رمان شوکا

رمان شوکا پارت۵۳ 4.3 (132)

    🤍🤍🤍🤍   خشمم را فرو خوردم و با یادآوری نمازِ فراموش شده‌ام، سریع وضو گرفتم. طوری زمان از دستم رفته بود که کم‌کم نماز ظهرم داشت قضا می‌شد.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۲ 4.2 (140)

    🤍🤍🤍🤍   شکستگی زیاد نبود و سرش چند بخیه‌ی کوچک خورد. در تمام‌مدت یک لحظه از کنارش جم نخوردم و یک دم در آغوشم بود.   حتی زمانی…

رمان شوکا پارت ۵۰ 4.2 (156)

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   صدای بلند خاتون حرفش را برید. – بس کن… بس کن خدیجه. از خدا بترس که این‌جور داری تهمت می‌زنی. مهمونی، خواهرمی، احترامت واجبه ولی حرمت این…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۹ 4.3 (126)

  🤍🤍🤍🤍   شوکه سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. کارهای یاسین را پای علاقه گذاشته بود و خبر نداشت پسرش فقط دنبال کسی‌ست که اسم همسر را یدک بکشد…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۸ 4.1 (136)

۱ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   هرچه که سال‌ها برای رفع مشکل دیگران رسا و بی‌شک‌و‌شبهه سخنرانی می‌کردم، به خودم که رسیدم، واماندم.   کاش منظورم را می‌فهمید و نیازی به توضیح…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۷ 4.3 (154)

۱ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   جلو رفتم و نگاهی به دستان پرش انداختم. مانعی بود برای بغل کردنش. – من نوکرتم… تو بزرگی کن و این‌بار این پسر بی‌عقلت رو…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۶ 4.4 (156)

۴ دیدگاه
    #پارت_۱۹۵   🤍🤍🤍🤍   سر چرخاند و چشم‌غره‌ی غلیظی به مادرش رفت. بازویش را با حرص از دست خاتون کشید و غرید: – الکی ازش دفاع نکنید. من…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۵ 4.1 (162)

۱ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   سر آورده بودم؟! شاید اگر کمی بیشتر در این محل می‌چرخیدم، سر خودم را برایش می‌آوردند.   – حا… حاج خانوم باز کن… توروخدا… منم……
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۴ 4.3 (138)

۲ دیدگاه
  ن۱۸۵   🤍🤍🤍🤍   خاتون پرده را انداخت و یاسین خواست لب باز کند که اجازه ندادم. – می‌دونم باید حد خودم رو بدونم ولی خون به جگرم کردید…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۳ 4.3 (154)

۳ دیدگاه
۱۷۹   🤍🤍🤍🤍   صدای بسته شدن در که آمد، چشمانم را باز کردم و بلند شدم.   خاتون با چهره‌ای گرفته به سمتم آمد که فرصت ندادم و تندتند…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۲ 4.1 (147)

۵ دیدگاه
۱۷۳   🤍🤍🤍🤍   نگاه متعجب و عصبی‌اش صورت خیس از اشکم را رصد کرد. – گریه می‌کنی واقعاً؟! واسه یه آدم بی‌سروپا این‌طور اشک می‌ریزی؟!   بازویم را بیرون…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۱ 4.2 (187)

۳ دیدگاه
    با چشم‌هایش ملتمسش نگاهم کرد. – هیییش… توروخدا آروم. الان همه رو بیدار می‌کنی. آخ…   نفس‌هایش از درد تند شده بود و قلب من هم از ترس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۰ 4.3 (306)

۱۳ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   غیرت؟ چه کلمه غریبی…   این مرد مگر بویی هم از شرافت و مردانگی برده بود که حالا دم از آن می‌زد؟!   اویی که نوچه‌های الوات‌تر…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۹ 4.1 (150)

۴ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   قبلاً هم گفته بودم قوی بودن سخت است؟ گمان کنم گفته بودم و این‌بار باید تاکید می‌کردم. قوی بودن سخت بود، خیلی سخت… دقیقاً مثل کندن…