رمان پروانه ام پارت 1542 ماه پیشبدون دیدگاه *** سکوت ! … حیاط بزرگِ ویلا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود … و فقط صدای زنجره ای بود که بین درخت ها…
رمان پروانه ام پارت 1533 ماه پیشبدون دیدگاه مقصد … جایی شبیه یک کلاب شبانه بود ! اما بسیار خصوصی تر و بسته تر ! … دم در ورودی بلیط ها رو با دقت چک…
رمان پروانه ام پارت 1523 ماه پیشبدون دیدگاه *** در اتاق آهسته و با احتیاط باز شد … و رشته نوری که از از لای در به صورتِ پروانه تابید … باعث شد پلک…
رمان پروانه ام پارت 1513 ماه پیشبدون دیدگاه پروانه هنوز هم به شدت قبل نگران رها بود … اما نتونست لبخندش رو مهار کنه . – خب … پس باید چیکار کنم ؟! اینبار آوش…
رمان پروانه ام پارت 1503 ماه پیش۴ دیدگاه نگاه نگرانش به پنجره بود … که آوش اون رو مخاطب قرار داد : – پروانه حالت خوبه ؟! سر پروانه به سرعت برگشت به…
رمان پروانه ام پارت 1493 ماه پیش۱ دیدگاه سلمان نیشخندی خشم آلود زد … و خورشید ادامه داد : – فکر می کنی بعدش که عقد آوش شد … راه برگشتی براش وجود داره…
رمان پروانه ام پارت 1483 ماه پیشبدون دیدگاه خورشید خندید : – حالا برای اینکه آوش منو به خونخواهیِ برادرِ نخاله اش قصاص نکرده، باید ازش متشکر باشم ! … اما این از بلندی پرت شدن…
رمان پروانه ام پارت 1474 ماه پیشبدون دیدگاه آهو به حالتی نا مفهوم پلک زد و پروانه هم … این خبر بدی نبود ! اینهمه وقت بی خبری از فرخ … در حالی که گاه به…
رمان پروانه ام پارت 1464 ماه پیش۱ دیدگاه نیم ساعتی می شد از وقتی آخرین مهمان هم عمارت رو ترک کرده بود . ولی هنوز هم خورشید و خانم بزرگ و آهو سالن رو ترک نکرده بودند…
رمان پروانه ام پارت 1454 ماه پیشبدون دیدگاه پروانه گفت : – چرا باید دنبالش باشن ؟ … چرا ؟! … اون که … سکوت کرد … . از شدت هیجان به نفس…
رمان پروانه ام پارت 1444 ماه پیشبدون دیدگاه نوزاد هنوز هم گریه و بی تابی می کرد . اما انگار عمه جواهر راست می گفت که دنبالِ بوی مادرشه ! صورت کوچیکش رو متمایل به سینه…
رمان پروانه ام پارت 1434 ماه پیشبدون دیدگاه آوش مات و مسحور شده نگاهش می کرد . حتی به اندازه ی پلک زدنی نمی تونست از این تصویر چشم برداره ! … مثل کسی…
رمان پروانه ام پارت 1424 ماه پیشبدون دیدگاه ۶۹۳ چقدر این ترکیب رو … این زیباییِ محض رو دوست داشت ! هر روز صبحش با این تصویر شروع می شد ! … – حالت چطوره…
رمان پروانه ام پارت 1414 ماه پیشبدون دیدگاه پروانه با احتیاط قدم برمی داشت … مبادا قهوه در فنجان لب پر بشه . از مطبخ خارج شد و از حیاط سنگی هم گذشت … و وارد سرسرا…
رمان پروانه ام پارت 1404 ماه پیش۱ دیدگاه سلمان دستپاچه پاسخ داد : – نترسید خانم ! … مشکلی نیست ! … و با نگاهی عجیب و ناراحت به آوش … ادامه داد : …