رمان آخرین سرو پارت 186 سال پیشبدون دیدگاه با صدای هیاهوی مردانی که در حریم عمارت به شدت در رفت و آمد بودند یکباره از خواب پریدم گیج و خواب آلود در جایم میخکوب شده بودم.هنوز در…
رمان آخرین سرو پارت 176 سال پیشبدون دیدگاه سوار که شدم بی مقدمه با صدای لرزان شروع کرد: _خانم جان من یه کارگر ساده ام از مال دنیا همین یه لکنتی رو دارم که اگه چرخش بچرخه…
رمان آخرین سرو پارت 166 سال پیشبدون دیدگاه پدر ! بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد! همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند … بگذار تا…
رمان آخرین سرو پارت 156 سال پیشبدون دیدگاه میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود … میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که “دیگر هرگز و تا ابد…
رمان آخرین سرو پارت 146 سال پیشبدون دیدگاه دری در مقابلم گشوده شد ونوری از ورای آن چهار چوب رنگ باخته ی آهنی بر قلبم تابید دو کبوتر روی زمین ، درست وسط باغچه خلوت کرده بودند……
رمان آخرین سرو پارت 136 سال پیشبدون دیدگاه “ماهی دارم میمیرم…دارم خفه میشم ! دلم برات تنگ شده! میخوام ببینمت…میخوام باهات حرف بزنم” همه تنم لرزید و قلبم لغزید و کف دستم افتاد. گیج ومنگ چند مرتبه…
رمان آخرین سرو پارت 126 سال پیشبدون دیدگاهچند شب بود که بابا حتی شبها هم خانه نمی آمد. دلیل نیامدنش راهم به حساب گرفتاری های اخیر وسر وسامان دادن به وضع نا به سامان حجره میگذاشت. دلیل…
رمان آخرین سرو پارت 116 سال پیشبدون دیدگاه کسى محکم به در لگد و زد قبل از اینکه بتوانم حرکتی کنم پیرزن بار دیگر وارد اتاق شد. همان جا روی زمین نشسته بودم و دستهایم را از…
رمان آخرین سرو پارت 106 سال پیشبدون دیدگاه وبعد بدون اینکه منتظر بماند تا حرف بزنم در چشم هایم نگاه کرد وگفت: – خجالت نمیکشی دختر! گنده شدی خیر سرت داری میری خونه ی شوهر!! هنوزم وایمیسی…
رمان آخرین سرو پارت 96 سال پیشبدون دیدگاهپس بدون درنگ شروع به تعریف کردم ماجرای پسر درختی وحرفهایش و تعقیب کردن ها وحضور مداومش را گفتم در آخر هم رو به آمنه کرده وگفتم: – ننه خودتم…
رمان آخرین سرو پارت 86 سال پیش۱ دیدگاهدودستی جلوی دهانم را محکم گرفتم تا مبادا بغضم بترکد ! مبادا کاری از من سر بزند که بابا بفهمد من او را دیدم! مبادا غرورش زخمی شود!… مبادا…. همانطور…
رمان آخرین سرو پارت 76 سال پیشبدون دیدگاه میخ فولادی کوچکی پیدا کردم گوشت کوب را هم از داخل کشوی آشپزخانه بیرون کشیدم . قفس را از روی میز برداشتم و به طرف اتاق حرکت کردم؛ اندازه…
رمان آخرین سرو پارت 66 سال پیشبدون دیدگاهیادم آمد که بعد از یک بحث طولانی که بین مامان وآمنه بر سر مسئله ی میهمانی شام شب خواستگاری پیش آمده بود بالاخره مامان مغلوب شد وکوتاه آمد ولی…
رمان آخرین سرو پارت 56 سال پیشبدون دیدگاه بعد از اتمام کلاس سهیلا من را تا خانه رساند، تمام طول مسیر فقط حرف زدیم وخندیدیم ، نمیدانستم باید از او ناراحت وعصبی میبودم یا مسرور وخشنود ؟!…
رمان آخرین سرو پارت 46 سال پیشبدون دیدگاه انگار دهانم قفل شده بود … قلبم از شدت شوک،کم مانده بود از کار بیفتد! آمنه که متوجه ی این دگرگونی شد به سرعت درب بطری آبى که همراه…