رمان پناهم باش پارت 26

4.2
(13)

 

 روی صورتش خم شدم. آروم چشمهاش رو بست و منم لبهامو روی چشمهاش گذاشتم و بوسه ای روشون نشوندم و بعد پایینتر رفتم و آروم روی البهاش گذاشتم و شروع به بوسیدنش کردم.

همزمان دستم رو سر دادم و تو یقه اش گذاشتم و شروع به نوازشش کردم.

اهی از بین لبهام کشید و دستهاشو روی سینه هام گذاشت. داشتم به | جورایی می شدم، از ترس اینکه حسم نیره سرمو تو یقه اش کردم و دکمه های لباس رو تو تنش پاره کردم و با لذت به اون تن سفید زل زدم.

سرم رو بین سینه هاش فرو بردم و اول عطر تنشو به جون کشیدم و بعد چشمهامو بستم و به جونشون افتادم. انگار یه حسهایی توم زنده شده بود و نمی خواستم این حس رو از دست بدمر!

دستم رو به پاهاش رسوندم و شروع به نوازش رونهاش کردم و آروم آروم پیشرفت کردم و جلوتر رفتم و دستمو سر دادم و از زیر لباس زیرش وارد کردم. چشمهاش خمار شده بود و آه و ناله هاش هم بیشتر… طوری که اگه لبهاش رو نگه نمی داشتم کل عمارت رو با خبر می کرد. منم از اونهمه سرو صدا به وجد اومده بودم و می خواستم زودتر به نتیجه برسه

پس بین پاهاش قرار گرفتم و …

نشد! بازهم نشد!… عصبی از اینهمه فشاری که آوردم، بوسه ای روی پیشونی رویسا گذاشتم و از جام بلند شدم و به سمت حمام رفتم شاید از این سر درد وحشتناک نجات پیدا می کردم.

وقتی از حمام بیرون اومدم، رویساروی تخت نشسته بود و غرق فکر بود. این سرخوردگی پیش اون بیشتر اذیتم می کرد. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم، سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. منم سعی کردم لبخند بزنم: زود خوب میشم! قول میدم وقتی برگشتم به فکر بچه باشیم؟

خندید. خندید و باز دلمو برد. امروز باهاش بی رحم بودم. وقتی نتونستم خودم رو راضی کنم از اون هم به سادگی گذشتم. بغلش کردم و باهاش دراز کشیدم و سرشو روی سینه هام گذاشتم رویسام! 

باز هم اروم و با خجالت گفت: جونم؟!

_ خیلی دوستت دارم و این منتهای آرزومه که بتونم تو رو راضی کنم و از اینکه نمیتونم این کارو بکنم واقعا اذیت میشم! قول میدم به زودی بتونم این کارو برات بکنم …

و خم شدم بوسه ای روی پیشونیش بزارم که متوجه نگاه گنگش شدم.

لبخندی زدم و نوک بینی اش رو بوسیدم و گفتم: بخواب دلبرکم که فردا صبح زود باید برای پاسپورتت اقدام کنیم.

دوباره سرش رو روی سینه ام گذاشت و چشمهاش رو بست و خیلی زود خوابش برد.

کارهای پاسپورتش خیلی زود تموم شد. اما نمیدونم چرا ناراحت بود. هرچی سعی می کردم دلداریش بدم هم فایده نداشت.

بلیط هواپیما هم حاضر شده بود و ما تا فردا شب عازم بودیم. نمیدونستم باید چیکار می کردم. گیج شده بودم و بین عقل و احساسم گیر کرده بودم. اصلا حال و روز خودم رو هم نمی فهمیدم چه برسه به اینکه بخوام اون رو هم آرومکنم! |

 

رویدا | باورم نمی شد!… تنها پناهم رفتنت… عجب حس غریبی بهم دست داده بود.. لعنتی بغض داشت خفه ام می کرد. اما نمی تونستم گریه کنم!…

مثل ادمی بودم که عزیزترین کسش رو از دست داده بود اما نمی تونست باور کنه….

تو زمین و زمان نبودم! انگار یک جسم بی وزن بودم که تو هوا معلق بودم!

تموم روزمون به سکوت سپری شد و فقط موقع رفتن روبروم ایستاد. صورتم رو با دستهاش قاب گرفت و تو چشمهام خیره شد. به لبهام نگاه کرد اما روی پیشونی ام بوسه ای گذاشت و گفت: خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی من برگشتم و با هم بر می گردیم! قول بده تو این مدت دختر خوبی باشی! خوب بخوری خوب بپوشی تا من برگردم.

بغضم رو قورت دادم و سری به عنوان تایید فرود اوردم. دوباره روی موهامو بوسید و به سرعت از اتاق خارج شد. همیننن! 

انگار اگه می موند اون هم با من گریه می کرد.

حتی بهم اجازه نداد به فرودگاه برم! می گفت می ترسه من رو ببینه و از رفتن پشیمون نشه 

اونها رفتند و من موندم و یک خونه که تمامش اوین رو به یادم می آورد! 

تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد…. دم دمای صبح بود که خوابیدم و لنگ ظهر از خواب بیدار شدم.

یک دوش گرفتم. یک پیراهن کمر کلوش تا سر زانوهام به تن کردم و از اتاق بیرون رفتم و با دیدن خانم جان و ترنم تو سالن از شدت تعجب وا موندم. انقدری که اصلا یادم رفت سلام کنم.

خانوم جان سری بلند کرد و بهم نگاه کرد: چته دختر؟! .. هووتو دیدی؟…

سلامت کو؟!

انقدری شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود: س…س…سلام!

ابروهاش رو در هم کرد و گفت: علیک السلام!

الان وقت بیدار شدن زن شوهرداره؟!شوهرتم اینطوری بدرقه می کنی؟!… این وقت روز که اون بیچاره به خونه برمیگرده….

ترنم مصنوعی خندید و گفت: خوب عمه خانوم از یه بچه چه انتظاری داری؟!… ولش کن بزار خوش باشه!

و من فقط برو برو بهشون نگاه کردم. حتی زبونم نگشت بگم دیشب خوابم نبرد. فقط مثل بچه یتیم ها وسط سالن سر به زیر ایستاده و نگاهشون می کردم.

خانوم جان با سر به آشپزخونه اشاره کرد: الان که دیروقته برو همونجا یه چیز بخور تا ناهار بشه! 

سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و سلام کردم. نرگس خانوم به سمتم برگشت: سلام خانوم شما تو سالن بشینید من الان براتون میز رو میچینم! 

_ خانوم جون گفتن همینجا چیز بخورم! نرگس با دهانی باز بهم نگاه کرد: اینجا؟!

_ بله!

– اما… اما…

سکوت کرد و اول به من و بعد به آشپزخونه نگاه کرد و بعد آهی کشید و گفت: بشین دختر جان! بشین که خدا به داد جفتمون برسه….و به سمت یخچال رفت. اما منظورش چی بود؟!….

 بیشتر از دو لقمه نتونستم بخورم. تشکر کردم ولی همونجا نشستم و از جام بلند نشدم، نرگس همونطور که به کارهاش می رسید، مدتی رو زیر چشمی بهم نگاه کرد و چون دید از جام بلند نمی شم، گفت: خانوم جان پاشین برین تو سالن! خوبیت نداره شما اینجا باشین مهمونتون تو سالن! 

ناچار از جام بلند شدم و به سمت سالن رفتم و سر به زیر روی یکی از مبل ها نشسته.

– چند وقته ازدواج کردن دختر جون؟!سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با من بود؟!

– مر…مم… فکر کنم یکی دوماه…

پوزخندی روی لبهاش نشسته و با تمسخر نگاهم کرد؛ اما بعد چند ثانیه ابروهاش در هم شد و گفت: پس اینهمه مدت باردار نشدی؟! 

و چون نگاه متعجب من رو دید گفت: آخرین ماهیانه ات کی بود؟!از خجالت هفت تا رنگ عوض کردم و سر به زیر گفتم: چند وقت پیش

چند بار شدی؟!

گنگ نگاهش کردم و ترنم به جاش توضیح داد: بعد عروسیت چند بار پریود شدی؟!

_ یه بارا خانوم جان سری تکون داد و گفت: پس دومیش هم نزدیک!

و بعد به ترنم نگاه کرد و گفت: خانوم دکتر ایرانه؟!

ترنم مکثی کرد و بعد گفت: نمیدونم اما بعد از ظهری زنگ می زنم و ازش خبر میگیرم!

_ اگه ایران بود به نوبت بگیر که با هم برین

_ برای چکاپ؟!

خاله خانوم با ابروهایی در هم نگاهش کرد: نه جونم برای برنامه ریزی برای بچه

چشمهام گرد شد. بدون اوین؟!… ترنم سری به عنوان تایید تکون داد. معلوم بود خوشش نیومده اما مجبور بود در برابر خاله خانوم سکوت کنه!من آب دهنم رو قورت دادم و به خاله خانوم نگاه کردم که با ابروهایی در هم در حال رصد زدن من بود و بعد اینکه یک معاینه ی کلی کرد، گفت: خدارو شکر جثه ی خوبی برای بچه دار شدن داری…(و بعد به ترنم نگاه کرد و گفت: ببین دکتر می تونه یکباره بکنه و بچه دو یا سه قلو بشه؟!چشمهام دیگه از این گردتر نمی شد. چرا  متوجه ی حرفهای خاله خانوم نمی شدم؟! ترنم هم معلوم بود رو ترش کرده اما بالاجبار جواب می ده و در حالیکه سعی می کرد خشمش رو کنترل کنه ، گفت: ازش می پرسم او بعد فکر می کنم برای اینکه بیشتر از این ناراحت و عصبی نشه از جاش بلند شد و گفت: تا ناهار حاضر بشه استراحت می کنم…خاله خانوم که انگار تازه متوجه ی ناراحتی اون شده بود مکنی کرد و انقدری به اون نگاه کرد تا

ترنم از سالن خارج شد. بعد رو به من کرد و گفت: قدر زندگی با اوین من رو بدون تا مثل این دختر بعدها حسرت نخوری؟

حدس می زدم که ازدواج شکست خورده ای داشته باشه، اما مگه شکست و موفقیت تو ازدواج دست خودمون نبود؟!… پس چرا آدم باید بعد از طلاقش احساس شکست بکنه؟!… به نظرم تصمیم موندن یا رفتن از یک زندگی به عهده که شخص هست و اگه خود من تصمیم به این جدایی بگیرم شکست محسوب نمیشه! چون حتما اینده ای بهتری رو برای خودم در نظر گرفتم وگرنه کی حاضره از چاه در بیاد و تو چاله بیفته؟!… برای اینده ی نامعلوم زندگی خودش رو به باد بده؟! خاله خانوم قدیمی فکر می کرد. حتما ترنم الان احساس خوشبختی می کرده…

حیرون و ویلون تو پذیرایى نشسته بودم و به دستهام خیره شده بودم. کاش منم مثل ترنم مى تونستم به اتاق خودم برم و راحت باشم اما نرگس گفته بود که چون صاحبخونه ام باید تو پذیرایى بشینم.

دلم براى اوین تنگ شده بود و به یادش دوباره بغضى روى گلوم نشست. اگه اون الان اینجا بود من مجبور نبودم خاله خانوم رو تحمل کنم.

آهى کشیدم و قطره اشک مزاحم از سر دلتنگى رو با سرانگشتم خشک کردم.

— چته دختر؟!… ناراحتى؟!

نگاهش کردم و مختصر جواب دادم: نه!

ابروهاش در هم شد و به من خیره شد. لحظاتى رو به من نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و در حالیکه عصا زنان به سمت اتاقش مى رفت گفت: موقع ناهار صدام کن!

چشم زیر لبى گفتم که سرجاش ایستاد و به سمت من برگشت: عادت دارى اینطورى جواب بدى؟!

با تعجب نگاهش کردم: جاننن؟؟؟

__ عادت دارى به زور جواب بدى؟!

فقط نگاهش کردم. اصلا متوجه منظورش نمى شدم. ایروهاش در هم گره خورد و گفت: تو از سر باید تربیت بشی! خواهرم و پسرش عرضه این کارو ندارن! خودم درستت میکنم!

واقعا متوجه منظورش نمى شدم. همونطور حیرون نگاهش کردم تا از سالن خارج شد و به دنبال اون نرگس وارد شد و زودى به سمتم اومد و دستپاچه گفت: خانوم جون!… قربونت برم الهى باید جواب خانوم حان رو با صداى بلند و شمرده بدى! اینجا جواب اروم و زیر لبى یعنى بى احترامى به بزرگتر!….

__ آخه چرا؟!

__ چون بزرگتر پیش خودش این فکر رو مى کنه که تو نمیخواى جوابش رو بدى یا دارى زورى و سر بالا جوابش رو مى دى!

با تعجب نگاهش کردم. این حرفها یعنى چى؟! من کلا عادت داشتم اینطورى حرف بزنم. چرا باید بى احترامى مى شد؟!

__ دختر قشنگم! نیم ساعت دیگه ناهار حاضره! الان برین استراحت کنین نیم ساعت دیگه خودم صدات میکنم که خانوم جون رو صدا کنى!

__ باشه

و از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. به یاد گوشیم افتادم. تنها همدمم!… چرا زودتر از اینها یادش نکردم؟!… گوشیمو گرفتم و به مادرم زنگ زدم و چند دقیقه اى باهاش صحبت کردم و بعد قطع کردم که شماره ى ناشناسی بهم زنگ زد.

باید جواب میدادم؟!… نمى خواستم بدم اما دلم گفت جواب بده!

__ الو؟!

صداى ضعیفى به گوشم رسید: دلبرکم؟!

مکثى کردم: اوین؟!

__آره عزیزم خودمم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
pariya
pariya
5 سال قبل

ادمین جان بقیشو کی میزاری؟؟لطفا زود بزار خواهششش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x