رمان مال من باش پارت 183 سال پیش۱ دیدگاه&& ایلیاد && پوک عمیقی به سیگار توی دستم زدم و نگاه خیرمو بهش دوختم … روی صندلی لم داده بود و با فنجون قهوه ی تو دستش ور میرفت…
رمان پسرخاله پارت 1703 سال پیش۷ دیدگاه تقریبا تمام راه رو تا خونه ی ما پیاده رفتیم. باهم بستنی خورده بودیم، اون برام ویلون زد، خاطره های باحالشو تعریف کرد. شب خوبی بود. از…
رمان مال من باش پارت 173 سال پیش۲ دیدگاه&& سارا && با استرس شروع کردم به جوییدن لبم … سرمو کمی کج کردم و به افشین که داشت با آبتین حرف می زد ، نگاهی انداختم … دلهره…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت313 سال پیش۳ دیدگاهنمیدونم ساعت چند بود بلاخره مراسم تموم شد بعد از رفتن مهمونا فقط خاله عامر موندو عمه خانوم(عمه مریم جون) حاج بابا که بعد از رفتن مهمونا گفت خسته…
رمان پسرخاله پارت 1693 سال پیش۵ دیدگاه همراه خیلی های دیگه از اون سالن کنسرت رفتم بیرون… کنسرت خوبی بود. شاد، پر انرژی، پر جنب و جوش با برنامه های باحال! باید اعتراف کنم امشبم…
رمان مال من باش پارت 163 سال پیش۷ دیدگاهبا حس دستش روی بالاتنم ، به سرعت چشمامو باز کردم و نگاه عصبیم رو بهش دوختم … لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت … دیگه داره شورِشو در میاره…
رمان پسرخاله پارت 1683 سال پیش۱۰ دیدگاه با تاسف و البته شوخ طبعانه گفنم: -خیلی مایوس بودی! لبهاش رو هم فشرده شدن و از هم کش اومدن.دستشو پشت گردن خودش کشید و گفت: -درصد هام…
رمان پسرخاله پارت 1673 سال پیش۲۳ دیدگاه بلیط توی دستم رو به متصدی دادم و با قدمهای آروم از لا به لای جمعیت گذشتم و رفتم داخل. نمیدونم چیشد که خیلی یهویی تصمیم گرفتم…
رمان مال من باش پارت 153 سال پیش۱۲ دیدگاهنفس عمیقی کشیدم … مشتمو با کمی مکث بالا بردم و چند بار اروم به در اتاق کار افشین کوبیدم … بعد از اینکه شامش رو خورد اومد توی اتاق…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت303 سال پیش۱ دیدگاهعامر:اناشیدم،خیلی خوشحالم که برا خودم شدی خیلی دوست دارم بهت قول میدم خوشبختت کنم سرشو جلو آورد و گونمو بوسید چیزی نگفتم و سرمو گزاشتم رو شونه اش…
رمان پسرخاله پارت 1663 سال پیش۶ دیدگاه به خاطر بابا سر به زیر انداختم و گفتم: -ببخشید بابت رفتارم…. مسیر و جهت نگاهش به خودم ختممیشد اما چیزی نگفت. با…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت293 سال پیش۳ دیدگاه_اینو عماد قبلا باهم دوست بودن؟ +یه مدت آره ولی بعد از اون با هم تموم کردن یعنی عماد تموم کرد بخاطر اخلاقای مزخرف نازی وگرنه نازی عماد و…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت283 سال پیشبدون دیدگاهبعد از خوردن غذا عامر گفت : +آنا چرا انقدر کم حرفی قبلا بیشتر حرف میزدی چیزی اذیتت میکنه؟ _نه اینطور نیست +احساس میکنم راضی نیستی نسبت به این اوضاع…
رمان مال من باش پارت 143 سال پیش۱ دیدگاهسری به طرفین تکون دادم و یه نگاه کلی به اطرافم انداختم … یه دختر رو هم نمی تونی بین اینا پیدا کنی! همشون پسر هستن و پسر … هوفی…
رمان پسرخاله پارت 1653 سال پیش۸ دیدگاه سفارشات پسره رو از یکی از گارسنها گرفتم و بعدهم خلاف میلم به سمت میزی که پسره اونجا نشسته بود و گرم صحبت با بابا بود رفتم. اصلا…