رمان پینار پارت ۹2 ماه پیشبدون دیدگاه رنگ پریده، گونههای سرخ! لبش را به دندان میگزید و ریشههای شالش را دور انگشت میپیچاند. ناگهان هم برخاست. – ببخشید…
رمان پینار پارت ۸2 ماه پیش۱ دیدگاه شماره را از یگانه گرفت و به اتاق خودش رفت. سیمکارت قدیمیاش را دوباره در گوشیاش گذاشت و با افسر پرونده تماس گرفت. سرگرد محمدی هر چه…
رمان پینارپارت ۷2 ماه پیش۲ دیدگاه قطعا حاج سعید جلوی فاطمه نمیتوانست بگوید که یگانه میترسیده از عکسالعمل اردلان… اینکه میترسید اردلان بفهمد و خوشحال شود… بفهمد و به جای خدابیامرزی، لعن…
رمان پینارپارت ۵3 ماه پیش۲ دیدگاه پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم میشد! قبل از…
رمان پینارپارت ۴3 ماه پیش۱ دیدگاه قوّت قلبی نداشت… دفاعی نداشت… بهانهای نداشت… هیچ دست آویزی نداشت که بتواند در برابر زهر حرفهای اردلان، قد راست…
رمان پینارپارت ۳3 ماه پیش۳ دیدگاه تلفن زدنهای شبانه… همهی آن شب و روزهایی که با ذوق داشتن او، گذرانده بود… و گریهها… روزی که چمدانش را بست…
رمان پینارپارت ۲3 ماه پیش رنگ از رخ یگانه پرید و فاطمه خانم گفت: – نمیدونم عمه، خیر نبینه به حق علی… ابروهای اردلان…