رمان پناهم باش پارت 33 4.7 (13)

۳ دیدگاه
  مکثی کردم و اون ادامه داد: شاید نترسه اما چون خانوم جون تو کل زندگی همه ما همه اختیارات رو داشته، ماها عادت نداریم روی حرفش حرفی بزنیم یا…

رمان پناهم باش پارت 32 3.3 (22)

۴ دیدگاه
  با وحشت به خانوم جون نگاه کردم. انگار نگاهمو خوند. در حالیکه از جاش بلند مى شد گفت: چته دختر؟ جن دیدى؟ نوراست… همون دکترى که پیشش رفتیم… سکوت…

رمان پناهم باش پارت 29 4.2 (6)

۳ دیدگاه
  لب ورچیدمم.منظورشو درک نمی کردم.انتظار داشت چی بگم؟!… بغض داشت خفم می کرد اما نمیخواسم جلوی اونا گریه کنم. یکبار دیگه از درد به خودم پیچیدم،ولی اینار آروم گفتم:…

رمان پناهم باش پارت 26 4.2 (13)

۱ دیدگاه
   روی صورتش خم شدم. آروم چشمهاش رو بست و منم لبهامو روی چشمهاش گذاشتم و بوسه ای روشون نشوندم و بعد پایینتر رفتم و آروم روی البهاش گذاشتم و…

رمان پناهم باش پارت 25 4.1 (19)

۶ دیدگاه
    خسته از جنگ نابرابر کنار رویسام دراز کشیدم و اونو در آغوش گرفتم. تنها کارى که مى تونستم در حق اون بکنم این بود که حداقل اونو راضى…

رمان پناهم باش پارت 24 4.5 (15)

۴ دیدگاه
    کارهاى ترخیصم تموم شد و مرخص شدم. وقتى وارد خونه شدیم مادر دلنگران به سمتم اومد. تو چشمهاش قطره اشکى موج مى زد. بغلم کرد و در حالیکه…

رمان پناهم باش پارت 23 4.5 (15)

۴ دیدگاه
صداش کردم: رویسا؟!… سرش رو بلند کرد و با همون نگاه خجالتى اش با نفس حبس شده اش زمزمه کرد: جان؟! با شنیدن این حرفش از خود بیخود شدم و…
رمان پناهم باش

رمان پناهم باش پارت 22 4.6 (18)

۲ دیدگاه
    دوباره بهش نگاه کردم. دستهام ناخودآگاه مشت شد.احساس مى کردم یکم دیگه فشارش بدم، گوشی رو خرد میکنم. __ این شماره امیره؟! مکثى کرد و بعد آروم گفت:…

رمان پناهم باش پارت 21 4.1 (17)

بدون دیدگاه
  گفت خدارو مى شناسی؟! گفتم آره! گفت به همون خدا دلمو شکستى! حالا من میگم ؛ خدارو مى شناسی؟! به همون خدا نفهمیدم!… دل شکستم اما نفهمیدم! آخه چطور…