رمان آخرین سرو پارت 18 4.8 (6)5 سال پیشبدون دیدگاه با صدای هیاهوی مردانی که در حریم عمارت به شدت در رفت و آمد بودند یکباره از خواب پریدم گیج و خواب آلود در جایم میخکوب شده بودم.هنوز در…
رمان آخرین سرو پارت 17 4.5 (10)5 سال پیشبدون دیدگاه سوار که شدم بی مقدمه با صدای لرزان شروع کرد: _خانم جان من یه کارگر ساده ام از مال دنیا همین یه لکنتی رو دارم که اگه چرخش بچرخه…
رمان آخرین سرو پارت 16 3.4 (7)5 سال پیشبدون دیدگاه پدر ! بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد! همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند … بگذار تا…
رمان آخرین سرو پارت 15 5 (4)5 سال پیشبدون دیدگاه میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود … میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که “دیگر هرگز و تا ابد…
رمان آخرین سرو پارت 14 4.4 (7)5 سال پیشبدون دیدگاه دری در مقابلم گشوده شد ونوری از ورای آن چهار چوب رنگ باخته ی آهنی بر قلبم تابید دو کبوتر روی زمین ، درست وسط باغچه خلوت کرده بودند……
رمان آخرین سرو پارت 13 3.5 (2)5 سال پیشبدون دیدگاه “ماهی دارم میمیرم…دارم خفه میشم ! دلم برات تنگ شده! میخوام ببینمت…میخوام باهات حرف بزنم” همه تنم لرزید و قلبم لغزید و کف دستم افتاد. گیج ومنگ چند مرتبه…
رمان آخرین سرو پارت 12 3.5 (4)5 سال پیشبدون دیدگاهچند شب بود که بابا حتی شبها هم خانه نمی آمد. دلیل نیامدنش راهم به حساب گرفتاری های اخیر وسر وسامان دادن به وضع نا به سامان حجره میگذاشت. دلیل…
رمان آخرین سرو پارت 11 3.6 (9)5 سال پیشبدون دیدگاه کسى محکم به در لگد و زد قبل از اینکه بتوانم حرکتی کنم پیرزن بار دیگر وارد اتاق شد. همان جا روی زمین نشسته بودم و دستهایم را از…
رمان آخرین سرو پارت 10 2.8 (5)5 سال پیشبدون دیدگاه وبعد بدون اینکه منتظر بماند تا حرف بزنم در چشم هایم نگاه کرد وگفت: – خجالت نمیکشی دختر! گنده شدی خیر سرت داری میری خونه ی شوهر!! هنوزم وایمیسی…
رمان آخرین سرو پارت 9 3.4 (5)5 سال پیشبدون دیدگاهپس بدون درنگ شروع به تعریف کردم ماجرای پسر درختی وحرفهایش و تعقیب کردن ها وحضور مداومش را گفتم در آخر هم رو به آمنه کرده وگفتم: – ننه خودتم…
رمان آخرین سرو پارت 8 3.3 (6)5 سال پیش۱ دیدگاهدودستی جلوی دهانم را محکم گرفتم تا مبادا بغضم بترکد ! مبادا کاری از من سر بزند که بابا بفهمد من او را دیدم! مبادا غرورش زخمی شود!… مبادا…. همانطور…
رمان آخرین سرو پارت 7 2.7 (9)5 سال پیشبدون دیدگاه میخ فولادی کوچکی پیدا کردم گوشت کوب را هم از داخل کشوی آشپزخانه بیرون کشیدم . قفس را از روی میز برداشتم و به طرف اتاق حرکت کردم؛ اندازه…
رمان آخرین سرو پارت 6 2.3 (6)5 سال پیشبدون دیدگاهیادم آمد که بعد از یک بحث طولانی که بین مامان وآمنه بر سر مسئله ی میهمانی شام شب خواستگاری پیش آمده بود بالاخره مامان مغلوب شد وکوتاه آمد ولی…
رمان آخرین سرو پارت 5 3.5 (4)5 سال پیشبدون دیدگاه بعد از اتمام کلاس سهیلا من را تا خانه رساند، تمام طول مسیر فقط حرف زدیم وخندیدیم ، نمیدانستم باید از او ناراحت وعصبی میبودم یا مسرور وخشنود ؟!…
رمان آخرین سرو پارت 4 4 (27)5 سال پیشبدون دیدگاه انگار دهانم قفل شده بود … قلبم از شدت شوک،کم مانده بود از کار بیفتد! آمنه که متوجه ی این دگرگونی شد به سرعت درب بطری آبى که همراه…