وقتی که رفتیم آماده شیم بهم گفتن. حالا هم برو تا من برم ببینم چه خبره.

سری تکون دادم و پریدم پایین. با دیدنِ دستای خالیم یادم افتاد که کیفم و همینطور گوشیام و جا گذاشتم. راهی که رفته بودم و برگشتم. هنوز ایستاده بود منم که یادم رفته بود خداحافظی کنم. آرنجم و رو پنجره ماشینش تکیه دادم و گفتم:

ـ من وسیله هام و خونه ات جا گذاشتم. گوشیم و همینطور کیفم.

ـ سعی می کنم تا شب برگردم برات میارمشون.

ـ من کیفمم جا گذاشتم.

کمی تو صورتم و تو چشمام نگاه کرد و بعد برگشت عقب و کتش و آورد جلو. کیفِ پولش و باز کرد و گفت:

ـ من عادت ندارم از پولم بگذرم!

ـ چون خسیسی.

یه پنجاهی گذاشت کفِ دستم و گفت:

ـ یادت باشه خانم پنجاه تومن به من بدهکاری!

و بعد شیطون خندید و گفت:

ـ زندگی خرج داره.

کشیدم عقب تا حرکت کنه و آروم گفتم:

ـ من شصت بهت می دم. با سودش.

اخمِ شیرینی کرد و گفت:

ـ اساساً ولخرجی. برای پولی که هنوز حتی حسابش هم برات باز نشده داری برنامه ریزی می کنی. یاد بگیر. مدیریت یعنی چی. حتی جیبت هم مدیریت لازم داره…

و گازش و گرفت و رفت. وقتی ماشین از دیدم خارج شد رفتم سمتِ فروشگاه. با پنجاه تومن چی می تونستم برای خونه بخرم؟ اونم تو این گرونی؟ خوب این آقا نفسش از جای گرم بلند میشه. من که نمی خوام ولخرجی کنم. فقط خیلی وقته برای سخندون ماهی درست نکردم. خودم شنیدم ماهی برای بدن خوبه و خوبه که هفته ای دو بار بخوری. حالا هفته ای دوبار نمی شه ماهی یه بار که می شه!

بعد از کمی خرید. به سمتِ محل راه افتادم یه قدم دو قدم که نیست. آخه بگو کی می خواد تو رو ببینه که اینقدر دور مارو پیاده کردی. از اولم جلبک بوده هنوزم هست. مگه پلیسِ جلبک نداریم؟! والا. پسر? دیوونه واس ما تصمیم گرفته درس بخونیم. اونم وسطِ ماموریت.

اصن کلاً امروز چِت می زد. قضیه ویلا چیه؟ اوفـــ فرک کنم همه ماموریتاش و با هم قاطی کرده. با این فرک خیالِ خودم و راحت کردم و قدمام و سریعتر، تا زودتر برسم.

بعد از اینکه جمیله گفت سخندون پیشِ بتولِ و یکم به پسرِ خیالیش که حمال باشه فحش داد من رفتم سمتِ آرایشگاه.

بتول عروس داشت. بیچاره عروسی که زیرِ دستای بتول آماده شه. گرون ترین کِرِمش و می خره سه و پونصد. تازه کلی هم منت می ذاره که کرم گریمِ خوب استفاده می کنه.

از پشتِ پرده بدونِ اینکه برم تو گفتم:

ـ بتول سخندون و رد کن بیاد.

صدای هیجانزد? سخندون و شیدم که بلند پرسید:

ـ آآآزیــــمِ؟!

و بتول پر حرص جواب داد:

ـ آره. بدو شرّت کم.

معلوم نی سخندون چه بلایی سرش آورده که اینجوری با حرص حرف می زنه. ای بابا این بتول ادبم که نداره.

سخندون که فرک نمی کرد من پشتِ در باشم محکم برخورد کرد بهم.

ـ آآآخ.

دستش رو دماغش بود و داشت می مالیدش. اساس هام و گذاشتم زمین و زانو زدم و گرفتمش تو بغلم.

ـ الهی قربونت برم. خوبی خرسی؟!

ـ مـــِلسی تو خوبی؟! کثابت لَفته بودی لِستورلان؟ تهنایی؟

ـ نه رفته بودم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال.

و آرومتر ادامه دادم:

ـ ناهار برات ماهی سرخ می کنم.

اما این دیوونه بی آبرو با جیغ گفت:

ـ هووولا هولـــا.. ماهی دالیم.

بعد سرش و از پرده آرایشگاه برد اونور و گفت:

ـ اوووی بتول ما ناهال ماهی دالیم، بوسوز. اگه بت دادم کثابت.

و بعد فرار کرد سمتِ خونه. دنبالش رفتم. نافِ این بچه و با فحش بریدن. البته تصمیم دارم کاری کنم تا یادش بره اصلاٌ کلمه ای به اسمِ فحش یعنی چی.

در و بستم و گفتم:

ـ برای چی فحش می دی؟!

ـ من فوش ندادم که. کثابت به من پفک نداد. تهنایی خولد. به من گفت بت زهلِ مال هم نمی دم. حالا منم بش ماهی نمی دم.

سری تکون دادم و رفتم تو خونه.

همه چیز همونجوری بود که دو سه روز پیش بود. چرا انتظار داشتم با یه خونه بهم ریخته رو برو شم؟ فرزام گفته بود که اگه واقعا حدسِ من درست بشه و خونه ما رو هم بخواد جوری وارد این خونه میشه که هیچ چیز مشکوک نباشه. یعنی جوری که من رضایت کامل داشته باشم.

بسته ماهی و باز کردم و شستم و گذاشتم آبش بره. زیرِ برنجم و کم کردم و رفتم تو حیات. مانتوم و گلوله کردم انداختم تو حوض و رفتم سمتِ زیر زمین. اگه چیزی باشه من صد در صد متوجه می شم. هر چند اونقد شلوغ نیست که نشه تشخیص داد چی به چیه. اما خوب حالا مگه بدِ یه نگاه کلی بهش بندازم ببینم چه خبره؟! قفل و باز کردم و رفتم تو.

برای اینکه یه وقت سخندون نیاد اینوری. دوباره رفتم بیرون و گفتم:

ـ سخندون تا من بیام مانتوم و بشور آفرین آجی.

در حالی که رو تخت نشسته بود و گوجه می خورد گفت:

ـ نوکَلِ بابات غلام سیاه. به من سه؟!

چشم غره ای بهش رفتم و در و از داخل بستم. بچه پررو. بذار همچین ادبت کنم. اما خوب منم زیادی انتظار داشتم. بچه گناه داره تو این سرما مانتو بشوره. یه صدایی از درون ازم پرسید:

ـ مگه تو نمی شستی؟! بچه تر از سخندون بودی که می شستی.

یه صدایی هم جوابم و داد:

ـ نمی خوام خواهرم مثلِ من زندگی کنه. حداقل الان زندگیش خیلی بهتر از منِ.

کمی تو زیر زمین چرخ زدم. زیرِ جعبه ها رو نگاه کردم. هیچی نبود. هیچی نبود که بشه شک کرد. شایدم بود و من نمی دیدم. اما خوب حقیقتاً همه چیز خیلی شیک امن بود.

با صدای زنگ فوری برق و خاموش کردم و اومدم بیرون و دروبستم و رفتم سمتِ دیگه حیات تا هر کسی که بود من و سمتِ زیر زمین نبینه.

هفتاد و هفتم

با دیدنِ داییم چشم غره ای حوال? درِ بازِ خونه کردم و رفتم داخلِ خونه. از زیرِ فرش دو تا ده تومنی برداشتم. این جا پول گذاشته بودم که برم برای سخندون یه حسابی باز کنم که امروز مجبور شدم ازش بردارم. اشکال نداره. حقوقم و که گرفتم می ذارم سر جاش اما الان این و رد کنم بره که حوصله اش و ندارم.

اومد تو خونه و نگاه خمارش و بهم دوخت:

ـ چی شده دایی با از ما بهترون می پری تحویل نمی گیری؟

بی حال گفتم:

ـ بشین می رم چایی بیارم.

ـ بیا نمی خواد اومدم یه دقیقه خودت و ببینم.

چپ چپ نگاهش کردم. خمار خندید و گفت:

ـ پول گرفتن بهونه است. دلمون تنگِ.

نگاه کنا شیطونِ می گه یه چی بش بگم. رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم و اومدم بیرون. سخندون کوش پس؟!

ـ چه خبر؟ بچه ها خوبن؟!

ـ اونا هم خوبن سلام دارن. انقدر با این پسر سوسولِ نگرد. پشتت حرفای نا مربوط می شنفم. خوش ندارم بگن… استغفرالله. آخه برای چی می شینی تو ماشینش.

هاویار و می گفت. بیخیال گفتم:

ـ تو فرهنگِ شوما و تو دهاتتون دختری که نشست تو ماشینِ با کلاس نمی تونه یه دوستیِ ساده با طرفش داشته باشه؟! حتما باید مهرِ همخواب بودن و هزار جور کثافتِ دیگه بش چِسبوند؟!

چاییش و هورت کشید و گفت:

ـ دایی جان مردم که نمی بینن تو چرا نیشستی. می دونی که اینجاییا منتظرن.

بی حوصله سری تکون دادم و گفتم:

ـ حالا تو برای نصیحت اومدی اینجا؟

و بعد نگران پا شدم ببینم این بچه داره تو حیات چی کار می کنه که دایی با دست مانع شد.

ـ نمی خواد بری رو تختِ تو حیات نیشسته، براش سیراب شیردون خریدم داره می خوره.

یه نیگاه به شیکم گند? دایی انداختم. می دونستم باز از کله پزی قصدی خریده زده به حسابِ من ِ بدبخت. مثل اینکه تا این بچه و قدِ خیکِ خودش نکنه بیخیال نمیشه.

ـ د آخه مریض میشه اونوقت من چه گلی به سرم بریزم؟ انقد بهش ندید بخوره. کم مشکل دارم اینروزا فرکش داره دیوونم می کنه. ببین شده قدِ تانکر.

هَنو مشغول غر زدن بودم که سخندون قابلمه به دست اومد تو یه نیگاهی بهش انداختم که لپاش گل انداخته بود و می تونستم بفهمم باید بره دستشویی تا تخلیه شه (!) کاسه و گذاشت جلوم و گفت:

ـ نتلس باسه تو هم گذوشتم بخول.

نیگاهی به قابلمه کوچیکِ جلوم که جز آبِ کله پاچه چیزی نداشت انداختم و دوباره سرم و اوردم بالا بهش نیگاه کردم. ای بترکی دختر همش و خوردی که.

ـ برو دستشویی بعدم بیا یکم آبلیمو بزن به رگ. از ماهی خبری نیست.

همینجور که غر غر می کرد رفت بیرون. دوباره به دایی نگاه کردم و گفتم:

ـ نگفتی برای نصیحت اومدی اینجا یا چیزِ دیگه؟!

ـ راستش روم به دیوار! کار پیدا نمی شه بدبختی. مام که تا یه کیف بزنیم و بخواییم به خودمون بجنبیم صبح شده. گفتم داری یکم بهمون قرض بدی؟!

از اولم اومده بود واسه همین. من اگه نشناسم این جماعتِ مهتاد و باس برم زیرِ تریلی بخوابم. بیست تومن و از لایِ آستینِ تا شد? لباسم در آوردم و گفتم:

ـ به فرکِ زندگیت باش. تا کی می خوای از این و اون قرض بگیری.

خوشحال پول و گرفت دستش و با کلی احساس گفت:

ـ آب دوماغتیم آنتی هیستامین بخور فنا شیم! نو کرتم دایی.

و رفت بیرون. دیگه نرفتم استقبالش. اونم نیازی به استقبالِ من نداشت. گشنه ام بود. ماهی ها رو گذاشتم سرخ بشه و خودمم نشستم و مجله خانواده سبزِ چند سال پیش و برداشتم و شروع کردم به خوندن.

همینجور که می خوندم به کلمه هایی بر می خوردم که معنیشون و بلت نبودم. البته خیلی کم پیش میومد اما باز من و کلافه می کرد. یادِ حرفای فرزام می افتم: ” موفق باشی کارگرِ آینده “. ” این جامعه نیاز به کارگر داره “.

عصبی مجله و پرت کردم یه ور دیگه. چرا منی که ذهنم کشش و خوندن و داشت باید می شدم کارگر آینده؟! چرا منی که درسم از خیلی از اون پولداراش بهتر بود نشد که بخونم؟!

یه صدایی جوابم و می داد. می گفت اون موقع نشد اما الان می شه. می گفت حالا جبران کن اون چیزایی و که آرزوش و داشتی و بهش نرسیدی. اما آخه الان؟! سخندون چی؟

ـ بهونه نیار…. تو فرزام و می شناسی… اون حرفی نمی زنه که فکرِ بقیه چیزاش و نکرده باشه…

نفسم و سخت دادم بیرون. راجع بهش فرک می کنم!

سخندون در و باز کرد و گفت:

ـ اوی آززی… مگه کَلی؟ دو ساعت دارم صدات می کنم؟

منتظر نگاهش کردم ببینم چی می خواد. موهاش کوتاهش و گذاشت پشتِ گوشش و گفت:

ـ به من ماهی بده. گشنه امِ.

ـ من بهت یاد دادم با طلبکاری صحبت کنی؟

مثل کسی که نفهمیده چی گفتم نگاهم می کرد.

ـ یا اینکه فحش بدی؟ یه بار دیگه فحش بدی شکمت و می برم فهمیدی؟

دستش و گذاشت رو شکمش و چشم غر? غلیظی بهم رفت و در همون حال گفت:

ـ الـــومزاده.

چشم هام گرد شد و یه جورایی وحشت کردم. این چی گفت؟ حروم…؟ یعنی چی؟ کی این و بش یاد داده. با غیض گفتم:

ـ نفهمیدم چی گفتی تکرار کن؟

ـ گفتم به تو الومزاده.

بلند شدم. دیگه مثل اولا ازم نمی ترسه. چه چشم سفیدی شده. آخه چرا؟ از با غیض بلند شدنِ من یه تکونی خورد اما فرار نکرد. منم نرفتم سمتش. رفتم تو آشپزخونه. باید تنبیه می شد. درِ کابینت و باز کردم و یه قاشق غذا خوری برداشتم و پرش کردم از چیزی که می خواستم.

با صدای بلند سخندون و صدا کردم و اونم که فرک می کرد ماهیش آماده است اومد تو آشپزخونه.

ـ بیا اینجا!

اومد نزدیکم.

ـ دهنت و باز کن.

دهنش و کا باز کرد. قاشق و خالی کردم تو دهنش… و گفتم:

ـ بازم فحش بده ببینم می تونی؟!

حالا دیگه دهنش کاملاً بسته بود. دلم نمیومد نگاهش کنم. یه لیوان آب ریختم گذاشتم رو کابینت و از آشپزخونه زدم بیرون.

همینکه اومدم بیرون جیغش رفت هوا. فوری رفتم تو حیاط دلم نمی خواست صداش و بشنوم. با خودم تکرار می کردم لازمِ، آره لازم بود. خشونت برای سخندون که تقریباً تربیتِ درستی نداشته لازم بود. برای بچه ها گاهی خشونت بهترین راهِ حلِ. اونم از نوعِ سختش.

دستام و گذاشتم رو گوشم. من کوتاهی کردم. من تو تربیتش کوتاهی کردم. ای کاش جای اینکه تو خوراک و پوشاک براش کم نذارم یکم رو تربیتش کار می کردم. در اینصورت الان هم وزنِ مناسبی داشت و هم مودب بود. یکی باس بیاد تو دهنِ منم فلفل بریزه. به خودم تشر زدم:

ـ وای به حالت اگه توام فحشِ بد بدی. فهمیدی؟!

گریه اش قطع شده بود. اما هق هقش و سکسکه اش و می تونستم با این فاصله هم بشنوم. نیم ساعتی گذشته بود. نیم ساعتِ تموم داشت گریه می کرد.

رفتم تو خونه. آشپزخونه رو بهم ریخته بود. خوب منم بودم بهم می ریختم. دهنش چقدرِ که یه قاشقِ غذا خوری فلفل قرمز هم توش جا بگیره؟

یه گوشه اتاق چمباتمه زده بود و سرش رو دستاش بود. با دیدنِ هیکلِ کوچولو و در عینِ حال چاقش، با دیدنِ دستای تپلیش که دورِ پاش حلقه شده بود اشک تو چشمام جمع شد اما فوری به خودم تشر زدم. ” لازم بود، به خاطرِ خودش. ”

زیرِ ماهی و که خیلی کم بود اما تو این نیم ساعت حسابی طلایی شده بود و خاموش کردم و برنج و از سرِ سماور برداشتم. سفره و تنهایی انداختم و همه چیزو حاضر کردم.

اما تو این مدت اصلاً سرش و از رو پاهاش بر نداشته بود. نکنه چیزیش شده؟ با این فرک با ترس رفتم نزدیکش.

ـ بلند شو دست و صورتت و بشور می خواهیم غذا بخوریم.

بیشتر تو خودش جمع شد. همین کارش بهم فهموند که سالمِ. سرش و از رو دستش بلند کردم و در همون حال گفتم:

ـ فلفل و تو دهنِ بچه هایی می ریزن که فحش های بد می دن. که به بزرگترشون جایِ ” شوما” می گن ” اوی “. حالا هم بلند شو دست و صورتت و بشور و ثابت کن که من اشتباه کردم و تو دخترِ مودبی هست. خــب؟!

بلند شد. با پشتِ دست کشید رو چشماش:

ـ هزار بار گفتم دست نمال به چشمت. اونم با دستِ فلفلی. کور می شیــا.

چیزی نگفت. دوباره اشک از چشماش درومد جلوی در قبل از اینکه بره تو حیات برای شستنِ دستش انگشت اشار? تپلش و آور بالا و گفت:

ـ فقط به خاطلِ ماهی بلند شدم!

همینکه رفت بیرون آروم خندیدم و کمی ریکا ریختم تو دستم و پشتِ سرش رفتم بیرون. لبه حوض نشسته بود و با خودش حرف می زد.

ـ معلوم نی چی لیخته بود تو خاشوخ. دیگه دوسش ندالم. می خواستم بزالم خاویال باهاش ازدباج کونه اما حالا خودم می لم خونشون باهاش ازدباج می کونم.

سعی کردم اخم کنم. رفتم نزدکتر و گفتم:

ـ چی می گی؟

تکونی خورد و ایستاد:

ـ هیسی دالم دستام و می شولم.

آب و باز کردم و دستاش و با ریکای تو دستم شستم. صورتشم شستم و فرستادمش تو و دبعد از شستنِ دستایِ خودم رفتم داخل. حالا باید کاری کنم که دوباره دوسم داشته باشه. امیدوارم این فلفل واقعاً کارساز باشه.

کمتر از همیشه براش برنج ریختم. و گذاشتم جلوش. کمی سرش و دراز کرد و تو قابلمه و نگاه کرد. همونطور که سرش تو قابلمه دراز شده بود و اخم داشت گفت:

ـ این کمِ بازم بیلیز.

ـ لطفا یادت رفت؟!

ـ ای خـــدا! لفطاً بازم بیلیز.

 

ـ همون کافیه.

نچ نچی کرد و بق کرده به بشقابش نگاه کرد. چند تا تیکه ماهی براش پاک کردم و تو ظرفش گذاشتم. همینکه مشغولِ خوردن شد کمی هم برای خودم ریختم و مشغول شدم. وقتی ظرفش خالی شد به کنارم اشاره کردم و گفتم:

ـ بیا پیشم بشین.

فقط نگاهم کرد. می ترسید. این و از چشمای گردش هم می تونستم تشخیص بدم.

ـ بیا بشین. البته اگه هنوزم دلت ماهی می خواد.

با این حرفم فوری کنارم نشست و به دستام که داشتم ماهی پاک می کردم خیره شد. یه ذره یه ذره ماهی پاک می کردم و می ذاشتم دهنش. بچه ام همه اشم می خورد. هر کی بود فرک می کرد چند روزی بی غذا نگهش داشتم.

وقتی غذا تموم شد گفتم:

ـ دیگه هیچ وقت فحشِ بد نمی دی آره؟

سرش و به نشونه تایید تکون داد.

ـ من: اگه قول بدی هر بزرگتری که اومد به پاش بلند شی و درست سلام کنی. و فحش ندی و مودب باشی منم قول می دم هیچ وقت فلفل نریزم تو دهنت. اما اگه بخوای دوباره عصبانیم کنی…

حرفم و قطع کردم و بهش نگاه کردم. مظلوم بهم خیره شد و گفت:

ـ فیفیل می لیزی دهنم؟! بوخدا هنوزم می سوزه.

ـ آره. حالا هم تشکر کن خدا رو شکر کن برو هم دستت بشور هم تو حیات کمی قدم بزن.

سری به نشونه تایید تکون داد و رفت تو حیات. موهاش بلند شده. دیگه نمی خوام کوتاهش کنم. انقدر تا این سن براش کوتاه کردم که به اندازه کافی قوی شده و رشدش خوبه. دلم می خواد یه خانوم دکتر باشه با موهای خیلی بلند.

با این فرک بیخیالِ این شدم که صداش کنم باهام ظرفا رو جمع کنه و خودم اینکارو کردم.

بعد از شستنِ ظرفها دیگه نا نداشتم حسابی خسته بودم. سخندون و صدا کردم و اونم که چایی معطلِ قند کنارم که نه اما کمی اونورتر دراز کشید و نفهمیدم کی هر دو خوابمون برد.

****

با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. می دونستن که فرزام گوشیام و کیف پولم و آورده. بدونِ اینکه سخندون و بیدار کنم رفتم جلوی در. ساعت هشت شب بود و دیگه نیاز نبود که سخندون بیدار شه. مخصوصاً که تصمیم داشتم به خاطرِ خوراکِ بیش از حدِ امروزش بهش شام ندم.

فرزام بی اینکه تعارفی کنم. جوابِ سلامم و زمزمه وار داد و اومد تو حیات.

گوشیام و با کیفم گذاشت رو تخت و گفت:

ـ امروز تو خونه چه خبر بود؟!

چشم ازش گرفتم و همونطور که به گل های قالی نگاه می کردم گفتم:

ـ داشتم ادبش می کردم.

ـ اینهمه خشونت تو روحیه اش تاثیر می ذاره. چی کارش کردی؟

ـ فلفل ریختم تو دهنش.

چند لحظه ای سکوت کرد و بعد دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد سرم و بیارم بالا:

ـ وقتی جای ” شما ” می گی ” شوما “، وقتی به جای ” باید” می گی ” باس “. وقتی به مردی مسن که جای پدر یا شایدم پدربزرگتِ می گی جلبک چه انتظاری از خواهرت داری؟! می دونی اینجور مواقع منم دلم می خواد فلفل بریزم تو دهنت؟

اخمی کردم و گفتم:

ـ زندگیِ من و خواهرم به شو… شما مربوط نیست.

لبخندی زد و گفت:

ـ تو که به این قشنگی می گی شما، حیف نیست؟!

چیزی نگفتم. با اشاره به کیفِ کوله تو دستش که رو تخت گذاشته بود خیلی آروم گفت:

ـ برای تو آوردمش. مدرسه می گفت برای رشته ریاضی ثبتِ نام کرده بودی که نرفتی. اما شاید بهتره یکم با هم صحبت کنیم و تجدیدِ نظر کنی. در هر حال امیدوارم هر رشته ای که رفتی موفق باشی.

این و گفت و با گفتنِ ” زت زیادِ ” بلندی از خونه رفت بیرون.

ـ سخندون عزیزم بلند شو می خواهیم بریم ورزش. عشقِ من. خواهری.

اولین بار بود تا این حد مودب، با محبت و شاید کمی لوس باهاش صحبت می کردم. اما لازم بود. من می خواستم سخندون چیزی متفاوت با الانِ من باشه.

ـ برو گمــجو آزری. بزال بخوابم.

پر حرص با صدای بلند گفتم:

ـ این کی بود فحش داد؟ فلفل بیارم.

سیخ نشست سرِ جاش و با ترس گفت:

ـ من که نبودم. دختلِ همسایه بود.

سری تکون دادم و گفتم:

ـ آره فهمیدم. بشمار سه اماده باش می خواییم بریم پارک ورزش.

با اینکه می خواست بگه نه. با اینکه می دونستم می خواد فحشم بده. اما بلند شد و رفت دستشویی و منم جاش و جمع کردم و لباس های بیرونش و براش آماده کردم.

گوشیم و چک کردم. یه تماس از طرفِ هاویار یه اس ام اس از طرفِ فرزام: ” باید ببینمت. ” پوفی کشیدم و با خودم گفتم: ” امیدوارم یه دردسر جدید تو راه نداشته باشیم. ”

با هاویار تماس گرفتم ببینم چی کار داره و در همون حال هم به سخندون کمک می کردم لباس بپوشه.

ـ سلام بر بانوی سحر خیز.

به ساعت نگاه کردم. هفتِ صبح بود. اصلاً حواسم نبود که به ساعت نگاه کنم بعد زنگ بزنم. با شرمندگی که جدیداً زیادی در من ابرازِ وجود می کرد گفتم:

ـ ای وای شرمنده اصلاً به ساعت نگاه نکردم.

خندید و گفت:

ـ خوشحالم کردی خــانوم. نگران نباش من بیدار بودم. خوبی؟ چی شده سحر خیز شدی؟

زیپِ کاپشنِ سخندون و بستم و همونطور که گوشی و بینِ شونه ام و سرم نگه داشته بودم و کلاهِ سخندون و سرش می کردم گفتم:

ـ هیچی دارم با خواهرم می رم پیاده روی. یه جور ورزش صبحگاهی.

نمی دونم چرا حتی می تونستم لبخندش و از پشتِ گوشی هم تصور کنم. با مهربونی گفت:

ـ خودتون و بپوشونید سرما نخورید.

و کمی بعد اضافه کرد:

ـ دلم برای سخندونم تنگ شده.

بی هوا پرسیدم:

ـ تو چرا انقدر به سخندون با وجودِ اینهمه بی ادبی علاقه داری؟! این و اونبارم که دعواش کردم و تو فوری بغلش کردی فهمیدم.

با خودم گفتم خیلی هم محبت نداره. وقتی ردیاب می ذاره زیرِ پوستش و شنود تو وجودش کار می ذاره چه علاقه ای؟! اما خوب نمی تونستم منکرِ محبت های یهوییش بشم.

کمی مکث کرد و گفت:

ـ من یه خواهر داشتم. همسنِ سخندون بود که فوت شد.

فرک نمی کردم که راحت بخواد این و برام بگه. اما می دونستم که باید شکه باشم. نفسِ صدا داری کشیدم و گفتم:

ـ اوه. خــــدایا. متاسفم. هر چی عمرِ اونِ خاکِ شوما بشه.

اوه چرت گفتم نه؟! با صدای هاویار که داشت غش غش می خندید به خودم اومدم.

ـ تو چقدر با نمکی دختر. منظورت اینه که هر چی خاکِ اونِ بقای عمرِ من باشه؟!

با پررویی گفتم:

ـ همون منظورم بود.

و بدونِ اینکه جای بحث بهش بدم گفتم:

ـ کی بر می گردی؟!

شیطون شد و پرسید:

ـ چه خبره؟ دلت برام تنگ شده؟!

منم با بدجنسی جواب دادم:

ـ دلم بیشتر برای اون رستوران هایی که ما رو می بری و همینطور غذاهاش تنگ شده.

و بعد خندیدم. انگار خورد تو ذوقش چون با لحنی گرفته گفت:

ـ بی احـســاس. دو، سه روز دیگه میام.

بعد از اینکه قطع کردم. با سخندون زدم بیرون. سعی می کردم به سخندون اعداد انگلیسی یاد بدم. اما تازه متوجه شدم بچه ام به زبونِ مادریش که فارسیِ هم بلد نیست بشماره چه برسه انگلیسی!

***

از درِ مهد اومدم بیرون. بعد از کلی پیاده روی و بازی کردن. با خودم فرک کردم دیدم من می تونم فعلا با حقوقم سخندون و مهد ثبت نام کنم. بله چیزی یاد بگیره. خوب سخندون تو خونه هیچوقت نمی تونه بفهمه شرکت در بحث های گروهی یعنی چی؟! با وجودِ تربیتِ من هیچوقت نمی تونه به بعضی جوابهاش برسه. شاید کمی با همسن و سالهای خودش باشه راحت تر بتونه از دنیای بچگیش لذت ببره. تا اینکه پیشِ جمیله بمونه و جمیله هم بفرستش پیشِ بتول و بتول پیشِ یه بچه چهار، پنج ساله از رابطه جنسی با مشتری هاش حرف بزنه!

این همه فرک باعث شد تصمیم بگیرم سخندون و بفرستم مهد. الانم باس برم براش خمیر و اینطور چیزا بخرم. و البته بعد هم با حمال قرار دارم باس برم باشگاه.

نه ببین ساتی داری اشتباه می ری. اصلا مثل اینکه امروز تو مودش نیستی بیا یه چیز دیگه کار کنیم. یه چیز که قبلاً با هم کار کردیم. یه سوال! اگه یکی تو خیابون یقه ات و بگیره چی کار می کنی هوم؟

با اخم و قلدری گفتم:

ـ خوب ما هم یقه اش و می گیریم!

کلافه پوفی کشید و گفت:

ـ وااای ساتی دست بردار. ما که این و چند دقیقه پیش کار کردیم. تو هم یقه اش و بگیری راحت دست می ندازه بینِ دو تا دستت اونوقت یا مچت می شکنه یا در میره.

با این حرف دوباره شروع کردیم به تمرین کردم. عجب گیری کردیما. بابا اخه این چی چی ماموریتِ که دارن ما رو اینجوری تعلیم می دن؟ مگه اصن قرارِ من با هاویار بجنگم؟ اون خونه مارو می خواد خوب ما هم بش می دیم و خلاص. شایدم چیزِ دیگه بخواد؟

وااای خدا دیوونه ام کردن. آروم به فرانک گفتم:

ـ ببین من امروز روزِ اولمِ. وضعیت قرمزِ. حالم اصلاً خوش نیست. بذار برم.

نگاهی بهم انداخت. نمی دونم تو صورتم چی دید که سری تکون داد و با گفتنِ خسته نباشید از مدلِ خودشون اجازه خروج و بهم داد.

قبل اینکه اماده شم واسه فرزام اس فرستادم که کارم تموم شده. نیم ساعتی زودتر کارم تموم شده بود و احتمال داشت که مجبور شم منتظر بمونم. واسه همین اس دادم که از این انتظارِ احتمالی جلوگیری کنم.

فرانک اومد تو و بدونِ زدنِ حرفی کمی با گوشیش ور رفت و دوباره رفت تو سالن. منم بعد از عوض کردنِ لباسهام زدم بیرون. یکم سرم درد می کرد. شاید بشه گفت چشم هام سیاهی هم می رفت.

همینکه پام و گذاشتم بیرونِ ساختمون. ماشینِ فرزام هم ترمز کرد که صدای لاستیک هاشم بلند شد. با اینکه کلی حال کرده بودم. اما حوصله تشویق نداشتم.

ـ سلام.

ـ خسته نباشی.

با سر جوابش و دادم و اونم بدونِ زدنِ حرفی راه افتاد. می دونستم حرف داره واسه گفتن و منم با گوشام باس بشنوم. همونطور که سرم و به پنجره تکیه داده بودم گفتم:

ـ چه خبر؟! میشنوم!

ـ از صورتت و رنگت معلومِ که ضعف کردی. وقتِ ناهار. هم یه چیزی می خوریم و هم کمی حرف می زنیم.

این وگفت و زد بغل. رستورانِ کماج. تا حالا غذاهای توش و امتحان نکرده بودم. واسه همین بی هیچ حرفی پیاده شدم.

ـ چی می خوری؟

ـ میشه تو سفارش بدی؟

سری تکون داد و بدونِ اینکه به منو نگاه کنه رو به گارسون گفت:

ـ سبزی پلو با ماهیچه، ماست، زیتون و نوشابه. از هر کدوم دو تا!

مرد سری خم کرد و رفت.

ـ خوب می گفتی؟!

کمی از آب خورد و گفت:

ـ چی می گفتم؟! آهاً پس شما فقط همین یه خونه و دارید درسته؟!

با سر تایید کردم:

ـ درسته.

ـ چند روز پیش خواستم یه استعلام از داراییِ بابات داشته باشیم. خوب لازم می شد. ما همکاریم و من فکر کردم که لازمِ تو راجع به داشته هات اطلاع داشته باشی تا از دستت نرن.

پوزخندی زدم:

ـ ما یه داشته داریم که داریم توش زندگی می کنیم.

و وقتی چیزی یادم افتاد با صدای بلندی گفتم:

ـ آهـــا!

همه سرا برگشت سمتِ من. شرمنده سرم و انداختم پایین. فرزام کمی اومد نزدیکتر و با صدای آرومی که آروم بودنش به صدای بلندِ چند لحظه پیشِ من دهن کجی می کرد گفت:

ـ چیزی یادت اومد؟

سرم و به نشونه تایید تکون دادم. نمی دونستم گفتنش درسته یا نه. یعنی نمی دونستم الان وقتِ شوخی هست یا نه. واسم جای تعجب داشت. چرا با این حالم دست بر نمی دارم؟!

آروم گفتم:

ـ ما یه فرقون داشتیم! بابام سندِ شش دونگش و زده بود به نامم! باش بچه ها رو از سرِ کوچه می بردیم تهِ کوچه. دونه ده تک تومن هم کرایه…

دستاش و آورد بالا و به نشونه کافیه نگه داشت:

ـ کافیه.

و بعد همرا با نگاهِ خمصانه اش گفت:

ـ من دارم جدی حرف می زنم.

منم جدی شدم و گفتم:

ـ ببخشید اما این شوخی همین الان جاش بود دیگه فرصت نمی شد که بگم!

سری تکون داد و گفت:

ـ باشه. یادت باشه بعداً جواّ شوخیِ یبیجات و بدم. فکر نکن یادم رفته. بنده با اینبار سه تا تنبیه به شما بدهکارم و شما هم پنجاه تو من پول به من!

چشمام و براش لوچ کردم. خــاک تو سرت خسیسِ نر گدا.

ـ وقتی بهم اطلاع دادن جدا از این خونه یه ویلا هم تو جاده هست که از اموالتون حساب میشه تعجب کردم. یه ویلا که طبقِ وصیتِ پدربزرگت می رسه به شما.

با تعجب و تمسخر گفتم:

ـ جدی؟ چه جالــب. من یه پدر بزرگ داشتم. که آمپول واسه خودش تزریق می کرد. یه بار جای رگ معلوم نی کجا زد و رفت اون دنیا!

پوفی کشید و گفت:

ـ و پدرِ مادرت؟!

ـ خوب معلومه مادرِ ما همیشه می گفت پدر و مادر و خوانواده اش تو زلزله رودبار مردن. و خودش و همین یه دایی موندن.

آرنجش و گذاشت رو میز و اومد جلوتر. چونه اش و رو دستای مشت شده اش گذاشت و گفت:

ـ اشتباه به عرضت رسوندن.

کمی سرم و کج کردم و با ابروهایی که دیگه جایی برای نزدیک تر شدن به هم نداشتن بهش خیره شدم:

ـ منظــور؟!

بر عکسِ مادرِ با معرفتت پدر بزرگت هیچوقت دختر و پسرِ طرد شده و خطا کارش و نه انکار کرد و نه فراموش!

پوزخندی زدم و با تعجب گفتم:

ـ چــی می زری واسه خودت؟!

با عصبانیت گفت:

ـ مودب باش.

دستم و به نشونه تهدید آوردم بالا و گفتم:

ـ حواست باشه از خودم بگذرم از تهمتی که به مامانم بزنن به روحِ خودش نمی گذرم.

انگشتِ اشاره ام و تو دستش گرفت و تا پایین و روی میز هدایت کرد!

ـ من حرفی بی دلیل و مدرک نمی زنم.

و کمی بعد ادامه داد:

ـ من خودمم تازه فهمیدم که مادرِ تو بیست ساله بوده همراه برادرش و دوستِ برادرش که پدرت باشه یه شب یه تصمیمِ آنی می گیرن و فرداش هم از روستا می ندازنشون بیرون و بعدش هم نیست می شن.

اینطور که فهمیدم داییت با دهِ بالا سر یه مسئله ناموسی درگیر می شه و فکر می کنه که کسی و کشته. اما خوب در حقیقت طرف الان داره سالم و راحت زندگی می کنه. اما داییت که نمی دونسته طرف زنده هستش، به شرطِ دوستش یا همون پدرت که می گه من در ازای خواهرت نجاتت می دم همون شب بدونِ هیچ عقد و صحبتی مادرت و می فرسته اتاقِ پدرت…

این طور که فهمیدم مامانت با میلِ خودش همه قدم ها رو برداشته و بعد همون شب هم بعد از چند ساعت مامانت و بابات از اتاق میان بیرون و راهیِ کرج می شن! البته اینا گفته های داییتِ که امروز از خونه شما که اومد بیرون آوردنش پیشم!

مامانت اومده کرج و به خاطرِ سختیایی که یه دخترِ روستایی داشته همیشه گله داشته و به خاطرِ همین هم هیچوقت به روستا برنگشته. و البته همون موقع هم که اومدن کرج خیلی راحت عقد کردن.

تو روستا هم پدر بزرگت هیچوقت دنبالِ پسر و دخترِ گمشده اش نگشته. ولی وقتی آروم شده همیشه منتظرشون بوده و معتقد بوده که پسر و دخترش اگه متعلق بهش باشن روزی بر می گردن.

با شنیدن این حرف ها شکه شده بودم. همیشه می دیدم مامان حرفاش ضد و نقیضِ همیشه می دیدم یه چیزایی تو پازلِ زندگیِ مامان جور نیست. اما هیچوقت فرکشم نمی کردم…. یه وقتایی می شنیدم می گفت من شرمنده ام ولی آخه…

ـ مگه می شه بی حضورِ پدر ازدواج کرد؟!

شاید می خواستم اینجوری بفهمونم اون دختری که بی کس و کار ازدواج کرد مادرم نبود. شاید می خواستم یه جوری همه این حرف ها رو رد کنم.

سری تکون داد و نگاهش و به چشمام دوخت:

ـ بچه ها سراغِ اون محضر دار هم رفتن. اما فوت شده.

صندلیم دادم عقب و انگشتم و از تو دستش آوردم بیرون. باورم نمی شه که من زندگیم از اولم با ننگ بوده. پدرم ننگ، مادرم ننگ، خودم ننگ… سخندون کجای این زندگی جا داره؟! خدایِ من باورم نمی شه. شاید حالا وجودِ یه دختر دزد و بی سواتی مثلِ من خیلی هم غیر طبیعی نباشه.

از در رستوران زدم بیرون. چند دقیقه بعد صدای بلندِ فرزام بود که صدام می کرد و من بودم که خلافِ جهتِ ماشینا تو خیابون راه می رفتم.

اولین کاری که کردم پر حرص گوشواره های میخیِ تو گوشم و درآوردم و پرتش کردم سمتِ دیگه. گهگاهی مردم تنه ای بهم می زدن و فحشی نثارم می کردن و گهگاهی هم راننده های بی فر هنگی که کم نیستن، با تیکه های زشتشون من و بیشتر تو دنیایِ پر از کثافت نگه می داشتن.

ـ مواظب باش نری زیرِ صاحاب ماشین.

این صدای پسر بچ? کوچیکی بود که تازه از مدرسه تعطیل شده بود و شاید با کلی ضرب و زور پنجمِ ابتدایی می شد. انقدر عصبی بود که یقه اش و گرفتم و با عصبانیت گفتم:

ـ چی گفتی؟

سعی می کرد از هیکل و جسه ریزش استفاده کنه و فرار کنه اما من با عصبانیت نگهش داشته بودم و منتظر بودم حرفش و تکرار کنه تا یدونه بکوبم تو دهنش. اما اون وقتی دید خلاصی نداره با تته پته گفت:

ـ گه خوردم.

ـ نوشِ جونت. خجالت نمی کشی؟! یه بار دیگه از این غلطا کنی آتیشت می زنم. شی فهم شد؟!

بعدم ولش کردم. و به فرار کردنش نگاه کردم. واقعا دیوونه شده بودم. اون بی تربیتِ اما مودب کردنش به من مربوط نمی شه؟ آخه بگو به تو چه…

غیر قابلِ باور بود. فرزام باس برام توضیح می داد. اما دیگه چیو؟ دیگه حتی روم نمی شه نگاهش کنم. خیلی سخت نیست برای فرزام که فرک کنه منم دخترِ همون مادر و پدرم. خیلی سخت نیست که من و یه دخترِ بی بند و بار ببینه چون هستم.

سخته بپذیرم که من همون ساتی باشم که مادرش هویتش و انکار می کرد. منی که با افتخار به همه می گم کجا زندگی می کنم مادرم این کار و نمی کرد. از زادگاهش از وطنش فرار کرده بود. یعنی زادگاهش کجاست؟! یعنی پدرِ اونم اعتیاد داشت که به راحتی کنار گذاشته شد؟

قبولش اونقدر آسون نیست. اونقدر آسون نیست که قبول کنی دخترِ مادری باشی که روستایی بودنش و انکار می کرد. من دختریم که تو کثافت و دروغ بزرگ شدم. من تمومِ زندگیم و زجر کشیدم اما هیچوقت فرکِ اینم به سرم نزد که علی شیره ای و بذارم و برم. اونوقت مادرم…

زن نگاهی به چهره ام انداخت و با نگرانی گفت :

ـ حالتون خوبه؟

با این حرفش خودم و پرت کردم رو صندلی و گفتم:

ـ راستش امروز فشارم بالا و پایین می شه.و از این ورم. فر… یعنی فکر کردم که دیر شده کلِ راه و دوییدم تا برسم اینجا…

دروغ که حنــاق نیست گیر کنه تو گِلوت. بگو راحت باش.

از رو میزش یک لیوان آب برام ریخت:

ـ عزیزم حتی اگر دیر هم کنید ما تا ساعت نه هستیم. خودتون گفتید شش میایید دنبالش.

سری تکون دادم و همراه با لبخندی قبل اینکه اجازه بدم از سخنون گله کنه پیش دستی کردم و گفتم:

ـ سخندون… می دونید من پدر و مادرم و خیلی نزدیک به هم از دست دادم. کمی تو تربیتش کوتاهی کردم. اینه که امیدوارم به کمکِ شوما بتونم حالا اون غفلت ها رو جبران کنم.

لبخندی زد و رو به روی من نشست. و همراه با عشق و محبتِ خاص که انگار این چند ساعت سخندون تا این حد عمیقش کرده گفت:

ـ واقعاً آفرین داری! سخندون دخترِ فوق العاده ایِ. مهربونیش تو کلِ مهد نیومده زبان زد شده. و همینطور ادبش.

خند? ریزی کرد و گفت:

ـ هر کی فحشِ بد می ده می گه خواهرم اومد می گم ” فیفیل” بریزه دهنت. چــرا؟!

چرایی که آخر جمله اش بود یکم توبیخانه بود با کمی مِن و مِن گفتم:

ـ یکم فحشای بد از اطرافیان یاد گرفته بود. مجبور شدم فلفل بریزم دهنش.

ـ راه های تربیتیِ دیگه ای هم هست. فلفل یه زمانی برای پدر مادر هایی که از روحی? داغون شد? بچه اشون در آینده خبر نداشتن کار ساز بود.

ـ سعی می کنم کمکش کنم فراموش کنه. اما باور کنید یه وقتایی سخت ترین تنبیه برای عزیزانمون بهترین کاریِ که می تونیم در حقشون انجام بدیم. شاید اگه جایِ من بودید همین کار و می کرد.

سری تکون داد و گفت:

ـ هنوز خیلی راجع بهش با مربیا حرف نزدم. اما سخندون کمی گوشه گیرِ. تنها زمانی تو جمع ها هستش که کسی نیاز به کمک داشته باشه و البته یکی داره خوراکی می خوره سخندون ناخواسته به اون سمت کشیده میشه!

بی قرار تو جام ایستادم.

ـ من… من دلم براش تنگ شده؟ می شه بیاد بعد حرف بزنیم؟!

نمی دونم چرا اینطوری شدم. اما دلم براش تنگ شده بود. داشتم دیوونه می شدم. وقتی سخندون اومد. از دور خمیر بازیی تو دستش و پرت کرد سمتم که فرک کنم نا خواسته بود. اما خمیر محکم خورد تو چشمم. بی توجه نشسته رو زمین و سخندون و که محکم پرید بغلم و حسابی چلوندم.

ـ آززززی دلم برات تنگ شده بود.

دستای تپلش و آوردم بالا بوسه ای روشون نشوندم و با عشق گفتم:

ـ منم همینطور. اینجا رو دوست داری؟ بهت خوش گذشت یا دیگه نمی خوای بیای اینجا؟!

ـ نه میام. فَلدا ستاله جون می خواد بلامون آفنبات بخله.

و بعد آروم تر ادامه داد:

ـ بذال اون آفنبات و بوخولم اونوخ دیگه نمیام!

خانم مُرشدی شنیده بود چون خندید و شکلاتی به سخندون داد ازش خواست بشینه تا ما حرف بزنیم.

از سخندون که داشت با آبنباتش حرف می زد چشم برداشتم و به خانمِ مرشدی گفتم:

ـ سخندون جز با من و دو سه نفرِ دیگه همسن و سالِ من با هیچ کسی رابطه ای نداشته. می دونید همیشه ترجیح دادم تو خونه باشه و گوشه گیر تا اینکه تو کوچه با پسرایی بازی کنه که فر.. فکر و ذکرشون اینه که شلوارِ دختر بچه ها رو…

حرفم و خوردم. سرش و تکون داد و گفت:

ـ ما اینجا هم از این مسائل داریم. اما سعی می کنیم همه رو یه جورایی تربیت کنیم. من نمی دونم چرا پدر و مادرا حرفاشون، بحث هاشون و همینطور ابرازِ احساساتشون و می ذارن و جلویِ بچه های حتی چند ماهِ اشون ابراز می کنن؟ اینا همه در آینده روشون تاثیر می ذاره و نتیجه اش می شه چیزی که شما الان ازش گله داری.

کمی بعد ادامه داد:

ـ راجع به سخندون هم نگران نباشید. یه وقتایی یه کارهایی باید از آدم خواسته بشه. من از مربیامون می خوام که خواسته هاشون برای شرکت در بحث ها و همینطور بازی های گروهی به طورِ مستقیم از سخندون باشه. یه جورایی اون از الان اعتماد به نفسِ کافی نداره…

ـ ممنون. باور کنید بزرگترین لطفیِ که می تونید به من بکنید.

ـ بچه ها فرشته های کوچولویی هستن که ما در قبالشون مسئولیم. مهد کودک صرفاً برای پول در آوردن نیست. یا حتی شاید مشغول کردنِ بچه ها. مربیایِ من همه با عشق کار می کنن.

بعد از کمی حرف زدن با مرشدی از مهد زدم بیرون. من خودمم به جز فرزام و هاویار بقیه زندگیم و با یه مشت آدم حرف زدم که دنیاشون تا نوکِ دماغشون.ِ الان حس می کنم کمی بالاتر راه می رم. بالا تر از زمین. چون با یه خانمِ متشخص و با ادب صحبت کردم. چون رو بروم شخصی نشسته بود که با نگاهش نه تحقیر شدم و نه دلم برای خودم سوخت.

منم هیچوقت هیچ کس و نداشتم که باهاش حرف بزنم. منم همیشه گوشه گیر بودم. اما انقدر تو این جامعه رفت و آمد کردم. یا بهتر بگم اینقدر کیف قاپیدم و اینور اونور پریدم تا تونستم حرف بزنم و به قولِ بتول گرگ باشم.

دیگه رسیده بودیم محل. نگاهی به سخندون که کیفِ کوله اش در برابرِ هیکلش مثلِ مورچه بود انداختم و بی اراده خندیدم. دخترِ کوچولویِ من عاشقتم.

دوباره قطرِ اشکی از چشمم افتاد پایین. زودی پاکش کردم و با خودم گفتم:

ـ امروز به اندازه کافی گریه کردم دیگه بسه. بابتِ سرنوشتی که رقم زده و اتفاق افتاده نباید حرص بخورم. اما از این به بعدش و می سازم. برای خودم برای خواهرم. برای زندگیمون و آیندمون.

با دیدنِ فرزام کنارِ درِ خونه اشون. اخمی کردم و روم و ازش گرفتم. اما می تونستم نگاهِ پر حرص و عصبیش رو ببینم.

برام مهم نبود. همونجور که تا الان سعی کردم فراموش کنم پدربزرگی دارم که زنده است…

همونقدر که دارم فراموش می کنم که ما یه ویلا داریم که به وصیتِ پدر بزرگم به دخترش و نوه های دختریش می رسه. من همه و همه رو فراموش می کنم…

فراموش می کنم مادری و که با دروغ یه عمری زندگیش و ساخت…

من فراموش می کنم که حاصلِ یه رابطه نا مشروعم که بعد مشروع شد… رابطه ای که بعد از عقد باز هم مشکل داشت و اون عقد باطل بود.

دوباره بغضم گرفت. در و باز کردم و رفتم تو. و محکم تر از همیشه بستم.

با تمومِ غم های تو دلم سعی کردم مثلِ همیشه باشم. کمی با سخندون حرف زدم. از وسائلِ جدیدش تعریف کردم و تشویقش کردم به نقاشی کشیدن توی دفتر و روی کاغذ. و با تعجب دیدم که سخندون خیلی راحت تر از اونچه که فرک می کردم داره زندگیِ جدیدش و می پذیره. شاید اگه بیشتر با دنیایِ اطراف آشنا شه از وجودِ من خجالت بکشه و دیگه دوستم نداشته باشه…

از این فرک به خودم لرزیدم. خدایا یعنی اونروز میاد که سخندون از وجودِ من سرش خم باشه؟ اگه اینطور می شه من و از بین ببر. ترجیح می دم یه خانوم دکترِ تنها باشه تا یه خانوم دکتر که دارایِ یه خواهرِ دزدِ…

انقدر خسته بود که کنارِ همون دفترِ نقاشیش خوابش برد و منم سعی نکردم که برای شام بیدارش کنم.

برق و خاموش کردم و رفتم تو حیات و کنارِ حوض نشستم. دستم و تو آب یخش بردم و به یادِ بچگیام تو آب حرکتش دادم….

به یادِ روزایی که اصلاً قشنگ نبود… به یادِ شبی که تا صبح تو این آبِ یخِ حوض به خاطرِ اینکه تریاکِ بابام گم شده بود موندم… به یادِ همه غصه هام…

دستم از حرکت ایستاد… یعنی فرزام نگهش داشت… انگار دزد بودن بدجور بهش ساخته… آخه آدم که نباید از هر دیواری بکشه بالا!

اومد نزدیکترم و گفت:

ـ سرما می خوری.

و وقتی نگاهم و ازش گرفتم. با مهربونی که هیچوقت ازش ندیده بودم گفت:

ـ اگه می دونستم انقدر ناراحتت می کنه سعی می کردم آرومتر بگم.

جوابش و ندادم. نگاهم و ازش گرفتم و به تصویرِ تو آبش که بهم می ریخت و صاف می شد خیره شدم. باورش سخت بود.بیاد اینجا و کنارِ من رو لب? کوتاهِ حوض بشینه و بخواد دلداریم بده.

سکوتم بهش جرات داد که بیاد نزدیکتر و دستام و تو دستاش گرم کنه…

ـ ساتی تو دخترِ قوی هستی. یه دخترِ قوی و خود ساخته. به گذشته ات فکر نکن. باهاش زندگی کن. گذشته یه تیکه از پازلِ زندگیته نه فراموشش کن و نه اینقدر دخیلش کن که قرار باشه اینطور افسرده شی. می فهمی چی می گم؟ چرا رفتی؟ من باهات کلی حرف داشتم.

آروم گفتم:

ـ مگه دیگه چیزی هم مونده؟!

و دیگه نتونستم جلوی گریه ام و بگیرم و شاید برای اولین بار بود که جلوی یه مرد اینجوری اشک می ریختم.

وقتی به خودم اومد که سرم تو سینه اش بود و گریه می کردم. چشمام و بستم و یه آن فرک کردم. اگه هاویار پسرِ خوبی بود باهاش کلی حرف داشتم که بزنم. اما فرزام… اون از جنسِ من نبود… شایدم بود… نمی دونم… اما هاویار… یه چیز دیگه بود…

فشاری به پشتم آورد و آروم و شیطون گفت:

ـ یادمِ یه دوستی می گفت بغلِ من عجـــیب آرامش بخشِ!

سرم و از رو سینه اش برداشتم و چپ چپ نگاهش کردم. آروم و مردونه و البته جذاب خندید و گفت:

ـ به جونِ تو می خواستم دوباره همون ساتی بشی که مثلِ بوقلمون حرف می زنه و جیغ جیغ می کنه، همین!

مشتم و کوبیدم تو سینه اش. خواستم اعتراض کنم. که مشتم و تو دستش گرفت و انگشتِ اشار? اون دستش و رو بینیش گذاشت، چشماش و آروم روی هم گذاشت و با نفساش گفت:

ـ من مقصـر. برگرد سرِ جات!

و من و کشید تو بغلش!

با گوجه ای که پرت شد سمتمون. من از فرزام با ترس جدا شدم و فرزام مثل کسی که بهش حمله شده اماده باش ایستاد.

ـ آهای شوما. خچالت نمی تیشی؟ مگه خودت خواهَل مادَل ندارلی؟! ویلیش تون. آزی بیا اینجا.

نگاهی به فرزام کردم و گفتم:

ـ ممنون خیلی آروم شدم.

خواستم از کنارش رد و برم سمتِ سخندون که دستم و گرفت. بدونِ اینکه برگردم یا تکون بخورم ایستادم. کمی خم شد سمتم و اومد درِ گوشم و گفت:

ـ دیدی گفتم؟! خودتم اعتراف کردی! بغلِ من عجـــیب آرامش بخشِ!

برگشتم تا چیزی بهش بگم. جلبکِ سوء استفاده گر. اما فرصت نداد و بعد از گفتنِ ” شب بخیر ” عجله ای از درِ خونه زد بیرون.

رفتم سمتِ سخندون و گفتم:

ـ سخندون آجی تو دیدی کی گوجه پرت کرد تا من برم فلفل بریزم دهنش؟! مگه نمی دونن که نباید چیزی و پرت کرد اونم به سمتِ بزرگتر؟ اونم برکتِ خدا؟!

آب دهنش و سخت قورت داد و رو کمر خم شد و دست و گذاشت رو زانوهاش و سرش و کمی کج کرد. انگار داره زیرِ تختی جایی و نگاه می کنه و بعد بلند گفت:

ـ پیشتَ پیشتَ. گولب? بی تربیت. پوولوو…

دستشو گرفتم و بردمش تو خونه…

ـ پس گربه بود.

ـ آره آزی دعواش کلدم. کثافتِ نجس. نذاشت خواهَلم با …

فوری جلوی دهنش و گرفتم. و انگشت اشاره ام روی بینیم گذاشتم:

ـ اولاً فحش دادن موقوف! دوما بتول آدم نیست جنبه شوخی هم نداره. امشب هم ناراحت بود داشتم دلداریش می دادم. دیگه سمتش چیزی پرتاب نکن.

و خوابوندمش تو جاش. اوفـــ داشت یادم می رفت که هاویار می تونه صدام و وقتی پیشِ سخندونم بشنوه. ممکن بود سخندون بگه من بغلِ پشمالو بودم!

*****

ـ دیگه به گذشته فکر نکن باشه؟ من خیلی خوشحالم که تو راحت با شرایط سخت کنار میای. این خوبه که تونستی زودی ورقش بزنی و خودت و انقدر درگیرش نکنی تا از حال غافل بشی.

با غصه گفتم:

ـ ورق می زنم. اما راستش یه جایی می مونه و یه جایی گیر می کنه…

به قلبم اشاره کردم:

ـ اینجا می مونه…

و گلوم و گرفتم:

ـ همیشه یه چیزی گیر کرده و داره حفه ام می کنه…

ـ قرار نشد غصه بخوری… ببین…

حرفش و قطع کردم. اخه بگو فرزام چی کارست که من دارم براش چرت و پرت می بافم؟! بیخیال غم و غصه شدم و گفتم:

ـ اینا رو بیخی. الان دقیقاً مارو بلند کردی کجا ببــری؟!

به خاطرِ لحنم چپ چپ نگاهم کرد و توبیخانه جوابم و داد:

ـ سالن تیـر انـدازی!

ـ چـــــی؟!

ـ گوشم کر شد. آرومتر. خوب دخترِ خوب باید آموزش ببینی دیگه. الانم داریم می ریم سالن تیر اندازی. تا حالا تفنگ دستت گرفتی؟!

ـ اوهوم.

ـ جدی بگی ها؟ من و مسخره نکنی. الان وقتِ شوخی نیست. تفنگِ واقعی…

طفلی انقدر دستش انداختم باور نداره …

ـ آره دیگه. اول که بودم. معلمِ آمادگی دفاعی یه تفنگایی آورد بهمون اموزش داد چطور بازش کنیم و چطور ببندیمش. اسمش ” کلاشینکف ” بود. البته اگر درست بگم.

ـ خب خوبه. پس یه پیش زمینه ای داری. هر چند ما الان با جدی تراش سر و کار داریم. اما همینقدر هم خوبه.

با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:

ـ راستـــی فرزاااام حالا که تیر اندازی می بریم اسب سواریم ببر که سفارشِ پیامبر تکمیل باشه!

ابروهاش و به نشونه تعجب انداخت بالا و گفت:

ـ حواست نبود شدم فرزام یا چون هوس اسب سواری کردی دیگه حمال نیستم؟!

بادم خالی شد و وا رفتم رو صندلی…

ـ ای بابا اصن بیخی. حواسم نبود. وگرنه واس ما تو یا عمارِ از بند آزاد شده ای یا سرگرد الهی. وسط نداریم.

چیزی نگفت. منم بیخیال شدم و با گوشیم مشغول شدم. یادم افتاد صبح هاویار نوشته بود قرارِ عصر راه بیفته و ازم پرسیده بود چیزی می خوام یا نه و منم شارژ نداشتم جواب بدم. حالا که شارژ داشتم فوری براش نوشتم:

ـ ” من ماهی شور می خوام! یه بسته کلوچه گنده و البته مربای بهار! صنایع دستی هم هر چی قشنگ بود بخر! و در آخر اگه خواستی یه یادگاری هم از طرفِ خودت برام بخر!! ”

اس ام اس که سند شد نیشم تا گوشم باز شد. تا حالا انقدر عَلنی از کسی نَکَندم!

ـ باز چی کار کردی که لبت انقدر کش اومده؟!

سعی کردم لبم و جمع و جور کنم و بعد با لحنِ حق به جانبی گفتم:

ـ هیچی. هاویار اس ام اس داده دارم میام چیزی نمی خوای؟

ـ خوب برای همین داری می خندی؟! خل شدی؟!

گوشیم و انداختم تو کیفم و گفتم:

ـ خل شدن که شغلِ شوماست. در ضمن نخیرم بهش گفتم سلامتیت و می خوام (!) به اون دارم می خندم.

سری تکون داد و جوری که انگار داره با خودش حرف می زنه گفت:

ـ کلـاً مشکل داره!

چپ چپ نگاهش کردم و در همون مشغولِ گذاشتنِ گوشواره های جدیدی که بهم داده بود شدم.

وارد سالن شدیم. یه سالتِ بزرگی بود که به دوق سمت تقسیم شده بود. اونور چند نفری بودن. گوشی تو گوششون بود و می دیدم که هر کدوم تو یه قسمت که مثل کابین بود ایستاده بودن و با عینک های قهوه ایِ کمرنگی که زده بودن دارن شلیک می کنن. اما با اینکه دیوارِ بینمون فقط و فقط یه شیشه کلفت بود من چیزی نمی نشیدم.

فرزام رو صفحه ال ای دی مانندی که رو دیوار بود و تقریبا قدِ یک برگه آچار بود و با دکمه ای روشن کرد و نقشی روش کشید، دیوار از وسط باز شد.. البته دیوار که نه شاید یه در. در از وسط باز شد و یه تخته به صورتِ ایستاده بود بیرون. شاید دو برابرِ تخته وایت برد های مدرسه، البته اینا سیاه بودن. و روش…

روش پر بود از اسلحه طوری که من نا خواسته یک متر دهنم باز مونده بود. هر قسمتی از تخته سیاه تفنگ هایی بودن با سایز های مختلف که خیلی قشنگ چینده شده بودن.

فرزام قدمی رفت جلوتر و نگاهی بهشون انداخت و متفکر گفت:

ـ می بینی؟ اومــم… با کدوم شروع کنیم؟!

این و گفت دست برد واسلحه ای و برداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x