تو بدو ورود به اون کافه عاشقش شدم. عاشق فضاش، عاشق تزئیناتش.عاشق میز و صندلی های رنگاورنگ…گلدونهای خوشگلی که هرکدوم یه رنگ بودن… محو تماشای اطراف بودم که…
خشمگیتر از قبل پرسید: -سلامت بخوره تو سرت گفتم اینجا چیکار میکنی! اوه اوه.اونقدر عصبانی بود که نمیشد حتی بهش نزدیک شد. داغ و آتیشی بود.عین کوه آتش فشانی…
یاسین قدم زنان از سلف بیرون اومد.توجهی نکرم و رو به بابا گفتم: “بابا.میخوام بگردم دنبال کار.دوست دارم خودم پول دربیارم عین وقتهایی که ….” قبل از اینکه بخوام…