مسیح-حالا کجا با این عجله حالا؟ قدم ما سنگین بود؟ -نه جناب مهران دیگه باید برم,خیلی وقته که اومدم… فقط خواستم سری به خاله اینا بزنم… مسیح لبخندی پر محبت…
مسیح نگاه خاطر جمعی به پری دوست داشتنی اش کرد… -خیالت راحت عزیزم…گفتم که میرم… فردا حتما میرم… سعید به خیال و بی تفاوت غذایش را میخورد…نگاهش فقط به بشقاب…
رمان یادم تو را فراموش نویسنده : fArzane.Far ژانر : عاشقانه به نام او دارم میسوزم… داره میسوزه… مثل دیروز…مثل امروز… مثل همیشه… میسوزم از آتیشی که خودم…