رمان سودا پارت ۷۳1 سال پیش۱ دیدگاه محمد ناشیانه مکی به لب پایینم زد و دست لرزونم بالا اومد و روی صورتش نشست. بیمکث من رو میبوسید و مجال همراهی بهم نمیداد. صداهای نامفهومی…
رمان سودا پارت ۷۲1 سال پیش۲ دیدگاه متعجب بهش نگاه کردم که با دست به سبد اشاره کرد. _ زشته محمد. دیوونه شدی؟ الان اینجا میگن زن به این بزرگی مگه عقل نداره…
رمان سودا پارت ۷۱1 سال پیش۱ دیدگاه دست خودم نبود که بیشتر صدام رفت بالا. _ پس چرا واسه منه لعنتی غی… غیرتی میشی؟ دستی که مشت شده بود رو تو دستش گرفت…
رمان سودا پارت ۷۰1 سال پیش۲ دیدگاه کمی روی زخمش رو فوت کردم و دستمال رو همونجا نگه داشتم تا خونش بند بیاد. _ وقتی میگم لباس درست حسابی بپوش بخاطر همینه سودا خانوم!…
رمان سودا پارت ۶۹1 سال پیشبدون دیدگاه قهقههش خونه رو پر کرد. چقدر بیجنبه بود این مرد! _ چیشد پس؟ هنوز داشتیم فرض میکردیم که دختر. _ پاشو بریم خرید من دارم حاضر…
رمان سودا پارت ۶۸1 سال پیشبدون دیدگاه با نفس نفس از خواب بیدار شدم. این چه خواب مزخرفی بود؟ بقدری خوابی که دیده بودم کلافهم کرده بود که عرق پشتم نشسته بود و لباسم خیس…
رمان سودا پارت ۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه بند و بساطی که راه افتاده بود دلیلی داشت؟ _ چرا چشمات مثل وزغ شده؟ _ خب، اینا برای چیه؟ لبخندی زد و گل رو روی…
رمان سودا پارت ۶۶1 سال پیش۳ دیدگاه کپ کرده سر جاش ایستاد و دستهاش رو بالا برد. _ باشه. خجول زمزمه کردم. _ م… محمد من، من… نمیدونستم چطوری بهش بگم که پد…
رمان سودا پارت ۶۵1 سال پیشبدون دیدگاه عصبی شده بودم یجورایی. محمد با دیدن یه بچه انقدر به هم ریخته بود! سنگینی نگاهی رو از سمت آشپزخونه حس کردم و برای همین دستم…
رمان سودا پارت ۶۴1 سال پیش۲ دیدگاه سمت صندوق رفتم و گفتم: _ چقدر میشه؟ _ قابلتونو نداره عزیزم. یک و پونصد. دستم رو تو کیفم بردم که دستی از کنار گوشم رد…
رمان سودا پارت۶۳1 سال پیشبدون دیدگاه دستهاش رو دورم حلقه کرد و با به یاد آوردن کاری که ظهر کرد ازش فاصله گرفتم. از کجا معلوم الانم فقط قصدش خام کردنم نباشه؟ _ بغلم…
رمان سودا پارت ۶۲1 سال پیشبدون دیدگاه بسته شدن چشمهام همانا و صدای قیچی از پشت سرم همانا. به سرعت چشمهام باز شد و طوری سرم چرخید به عقب که صدای مهرههای گردنم رو…
رمان سودا پارت ۶۱1 سال پیشبدون دیدگاه با این موهای شلخته و صورت بیروح سر صبحی نمیخواستم ببینتم. اونطوری از زندگی ناامید میشد. به افکارم خندیدم و اول به اتاق خودم رفتم. …
رمان سودا پارت ۶۰1 سال پیشبدون دیدگاه از ماشین پیاده شد و دور زد و در سمت منو باز کرد. طلبکارانه دست به کمر زد. _ پیاده شو. حالا به من میگی دست فرمونت…
رمان سودا پارت ۵۹1 سال پیشبدون دیدگاه با ورودمون سودا سریع خودش رو به تلویزیون بزرگی که روی دیوار بود رسوند و من ثانیه بعد با عجله کنارم برگشت. _ نوشته ریکاوری. بریم……