رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۷3 سال پیش۱ دیدگاه دوست نداشتم برای چنین چیز سادهای حسرت بخورد شاید هم من اشتباه برداشت کرده بودم اما با اینحال، نان دیگری برداشتم و برای او هم درست کردم و…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۶3 سال پیش۱ دیدگاه صبح که از خواب بیدار شدم، چند دقیقهای طول کشید تا اتفاقات روز قبل را به خاطر بیاورم. موبایلم را چک کردم و خدا را شکر،…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۵3 سال پیشبدون دیدگاه دستم را روی زنگ گذاشتم و خدا خدا کردم که در خانه باشد و خب… برای یکبار هم که شده خدا پشتم در آمد! _ کیه؟…
تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۴3 سال پیش۶ دیدگاه ادامه دادم: _اگه گفتم دوستی ما فقط یه دوستی ساده نبوده، منظورم فقط در همین حد بود وگرنه منم یه سری حد و حدود دارم. اصلا هم نمیدونم…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۳3 سال پیش۳ دیدگاه چشمانم را روی هم گذاشتم تا شاید کمی آرام شوم. سرگیجه داشتم و همهی دنیا انگار دور سرم میچرخید. اهورا ثابت کرد که کاملاً غیر قابل پیش…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۲3 سال پیش۳ دیدگاه فقط میخواستم هر طور که شده از آن وضعیت نجات پیدا کنم. حالا دیگر مطمئن بودم که دوستی با اهورا یک اشتباه محض بود! او مشکلی روحی و…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۱3 سال پیش۶ دیدگاه آنقدر درگیر شدم که اهورا و حرفهایش را کاملاً فراموش کردم. مدتی بعد، وقتی به مغازه نگاه کردم، چندبرابر زیباتر از قبل شده بود. _عالی شد.…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۰3 سال پیش۳ دیدگاه _بگو! _یه خاطره از بچگیمون یادم افتاد. _خاطره؟ _آره! با این که تقریبا همسن و سال بودیم ولی زیاد با هم ارتباط نداشتیم. من…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۲۹3 سال پیش۶ دیدگاه سرم از دست حرفهای غیر منطقی و خودخواهانهاش سوت میکشید. حاضر نبود به حرفم گوش کند و فقط آن چیزی را قبول میکرد که خودش میخواست. …
رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید پارت ۲۸3 سال پیش۱ دیدگاه وارد خیابانهای شلوغ که شدیم، وضع بدتر هم شد. از بین ماشینها با سرعت عبور میکرد. من که تحمل دیدن این وضع را نداشتم، چشمانم را بسته بودم.…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۷3 سال پیشبدون دیدگاه _ بابا چی؟ نمیخواستم فکرش را درگیر کنم. جوابی که ندادم، باز پرسید: _ لوا، بابا چی؟ _ میخواد که بیای خونه… پوزخندی زد و…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۶3 سال پیشبدون دیدگاه از شیطنتهای بچگی خودش و لوا. از مسافرتاشون، سختگیری پدرش… _خوشت میآد حسرت بخوری؟ _نه، ولی خوشم میآد که تنها نیستم! سرش را با تاسف…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۵3 سال پیشبدون دیدگاه _تو چی گفتی؟ به رفتار شتابزدهام فکر کردم. _من… زیر بار نرفتم ولی… _ولی الان به شک افتادی، آره؟ آب دهانم را پر صدا…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۴3 سال پیشبدون دیدگاه _ به اهورا گفتم نمیخوامش، بهش گفتم مشکل داره و بهتره بره درمان کنه! از تعجب انگار هنوز حرفم را باور نکرده و ابروانش بالا پریده بودند.…
رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید-پارت۲۳3 سال پیش۲ دیدگاه پس چرا بابا میگفت با راستین حرف نزن؟ چرا عمه میگفت راستین نحس است؟ منکه تا خرخره مدیونش شده بودم و نمیدانستم چهطور برایش جبران کنم… _دستت…