رمان شوکا

رمان شوکا پارت 95

۱ دیدگاه
      ” آهو ”   گره‌ی روسری‌ام را برای بار هزارم بازوبسته کردم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم.   حال جسمی‌ام خوب بود ولی هیچکس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 94

۱ دیدگاه
    بی‌حرف سر تکان دادم و حرفی نزدم. دلگیری‌ام بی‌موقع بود ولی گله داشتم از زندگی که هیچ‌چیزش مانند بقیه نبود.   غیاث تمام حق من از زندگی را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۹۳

۶ دیدگاه
      سرم را پایین انداختم و لپ‌هایی که مطمئن بودم گل انداخته را از نگاهش پنهان کردم. نمی‌دانستم خجالت بکشم یا غش‌وضعف کنم برای این همه مهر و…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۹۲

۳ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   پیشانی‌ام را خسته در گردنش فرو بردم. احساس دوگانگی اصلاً چیز خوبی نبود. هر لحظه با یادآوری شب پر هیجانمان، تنم کوره‌ی آتش می‌شد و لحظه‌ای…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 91

۸ دیدگاه
    عصبی ظرف عسل را روی میز انداختم و با اخم دورتادور آشپزخانه را بی‌هدف رصد کردم.   مادرم هم طبق معمول اخم در هم کشید و تشر زد.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۹۰

۴ دیدگاه
    ” یاسین ”   چشم‌هایم قسم می‌دادند برای یک لحظه خواب.   حس می‌کردم هنوز هم چهارستون بدنم از لمس تنش می‌لرزد. اینجای کار بود که با خودم…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۸

۳ دیدگاه
    – چی رو نشون بدم؟! می‌خوام شلوارم‌و عوض کنم، ول کن کمرمو. ببینم… نکنه تو منتظر رونمایی از چیز دیگه‌ای بودی؟   نیشخند خبیث گوشه‌ی لبش حساب کار…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۹

۵ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   بی‌خیال، بی‌قید و بی‌خجالت چشم روی هم فشردم و دست دور گردنش انداختم. بوسید، بوسیدم. در آغوش فشردم، در آغوش فشردمش. پرستید و نوازش کرد و…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۷

۳ دیدگاه
        دست به سمت دکمه‌‌های لباسش بردم و دانه‌دانه مشغول باز کردن شدم. – یاسین حالا من کاری ندارم، ولی انقدر هم سر و وضعش بد نبود.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۶

۱ دیدگاه
      گره‌ روسری‌ام را باز کردم تا گردن عرق کرده‌ام هوا بخورد. اغراق می‌کرد، دخترک یک شلوار راسته و کت کوتاه ستش را پوشیده بود.   چیزی که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۵

۱ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   ” یاسین ”     مشت سخت شده‌ام را کنار پایم نگه داشتم تا بی‌تردید روی فک و دماغش ننشیند. پسره‌ی احمقِ بی‌مسئولیت!   – این…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۴

۳ دیدگاه
    در یک کلام، من مانده بودم و یک آدم روانی! چاقوی ضامن‌دار پیچیده شده در دستمال یزدی‌اش را برداشته و می‌خواست سراغ یاسر برود.   سال به دوازده‌ماه…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۳

۴ دیدگاه
  🤍🤍   مهر و محبت آهو به همه عیان بود، حتی به مادرم که یک روز خوب بود و یک روز چهارتایی می‌انداخت.   با فکری مشغول پشت سرش…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۸۲

۳ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و کنایه‌ نزنم. – لباس‌های خوشگلت هم که سهم زیر مانتوئه… اینارو چرا من تا حالا ندیدم؟!   دست‌ها و سرشانه…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۱

۸ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   سالن نفس‌گیر بیمارستان را پشت سر گذاشتم و وارد محوطه شدم. الکل و مواد ضدعفونی دل و روده‌ام را به هم می‌پیچاند.   روی یکی از صندلی‌های…