رمان سودا پارت ۱۲۰

4.3
(216)
  • سودا:
  • مامان سری تکون داد و نامطمئن اجازه داد از
  • خونه بیرون بزنیم.
  • _ کجا میخوایم بریم الان مثلا؟
  • _ خانوم شما چند دقیقه دندون روی جیگر بزار
  • دکتر بهم استراحت داده بود و نمیخواستم با
  • سهلانگاری همه چیز و خراب کنم.
  • در ماشین رو باز کرد و ابرو بالا انداختم.
  • _ ممنون خودم میتونم.
  • _ گارد گرفتی سودا! کوتاه بیا دیگه.
  • پوزخندی زدم، کوتاه؟
  • ماشین رو دور زد و پشت رول نشست.
  • سریع شیشه رو پایین دادم تا فضای خفه کنندهی
  • اتاقک ماشین از هوای بیرون پر شه.
  • _ سرمانخوری. لباس گرم میپوشیدی.
  • _ نترس چیزیم نمیشه.
  • کمی، فقط کمی ابروهاش به هم نزدیک شد.
  • _ سودا چرا اینطوری میکنی آخه؟ من که بهت
  • همه چیز و توضیح دادم.
  • _ اتفاقا از همین ناراحتم که دقیقا شرایط ما یکی
  • بود، منو تو تقریبا شرایط یکسانی داشتیم و حالا تو
  • با یه توضیح کوتاه همه چیز و جمع کردی و رفتی
  • اما به من حتی فرصت توضیح دادن ندادی و رفتی
  • تو ساز طلاق…
  • دستم رو بین انگشتهاش به بازی گرفت.
  • _ خب؟
  • عصبی دندون قورچهای کردم.
  • _ خب؟ بعد الان انتظار داری با همین توضیح پنج
  • دقیقهای قبول کنم؟ نه محمد. فرق منو تو اینه که
  • من سر خورد باهات سرد نشدم و سرخود جای تو
  • تصمیم به طلاق نگرفتم و سریع ساز طلاق نزدم و
  • اجازه دادم توضیح بدی اما تو از همون اول منو
  • تحقیر کردی و طوری باهام رفتار کردی که واقعا
  • خیانت کردم.
  • بوسهای پشت دستم زد.
  • _ باشه آروم باش، هرچی میخوای بگو خودتو
  • خالی کن.
  • عصبی به بیرون چشم دوختم و دستم رو از دستش
  • بیرون کشیدم.
  • _ اگه باهات اومدم بیرون فقط بخاطر این بود که
  • نمیخواستم جو خونه رو متشنج کنم و جلوی
  • مامان حرف بزنم باهات.
  • _ عزیزم هرچی میخوای بگو منم میگم چشم،
  • غیر اینه؟ گردن من از مو باریک تر… بله حق با
  • شماست تا الانم هرچی گفتی. منم معذرت میخوام،
  • میدونمم معذرت خواهی چیزی رو حل نمیکنه
  • اما من سعی در جبران دارم سودا! گذر زمان اینو
  • بهت ثابت میکنه.
  • نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
  • باقی حرفهام میموند برای کمی بعد چون الان
  • دیگه کششی برای بحث نداشتم.
  • _ نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
  • _ شیش ماهه به دنیا اومدی باور کن… یجایی
  • میبرمت بد بهت نگذره. دیروقتم هست باید سریع
  • برگردیم. کمربندتو ببند!
  • بیحوصله کاری که گفت رو انجام دادم و سرم رو
  • به شیشه تکیه دادم.
  • نیم ساعتی تو راه بودیم تا بالاخره گوشهای پارک
  • کرد.
  • _ بفرمایید رسیدیم.
  • دریاچه چیتگر!
  • میدونست من با چی آرامش میگیرم و منو به
  • منبعش میبرد.
  • #پارت521

با لبخند و ذوقی که نمیشد پنهونش کرد خواستم

جلوتر راه بیفتم که اجازه نداد و سریع دستمو

گرفت.

مثل بچهها برای اینطور چیزها ذوق میکردم.

_ کجا میری شما تنهایی؟ یه خانوم باید با همسرش

قدم برداره وقتی کنار همن!

چشم گرد کردم.

از کی انقدر زبون باز شده بود؟

_ یه آقا نباید به همسرش زور بگه و قضاوتش کنه

و بهش تهمت بزنه و نسبت بهش بیاعتماد باشه.

پوزخندی زدم و محمد پوفی کشید.

این ضدحالها دست خودم نبود.

با آرامش کنار هم راه میرفتیم.

قبل از برگشت به خونه باید صحبتهام رو تکمیل

میکردم و تکلیف محمد رو مشخص میکردم.

_ بیا بریم اینجا ببینیم خوراکی چی دارن برای

فسقلیمون بخریم بخوره…

جوری میگفت انگار بچه واقعا بغلش بود و

میتونست خوراکی بخوره.

_ گشنم نیست.

_ بیا ببینم… گشنم نیست گشنم نیست، همین کاراتو

میکنی هرروز از دیروز ضعیف تر میشی دیگه.

دستم رو کشید و با دیدن لواشکها دهنم آب افتاد.

لعنتی همین چند روز پیش هوس کرده بودم.

رنگ و لعابشون هوش از سر آدم میبرد.

سخت آب دهنمو فرو خوردم.

_ الان با اینا میخوای چاقم کنی؟

لبخندی زد و لپم رو کشید.

_ من که میدونم الان چقدر دلت از این لواشکا

میخواد، پس انکار نکن.

بدون اینکه منتظر جوابم باشه رو به فروشنده چند

مدل از لواشکها همراه با سس مخصوصشون

سفارش داد و فروشنده مشغول بسته بندیشون بود.

_ چیز دیگه نمیخوای؟

فقط نگاهم به دست مردی بود که داشت لواشکها

رو داخل پاکت میذاشت.

_ نه…

بازوی محمد رو فشار دادم و گیج سمتم برگشت.

_ چیزی شده؟

دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم.

_ من… من خیلی از این لواشکا دلم خواست،

بگیرشون بدو.

محمد خندید و پاکت رو از فروشنده گرفت.

سریع پاکت رو از محمد گرفتم و بیتوجه بهش که

مشغول حساب کردن بود رو نیمکتی که اون

نزدیکی بود نشستم.

ظرف لواشک رو باز کردم.

یکی برداشتم و با چشمهای بسته تو دهنم گذاشتم.

مزهش طوری به مزاقم خوش اومده بود که لبخند

رو لبم آورد.

_ زیاد نخور فشارت بالا پایین میشه.

صدای محمد هم باعث نشد چشمهام رو باز کنم.

_ هنوز یکی خوردم فقط.

دوباره یکی دیگه برداشتم و محمد کنارم نشست و

مثل کسایی که به یه شیء گرانبها نگاه میکنن

خیره بهم نگاه میکرد.

_ جانم… بخور عزیزم. اونقدر با لذت میخوری

که حتی دلم نمیاد بگم نخور.

سومی رو برداشتم که محمد ظرف رو از دستم

گرفت.

_ بسه دیگه بقیهش باشه فردا بخور.

نوچی کردم و قبل از اینکه اعتراض کنم محمد با

لبهاش مهر سکوت رو به لبهام کوبید.

چشمهام گرد شد.

 

این از محمد خجالتی و مذهبی بعید بود که بخواد

تو مکان عمومی این کار رو کنه.

#پارت522

 

مشت بیجونم روی شونهش فرود اومد و اون

برعکس چشمهای من که اندازهی قابلمه بود،

چشمهاش بسته بود.

با مشتم عقب کشید و خمار نگاهم کرد.

_ به من که تعارف نکردی گفتم لااقل خودم یه

ناخونکی بزنم، خوشمزه بود…

_ خجالت بکش، جلو مردم آخه؟

_ زنمی! بعدم تو تنهایی نمیزاری نزدیکت شم

که… شاید اینجا مجبور شی دو دقیقه تکون

نخوری آروم بگیرم…

عصبی توپیدم:

_ زنت باشم، چطور موقعی که میتازوندی زنت

نبودم، بس کن محمد چرا همهش همه چی باید به

ساز تو برقصه؟ هروقت میخوای دور میشی

هروقت میخوای میای میبوسی و اصلا توجهی

به این نمیکنی من چی پس!

به آنی غم رنگ نگاهش و گرفت.

چشم غرهای بهش رفتم و فهمیدم که سعی داره

ناراحتیش رو مخفی کنه.

_ حق با توئه…

با انگشت شصتش گوشهی لبم رو تمیز کرد.

برای اینکه جو رو عوض کنم با غرولندی گفتم:

بده من لواشکامو ببینم.

_ میدمت، ولی وقتی رفتی خونه…

لب برچیدم و به حالت قهر رو برگردوندم.

_ نگاه کنا توروخدا، انگار نه انگار زنمون بیست

و چند سالشهها! مثل بچهها بخاطر دوتا لواشک

قهر کرده، خب عزیزدلم واسه خودت میگم که

ترشه حالت بد میشه.

راست میگفت. از یه بچه هم بچهتر شده بودم اما

دست خودم نبود.

_ بیا بریم راه بریم… تو راه برگشت اجازه میدم

یکی دیگه هم بخوری، خوبه؟

ناراضی سر تکون دادم و دستم رو دور بازوش

حلقه کردم.

کوتاه نیومده بودم اما دلمم نمیخواست تو جمعیت

و بین مردم ازش فرار کنم و دور باشم طوری که

همه بفهمن بین ما چی میگذره.

_ چقدر دلم میخواست قایق سوار شم یا حتی برم

شهربازیش…

_ اگه صبح بود میبردمت قایق سواری، اما

شهربازی رو شرمندتم… میدونی که استراحتی و

اصلا هیجان و اون تکونهای دستگاهها برات

خوب نیست.

محمد طوری حساس شده بود که شک داشتم این

محمد همونی باشه که با بیرحمی تمام ازم خواسته

بود طلاق بگیریم.

_ محمد میخوام یه چیزی بهت بگم.

_ جانم؟

نفس عمیقی کشیدم.

_ من میخوام یمدت ازم دور باشی.

بوضوح اخمهاش تو هم رفت اما به رو نیاورد و با

جدیت تمام پرسید:

_ یعنی چی اونوقت؟

_ یعنی بیا یه چند وقت از هم دور باشیم، بزار

فکرم آزاد باشه و بتونم راحت تصمیم بگیرم و

فکر کنم. اینطوری با توجه به جوی که توش قرار

گرفتم ممکنه بدترین حالت ممکن برای تصمیمم

صدق کنه.

سریع خواست اعتراض کنه.

_ اما سودا من نمیتونم نیام دیدن…

جمله ش رو قطع کردم.

_ چرا میتونی نیای دیدنم، چند روز نیا، تنهام

بزار تا فکرامو جمع کنم و این آشفته بازار درونیم

آروم بگیره.

پوفی کشید.

_ فقط یه روز!

_ کدوم آدمی با یه روز میتونه راجب زندگیش

تصمیم بگیره؟

_ بابا لامصب دل من طاقت نمیاره.

لبخند حرص دراری زدم.

_ ولی دلت اومد ده روز منو به امان خدا خونهی

بابام تنها بزاری و بشینی با خیال راحت یه طرفه

فکر کنی… اتفاقا یه یک هفتهای زمان لازمه و

ازت انتظار دارم نیای سمتم.

با عصبانیت پچ زد:

_ چشم! غلطی که کردم و هی نکوب تو سرم.

#پارت523

 

عصبی بود و از حرکاتش متوجه بودم اما خودش

رو کنترل میکرد.

باد از روی دریاچه این سمتی میاومد و باعث

میشد سرد به نظر برسه…

لرزی تو تنم نشست و با دستهام خودم رو بغل

کردم.

_ ماهیهاش تو شب دیده نمیشه.

سر تکون دادم و قدمی به جلو برداشتم.

_ یه روز میارمت ماهیهاشم ببینی… گشنهت

نیست؟

نوچی کردم و دوباره لرز تو بدنم نشست و محمد

متوجه شد.

_ سردته؟

_ یکم آره… ولی میارزه.

_ میخوای بریم خونه؟

سریع سمتش برگشتم

_ نه! تا ساعت دوازده که بازه همینجا میمونیم.

خیلی جای خوبیه، وقت نشده بود قبلا با هم بیایم،

یعنی همیشه سرکار بودی و نهایت بیرون رفتنمون

به خرید ختم میشد.

_ جبران میکنم همه رو برات، فقط تو یکم با دل

من راه بیا… سردته سودا بیا بریم خونه.

به هیچ عنوان دلم نمیخواست برگردم خونه و

بشینم به فکرهای مزخرفم ادامه بدم برای همین

روی نزدیکترین نیمکت نشستم.

_ یکم دیگه بمونیم بعد میریم.

به دور دست نگاه میکردم، دقیقا خطی که دریاچه

محو میشد.

محمد پشت سرم ایستاده بود و کمی بعد گرمی

چیزی رو روی شانههام و بعد پشتم حس کردم.

سر برگردوندم و نگاهم به محمد افتاد که کتش رو

در آورده بود و روی شونههام انداخته بود.

کنارم نشست و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

چقدر دلم میخواست بگم بهم نزدیک نشه اما

برخلاف میل عقلانیم قلبم مدام فریادش میزد و

میخواستش…

بچهم بدجور باباشو میخواست.

انقدر به دور نگاه کردم و تو دلم با خودم حرف

زدم و تو هوای آزاد عطر محمد رو نفس کشیدم تا

کم کم چشمهام سنگین شد.

_ خوابت میاد؟

_ نه…

عمیق خوابم میاومد.

چند ثانیه هم از حرفم نگذشته بود که خمار خواب،

چشمهام بسته و گردنم کج شد.

حس اینکه محمد سریع شونهش رو پناه سرم قرار

داد زیاد سخت نبود.

_ ببینشا! میگه نه بعد خوابش میبره.

بیدار بودم، فقط بیدا ِر خواب…

تو عالم خواب سیر میکردم اما صدای اطرافم رو

میشنیدم.

دستش پوست صورتم رو نوازش کرد و زمزمه

کرد:

_ بلند شو بریم خونه بخواب اینطوری بدخواب

میشی…

وقتی حرکتی ازم ندید با حواسی جمع بلند شد و

منم وادار کرد روی پام بایستم.

نق زدم:

_ ولم کن محمد خوابم میاد.

نوچی کرد و دستش محکم دورم حلقه شد و

قدمهای سستم رو به تنش تکیه داد.

_ به من تکیه بده راه بیا. الان میریم خونه راحت

بگیر بخواب.

#پارت524

 

سعی کردم کمی بین پلکهام فاصله بندازم تا بتونم

جلوی پاهام رو ببینم و کم و بیش هم موفق بودم.

_ آروم عجله نکن.

بسختی نگاه کردم و چند قدمی تا ماشین فاصله

داشتیم تا اینکا حس کردم روی زمین و هوا معلق

شدم.

این یعنی محمد بغلم کرده بود.

نفس عمیقی کشیدم و عطرش رو به ریههام

فرستادم و با خیال راحت چشمهام رو بستم.

وقتی داخل ماشین گذاشتتم نالهای از درد گردنم

کردم و لب گزیدم.

_ جانم؟ هیش چیزی نیست…

سنگینی سایهش رو روی خودم حس کردم و بعد

صدای بستن کمربند.

در که بسته شد و ماشین روشن شد دیگه چیزی از

اطرافم هم متوجه نشدم و به خواب عمیقی فرو

رفتم.

***

با لبخند تابم رو بالا زدم و به شکم صافم تو آیینه

نگاه کردم.

تو این چند هفته که مثل برق و باد گذشت من

هرروز جلوی این آیینه میایستادم و به شکمم نگاه

میکردم.

حالا کمی، فقط کمی برآمده شده بود، اما انقدر کم

که به چشم نمیاومد و باید دقت میکردم.

دستم رو روی شکمم گذاشتم و زیر لب قربون

صدقهش رفتم.

_ بگردمت من خب؟ کی میای شما پس؟

هنوز خیلی دیگه مونده بود و من همین اوایل داشتم

لحظه شماری میکردم برای وقتی که فسقلیمو تو

بغلم بگیرم.

تابم رو مرتب کردم و مانتوم رو تن زدم.

نمیدونم توهم زده بودم یا واقعا کمی شکمم و زیر

شکمم تیر میکشید.

آرایش خیلی ملایمی روی صورتم نشوندم و با

برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.

تازگی ذوق بیرون رفتن و خریدم زیاد شده بود.

دلم میخواست برم برای بچهم سیسمونی بخرم اما

فقط به سلیقهی خودم نباشه و همراه با محمد باشم،

ولی الان تو این شرایط پشیمون شده بودم و قصد

داشتم اولین تیکه از سیسمونیش رو خودم تنها و به

سلیقهی خودم بخرم و ِمن بعد اگه قسمت شد با

محمد بریم برای خرید.

_ مامان من میرم کار نداری؟

لبخند به روم پاشید و مشتی چهار مغز کف دستم

ریخت.

دقیقا مثل تمام این مدت که ساعتی یکبار باید یه

خوراکی مقوی بهم میداد تا بقول خودش تقویت

بشم.

و من میدونستم اینا همه کار محمد هست.

چون در طول این روزها که من ازش خواسته

بودم این سمتی نیاد سمجانه کار خودش رو کرده

بود و هر روز به بهانههای مختلف با یه شاخه گل

میاد و میبینتم.

دفعات اول سعی کردم با اخم و چشمغرههام بهش

بفهمونم نباید بیاد اما انگار نه انگار که با شخصی

به نام محمد بودم.

_ اینم تو راه بخور مادر.

_ مرسی مامان جان. پس خدافظ!

هنوز از خونه ببرون نرفته بودم که صدای آیفون

باعث شد متعجب سرجام بایستم.

نگاهی به آشپرخونه و مامان که میخواست این

سمتی بیاد انداختم و داد زدم:

_ مامان شما نیاز نیست بیای من باز میکنم.

#پارت525

 

تصویر سها رو تو قاب آیفون دیدم و دکمه رو

فشردم.

در رو باز کردم و تو چهارچوب در منتظرش

ایستادم.

با سامان وارد خونه شدن و سامان با نق نق از

بغل سها به بغل مامان رفت.

_ سلام آبجی چطوری؟ خوبی؟ چقدر رنگ و

روت باز شده… اسفند دود کنم برات چشم و ابرو

خوشگلتر شدی.

لبخندی زدم و بغلش کردم.

_ خوبم شکر. تو خوبی؟ چه عجب این طرفا.

قهقههای زد و سامان رو از مامانی که تا الان

حسابی چلونده بودش گرفت و لپش رو کشیدم.

_ منم بدنیستم. چه عجب نداره که من یه روز

درمیون اینجام که! دیگه چی بشه هفتهای یکبار.

حاضر شدی، خبریه؟ جایی میخوام بری؟

نگاهی به خودم انداختم و با یادآوری اینکه مقصدم

لباس فروشی سر چهار راه پایینی بود پچ زدم:

_ داشتم تا بیرون میرفتم حال و هوام عوض شه.

راستی رادمان کجاست؟

حال و هوا بهانه بود.

اصل خرید برای دردونهم بود.

_ رادمان یکاری داشت گفت میاد تا یکی دوساعت

دیگه… راستی میخوای باهات بیام؟ سامان و

میزارم پیش مامان با هم سریع میریم میایم.

مامان که انگار اینطوری خیال خودش راحت بود

حرف سها رو تایید کرد اما من سریعا مخالفت

کردم.

قاطع و محکم!

_ نه مرسی، تنهایی میخوام برم… انشالله یه روز

دیگه با هم میریم الانم شاید سامان یهو بهونهت رو

بگیره.

فهمید میخوام تنها برم و گیر نداد و از این بابت

ممنونش بودم.

با خداحافظی دوباره از خونه بیرون زدم و لبخند

رو لب نشوندم.

از صبح حال مساعدی نداشتم و دل دردهای گاه و

بیگاهم باعث شده بود زیاد اوکی و رو روال

نباشم.

به خیابونها و آدمهاش نگاه میکردم و تو دلم با تو

دلیم صحبت میکردم.

پسر بچهای که چند قدم ازم جلوتر بود مدام سعی

داشت با شیرین زبونی مادرش رو راضی کنه

براش بستنی بخره.

کم کم لبخند مصنوعی رو لبم تبدیل به لبخندی

واقعی میشد.

یک ربع، بیست دقیقهای تا اون لباس فروشی راه

بود و من ترجیحم به پیاده رفتن بود تا حال و هوام

عوض شه.

با نفس عمیقی وارد مغازه شدم و دختری که

مشخص بود فروشندهس دنبالم راه افتاد.

اینجا برای همهی ردههای سنی لباس بود و یه

بهش خیلی کوچیک برای وسایل سیسمونی هم

داشت.

اما هدف من الان لباس بود که وسیله.

_ سلام خودش آمدید.

_ سلام ممنون.

_ دنبال چه جور لباسی میگردی عزیزم؟ میتونم

بهت کمک کنم؟

جوابی بهش ندادم و به این فکر کردم که چقدر

متنفرم از فروشندههایی که دنبالت راه میافتن!

_ جسارتا کوچولوتون چند سالشه؟

پوفی کشیدم و سمتش برگشتم.

_ هنوز به دنیا نیومده عزیزم!

لبخندی زد و به سمتی اشاره کرد.

_ پس بهتره ببرمتون سمت لباسهای نوزادی.

با حرص پچ زدم: خودم میرم ممنون.

با لذت به لباسها نگاه میکردم و غرق شده بودم

تو لباس نارنجی رنگ.

به قصد پرسیدن قیمت به عقب برگشتم و خواستم

قدمی بردارم که محکم با شخصی برخورد کردم.

#پارت526

 

آخی از درد شونهم گفتم و به عقب برگشتم.

_ چیکار میکنی جناب؟

سربلند کردم و با دیدن شخص رو به روم اخمهام

تو هم رفت.

_ عه سودا تویی؟ سلام ببخشید.

_ سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟

مانی کمی براندازم کرد و چشم دزدید.

_چیزه… خواهرم پا به ماهه گفتم بعد از زایمان

میریم دیدن بچه زشته داییش دست خالی باشه،

یچیز دهن پر کن ازینجا بگیرم چون تعریفشو زیاد

شنیدم.

نگاهش رو به وسیلهها دوخت و با استرس دکمهی

بالای پیرهنش رو باز کرد.

داشت دروغ میگفت و این از نگاه دزدیدنهاش و

استرسش کاملا مشخص بود.

_ آهان باشه، خب من برم کار نداری؟

دوباره بهم نگاه کرد و یقهی پیرهنش رو درست

کرد.

هرچی میخواستم به روی خودم نیارم نمیشد.

_ نه سودا کا…

بین حرفش پریدم و قاطع گفتم: مانی اینجا چیکار

میکنی؟ راستشو بگو!

صدای فروشندهی خانوم مثل مته رو مغزم عمل

میکرد.

_ خانوم انتخاب نکردی؟

_ نه عزیزم میرسم خدمتتون!

دوباره به مانی نگاه کردم، تا جوابم رو نمیداد

بیخیال نمیشدم.

_ گفتم که، برای بچهی داداشم اومدم خرید.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عصبانی نشم.

_ مانی… دروغ نگو! همین دو دقیقه پیش بهم

گفتی بچه ی خواهرت، بعد الان میگی بچهی

داداشت، سعی نکن چیزی رو ازم مخفی کنی چون

بالاخره میفهمم.

کلافگی از روش میبارید و با عصبانیت چنگی تو

موهاش زد.

_ باشه باشه توضیح میدم. بیا برسونمت تو راه

توضیح میدم.

_ همین الان مانی… همین حالا!

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و پوف کشید.

_ باشه، محمد نگرانت بود گفت مادرت بهش گفته

که داری میری بیرون اونم چون توی جلسه مهم

بود ازم خواهش کرد گفت بیام دنبالت حواسم بهت

باشه، بعد دیدم اومدی این مغازه دیر کردی

نگرانت شدم گفتم بیام ببینم چخبره.

چشمهام گرد شد و به آنی حرص تو سلول به

سلول تنم خونه کرد.

_ چی؟

_ توروخدا آروم باش اون فقط نگرانته همین.

از صدای بلندم توجه چند نفر بهم جلب شد اما

توجهی نکردم.

محمد چرا باید برای من به پا میذاشت؟ هنوز به

من شک داشت؟ نگرانی بهونهش بود؟

عصبی تنهای به مانی زدم و از مغازه بیرون

رفتم.

_ سودا! وایستا سودا…

سریع جلوم اومد و سد راهم شد.

_ مانی برو اونطرف به اندازهی کافی اعصابم

خورد هست.

_ آروم باش اول، به خدا محمد بفهمه اینطوری

عصبیت کردم مو رو سر من نمیزاره، از چی

ناراحتی الان؟ بده نگرانته؟ بده حواسش بهت

هست؟

کم مونده بود از عصبانیت منفجر شم.

بد بود؟

_ مانی یعنی چی که یه نفر و انداخته دنبال من؟

این کار محمد چه معنیای میده؟

#پارت527

 

آدمهایی که از کنارمون رد میشدن و متعجب

بهمون نگاه میکردن برامون مهم نبودن.

_ سودا خواهش میکنم خونسردیتو حفظ کن، به

خدا که فقط نگرانته. میگفت بدنت ضعیفه

نمیخواد مشکلی برات پیش بیاد به خدا اینا رو به

من گفت، به چی قسم بخورم باورت شه فقط

نگرانته و قصد دیگهای از این کار نداشته؟

پلک روی هم فشردم.

_ بیا بریم برسونمت خیال من راحت شه بعد

خودتون هرچقدر دلتون خواست جنگ و دعوا

کنید.

_ من با تو جایی نمیام!!! با کسی که محمد فرستاده

باشه جایی نمیرم من مانی.

گوشهی مانتوم رو گرفت و ملتمس نالید:

_ بابا جان هرکی دوست داری اذیت نکن. اصلا

فکر کن محمدی در کار نیست و ما اتفاقی همو تو

این مغازه دیدیم. منم اصلا بازیگر خوبی نیستما

اه… بفرما دستی دستی همه چیو لو دادم.

بقدری عصبی بودم از کاری که محمد کرده بود

که حتی نمیخواستم کلمهای با مانی حرف بزنم.

دوباره خواستم از کنارش رد شم اما بازم سد راهم

شد.

_ سودا جان عزیزت اذیتم نکن. بیا برو بشین

برسونمت خونه!

این بنده خدا چه گناهی داشت؟

با اینکه اصلا دلم راضی نبود باهاش برم اما

بخاطر حالت تهوع و دل درد کمی که به سراغم

اومده بود بالاجبار سمت ماشینش رفتم و روی

صندلی عقب نشستم.

_ ممنون که حکم راننده رو برات دارم سودا

خانوم.

_میخوام دراز بکشم مانی لطفا!

پوفی کشید و چیزی نگفت.

از عصبانیت دست و پام میلرزید و مجبور شدم

روی صندلی عقب دراز بکشم.

مانی از آیینه نگاهی بهم انداخت و پرسید:

_ حالت خوبه؟ رنگت پریده!

_ خوبم…

دردی خفیف زیر شکمم پیچید و اخمهام تو هم

لولید.

_ سودا خوبی؟ عرق کردی.

دردش اونقدر زیاد نبود که بخواد جونم و بگیره از

تنم ولی باز هم حالم رو خراب کرده بود و نفسم

رو گرفته بود.

_ خوبم مانی، این حال عادیه.

احتمالا همهی مادرا این حالت تهوعها و دل دردها

رو داشتن!

چون من دیده بودم که خانومها موقع بارداری

حالت تهوع دارن.

تا خونه مانی دلداریم داد و سعی کرد قانعم کنه که

محمد فقط از روی نگرانی بوده که این کار و

کرده.

_ بهش فکر نکن سودا.

_ سعی میکنم. کار نداری؟

_ نه، مراقب خودت و اون کوچولو باش، سعی

میکنم بهت سر بزنم، عصری آهو هم میخواست

بیاد پیشت ولی من گفتم یکم از شلوغی دور باشی

بدم نیست… حقیقتش میخواست بهت سر بزنه

ولی گفتم باشه یه وقت دیگه تا تو هم با خودت

کنار بیای.

لبخند بیجونی زدم.

_ بهش پیام میدم، ممنون!

خداحافظی کردم و بعد از اینکه در رو بستم مانی

با تک بوقی گازش رو گرفت و رفت.

نفس عمیقی کشیدم و وارد پیاده رو شدم.

مانی کمی عقب تر از خونه نگه داشته بود و حالا

باید این چند قدم رو خودم میرفتم.

قدم اول به دوم نرسیده بود که درد عمیق و فجیحی

زیر شکمم پیچید.

این دفعه دردش طوری طاقت فرسا بود که

ناخواسته کمی خم شدم و دستم رو به دیوار گرفتم.

_ آخ!

#پارت528

 

با پیچش دوبارهی درد ناله کردم و پاهام خم شد،

از ترس نفسم بالا نمیومد و وسط اون همه درد

نگران بچهای بودم که جونم بهش وصل بود.

جوری درد داشتم که هر لحظه منتظر بودم قلبم

بایسته. بیحواس سعی کردم گوشیم رو دربیارم و

به محمد زنگ بزنم که شکمم دوباره تیر کشید.

عمیق درد داشتم و عرق روی تیرهی کمرم رو

حس میکردم.

کم مونده بود موقعیتم رو از دست بدم و برام مهم

نباشه که تو کوچهم و بلند جیغ بزنم.

جیغ خفیفی کشیدم و با گریه انگشتامو روی

صفحهی گوشیم به حرکت درآوردم

_ سودا! تویی؟ یا خدا…سودا چت شده؟

با شنیدن صدای آشنایی بغضم ترکید و بلند گریه

کردم.

صدای قدمهاش که تند سمتم میاومد رو شنیدم.

_ سودا حالت خوبه؟

حتی نمیتونستم جوابش رو بدم.

اون هم هراس داشت و انگار نمیدونست چیکار

کنه.

دستم رو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم سرپا

بمونم ولی آرنجم میلرزید.

_ تکون نخور اومدم. وای…

کم کم حتی نمیتونستم وزنم رو روی پاهام تحمل

کنم و رادمان وقتی این رو متوجه شد بازوم رو

گرفت.

_ سودا خوبی؟ منو ببین… عرق کردی چرا تو

دختر؟

فقط بیجون ناله کردم.

_ را…رادمان بچم. شکمم درد میکنه.

موهام رو از روی صورتم کنار زد. با دیدن

صورت پر از اشکم زمزمه کرد:

_ بیا..من ماشین همین بغل پارک کردم الان

میبرمت بیمارستان تحمل کن!

نمیتونستم قدم از قدم بردارم و به طرز فجیحی

درد امونم و بریده بود.

_ ن… نه، آخ! ن… نمیتونم.

کلافه دستی تو موهاش کشید و بزور سعی کرد

کمکم کنه راه برم.

دردم به قدری طاقت فرسا بود که فقط میتونستم

دست رادمان که بازوم رو گرفته بود رو فشار بدم.

_ وای درد دارم…خدا بچم…

_آروم باش الان میبرمت بیمارستان.

های های گریه کردم و رادمان من رو نشوند

صندلی عقب ماشین و در رو بست.

#پارت529

 

صورتم رو بین دستام گرفتم و سعی کردم نفس

بکشم.

طعم گس خون رو تو دهنم حس میکردم و این

یعنی دندونهام موفق به پاره کردن لبم شده بودن.

رادمان سوار شد و ماشین رو روشن کرد.

انقدر عجله داشت که حتی موقع بیرون آوردن

ماشین از پارک ماشینش کمی به ماشین جلویی

برخورد کرد و این رو به راحتی حس کردم اما

هیچکدوم برامون مهم نبود.

از حرکتای ماشین شکمم تیر میکشید و ناله

میکردم.

رادمان هم سعی میکرد من رو آروم کنه ولی

خیلی ترسیده بودم.

_ هیش…سعی کن نفس بکشی چیزی نیست. اینا

عادیه توی حاملگی حتما ترسیدی، سودا عزیزم

گریه نکن الان میرسیم.

بیتوجه به حرفاش هرلحظه گریهام بیشتر میشد.

با وحشت دستامو دور شکمم حلقه کردم و تند تند

زیر لب آیه و دعا میخوندم که بلایی سر بچم

نیومده باشه.

_ محمد جواب بده…

با بغض سرمو سمت رادمان چرخوندم که با

استرس با گوشیش کار میکرد. سرمو به شیشه

تکیه دادم و چشمامو بستم.

شکمم خیلی بد تیر میکشید و دیگه برای گریه

کردن هم نایی نداشتم.

_ الو محمد کجایی؟ محمد حال سودا بد شده

اوردمش بیمارستان خودتو برسون فقط.

از درد به جلو خم شدم که رادمان شونم رو گرفت

و سعی کرد آرومم کنه.

_ عزیزم یکم دیگه تحمل کن، لعنت به این

ترافیک. د برو دیگه مرتیکه.معلوم نیست داره چه

غلطی میکنه!

شیشه رو پایین کشیده بود و از عصبانیت و حرص

با اون فردی که شاید حتی صدای رادمان رو هم

نمیشنید داد و بیداد میکرد و بد و بیراه

میگفت.

_داد نزن رادمان، وای خدا! دارم میمیرم.

_ رسیدیم رسیدیم.

_ خوبی تو؟ درد داری؟ سها گفت دکتر بهت گفته

استراحت مطلق، بعد تو بیرونی… اونم تنهایی! اگه

من نمیرسیدم میدونی معلوم نبود چه بلایی سرت

بیاد؟

مردها تو این شرایط هم دست از سرزنش بر

نمیداشتن.

با توقف ماشین رادمان پیاده شد و در سمت من رو

باز کرد.

سریع به خدمههای جلو در با داد و قال شرایطم

رو توضیح داد.

_دکتر…پرستار لطفا کمک کنید.

#پارت530

 

سرمو به شیشه فشار دادم و چند نفر با برانکارد

سمتم اومدن.

سریع وارد راهرویی شدیم و دکتر بالای سرم

خیمه زده بود و ازم چیزهایی میپرسید ولی من

فقط گریه میکردم.

_دکتر بچم! خیلی درد دارم.

کلافه سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_یه مسکن بهش بزنید زود!

با فرو رفتن چیز تیزی توی دستم آخی گفتم که

رادمان اومد بالای سرم و دستی به موهام کشید.

_ نترس من اینجام، خوب میشی.

صورت نگران رادمان آخرین چیزی بود که دیدم

و بعد چشمهام بسته شد….

***

با حس چیزی روی صورتم چشم هام رو باز کردم

که نور توی چشمم زد و پلکامو به هم فشار دادم.

_سودا عزیزم صدامو میشنوی؟

صدای سها بود، آروم ناله کردم و چشمهام رو باز

کردم. تصویر سها جلوی چشم هام مات بود.

دردی رو توی پایین تنم حس کردم و یادم اومد.

در کسری از ثانیه چشمهام پر از اشک شد و

بغض کردم، با صدای لرزونی گفتم:

_ سها…بچم حالش خوبه؟

سها با بغض خم شد و پیشونیم رو بوسید. دستم رو

گرفت و کنارم نشست.

_عزیزدلم، گریه نکن.

لحنش بهم نگرانی داد، سعی کردم تنم رو بکشم

بالا ولی نتونستم.

همون موقع در باز شد و محمد، دکتر و رادمان

اومدن داخل.

با دیدن محمد قلبم لرزید و با دلتنگی بهش خیره

شدم، سرش پایین بود و از این فاصله هم سرخی

چشمهاش رو میتونستم ببینم.

دکتر نزدیکم شد و بالای سرم ایستاد. سرمم رو

چک کرد و با صدای آرومی گفت:

_من قبلا بهتون گفته بودم…

ترسیده به محمد نگاه کردم که سها رو عقب کشید

و کنارم ایستاد. با نگرانی نگاهم کرد که گفتم:

_دکتر…چی شده؟ توروخدا بگید من قلبم داره از

جاش درمیاد بچم چیزی شده؟.

دکتر با تاسف نگاهم کرد و نفس آه مانندی کشید

که خاری توی قلبم شد.

محمد دستشو توی موهاش فرو کرد و با نگرانی

لب زد:

_دکتر جواب سونوگرافی اومد مگه نه؟

چی شده؟ لطفا بگید خانومم حالش خوب نیست.

#پارت531

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 216

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
8 ماه قبل

سلام

عزیزم من این رمان رو خیلی دوستدارم و فقط تو رمان وان این رمان رو دنبال میکنم من ی کنکوریم وقتایی ک روزانه دو پارت بود هر روز سر میزدم الان تصمیم گرفتم هفته ای یبار بیام بخونم ببین قول میدیم ک امتیاز بدیم توهم ی خوبی کن و روزانه دو پارت بزار ب شخصه تنها رمان عالی رمان وان این رمانه
ممنون میشم روزی دو پارت بزاری

Saina
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

سلام
قاصدک جون ، اگر حمایت ها مداوم باشه چی ؟بازم امکان نداره روزی دو پارتش کنی؟
من به شخصه واقعا عاشق رمانتم
ممنونم بابت رمان قشنگت:)

Saina
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

حق داری شما هم گلم
مرسی بابت انتخاب رمان های قشنگ و بی نظیرت:)😊🙏
موفق باشی عزیزم

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

الان داشتم چک میکردم میبینم که امتیاز ندادن بهونه اس وگرنه ۳۰۰ امتیاز پارت ۱۰۳ دارع پس یعنی ما میدیم شما انجام نمیدین

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

همون دیگه یهو زیاد نمشه که بعضی ها بعدا میخونن بعدا رای میدن مهم اینه حمایت هست

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x