رمان روشنگر پارت ۲۱1 سال پیشبدون دیدگاه با صدای باز شدن در چشم باز کردم. اشک کنار چشمم را خودش را پیدا کرد، دستهایم را حائل تنم کردم و نشستم. کمرم درد میکرد. نالهای کردم…
رمان روشنگر پارت ۲۰1 سال پیش۱ دیدگاه هر قدمم به سنگینی یک سنگ بود. دامن لباسم را بالا گرفتم که شنل خسرو از دور تنم افتاد. – همون جا بیاست. با شنیدن صدایش…
رمان روشنگر پارت ۱۹1 سال پیشبدون دیدگاه قلبم ایستاد و فرصت زدن پیدا نکرد. در اتاق به هم کوبیده شد و من مردی را دیدم که خواهرم گولش زده بود. شمشیر به دست نگاهم…
رمان روشنگر پارت۱۸1 سال پیشبدون دیدگاه صدای باز شدن در که آمد، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا هق نزنم. – شب به خیر ارباب... خوش اومدید. – هیس…شاهدخت کوچیک کجاست زن؟…
رمان روشنگر پارت ۱۷1 سال پیشبدون دیدگاه هلش دادم و وارد خانه شدم. گوشهی دیوار آوار شدم و با گریه سرم را به دیوار کوبیدم که خواجه به سمتم آمد. – دیوونهای؟ پاشو…
رمان روشنگر پارت ۱۶1 سال پیشبدون دیدگاه عمو شمشیر خونیاش را انداخت. خم شد و دستش را به خون دخترک نگون بخت آغشته کرد. – جمع کنید جنازشو. قبل این که صبح بشه چالش…
رمان روشنگر پارت ۱۵1 سال پیشبدون دیدگاهبا برخورد زبانش به گردنم جیغی کشیدم و تنم را عقب کشیدم که با دو دستش بازوهایم را گرفت. خشمگین غرید و مرا روی زمین پرت کرد. بغضم همراه…
رمان روشنگر پارت۱۴1 سال پیش۱ دیدگاه – شاهدخت…شاهدخت؟ ترسیده دستهایم را از روی صورتم برداشتم. آردا بود. همراه با دخترک بیچارهای که فراریاش داده بودم. نفس نفس زنان خیرهشان شدم. آردا…
رمان روشنگر پارت ۱۳1 سال پیشبدون دیدگاه لب روی هم چفت کردم. حرفش در ذهنم چرخید. شرفم را میبرد؟ دست لرزانم را دور تنم پیچیدم و به اطراف نگاه کردم که در باز شد.…
رمان روشنگر پارت ۱۲1 سال پیشبدون دیدگاه از پلهها بالا رفتم و روی تخت نشستم. پدر و مادرم دو طرفم نشستند. کیخسرو تنهایی روی تخت روبهرویمان نشست . نگاه داغ و سوزانش تنم را…
رمان روشنگر پارت ۱۱1 سال پیش۱ دیدگاه پلک روی هم گذاشتم و عصبی چرخیدم. مادرم با دیدنم متعجب شد و به سرتاپایم نگاه کرد. – مامان…من یکم پیش لخت بودم. اگه منو میدیدی…
رمان روشنگر پارت ۱۰1 سال پیشبدون دیدگاه سرش را تند تند تکان داد و با مظلومیت زمزمه کرد. – نمیگم. حتی اگر من رو بگیرم هم اسم شمارو نمیارم شاهدخت. این لطفتون رو…
رمان روشنگر پارت ۹1 سال پیشبدون دیدگاه – کاش بگید دنبال چی هستید تا کمکتون کنم. جیران کنارم قدم برمیداشت. اسب سواری بلد نبود و از کاخ تا این جا را با اسب سواری…
رمان روشنگر پارت ۸1 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زدم و رو برگرداندم، سر راهم نگاه پر اخمی حواله ی خسرو کردم و از سرسرا خارج شدم. خشمگین به سمت آشپزخانه رفتم، جایی که…
رمان روشنگر پارت ۷1 سال پیش۱ دیدگاه با دستانم آب را به بازی گرفتم، انگشتهایم را دانه دانه در موج و شکنش فرو میکردم و از او گرما میگرفتم و سرما میدادم. تنم…