رمان سایه پرستو پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه من تو فکر گذشته آرنگ و ربطش با این چند خط آهنگ بودم که ولگا رفت جلوی گیلدا و شروع کرد به دست و پا تکون دادن… …
رمان سایه پرستو پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه من چنین منظوری نداشتم با دلخوری به ولگا نگاه کردم و گفتم – عه ولگا بد برداشت نکن! برای شما خب طبیعیه پدر و مادرت کارمند بودن……
رمان سایه پرستو پارت ۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه ولگا با خنده گفت ولگا: نه آرنگ جون آپدیتتر از این حرفاست، تو شناخت ازش نداری… چشمکی زد و ادامه داد ولگا: آرنگ به من…
رمان سایه پرستو پارت۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه گیلدا با حرص به ولگا نگاه کرد و گفت گیلدا: تو حرف نزن که همیشه از این عجول بودن و حاضر جوابی تو میخوریم، اون که جرات…
رمان سایه پرستو پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه حرف سر میز شام و بهش برگردونده بودم و توقع داشتم تسلیم بشه اما انگار هیچوقت قرار نبود متوجه بشم این آدم آرنگه! خونسرد بهم نگاه کرد…
رمان سایه پرستو پارت ۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه باید با ولگا حرف میزدم، دیگه داشت زیادهروی میکرد من خودمم بعضی از کارهای متین و قبول ندارم ولی این متینی که امروز ولگا راحت میگفتم کشیدمش…
رمان سایه پرستو پارت ۵۰2 سال پیشبدون دیدگاه دود داشت از کلهم بلند میشد… این آرنگ چقدر خفنه! ولگا که رشتهش زبانه ولی این از کجا یاد گرفته؟ وای خدا مثل بلبل داره حرف میزنه!…
رمان سایه پرستو پارت ۴۹2 سال پیشبدون دیدگاه ولی میدونم آرنگ محال بود نادیده بگیره و ایمان داشتم که میشنوه و حواسش به گیتار زدنم هست، شاید تمام حواسش اینجا نباشه ولی قطعا ۵۰ درصدِ حواس…
رمان سایه پرستو پارت۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه نازبانو که متوجه آرنگ بحث و عوض کرده دوباره به حرف اومد نازبانو: آرنگ دوربین و برگردون من خونه تورو ببینم.. و آرنگی که نمیتونست…
رمان سایه پرستو پارت ۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه بی حرف قاشق و برداشتم و هم زدم که شیر قهوهای شد… سرمو گرفتم بالا و با تعجب نگاهش کردم – این چی بود؟ آرنگ:…
رمان سایه پرستو پارت ۴۶2 سال پیشبدون دیدگاه این فکر و خیالها باعث شد تمام تنم یخ بزنه و یه لحظه از سرم گذشت که به یه بهونهای نرم داخل و بگم برام کاری پیش…
رمان سایه پرستو پارت ۴۵2 سال پیشبدون دیدگاه شنیدن این حرفا از دکتر برام قابل باور بود، با اون حجم از دارو و دردی که من از پناه دیده بودم خوب میدونستم قراره چه حرفهای از…
رمان سایه پرستو پارت ۴۴2 سال پیشبدون دیدگاه پناه اخماشو توهم کشید پناه: مگه فرمانده بلند مرتبه نظامی هستی که کناردستیت باید کر و کور و لال باشه؟ والا کنار تو آدم تو کما…
رمان سایه پرستو پارت ۴۳2 سال پیشبدون دیدگاه خواستم بهش بگم آخه به تو چه دختر که به یه هیجان خاصی گوشی و درآورد و با کسی تماس گرفت… پناه: سلام بر عموی…
رمان سایه پرستو پارت ۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه وقتی این حرفو شنیدم واقعا حرصی شدم… شنیده بودم سمیرا و سجاد بچهدار نمیشن و احتمال دادم منظورش همون موضوعه پس عصبی گفتم – حالت خوبه؟؟؟…