رمان آناشید پارت 17

۲ دیدگاه
        در دلش ذکر می‌گفت تا غوغای درونی‌اش آرام شود. اما با هر یک کلمه که از دهان دکتر می‌شنید، حالش ویران‌تر می‌شد. گفته‌بود سطح هوشیاری پدرش…

رمان آناشید پارت 16

۱ دیدگاه
      کاری در آشپزخانه نبود. غذا آماده بود، ظرف‌های کثیف در ماشین ظرفشویی چیده شده‌بود و همه‌جای آشپزخانه از تمیزی برق می‌زد. بوی غذا زیر بینی‌اش زد و…

رمان آناشید پارت15

        ساک آناشید را برداشت و با دست اشاره کرد که سمت خانه بروند. در کوچک را با کلیدش باز کرد و به محض باز شدن در،…

رمان آناشید پارت ۱۴

۳ دیدگاه
    مشخص بود دچار افت فشار شده باید پاهایش را بالا نگه می‌داشت. چادر پیچیده شده دور تن آناشید دست و پا گیر بود. محرمش بود اما خجالت می‌کشید.…

رمان آناشید پارت ۱۳

۳ دیدگاه
آ مادرش نصفه شب به خواب رفته‌بود اما او نتوانسته بود پلک بر هم بگذارد.   صبح از شدت ضعف و گرسنگی بر خلاف میلش به شیرینی، سراغ جعبه‌ای که…

رمان اناشید پارت ۱۳

۲ دیدگاه
      کمی دستپاچه شد اما سعی کرد چیزی بروز ندهد و گفت:   – گناه داره بنده‌ی خدا، مثل این‌که مشکل کمر داره و…   مادرش حرفش را…

رمان آناشید پارت ۱۲

بدون دیدگاه
        آناشید سرش‌ را تکان داد و دست‌های یخ زده‌اش را در هم قلاب کرد و پچ‌پچ‌وار گفت:   – چ…چشم.   امیرحافظ نفس عمیق دیگری کشید.…

رمان آناشید پارت۱۱

بدون دیدگاه
  آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی: #part36     آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید     سولماز خانم دو دل بود. نمی‌دانست باید چه کار کند؟ البته چندان هم قدرت تصمیم گیری نداشت. یک جگر گوشه‌اش…

رمان آناشید پارت 10

۱ دیدگاه
  آ     آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید       حاج امیرحافظ نگاهش نکرد و نگاه آناشید هم برای لحظه‌ای ماتِ جعبه‌ی بزرگ‌ شیرینی و سبد گل نسبتاً بزرگ آراسته شده با…

رمان آناشید پارت 8

بدون دیدگاه
      سفره را مقابل مادرش پهن کرد و ظرف املت را روی آن گذاشت. دست سولماز، مادرش، که سمت نان رفت فهمید گرسنه بوده. آرام و بی‌حال لقمه‌ای…

رمان آناشید پارت 7

۲ دیدگاه
    آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید     آویز ساعتی که افشین برای تولدش هدیه خریده بود را فروخت و با پولش، مادرش را یک جلسه پیش روانپزشک برد و هزینه‌ی داروهایش را…

رمان آناشید پارت 6

۱ دیدگاه
    امیدی به دریافت کردن پاسخ از شیما نداشت. تمام این هفت ماه را جواب درست و حسابی نگرفته بود، حالا هم قرار نبود معجزه شود.   سری به…

رمان آناشید پارت 5

۲ دیدگاه
      با اجازه را آرام گفت و ایستاد تا به طبقه‌ی بالا برود که صدای داد فخرالملوک متوقفش کرد.   – حاجی، می‌خوای دست رو دست بذاری تا…

رمان آناشید پارت 4

۳ دیدگاه
        امیرحافظ سردرد شدیدی داشت. چشم‌هایش تار شده و شقیقه‌هایش به طرز وحشتناکی تیر می‌کشید. سردرگم‌ شده‌بود. از انجام کارش مطمئن نبود. اما خودش را قانع می‌کرد…

رمان آناشید پارت 3

      با انگشتانش بازی می‌کرد و ناخن‌های کوتاهش را در گوشت کف دستانش فرو می‌برد. سوال‌ها در سرش پشت هم ردیف شده بودند. این مرد هر لحظه بیش‌تر…