رمان هیلیر پارت ۵۶1 سال پیش۴ دیدگاه داد کشیدم: – تو غلط کردی… بی توجه به من نگاهشو چرخوند اطراف و چشمش افتاد به لاشه آهویی که هنوز اون گوشه بود… رنگش…
رمان هیلیر پارت ۵۵1 سال پیش۵ دیدگاه اختیار دستام دیگه دست خودم نبود… تبر از دستم رها شد… فکر کنم اون تبر هنوزم همون جا باشه… دلیار منو دید، دید که چقدر…
رمان هیلیر پارت ۵۴1 سال پیش۴ دیدگاه خدایا خدایا خدایا! منفجر شدم! پیشونیمو تکیه دادم به سینش و زدم زیر خنده! شامپوی من هر ماه از آمریکا میاد و بازم موهام ضعیف و…
رمان هیلیر پارت ۵۳1 سال پیش۶ دیدگاه برگشتم سمت فضای تاریک رو به روم. بدبختی این بود که چون گوشی رو گذاشته بودم دم گوشم فلشش خاموش شده بود و رسما همه جا…
رمان هیلیر پارت ۵۲1 سال پیشبدون دیدگاه حتی عمو فریدون هم انگار براش من اصلا مهم نبودم چون عادل میگه رفت و آمدشون با مامان و بابا مثل روزای قبله و رودین هم…
رمان هیلیر پارت ۵۱1 سال پیش۲ دیدگاه الهی بگردم! گفتم: – برای چی؟ چشماش دوباره برای یه لحظه ترسناک شد و جواب داد: – اضافه خدمت، اخراج، زندان، اسلحه،فحش،…
رمان هیلیر پارت ۵۰1 سال پیش۱ دیدگاه پرسیدم: – چرا وقتی میتونی این قدر امن و آروم باشی اون طوری وحشی بازی در میاری رویین؟ نگاهش دوباره شگفت زده شد.. پرسید:…
رمان هیلیر پارت ۴۹1 سال پیش۱ دیدگاه کنجکاو پرسیدم: -اون روز با همون صداها داشتی حرف می زدی؟ باید می ترسیدم اما اصلا نترسیده بودم. باید از این که رسما یه آدم…
رمان هیلیر پارت ۴۸1 سال پیش۲ دیدگاه ◄دلـــــــــــــــــــیار► سرشو توی آغوشم گرفته بودم و اون قدر نوازشش کرده بودم تا خوابید! دلم براش می سوخت… با شنیدن صدای فریاد دردمندش متوجه شده بودم…
رمان هیلیر پارت ۶۰1 سال پیشبدون دیدگاه چالش بعدی من این بود که یه جوری بفهمم باقی مانده محموله رو کجا خالی می کنن. توی همین راه ممکن بود بمیرم که خب بازم…
رمان هیلیر پارت ۴۷1 سال پیش۱ دیدگاه هی سکانس به سکانس گذشته کیریم می اومد جلوی چشمم! سکانس به سکانس به مرگ نزدیک تر می شدم و از مرگ دورتر! یه حال کثافتی…
رمان هیلیر پارت ۴۶1 سال پیش۱ دیدگاه اون قدر ناگهانی از جا بلند شد که صندلیش واژگون شد و با صدای بدی افتاد. از پیانو جوری دور شد که انگار بمب ساعتی…
رمان هیلیر پارت ۴۵1 سال پیشبدون دیدگاه فکر نمی کردم حتی تا حالا دیده باشتش. توی پادگان که قطعا چنین چیزایی نبود. تلوزیون و این چیزا هم که نمی دید. بعد می دونستم…
رمان هیلیر پارت ۴۴1 سال پیشبدون دیدگاه این که چقدر صحنه بدی یود و چقدر گریه کردم بماند… ولی فهمیدم قصدش این نبود که آزارم بده، فقط می خواست ناهارشو جور کنه که…
رمان هیلیر پارت ۴۳1 سال پیش۳ دیدگاه قبل از این که بگم نه! قبل از این که التماسش کنم، قبل از این که چشمامو ببندم صدای شلیک دوم بلند شد و آهو…