رمان پناهم باش پارت 335 سال پیش۳ دیدگاه مکثی کردم و اون ادامه داد: شاید نترسه اما چون خانوم جون تو کل زندگی همه ما همه اختیارات رو داشته، ماها عادت نداریم روی حرفش حرفی بزنیم یا…
رمان پناهم باش پارت 326 سال پیش۴ دیدگاه با وحشت به خانوم جون نگاه کردم. انگار نگاهمو خوند. در حالیکه از جاش بلند مى شد گفت: چته دختر؟ جن دیدى؟ نوراست… همون دکترى که پیشش رفتیم… سکوت…
رمان پناهم باش پارت 316 سال پیش۱ دیدگاه به اتاقم رفتم و سرمو تو بالشتم فرو بردم و هق هقم رو خفه کردم. اما لعنتى تموم شدنى نبود. اوین کى بر مى گرده؟!.. من از این دوتا…
رمان پناهم باش پارت 306 سال پیشبدون دیدگاه خانوم جون عاشق پدرم بود!.. انقدری عاشق که آوازه اش تو کل روستا پیچیده بود و همه ی خانواده از این عشق خبر داشتند!.. اما پدرم عاشق مادرم بود..…
رمان پناهم باش پارت 296 سال پیش۳ دیدگاه لب ورچیدمم.منظورشو درک نمی کردم.انتظار داشت چی بگم؟!… بغض داشت خفم می کرد اما نمیخواسم جلوی اونا گریه کنم. یکبار دیگه از درد به خودم پیچیدم،ولی اینار آروم گفتم:…
رمان پناهم باش پارت 286 سال پیش۶ دیدگاه #پناهم باش! #پارت209 با همه ى بچگى ام متوجه این شدم که حرفش بسیار زشت و نابخردانه بود اما چرا خودش متوجه نشد؟!… با…
رمان پناهم باش پارت 276 سال پیش۵ دیدگاه #پارت204 دکمه هاى مانتوم رو که باز کرد و از تنم دراورد دستش به سمت شلوارم رفت. هول شدم و دستمو روى دستش گذاشتم و گفتم: چیکار مى…
رمان پناهم باش پارت 266 سال پیش۱ دیدگاه روی صورتش خم شدم. آروم چشمهاش رو بست و منم لبهامو روی چشمهاش گذاشتم و بوسه ای روشون نشوندم و بعد پایینتر رفتم و آروم روی البهاش گذاشتم و…
رمان پناهم باش پارت 256 سال پیش۶ دیدگاه خسته از جنگ نابرابر کنار رویسام دراز کشیدم و اونو در آغوش گرفتم. تنها کارى که مى تونستم در حق اون بکنم این بود که حداقل اونو راضى…
رمان پناهم باش پارت 246 سال پیش۴ دیدگاه کارهاى ترخیصم تموم شد و مرخص شدم. وقتى وارد خونه شدیم مادر دلنگران به سمتم اومد. تو چشمهاش قطره اشکى موج مى زد. بغلم کرد و در حالیکه…
رمان پناهم باش پارت 236 سال پیش۴ دیدگاهصداش کردم: رویسا؟!… سرش رو بلند کرد و با همون نگاه خجالتى اش با نفس حبس شده اش زمزمه کرد: جان؟! با شنیدن این حرفش از خود بیخود شدم و…
رمان پناهم باش پارت 226 سال پیش۲ دیدگاه دوباره بهش نگاه کردم. دستهام ناخودآگاه مشت شد.احساس مى کردم یکم دیگه فشارش بدم، گوشی رو خرد میکنم. __ این شماره امیره؟! مکثى کرد و بعد آروم گفت:…
رمان پناهم باش پارت 216 سال پیشبدون دیدگاه گفت خدارو مى شناسی؟! گفتم آره! گفت به همون خدا دلمو شکستى! حالا من میگم ؛ خدارو مى شناسی؟! به همون خدا نفهمیدم!… دل شکستم اما نفهمیدم! آخه چطور…
رمان پناهم باش پارت 206 سال پیش۲ دیدگاه #رویسا صداى فریاد ترنم رو که شنیدیم، اوین اول به من نگاه کرد و بعد به سمت در رفت . منم به دنبالش رفتم و با باز شدن…
رمان پناهم باش پارت 196 سال پیشبدون دیدگاه عجیب بود این دخترى که تا دیروز از نزدیک شدن به من مى ترسید الان تموم وجودش رو در اختیارم گذاشته ؛ هیچ! با من همراهى هم مى کرد.…