رمان آناشید پارت ۳۱

بدون دیدگاه
        تسویه حساب کرد و سمت آناشید رفت که روی صندلی‌های فلزی منتظرش نشسته‌بود. چشم از دمپایی‌هایی پلاستیکی سفید که زیادی میان لباس‌های مشکی‌اش بدقواره بودند گرفت…

رمان آناشید پارت ۳۰

۱ دیدگاه
    دکتر صدایش زد:   – خانوم، خانوم صدای من‌ رو می‌شنوید؟ خونریزی داشتید؟   اشکی از گوشه‌ی چشم آناشید سرازیر شد.   ناگهان وحشتی بر جان امیرحافظ نشست…

رمان آناشید پارت ۲۹

۱ دیدگاه
      امیرحافظ با اخم‌هایی گره خورده و دل آشوبه‌ای بی‌ حد و اندازه گفت:   – وایسا باهات بیام!   داشت از در بیرون می‌رفت که فخرالملوک طاقت…

رمان آناشید پارت ۲۸

۲ دیدگاه
  دلش هُری پایین ریخت. چنان ترسید که چندثانیه همان‌طور سرجایش ایستاد و تکان نخورد و در همان چندثانیه هزار فکر در سرش ردیف شد.   نفسش را لرزان بیرون…

رمان آناشید پارت ۲۷

۳ دیدگاه
    کمرش زیادی درد می‌کرد، از پهلوی راست به پهلوی چپ چرخید. دیدن امیرحافظ و خانواده‌اش در آن حال و وضعیت، او را یاد مصیبت‌هایی که از سر گذرانده‌بود…

رمان آناشید پارت 27

۱ دیدگاه
        کمرش زیادی درد می‌کرد، از پهلوی راست به پهلوی چپ چرخید. دیدن امیرحافظ و خانواده‌اش در آن حال و وضعیت، او را یاد مصیبت‌هایی که از…

رمان آناشید پارت26

بدون دیدگاه
    آناشید خودش را کمی جمع و جور کرد و دید که امیرحافظ با ظرفی غذا وارد اتاق شد. رو به حانیه گفت:   – چیزی نخوری از پا…

رمان آناشید پارت 25

۱ دیدگاه
  آنــــــاش‍ــــــــید   چندساعتِ وحشتناکی بود. طی دو سه ساعت کرور کرور مهمان به خانه آمد. صدای جیغ‌های گوش‌خراش و جگرسوز حانیه تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم می‌رفت، دخترک مثل…

رمان آناشید پارت 24

۱ دیدگاه
        مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و نگاهش به دست ظریف او روی دستش افتاد. آناشید آن‌قدر تنهایی و استیصالش را عمیق درک کرده‌بود که بدون…

رمان آناشید پارت 23

بدون دیدگاه
  جلوتر رفت، در سونوگرافی قبلی چنان برآشفته بود که متوجه هیچ‌چیز نبود و حالا موجود کوچکی که بیش‌تر شبیه یک میگو بود تا انسان، داشت تکان می‌خورد.   فرزند…

رمان آناشید پارت 22

۱ دیدگاه
  آ   ساعت سه بود و امیرحافظ به سختی از متخصص زنان و زایمان وقت گرفته‌بود. خوشبختانه آن دکتر جزء معدود دکترهایی بود که شیما تحت نظرش قرار نگرفته‌بود…

رمان آناشید پارت 21

بدون دیدگاه
      امیرحافظ اخمی کم‌رنگ کرد و گفت:   – لااله‌الاالله! چرا ناشکری می‌کنی دخترجان؟!   آناشید بینی‌اش را بالا کشید و لب زد:   – دلم برای بابام…

رمان آناشید پارت 20

۱ دیدگاه
آ     قدمی عقب گذاشت و گفت:   – بهتره من برم حاج آقا، می‌ترسم مادرتون متوجه بشن توی اتاقتون بودم و…   سر به زیر انداخت و بدون…

رمان آناشید پارت 19

        آناشید وا رفته و‌ خجالت زده محکم‌ لب زیرینش را میان دندان‌هایش گرفت. حاملگی حساس‌ترش کرده‌بود، دل‌نازک‌تر شده‌بود و کسی را نداشت که نازش را بخرد…

رمان آناشید پارت 18

۳ دیدگاه
      آناشید به فخرالملوک کمک کرده بود که حمام کند. موهایش را خشک کرده و داشت لباس‌هایش را تنش می‌کرد. بوی شامپو حالش را بد کرده بود و…