رمان شوکا پارت 953 ماه پیش۱ دیدگاه ” آهو ” گرهی روسریام را برای بار هزارم بازوبسته کردم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم. حال جسمیام خوب بود ولی هیچکس…
رمان شوکا پارت 943 ماه پیش۱ دیدگاه بیحرف سر تکان دادم و حرفی نزدم. دلگیریام بیموقع بود ولی گله داشتم از زندگی که هیچچیزش مانند بقیه نبود. غیاث تمام حق من از زندگی را…
رمان شوکا پارت ۹۳3 ماه پیش۶ دیدگاه سرم را پایین انداختم و لپهایی که مطمئن بودم گل انداخته را از نگاهش پنهان کردم. نمیدانستم خجالت بکشم یا غشوضعف کنم برای این همه مهر و…
رمان شوکا پارت ۹۲3 ماه پیش۳ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 پیشانیام را خسته در گردنش فرو بردم. احساس دوگانگی اصلاً چیز خوبی نبود. هر لحظه با یادآوری شب پر هیجانمان، تنم کورهی آتش میشد و لحظهای…
رمان شوکا پارت 913 ماه پیش۸ دیدگاه عصبی ظرف عسل را روی میز انداختم و با اخم دورتادور آشپزخانه را بیهدف رصد کردم. مادرم هم طبق معمول اخم در هم کشید و تشر زد.…
رمان شوکا پارت ۹۰3 ماه پیش۴ دیدگاه ” یاسین ” چشمهایم قسم میدادند برای یک لحظه خواب. حس میکردم هنوز هم چهارستون بدنم از لمس تنش میلرزد. اینجای کار بود که با خودم…
رمان شوکا پارت ۸۸3 ماه پیش۳ دیدگاه – چی رو نشون بدم؟! میخوام شلوارمو عوض کنم، ول کن کمرمو. ببینم… نکنه تو منتظر رونمایی از چیز دیگهای بودی؟ نیشخند خبیث گوشهی لبش حساب کار…
رمان شوکا پارت ۸۹3 ماه پیش۵ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 بیخیال، بیقید و بیخجالت چشم روی هم فشردم و دست دور گردنش انداختم. بوسید، بوسیدم. در آغوش فشردم، در آغوش فشردمش. پرستید و نوازش کرد و…
رمان شوکا پارت ۸۷3 ماه پیش۳ دیدگاه دست به سمت دکمههای لباسش بردم و دانهدانه مشغول باز کردن شدم. – یاسین حالا من کاری ندارم، ولی انقدر هم سر و وضعش بد نبود.…
رمان شوکا پارت ۸۶4 ماه پیش۱ دیدگاه گره روسریام را باز کردم تا گردن عرق کردهام هوا بخورد. اغراق میکرد، دخترک یک شلوار راسته و کت کوتاه ستش را پوشیده بود. چیزی که…
رمان شوکا پارت ۸۵4 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 ” یاسین ” مشت سخت شدهام را کنار پایم نگه داشتم تا بیتردید روی فک و دماغش ننشیند. پسرهی احمقِ بیمسئولیت! – این…
رمان شوکا پارت ۸۴4 ماه پیش۳ دیدگاه در یک کلام، من مانده بودم و یک آدم روانی! چاقوی ضامندار پیچیده شده در دستمال یزدیاش را برداشته و میخواست سراغ یاسر برود. سال به دوازدهماه…
رمان شوکا پارت ۸۳4 ماه پیش۴ دیدگاه 🤍🤍 مهر و محبت آهو به همه عیان بود، حتی به مادرم که یک روز خوب بود و یک روز چهارتایی میانداخت. با فکری مشغول پشت سرش…
رمان شوکا پارت۸۲4 ماه پیش۳ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و کنایه نزنم. – لباسهای خوشگلت هم که سهم زیر مانتوئه… اینارو چرا من تا حالا ندیدم؟! دستها و سرشانه…
رمان شوکا پارت ۸۱4 ماه پیش۸ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 سالن نفسگیر بیمارستان را پشت سر گذاشتم و وارد محوطه شدم. الکل و مواد ضدعفونی دل و رودهام را به هم میپیچاند. روی یکی از صندلیهای…