رمان سودا پارت ۵۲13 ساعت پیش12 دیدگاه “ اینا اینجا چیکار میکردن؟ مثل یه ایل که برای عروسی یا عزاداری میرن به محل برگزاری مراسم جلوی در وایستاده بودن و جیغ میزدن. نمیفهمیدم خوشحالن…
رمان سودا پارت ۵۱4 روز پیشبدون دیدگاه کلافه سرش رو با دو تا دستش گرفت و پشت هم زمزمه کرد: نمیدونم سودا نمیدنم. دارم کم میارم! نمیدونم… دلم بیشتر از خودم برای…
رمان سودا پارت ۵۰7 روز پیشبدون دیدگاه کلافه پشت به من چرخید و بعد از عوض کردن لباسهام بیتوجه به محمد از اتاق بیرون رفتم. سمت مامان محمد رفتم و رو به روش…
رمان سودا پارت ۴۹1 هفته پیشبدون دیدگاه گیج سر تکون دادم و ادامه داد: _ باز جدا از ناموس منو دیدنت توسط مامانم یا مامانت ما اینجا آبرو داریم سودا! هم من هم…
رمان سودا پارت ۴۸2 هفته پیش1 دیدگاه بیخیال جلو رفتم و به خونهی تاریک اشاره کردم. _ چرا برقا خاموشه محمد؟ تو تاریکی نشستی؟ صداش از حد معمول بالاتر رفت که آب…
رمان سودا پارت۴۷2 هفته پیشبدون دیدگاه متعجب سمت ماشینی که صدا ازش اومده بود برگشتم و دوتا پسر جوون رو دیدم. _ با توام خوشگله! محل ندادم و به راهم ادامه…
رمان سودا پارت 462 هفته پیشبدون دیدگاه انقدر با خودم کلنجار رفتم که به سختی بالاخره خوابم برد. خوابی بدون رویا و کابوس. چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و تاریک بودن…
رمان سودا پارت ۴۵3 هفته پیش1 دیدگاه خورد و خوراکش براش مهم بود و خودش هم گفته بود که حسابی به شکمش میرسه. مامانم همیشه میگفت اگه میخوای یه مرد و راضی نگه…
رمان سودا پارت ۴۴3 هفته پیشبدون دیدگاه شیطون نگاهی به چشمهام انداخت و با فاصلهی کمی از صورتم پچ زد: کلی کف رو موهاته… بستنی قیفی درست کردی اون بالا! هینی کشیدم و…
رمان سودا پارت ۴۳4 هفته پیشبدون دیدگاه سردی پماد باعث شد لحظه ای سوزش دستم کم بشه اما با قرار گرفتن انگشت های درست و کشیده محمد روی دستم باعث شد بیشتر بسوزم. …
رمان سودا پارت ۴۲4 هفته پیشبدون دیدگاه نمیفهمیدم چشه و چرا این حرفارو میزنه. _آهو بگو ببینم قضیه چیه؟ مگه چیکارت کرد انقدر ازش عصبی؟ آهو نفس عمیقی کشید سعی کرد خونسرد…
رمان سودا پارت ۴۱4 هفته پیشبدون دیدگاه نفس عمیقی کشیدم عطرش هنوزم تو اتاق بود خیلی گرمم شده بود و شروع کردم خودمو باد زدن. جلو آینه ایستادم به لپای قرمز شدم نگاه…
رمان سودا پارت ۳۹1 ماه پیش1 دیدگاه سها به حرف محمد خنده ای کرد _آقا محمد رو نکرده بودی؟ محمد پرسشگرانه سرشو تکون داد _چیو؟ سها به جفتمون اشاره زد و زمزمه کرد _که…
رمان سودا پارت ۳۸1 ماه پیشبدون دیدگاه“ رادمان به احترام محمد بلند شد باهاش دست داد و همو بغل کردن. بعد احوال پرسی کوتاه محمد اومد و دقیقا کنارم نشست و دستمو گرفت و انگشت…
رمان سودا پارت ۳۷1 ماه پیشبدون دیدگاه خودم به نشنیدن زدم و سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر دلم شکست از حرفش. _نه بابا مگه شما با محمد چیکار دارید محمد…