رمان شوکا پارت ۲۹5 ماه پیش۱ دیدگاه – شما پرسیدی چرا و من نگفتم دلیلشو؟ چه دل خوشی دارید شماها. انگار از سر دلخوشی اومده زن من شده. شکوفه کلافه از گریههای بچهاش،…
رمان شوکا پارت ۲۸5 ماه پیش۴ دیدگاه چرا فکر کرده بود مردی سیوچندساله برای رضای خدا عقدش میکند، بدون اینکه چشم طمع به تنش داشته باشد؟ نگاهش را دورتادور اتاق انداخت و در تصمیمی ناگهانی، با…
رمان شوکا پارت ۲۷5 ماه پیش۳ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 لپش را از داخل گزید و جلوی زبانش را گرفت. – ممنون راحتم. اینا چیه؟ یاسین که انگار تازه یادش افتاده باشد برای چه کاری…
رمان شوکا پارت ۲۶5 ماه پیش۳ دیدگاه دست در جیب فرو برد و مکث کرد. انقدری هم بیدستوپا نبود و عقلش میرسید که هر زنی جز این لباسها، نیاز به چیزهای دیگری از جمله لباس…
رمان شوکا پارت ۲۵5 ماه پیش۳ دیدگاه حسی با ته مایههای مرام و معرفت وادارش میکرد تا هر آنچه که برای خواهران خود میخواست، برای اون هم گرامی بدارد. همانطور که صیغهی موقت را…
رمان شوکا پارت ۲۴5 ماه پیش۳ دیدگاه صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد. برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده…
رمان شوکا پارت ۲۳5 ماه پیش۱ دیدگاه جانش به لب آمده و تنش از ناراحتی به عرق نشسته بود. ای کاش پدرش زنده بود، ای کاش… سر پایین انداخت و شرمزده لب زد. – بگید…
رمان شوکا پارت ۲۲5 ماه پیش۲ دیدگاه میان حرفش پرید و توپید. – پتو نداشت که نداشت، نمیمرد که… انگار تازه سرِ بی روسری آهو را دید که چنگ بر گونه زد. –…
رمان شوکا پارت ۲۱5 ماه پیش۳ دیدگاه خاتون بهتزده بشقاب میوه را روی میز گذاشت. – بچهم یاسر خوبه اینجا نیست بشنوه این حرفهارو! چی درموردش فکر کردید که اینطوری میگید؟ حالا خوبه اون…
رمان شوکا پارت ۲۰5 ماه پیش۴ دیدگاه آه سردی کشید و سینی غذا را جلوتر آورد. طعم مطبوع غذا تازه داشت رنگ به رخ سفیدش میداد که زود کنار کشید. در حد دوسه قاشق برای…
رمان شوکا پارت ۱۹6 ماه پیش۱ دیدگاه ن چشمهای مرد از تعجب درشت شد. او اصلاً به خاطر اینکه مبادا آهو چیزی بشنود، صدا بالا نمیبرد! – من غلط کنم صدام رو برای شما بالا ببرم!…
رمان شوکا پارت ۱۸6 ماه پیش۱ دیدگاه لبش را زیر دندان گزید و قاشق را در دست فشرد. اگر آهو این حرفها را میشنید چه؟ دلش از لحن تحقیرآمیز مادرش گرفت. قبلاً از این اخلاقها…
رمان شوکا پارت ۱۷6 ماه پیش۱ دیدگاه آهو تکیهاش را به دیوار داد و از فکرهایی که مادر یاسین درموردش میکرد، با غم پلک روی هم فشرد، همین یک قلم را کم داشت. به عنوان…
رمان شوکا پارت ۱۶6 ماه پیش۱ دیدگاه با تعجب پرسید. – اینجا دیگه کجاست؟ کجا پیاده شم؟ از آینه نگاهی گذرا به او انداخت. حق داشت تعجب کند ولی زیاد حال…
رمان شوکا پارت ۱۵6 ماه پیش۲ دیدگاه با تعجب به خودش اشاره کرد. – با من هستین؟ پرستار نگاه چپکی به او کرد و تشر زد. – مرد دیگهای مگه تو این اتاق هست؟…