رمان پروانه ام پارت ۴۵1 سال پیش۳ دیدگاه چند لحظه سکوت شد … . بعد خلیل تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه : – خب … این خب رو تا جایی که می…
رمان پروانه ام پارت ۴۴1 سال پیشبدون دیدگاه *** محبوب می گفت : – حاج عمو … من می دونم تو از خدا ترس داری ، نه از بنده ی خدا ! می دونم دلت…
رمان پروانه ام پارت ۴۳1 سال پیشبدون دیدگاه *** خم شده بود روی روشویی و عق می زد … . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد و دیگه نایی براش باقی نمونده بود…
رمان پروانه ام پارت ۴۲1 سال پیش۳ دیدگاه – به به ! آهو جانمون هم که اینجاست ! خورشید لبخندی مصنوعی زد و به سمت آوش چرخید . سالومه با نفسی حبس شده دوید و…
رمان پروانه ام پارت ۴۱1 سال پیشبدون دیدگاه سلمان کلاهش رو از روی سرش برداشت و روی صندلی ماشین نشست . کمی معذب بود . پدرش تمام عمر کارگرِ ادریس خان بود و اونقدر در…
رمان پروانه ام پارت ۴۰1 سال پیش۱ دیدگاه پروانه استکان رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفت . میل به خوردن هیچ چیزی نداشت . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد ! به امید…
رمان پروانه ام پارت ۳۹1 سال پیشبدون دیدگاه باز مکث دیگه ای … بعد لبخند تلخی زد و اضافه کرد : – بعدم … خدا می دونه چقدر آزارش داد ! … تا اینکه چند وقت…
رمان پروانه ام پارت ۳۸1 سال پیشبدون دیدگاه از پنجره رو چرخوند و سیگار نیم سوخته رو توی زیر سیگاری کریستالی خاموش کرد و بعد از اتاق خارج شد . سکوت صبحگاهی نرم و…
رمان پروانه ام پارت ۳۷1 سال پیشبدون دیدگاه مادرش بود … همون اندازه زیبا و مهربان که اونو به خاطر داشت . یک قدمی به جلو برداشت … و بعد دستهای خورشید دور گردنش حلقه…
رمان پروانه ام پارت ۳۶1 سال پیشبدون دیدگاه بغضش درهم شکست … سر پروانه رو گرفت و روی پیشونیشو بوسید . پروانه از وحشت هق هقی زد : – عمه طوبی ! – جانم عمه…
رمان پروانه ام پارت ۳۵1 سال پیشبدون دیدگاه صدای گفتگوهای درهم و برهم … بوی سیگار … رعشه ی ترس ! … چقدر زمان کند می گذشت برای پروانه … زیر اون میز و در…
رمان پروانه ام پارت ۳۴1 سال پیشبدون دیدگاه بغض به گلوش نیشتر زد … نفس تندی کشید . – خیلی بد خواه داری قربونِ چشمات ! … اگه تهمتای این جماعت به گوشش بشینه … راحتت…
رمان پروانه ام پارت۳۳1 سال پیش۱ دیدگاه نفس پروانه از سینه اش خارج شد … طوبی دستش رو محکم تر گرفت : – بریم ! بریم ! *** از پشت درِ بسته…
رمان پروانه ام پارت ۳۲1 سال پیشبدون دیدگاه قلب پروانه از چیزی که می شنید تیر کشید ! وحشت زده کمی عقب رفت . – چی میگی عمه ؟! – اینا رو خودشون حتما…
رمان پروانه ام پارت ۳۱1 سال پیشبدون دیدگاه خانم بزرگ هنوز هم شیون می کرد و بد و بیراه می گفت و تقلا می کرد … . ولی بعد کم کم صداش رو به خاموشی…