رمان آخرین سرو پارت آخر5 سال پیش6 دیدگاه نفسم از بند زندان سینه ام رها شد.سنگینی باری که از مدت ها پیش بر روی قلبم وجود داشت انگار سبک شده بود.سیاهی مطلق تمام لحظات درد آور زندگی…
رمان آخرین سرو پارت 475 سال پیشبدون دیدگاه عطر سرو ! عطر سروها ! _وای خدای من، بهادر نکنه راه رو اشتباه اومده باشیم!نکنه ناخواسته وارد يه راه ديگه شديم که با دنیایی که سحر امروز…
رمان آخرین سرو پارت 465 سال پیشبدون دیدگاه آمنه در پوست خودش نمی گنجید. همانطور که به سرعت آماده ی رفتن بود مرتب غر می زد. – وای بهی جون تو رو خدا بجنب الانه که…
رمان آخرین سرو پارت 455 سال پیش1 دیدگاه یک بار دیگر دردی مهلک در بطنم پیچید. بی اختیار دستم را روی شکمم گذاشتم و از قعر وجود نالیدم. چشمان ریز عسلی و مرطوبش را با نگرانی به…
رمان آخرین سرو پارت 445 سال پیشبدون دیدگاه آن روز یک بار دیگر هوس پروانه شدن به سرم زد. رفتم وسط باغچه کنار تک سروی که تنها سرو باغچه بود ایستادم. بادی وزید و نوک سرو…
رمان آخرین سرو پارت 435 سال پیشبدون دیدگاه – آره یه شیش هفت ساله ی فضول که با خبرچینی هاش اونم فقط به خاطر اینکه منو رو دوشت بشونی و ببری تا وسط دریا یا کنار ساحل…
رمان آخرین سرو پارت 425 سال پیشبدون دیدگاه امن ترین نقطه ی دنیا آغوش مادر است او که باشد حتی اگر اندازه ی تمام دنیا غم داشته باشی حس می کنی كسي به کمکت آمده است تا…
رمان آخرین سرو پارت 415 سال پیش1 دیدگاه چهار روز تمام در بی خبری مطلق باز با خود فکر می کردم که آیا این منم که هنوز زنده ام و هنوز هم می توانم نفس بکشم؟!منی…
رمان آخرین سرو پارت 405 سال پیشبدون دیدگاه – سهیلا تو بهم بگو الان باید چیکار کنم؟ -صبر ماهی جونم، فقط صبر کن. – نمی تونم سهیلا.کاسه ی صبرم لبریز شده، پاهام تاول زد بسکه چند ساعت…
رمان آخرین سرو پارت 395 سال پیشبدون دیدگاه مثل طفلی ناآرام که برای به پایان رسیدن شب و رسیدن فردا انتظار می کشید تا بالاخره در سپیدی صبح به آنچه که دیر زمانی انتظارش را کشیده…
رمان آخرین سرو پارت 385 سال پیشبدون دیدگاه روي نيمكت كهنه و زنگ زده پارک نشسته بودم و آرام و بی صدا بازی چند پرنده را تماشا می کردم. بی خیالی، بی دغدغگی و آرامشی که…
رمان آخرین سرو پارت 375 سال پیش2 دیدگاه مرد خوب من خیلی زودتر از همیشه بیدار شده بود. اولین روز كاري اش را شروع مي كرد و من حتي قبل از رفتنش دلم برایش تنگ مي شد!…
رمان آخرین سرو پارت 365 سال پیشبدون دیدگاهدنیایم آنقدر متفاوت شده بود که در عین تفاوت و بی آلایشی، هرگز یادم نمی رود زمانی را که سرو یک گوشه روی لبه تختی که خیلی زود تغییر کرده…
رمان آخرین سرو پارت 355 سال پیشبدون دیدگاهبه سرعت بازگشتم. هنوز وجودم پر از احساسی ناب ناب بود. حرف های قشنگ سرو، نوید شروع یک زندگی ساده و عاشقانه را مي داد . شوقش را برای خوشبخت…
رمان آخرین سرو پارت 345 سال پیشبدون دیدگاهبرای بخشش بی حدش سخاوت بی اندازه اش پر پر شدم !گفتم : _ نه معامله باید حلال باشه ؛یا قبول کن یا نه. حرفی نزد، انگار معامله را پذیرفته…