رمان پناهم باش پارت 41

4.1
(29)

با تعجب به چشمهای پر از خواهش خلیل نگاه کردم و سرم رو به معنای نفی خواسته ی اون به دو طرف تکون دادم. ولی اون با دستهاش چونه ى من رو گرفت و دوباره به عربی یک چیزی رو زمزمه کرد که من معنی حرفش رو نمی فهمیدم، اما می دونستم منظورش از اون حرف چیه! دوباره سرم رو به معنای نفی تکون دادم و به اون نگاه کردم که با چشم هاش از من خواهش می کرد و چون دید من به هیچ صراطى مستقیم نمیشم صورت من رو به سمت خودش کشید که من به شدت تکون خوردم و هولش دادم و از روی تخت بلند شدم و یک متر عقب رفتم.

اون با تعجب به من نگاه کرد و بعد سر به زیر انداخت. احساس کردم پشیمون شده اما سر و صدای اون زن و مرد دوباره نگاهش رو بلند کرد و چون دقایقی به اون ها نگاه کرد باز ابروهاش درهم شد و بعد به من نگاه کرد و رو تختی رو از روی خودش کنار زد و همین که خواست به سمت من بیاد من بلند فریاد زدم: نه !

و بی اراده اشک هام از روی گونه هام جاری شد که خلیل برای لحظاتی مات و مبهوت به من نگاه کرد و بعد از اون ابروهاش رو درهم کرد و سر جاش نشست و رو تختی رو روی خودش کشید و برای لحظاتی به رو تختی خیره شد و بعد دراز کشید و رو تختی رو روی خودش کشید.

من همون جا روی زمین به دیواره کناریم تکیه دادم و زار زار گریه کردم. حتی فکرش رو هم نمی تونستم بکنم که اون ها بتونند خلیل رو تحریک کنند و حسگرهاش رو به کار بندازند وگرنه خیلی محتاط تر از الان رفتار می کردم.

نمی دونم چقدر گریه کردم که همون جا خوابم برد و نمی دونم کار اون زن و من چقدر طول کشید و تا کی به کارشون ادامه دادند اما وقتی به هوش اومدم که کسی من رو در آغوش کشیده و بلندم کرده بود.

چشم که باز کردم خلیل رو دیدم که به من نگاه می کرد. خواستم از بغلش بیرون بیام که چیزی رو به عربی زمزمه کرد و من رو آروم روی تخت گذاشت و رو تختی رو روم کشید و خودش از اون سر تخت وارد تخت شد و کنارم دراز کشید و تو چشم هام خیره شد و به عربی یه چیزهایی رو می گفت اما من متوجه نشدم و وقتی دستش رو دراز کرد، من دستم رو پس کشیدم که ابروهاش رو درهم کرد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید روی قلبش گذاشت و بعد بلند کرد و پشت دستم رو بوسید و دوباره روی قلبش گذاشت.

به گمونم داشت معذرت خواهی می کرد اما برام مهم نبود!
من رو واقعا ترسونده بود و دیگه پیشش احساس امنیت نمی کردم!

چشم هام رو بستم و سعی کردم خودم رو به خواب بزنم که خطری از جانب اون من رو تهدید نکنه و بعد از چند دقیقه واقعا خوابم برد!

صبح وقتی بیدار شدم کیان توی اتاق ما نشسته بود و با گوشی موبایلش ور می رفت. وقتی سرش رو بلند کرد ونگاهش به من افتاد رنگ نگاهش با نگاه دیشب فرق داشت.
شرمنده بود!
اما شرمندگی اون برای من فرقی نمی کرد !
اگر خلیل به من تجاوز می کرد؟!…

ابروهام رو درهم کردم و سلام زیر لبی گفتم و به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم که دیدم جلوی در دستشویی ایستاده و با دیدن من گفت: رویسا من مامورم و معذور!…
اگر بخوام جلوشون رو بگیرم تو رو اذیت می کنند و خیلی بدتر از این ها باهات برخورد می کنند!… من نمی تونم علیه اون ها مخالفتی بکنم! خواهش می کنم این رو بفهم!…

سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم: باشه باشه! غلط کردم که تو نمیتونی از من حمایت کنی!…

بعد سرم رو بالا آوردم و گفتم: اما می تونستی بهم بگی این ها چه برنامه ای برای من دارند!حداقل من فرصت می کردم یک فکری به حال خودم بکنم!

سرش رو پایین انداخت و گفت:من خودم هم نمی دونستم اون ها چه برنامه ای دارند!… به من هم نگفته بودند بعد ها من متوجه شدم که قضیه از چه قرار بود!…
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: چرا به کمکم نیومدی؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت:چی کار می تونستم بکنم؟
__من رو از دست اون ها نجات میدادی! یعنی اگر یک روزی اون ها بخواند علیه من کاری بکنند تو هیچ کاری نمیکنی؟ می ایستی و نگاهشون می کنی؟
ابروهاش رو درهم کرد و سر به زیر انداخت و دقایقی سکوت کرد و بعد سرش رو بالا آورد و گفت: رویسا این رو متوجه بشو من فقط زمانی می تونم برای تو کاری بکنم که بدونم جونت در خطره! من نمیتونم برای این قضیه برای تو کاری بکنم و ریسکی بکنم و اخراج بشم و کلا نسبت به حال تو بی خبر بشم!…
چرا متوجه نمیشی؟ من فقط باید از جان تو در برابر اون ها محافظت کنم؟

ابروهام رو درهم کردم و گفتم: اون ها با جون من کاری ندارند! الان با خود من کار دارند! می خوان من براشون زن خونه بشم!
می خوان من براشون بچه بیارم!… می خوان من براشون خانمی کنم که من نمیتونم این کار ها رو بکنم! اون ها من رو نمی کشند فقط قصد آزار و اذیت من رو دارند!…

سری به عنوان نفی تکون داد و گفت: اشتباه نکن رویسا اگر تو کوچکترین گزندی به آرامش این خونه وارد کنی مطمئن باش یک جوری سر به نیستت می کنند که حتی بزرگ تر از من هم نمیتونه تو رو پیدا کنه!
انقدر خوش خیال نباش!
اگر الان کاری به کار تو ندارند فقط بخاطر خلیل اما اگر ببینند نمیتونی برای خلیل کاری بکنی مطمئن باش در صدد چال کردنت هم بر میاند که تو رو از خلیل بگیرند!.

سری به عنوان نفی تکون دادم و گفتم: نمی تونند خلیل نمیتونه از من جدا بشه چون اونو بنده محبت خودم میکنم!…
اما اینجا نمیمونم من فرار میکنم با تو یا بدون تو من فرار میکنم من خودم شوهر دارم!…
سری به عنوان تایید تکون داد و گفت: همه این ها رو من میدونم! ولی رویسا به این زودی امکان پذیر نیست !
این رو بفهم الان صد تا چشم تو کل این شهر دنبال یک دختر چهارده پانزده سالند که به محض اینکه پاتو از در این خونه بزاری مثل یک گرگ تیکه پاره ات می کنند! خلیل هم اونقدر شعور نداره که بفهمه عروسکش گم شده دزدیده شده یا تیکه پاره شده؛ یه مدتی رو ناراحت میشه بعد از اون تو رو با یک عروسک جدید جایگزین میکنند!
چرا متوجه نمیشی؟
من هم می خوام که تو از این جا فرار کنی و به زندگی خودت برگردی؛ اما الان امکان پذیر نیست!…
هر طوری که میتونی خلیل رو به خودت جذب کن که حتی یک ثانیه هم بدون تو نمونه وگرنه مطمئن باش یک جوری تو رو سر به نیست می کنند که ده تای من هم از پسشون بر نمیاد
ببین رویسا چی دارم بهت میگم این ها خطرناک تر از این حرف هان که تو فکرش رو میکنی!
فرار کردن تو به این سادگی ها نیست سعی کن یه کم منطقی تر با این قضیه راه بیای!… تو به این زودی ها از اینجا خلاص نمیشی!…
فقط سعی کن خلیل رو یک جوری بنده ی محبت خودت کنی که بدون تو نتونه نفس بکشه!…
اون ها بخاطر وابستگی اون به تو نتونند تو رو سر به نیستت کنند وگرنه مطمئن باش با کوچکترین اشتباهی یه عروسک خیلی قشنگ تر از تو رو جایگزین تو می کنند…

#کیان
بهش حق می دادم که اینطور بی تاب شده باشه!

اول اینکه بچه بود و توانایی تجزیه و تحلیل این قضیه رو نداشت.
دوم اینکه خودش شوهر داشت و براش سخت بود اینکه بخواد با کس دیگه باشه!
و سوم اینکه هنوز باورش نشده بود که به چه راحتی اون رو به یک مملکت اجنبی و آدم های غریبه فروختند.

اما با همه ی این تفاسیر من براش توضیح دادم که نباید ریسکی بکنه و این رو هم می دونستم که اون به حرف های من گوش نمیده و کاری رو میکنه که عواقبش هم پای من میشه و هم دودش تو چشم خودش میره!

هر چی هم براش توضیح می دادم فقط سکوت می کرد و من این رو مطمئن بودم که اون فقط تو فکر اینه که چطوری خودش رو از این جهنم خلاص کنه! با اینکه خودش میدونست که این کارش چه عواقبی براش در پی داره!

__ رویسا جان! اجازه بده من و تو سر فرصت تو رو از این مهلکه به در ببریم مبادا خودت کاری بکنی که اون ها محدودیت های تو رو بیشتر بکنند! یادت باشه هنوز اونقدری برای خلیل محکم نشدی که نتونه بدونه تو نفس بکشه!

و اون ابروهاش رو درهم کرد و گفت: حواسم هست!

اما می دونستم که این ریسک رو خواهد کرد چون خیلی بچه تر از این حرفها بود که حرف من رو درک کنه! اون فقط پانزده سالش بود! نمیدونم اصلا چطور خانواده اش راضی شده بودن که اون ازدواج بکنه؟ ولی واقعا بابت این دختر من می ترسیدم! نمی دونم چه حسی بود که من رو وادار به حمایت از اون می کرد.

در صورتی که هزاران بار به دخترهای امثال اون بر می خوردم که التماسم رو می کردند حتی از نظر عقلی قانعشون کنم و برام مهم نبود و فقط کارم رو انجام میدادم.

اما نمیدونم چرا مرتب می خواستم این دختر رو توجیح کنم و مجابش کنم که هیچ اتفاق بدی در رابطه با اون اتفاق نیفتاده و فقط الان یک همبازی خوب برای این پسر شده!

لب هاش ساکت شده بود اما چشم هاش فکری بود، می دونستم که داره به این فکر میکنه چه چطور خودش رو از این مهلکه به در ببره اما واقعا براش می ترسیدم.

خلیل از خواب بیدار شد و رویسا به سمتش رفت و کنارش نشست و لب هاش رو آویزوون کرد و با گلایه بهش نگاه کرد و گفت: تو دیشب من رو ترسوندی!

حرفش رو برای خلیل ترجمه کردم و خلیل با خجالت سر به زیر انداخت و بعد دست های رویسا رو گرفت و بوسه ای پشت دستش گذاشت و آروم گفت: ببخشید دیگه تکرار نمیشه!

رویسا هم سعی می کرد لبخند بزنه و گفت: قول میدی دیگه اذیتم نکنی؟

خلیل سری به عنوان تایید تکون داد و یک مرتبه رویسا از جای خودش بلند شد و اون رو در آغوش کشید.

با تعجب به رویسا نگاه کردم ، ولی وقتی نگاه سرد و خشنش رو که به دیوار خیره شده بود دیدم متوجه شدم که داره فیلم بازی میکنه !

با تعجب بیشترى بهش نگاه کردم. این دختر تو این چند روز چقدر بزرگ شده بود! وقتی اون روز اول اومده بود حتی حرفهای من رو متوجه نمیشد اما الان هر روز که بیشتر می گذشت و اون عمق خطر رو احساس می کرد بیشتر از روز قبل پخته تر میشد.

از جاشون بلند شدند لباسهاشون رو عوض کردند و با هم به سمت سالن پایین رفتیم.

رفتار رویسا خیلی با خلیل فرق کرده بود. مثل یک مادر به تر و خشک خلیل پرداخته بود. سعی می کرد اونقدری بهش محبت کنه که خلیل فرصتی برای هضم این همه محبت نداشته باشه و فقط به اون وابسته بشه!

کارش رو تایید می کردم اما از این می ترسیدم که چه نقشه ای توی سرش داره…

 

#اوین
کلافه تو لابی هتل نشسته بودم و منتظر امیر بودم که تا جایی رفته بود و برگرده!
خدمتکار سینی چایی رو که رو بروم گذاشت نگاهم بالا اومد و روی تلویزیون خیره موند.

همونطور که داشتم به برنامه بی سر و ته اخبار گوش می کردم نگاهم روی صفحه ای افتاد که اخبار گو راجب به سالن ترانزیت فرودگاه ترکیه صحبت می کرد که یک مرتبه انگار رویسا رو دیدم.

از جام بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم و با دقت بهش خیره شدم که فیلم قطع شد. در همین حین یکی دستش رو روی شونه ام گذاشت که به سمتش برگشتم و در کمال ناباوری گفتم: رویسا

امیر با تعجب گفت: چی؟

__رویسا… رویسا تو فرودگاه ترکیه بود!

امیر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: کجا اون رو دیدی؟

__توی تلویزیون

امیر نگاهی به اخبار کرد. بعد یکی از خدمتکار ها رو صدا زد و راجب اخبار صحبتی باهاش کرد و بعد خطاب به من گفت : الان چکش میکنیم!

با خدمتکار به سمت یکی از اتاق های هتل رفتیم و امیر شروع به بالا و پایین کردن کانال های تلویزیون کرد و آخر به اون اخبار رسید و عقب و جلو کرد و دیدیم درست حدس زدیم.

رویسا توی سالن ترازنزیت فرودگاه ترکیه بود. امیر هم مثل من با تعجب به سمت من برگشت و گفت: اون آدم هایی که همراهشند کی ان؟

و بعد گفت: چرا ترکیه؟ به ما گفتن که اون وارد دبی شده

شونه ای بالا انداختم و کلافه گفتم: الان چی کار باید بکنیم؟

امیر مکثی کرد و دستش رو به علامت ایست بالا آورد و گفت: چند دقیقه صبر کن!

دو دوتا چهارتایی با خودش کرد و بعد به من گفت:الان یک بلیط به مقصد ترکیه میگیرم ولی نمیدونم هنوز که هنوزه اونجا باشند یا نه!

و بعد به خدمتکاری که همراهمون بود چیزی گفت و بعد دوباره شروع به بالا و پایین کردن کانال کرد.

بی طاقت شده بودم و توی اتاق راه می رفتم و با خودم فکر می کردم توی ترکیه چی کار می کرد؟ اون آدم هایی که همراهش بودن کی ها بودند؟

و بعد دوباره به صفحه تلویزیون خیره شدم چهره اشون قابل تشخیص نبود ولی من رویسای خودم رو خیلی بهتر از هر کس دیگه ای می شناختم.

امیر چند تا تلفن زد فکر می کنم اون تیکه از فیلم رو توی رمی ریخت و بعد به من اشاره کرد و با هم از هتل خارج شدیم.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نمیدونم چرا ولی مطمئنم اون ها از دبی به ترکیه رفتن و دوباره هم به اینجا بر می گردند…. با این حال ما به ترکیه میریم تا ببینیم اونجا کاری از دستمون بر میاد یا نه!

به سمت فرودگاه رفتیم.حدودا دو ساعت و نیم دیگه پرواز داشتیم. اینقدری تو سالن نشستیم تا نوبت پروازمون شد و با اولین پرواز خودمون رو به ترکیه رسوندیم.
به محض اینکه وارد ترکیه شدیم یکی از دوست های امیر به استقبالمون اومد و ما رو به هتلی نزدیکی فرودگاه برد.
امیر به محض ورود به اونجا داستان رو برای دوستش توضیح داد و فیلم رو نشونش داد و ازش خواست که متوجه بشه رویسا رو به کجا بردند و کجا سکونت دارند…

 

#رویسا

دوباره شب شد. دوباره خونه تو تاریکى فرو رفت و دوباره در اتاق ما باز شد و اینبار یک زن و مرد دیگه وارد اتاقمون شدند.

اینطور نمى شد. باید انقدر خلیل رو به خودم وابسته مى کردم که اگه ازش مى خواستم بمیره، مى مرد.

باز چشمهاش روى اون دوتا زن و مرد جدید خیره موند و باز اونها شروع به رابطه کردند. پوفى کردم و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. لعنتى ها درو قفل کرده بودند. محکم به در کوبیدم و چون دیدم باز نمیشه، هر چى جلوى دستم بود رو برداشتم و به در کوبیدم و وقتى به خودم اومدم که کسى بازومو گرفت. به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. خلیل بود. بهم نگاه کرد و بعد به سمت در رفت و درو با کلید خودش باز کردو به سمت من برگشت و به من نگاه کرد. ابروهامو در هم کردم و دستشو گرفتم و از اتاق خارج شدم. کیان تو راهرور ایستاده بود و با تعجب به ما نگاه مى کرد.

دست خلیلو گرفتم و به سمت سالن پایین رفتم و خواستم در اصلى رو باز کنم که بسته بود. به سمت خلیل برگشتم و نگاهش کردم. منگ بهم نگاه کرد. متوجه ى منظورم نمى شد. به در اشاره کردم و متوجهش کردم که باید درو وا کنه!

به دور و ورمون نگاه کرد و بعد به عربى چیزى گفت. خدمتکارا پیداشون شد و جوابشو دادند که کیان از پله ها پایین اومد.

_رویسا جان این راهش نیست…

به سمتش برگشتم که گفت: خدمتکارا مى گن این اجازه رو ندارند که درو وا کنند… اصرار کنى خودت بعدها اذیت مى شى…

به حالت فهر به سمت سالن رفتم و تو سالن نشستم و خلیل هم اومد و کنارم نشست. لب ورچیده بود. دستشو گرفتم و بهش لبخند زدم. مثل بچه ها بود با لبخندم چشمهاش برق زد و بهم خیره شد.

منم مهربون نگاهش کردم. فعلا تنها سلاح من این بود. به کیان گفتم: ما تو یه اتاق دیگه مى خوابیم…

کیان سرى تکون دادو من دست خلیلو گرفتم و به سمت طبقه ى بالا رفتم و در یکى از اتاق هارو باز کردم و با خلیل وارد شدیم و درو از پشت قفل کردم و به سمت تخت رفتیم و روى تخت دراز کشیدیم.

خلیل با لبخند بهم خیره شده بود. خودشو به سمتم کشید و بهم نگاه کرد. بعد لباشو غنجه کرد و به سمتم اومد. اخم کردم و رومو گرفتم که ناراحت نگاهم کرد.

بهش پشت کردم که یکمرتبه دستمو کشید و مثل یک عروسک منو تو بغلش گرفت و به سینه اش فشرد.

عکس العملى نشون ندادم تا ناراحت نشه اما یک مرتبه…

منو به سمت خودش برگردوند و دو طرف صورتم رو گرفت و لبهاشو روى لبهام گذاشت و خیلى نابلد بوسه اى روش نشوند و من مات و مبهوت فقط بهش خیره شدم که بهم نگاه کرد و لبخند زد.

به حدى عصبى شده بودم که دلم مى خواست سرشو به دیوار بکوبم. اما الان وقتش نبود.
فقط با خجالت سرمو پایین انداختم و رو تختى رو روى خودم کشیدم و چشمهامو بستم که باز بغلم کرد و زیر گوشم حرفى زد و سرمو به سینه اش چسبوند.
گریه ام گرفته بود اما الان وقتش نبود. نمى خواستم دوباره نظرشو جلب کنم. انقدر صبر کردم تا خوابش برد و بعد از جام بلند شدم و پشت میز توالت نشستم و سرمو روى میز گذاشتم و به حال خودم گریه کردم…
چرا من انقدر بدبخت بودم که خود خدام نمى خواست روى خوشى رو ببینم.
من الان اینجا چیکار مى کردم؟؟؟!!! اوین کجا بود؟!
یعنى الان چیکار مى کرد؟!
واى ترنم!!!… نکنه الان اون جاى من نشسته بود؟؟!!
تو تخت من خوابیده بود!!!
نکنه اوین منو یادش رفته بود؟؟؟؟؟!!!! خدایا آخه من چقدر بدبختم!
انقدرى گریه کردم تا همونجا خوابم برد.

صبح با دستى که روى شونه ام نشست بیدار شدم. به سمتش برگشتم. تمام تنم خشک شده بود. لب به دندون گرفتم که چیزى رو به عربى گفت. از جام بلند شدم و به سمت دستشویى رفتم. تنم درد مى کرد. دست و صورتمو که شیتم بیرون اومدم و رفتم و روى تخت دراز کشیدم که در با دو تا تقه اى که بهش خورد باز شد و کیان وارد شد.

_سلام…

آروم جوابشو دادم: سلام…

با تعجب بهم نگاه کرد: مریضى؟…

_نه…

_چرا صدات گرفته؟

_حوصله ندارم…

_اما امروز مى خوایم براى تفریح بریم…

بى تفاوت بهش نگاه کردم: کیان من اصلا حال و حوصله ندارى…

به سمتم اومد و گفت: تموم کارهاى ما گزارش مى شه اگه بخواى از همین الان جا بزنى بهت مى گم که آینده ى خوبى در انتظارت نیست!… مخصوصا با کارى که دیشب انجام دادى الان همه رو از دست خودت عصبى کردى و همه منتظر واکنش بد بعدى ات هستند…

ابروهام در هم شد و گفتم: یعنى مى خواى بگى اگه من تا آخر عمرم از اینجا نرم تحت نظرم؟!

__تا آخر عمرت نه!… ولى تا یک مدت که براشون ثابت بشى خلیل رو دوست دارى و مى تونى از پس خوشبختیش بر بیاى آره!…

خلیل از دستشویى بیرون اومد و به سمت من اومد و چیزى گفت و دستمو گرفت.

__ازت مى خواد برین و صبحونه بخورین!

سرى تکون دادم و باهاش رفتم. سرم و تموم تن و بدنم درد مى گرفت، اما به خاطر حرف کیان مجبور بودم سکوت کنم.

بعداز صبحانه دستور دادند حاضر بشیم و ما هم حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم. امیدوار بودم یک جورى بتونم فرار کنم و با دقت به دور و اطرافم نگاه مى کردم تا موقعیتم رو حلاجى کنم…

من و کیان و خلیل تو یک ماشین و بقیه بادیگاردها تو دوتا ماشین دیگه نشسته بودند…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
نازلی
4 سال قبل

بابا این دیگه چه وضعه .چرا هی دارین رمانو کش می دین یه کاری کنین زودتر اوین رویسا رو پیدا کنه و بچه دار بشن و تمام…حالا باید یه ماه صبر کنیم تا قسمت بعدی بیاد 😡😡😡😡😡😡

M. i
M. i
4 سال قبل

یعنی هر ماه یک پارت میزارین
لطفا بیشتر پارت بزارییییین😭

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x