رمان پناهم باش پارت 33

۳ دیدگاه
  مکثی کردم و اون ادامه داد: شاید نترسه اما چون خانوم جون تو کل زندگی همه ما همه اختیارات رو داشته، ماها عادت نداریم روی حرفش حرفی بزنیم یا…

رمان پناهم باش پارت 32

۴ دیدگاه
  با وحشت به خانوم جون نگاه کردم. انگار نگاهمو خوند. در حالیکه از جاش بلند مى شد گفت: چته دختر؟ جن دیدى؟ نوراست… همون دکترى که پیشش رفتیم… سکوت…

رمان پناهم باش پارت 31

۱ دیدگاه
  به اتاقم رفتم و سرمو تو بالشتم فرو بردم و هق هقم رو خفه کردم. اما لعنتى تموم شدنى نبود. اوین کى بر مى گرده؟!.. من از این دوتا…

رمان پناهم باش پارت 30

بدون دیدگاه
  خانوم جون عاشق پدرم بود!.. انقدری عاشق که آوازه اش تو کل روستا پیچیده بود و همه ی خانواده از این عشق خبر داشتند!.. اما پدرم عاشق مادرم بود..…

رمان پناهم باش پارت 29

۳ دیدگاه
  لب ورچیدمم.منظورشو درک نمی کردم.انتظار داشت چی بگم؟!… بغض داشت خفم می کرد اما نمیخواسم جلوی اونا گریه کنم. یکبار دیگه از درد به خودم پیچیدم،ولی اینار آروم گفتم:…

رمان پناهم باش پارت 28

۶ دیدگاه
            #پناهم باش! #پارت209 با همه ى بچگى ام متوجه این شدم که حرفش بسیار زشت و نابخردانه بود اما چرا خودش متوجه نشد؟!… با…

رمان پناهم باش پارت 27

۵ دیدگاه
    #پارت204 دکمه هاى مانتوم رو که باز کرد و از تنم دراورد دستش به سمت شلوارم رفت. هول شدم و دستمو روى دستش گذاشتم و گفتم: چیکار مى…

رمان پناهم باش پارت 26

۱ دیدگاه
   روی صورتش خم شدم. آروم چشمهاش رو بست و منم لبهامو روی چشمهاش گذاشتم و بوسه ای روشون نشوندم و بعد پایینتر رفتم و آروم روی البهاش گذاشتم و…

رمان پناهم باش پارت 25

۶ دیدگاه
    خسته از جنگ نابرابر کنار رویسام دراز کشیدم و اونو در آغوش گرفتم. تنها کارى که مى تونستم در حق اون بکنم این بود که حداقل اونو راضى…

رمان پناهم باش پارت 24

۴ دیدگاه
    کارهاى ترخیصم تموم شد و مرخص شدم. وقتى وارد خونه شدیم مادر دلنگران به سمتم اومد. تو چشمهاش قطره اشکى موج مى زد. بغلم کرد و در حالیکه…

رمان پناهم باش پارت 23

۴ دیدگاه
صداش کردم: رویسا؟!… سرش رو بلند کرد و با همون نگاه خجالتى اش با نفس حبس شده اش زمزمه کرد: جان؟! با شنیدن این حرفش از خود بیخود شدم و…
رمان پناهم باش

رمان پناهم باش پارت 22

۲ دیدگاه
    دوباره بهش نگاه کردم. دستهام ناخودآگاه مشت شد.احساس مى کردم یکم دیگه فشارش بدم، گوشی رو خرد میکنم. __ این شماره امیره؟! مکثى کرد و بعد آروم گفت:…

رمان پناهم باش پارت 21

بدون دیدگاه
  گفت خدارو مى شناسی؟! گفتم آره! گفت به همون خدا دلمو شکستى! حالا من میگم ؛ خدارو مى شناسی؟! به همون خدا نفهمیدم!… دل شکستم اما نفهمیدم! آخه چطور…

رمان پناهم باش پارت 20

۲ دیدگاه
    #رویسا صداى فریاد ترنم رو که شنیدیم، اوین اول به من نگاه کرد و بعد به سمت در رفت . منم به دنبالش رفتم و با باز شدن…

رمان پناهم باش پارت 19

بدون دیدگاه
  عجیب بود این دخترى که تا دیروز از نزدیک شدن به من مى ترسید الان تموم وجودش رو در اختیارم گذاشته ؛ هیچ! با من همراهى هم مى کرد.…