رمان هیلیر پارت۷۱1 سال پیش۴ دیدگاه سری تکون داد و گفت: – طعم حماقت میده این ماکارونی! طعم آرامش قبل از طوفان! طعم بی خیالی قبل از اتفاق افتادن یه فاجعه.. مشخص…
رمان هیلیر پارت ۷۰1 سال پیش۶ دیدگاه نفس خشمگینی کشید، دستاشو مشت کرد و چهره اش کبود شد. هر آن احتمال دادم منفجر شه ولی دست آخر نفس عمیقی کشید و لب زد: …
رمان هیلیر پارت ۶۹1 سال پیش۱ دیدگاه دفترو برداشتم، چسبوندمش به سینم و پرسیدم : – فکر کردی رو پیشنهادم؟ الان دوستیم؟ اخم کرد و گفت: – نه! خنده شادی…
رمان هیلیر پارت ۶۸1 سال پیش۲ دیدگاه انگشت شستشو کشید روی گونم و مبهوت گفت: – الان چی صدا زدی منو؟ هیچی نگفتم. فقط نگاهش کردم. اما چهره دلیار یه طور عجیبی بود!…
رمان هیلیر پارت ۶۷1 سال پیش۴ دیدگاه همین جیغ باعث شد مرال فورا پا بذاره به فرار و از دیدرسم خارج بشه. برگشتم سمت کسی که جیغ زده بود و گفتم: …
رمان هیلیر پارت ۶۶1 سال پیشبدون دیدگاه ای جان! تصور کردم دلیارو درحالی که یه کلاشینکف دستشه. تصویر قشنگ و سکسی ای بود! همچنان غرغر می کرد: -کون آسمون پاره نشده…
رمان هیلیر پارت ۶۵1 سال پیشبدون دیدگاه چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی به چیه، متعجب پرسیدم: – چی؟ ده روز نبودم، چه بلایی سر این منطقه آوردی؟ پشت چشمی…
رمان هیلیر پارت ۶۰1 سال پیشبدون دیدگاه چالش بعدی من این بود که یه جوری بفهمم باقی مانده محموله رو کجا خالی می کنن. توی همین راه ممکن بود بمیرم که خب…
رمان هیلیر پارت ۶۴1 سال پیش۳ دیدگاه موهای بلندش پشت سرش موج بر می داشتن، پیرهن و شلوار یه دست مشکی پوشیده بود و با نهایت سرعت می دوید سمتم… گاز دادم،…
رمان هیلیر پارت۶۳1 سال پیش۲ دیدگاه مطمئنم، مطمئنم این صدا رو یه جایی شنیده بودم: – قرار بوده کارش نهایتا سه روز طول بکشه ولی اصلا گم و گور شده. فکور در به…
رمان هیلیر پارت ۶۲1 سال پیشبدون دیدگاه نیمه عمر شدم تا یارو دوباره برگشت توی زاویه دیدم. اون لحظه که حس کرده بودم زل زده توی چشمام واقعا ترسیده بودم ولی توهم…
رمان هیلیر پارت ۶۱1 سال پیش۱ دیدگاه امروز هفتمین روزی بود که رویین رفته بود! لعنتس از دستم فرار کرده بود و منو رها کرده بود وسط این جنگل بی در و پیکر… …
رمان هیلیر پارت ۵۹1 سال پیش۳ دیدگاه حالا که از خونه اون دختر اومده بیرون دوباره صداهای مغزم شروع به حرف زدن کرد بودن. بهشون بی توجهی کردم. اومدم روی اب و همون جا شناور…
رمان هیلیر پارت ۵۸1 سال پیش۲ دیدگاه از جا بلند شد و گفت: – نه! بلند شدم و ایستادم رو به روش و گفتم: -لطفا! رویین من از تو خرفه ای…
رمان هیلیر پارت۵۷1 سال پیش۱ دیدگاه چشماشو تو کاسه چرخی داد و گفت: – تو قرار نیست منو بکشی رویین. یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم! خدایا چرا نم یترسید…