رمان غیاث پارت ۴۵ 4.6 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه داراب، غیاث را دور زده بود؟ مگر میشد؟ دارابی که در این مدت کوتاه شناخته بودم حتی جانش را به پای غیاث میداد و حالا… خواستم…
رمان غیاث پارت ۴۴ 4.5 (31)1 سال پیشبدون دیدگاه شانههایم از ترس بالا پرید و صدای خانم جان آمد که با ترس به گونهاش کوبید و گفت: – یا حسین، چیشده؟ غیاث مادر؟…
رمان غیاث پارت ۴۳ 4.3 (42)1 سال پیشبدون دیدگاه لحنِ عجیب حرف زدن و حالتِ خاص نگاهش حالم را زیر و رو کرد. شکوفههای سرخِ شرم روی گونههایم ریشه دواند و سر به زیر گرفته و…
رمان غیاث پارت ۴۲ 4.5 (43)1 سال پیشبدون دیدگاه بی حوصله از حرفهای صد من یک غازش زیرِ دستش کوبیده و گفتم: – لازم نیس کسی چیزیو واسه من توضیح بده، وقتی پشت…
رمان غیاث پارت ۴۱ 4.6 (30)1 سال پیش۱ دیدگاه بی حرف سری تکان داده و از اتاق خارج شدم. نامههایی که یکی پس از دیگری به دستم میرسید، چهار سالِ پیش را برایم یاداوری میکرد!…
رمان غیاث پارت ۴۰ 4.2 (55)1 سال پیش۱ دیدگاه ملیسا دست از تقلا کردن کشید و نگاهش را نرم نرم به پایین پایمان کشاند! با دیدن لختی پایین تنهام سریع پلک بست و پر از خجالت پچ…
رمان غیاث پارت ۳۹ 4.5 (49)1 سال پیشبدون دیدگاه دلم برای لحن مستاصلش ریخت و با این حال با بی رحمی گفتم: – برو اونور لباست کثیفه منم کثیف میکنی! دستهایش دورِ کمرم شل…
رمان غیاث پارت۳۸ 4.4 (52)1 سال پیشبدون دیدگاه – وقتی جای گیاهِ بامبو رو عوض کنی، دیگه رشد نمیکنه و پژمرده میشه میدونی چرا؟چون ریششو همونجا جا میذاره! به نیم رخِ داراب که در حالِ…
رمان غیاث پارت۳۷ 4.4 (36)1 سال پیش۱ دیدگاه از کلامم طعنه چکه میکرد. نفسش را پر از کلافگی بیرون فرستاد و موهای اشفتهاش را به چنگ گرفت. چرا حال و روزش آزام میداد؟ قلبِ بی عقلم…
رمان غیاث پارت۳۶ 4.5 (45)1 سال پیشبدون دیدگاه میانِ خواب و بیداری صدای آرامش در گوشم طنین انداخته بود. میفهمیدم و متوجه نمیشدم که چه میگوید. بجز یک جفت چشمِ نگران و دو مردمکی که حال…
رمان غیاث پارت۳۵ 4.4 (38)1 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] دستم روی دستگیرهی در ثابت ماند. تکانِ سختی که شانههایم خورد را به وضوح حس کردم. حس می کردم صدایِ ترک برداشتنِ قلبم به قدری…
رمان غیاث پارت۳۴ 4.6 (47)1 سال پیشبدون دیدگاه بی حرف عقب گرد کرد و وارد اتاق شد. صدای هق هقِ غزاله همچنان در گوشم زنگ میخورد! روی مبلِ زِوار درفته.ای که دقیقا پشت سرمان بود…
رمان غیاث پارت۳ ۳ 4.4 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه یادِ دیشب و نگرانیِ شیرینی که برایم به خرج داده بود، کنجِ لبم را بالا فرستاد! دستی به موهای بیرون ریخته از شالش کشیدم و قبل از اینکه…
رمان غیاث پارت ۳۲ 4 (31)1 سال پیشبدون دیدگاه نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد، نگاهش را به من کشید و گفت: – واسه ما خانواده خیلی مهمه دختر! تا الانم که تو این خونه بودی نپرسیدم…
رمان غیاث پارت ۳۱ 4.6 (43)1 سال پیش۱ دیدگاه خواستم موافقت کنم اما چشمم که به کبودی کنارِ پلکش افتاد لب گزیدم! شبهای نیامدنش قرار بود همینقدر سخت و دیر سپری شود؟ قرار بود خودم را…