رمان سودا پارت ۱۳۰

4.4
(201)

 

سودا:

با شنیدن سرصدایی ریزی داخل اتاق همونجور که

غرق خواب بودم گوشه چشمم رو باز کردم.

چشمم افتاد به محمد ، قامت بسته بود و داشت نماز

میخوند.

لبخندی روی لبم نشست و دوباره به خواب رفتم…

***

_رادمان من کاری نکردم ، چرا باید برگردونم؟

تو گفتی یه هفته! بابا من اصلا اینجام چطوری…

تازه از خواب بیدار شده بودیم و من جلوی آینه

داشتم موهام شونه میکردم و محمدم موهاشو

خشک میکرد.

با شنیدن صدای ناراحت سها هردو نگاهی به هم

انداختیم.

_چه خبره؟

محمد شونه ای بالا انداخت از اتاق بیرون زدیم.

وارد سالن شدیم و دیدم که سها با کلافگی داره

تلفن حرف میزنه!

_من اصلا مادرتو بعد از دادگاه ندیدم حتی باهاش

حرفم نزدم. رادمان تمومش کن اصلا چه ربطی به

سامان داره؟

محمد وقتی دید حال سها خوب نیست جلو رفت و

گوشی از دستش بیرون کشید کنار گوشش گذاشت

_خجالت نمیکشی اینجوری این دخترو اذیت

میکنی؟ نمیتونه حرف بزنه ، دخالت میکنم اگر

ببینم ناراحتش میکنی…

تلفن همینجوری قطع کرد و عصبی زمزمه کرد

_مرتیکه عوضی ، هری بابا…

طرف سها رفتم کنارش نشستم.

_چی شده؟ برای چی زنگ زده بود؟

سها دستشو روی صورتش گذاشت

_مادرش امروز صبح رفته در خونه زنش و

همچیو براش تعریف کرده ، دختره هم بچشو

برداشته رفته…

نفس عمیقی کشیدم چقدر سخت بود تعریف کردن

این حرفا برای یه زن..

محمد گوشی طرف سها گرفت

_خب این چه دخلی به تو داره؟

سها گوشی از دستش گرفت و سرشو تکون داد

_فکر میکنه من به مادرش خبر دادم.

محمد زیرلب فحشی داد و سها از جاش بلند شد.

_من باید برگردم تهران!

سریع مچ دستشو گرفتم بلند شدم

_برای چی؟

_اگر برنگردم میره شکایت میکنه باید سامان بهش

بدم.

محمد اخمی کرد و بعد چند لحظه فکر کردن گفت

_مگه حضانت سامان با شما نیست ، نمیتونه

کاری بکنه!

سها سرشو به نشونه نه تکون داد

_آخر هفته ها سامان پیش رادمان باید بمونه اما

من آوردمش اینجا ولی خب خودش گفت اشکالی

نداره اما الان میگه برگردونمش.

هنوز هیچکدوم حرفی نزده بودیم که مامان و بابا

خندون وارد خونه شدن.

نگاهم به دستاشون افتاد که چندتا مشبا داشتن!

با دیدن ما سلامی کردن اما بابا تازه نگاهش به

صورت افتاده سها افتاد و سریع نزدیک شد.

_سها بابا چی شده؟ گریه کردی؟l

#پارت662

 

سها بغض داشت و انگار نمیتونست حرف بزنه.

محمد زودتر همه چیز رو براشون تعریف کرد.

بابا بدجوری اخم کرده بود و انقدر عصبانی بود

که احساس میکردم هر آن ممکنه سکته بکنه.

_لازم نیست هیجا بری ، خودم درستش میکنم!

بعدم گوشی سها رو برداشت و از خونه بیرون.

مامان چندبار صداش کرد اما فایده ای نداشت.

سها همراه مامان به اتاقش رفتن و محمد نگاهی به

من انداخت و بعد بدون هیچ حرفی طرف

آشپزخونه رفت یه لیوان آب خورد.

پشت سرش راه افتادم و به دیوار تکیه دادم

_بابام میخواد چیکار بکنه؟ بلایی سرش نیاره؟

محمد به طرفم برگشت

_پدرت عاقل تر از این حرفاست ، هیچوقت کار

اشتباهی نمیکنه!

سری تکون داد و خواست از بغلم رد بشه از

آشپزخونه بیرون بره که بازوش گرفتم

_برو موهاتو خشک کن صبحانتو آماده میکنم!

دستشو روی دستم گذاشت و کنار زد.

_لازم نیست میخوام کار کنم صبحانه نمیخوام

زحمت نکش..

با خارش شدنش از آشپزخونه چشمام درشت شد.

محمد برای من قیافه گرفته بود؟ مگه من نباید اونو

تنبیه میکردم؟

گیج سرمو تکون دادم و مشغول درست کردم

صبحانه شدم.

میز رو کامل چیدم و نگاهم به مشبایی که مامان

بابا آورده بودن افتاد.

برشون داشتم باز کردم و با دیدن کله پاچه چشمام

برق زد.

زود گرمشون کردم و داخل سفره گذاشتم.

طرف اتاق سها رفتم و در زدم.

_سها مامان

سها داشت به سامان شیر میداد و مامان هم داشت

اتاق رو مرتب میکرد.

_صبحانه حاضر کردم بیاید یه چیزی بخورید

ضعف نکنید.

سها خواست مخالفت بکنه اما مامان اجازه

اعتراض نداد.

_زودباش اون بچه ام که دیگه خوابه ، زودباش.

سر سفره نشستیم که مامان نگاهی به اطراف

انداخت

_سودا ، محمد نمیخواد بخوره؟

_چرا الان میرم صداش میکنم.

زود طرف اتاق کار رفتم و درو باز کردم

_عشقم بیا صبحانه حاظره..

محمد سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت

_گفتم نمیخورم!

نفس عمیقی کشیدم لب زدم

_محمد این چه معنی میده؟

_چی دقیقا؟

کامل وارد اتاق شدم درو بستم

_دقیقا همین رفتارت ، بجای اینکه از کارت

پشیمون باشی داری دست پیش میگیری؟

خیلی خونسرد نگاهم کرد جواب داد

_من هیچکاری نکردم که پشیمون باشم ، بجز

اینکه اون خانم رسوندم که ازت معذرت خواهی

کردم و دلیلشو گفتم!

کمی مکث کرد از جاش بلند شد

_سودا ، زندگیمون بچه بازی نیست اینو بفهم تا

وقتی که دست از این رفتار بچگونت برنداری

رفتار من عوض نمیشه…من نمیخوام برای کاری

که نکردم معذرت خواهی بکنم. میخوای منو تنبیه

کنی؟ مگه مدرسه اس؟ بابا ما زنو شوهریم نه دوتا

دوست معمولی که با هم قهر و لجبازی بکنیم.

#پارت663

 

***

«من امشب دیر میام خونه منتظرم نباش»

با خوندن پیام محمد اخمام درهم شد.

بعد از حرفایی که دوروز پیش زد سعی کردم کمی

مهربونتر بشم و عاقلانه تر رفتار بکنم اما محمد

رفتارش عوض نشده بود زیاد.

جلوی مامان اینا خوب رفتار میکرد اما وقتی تنها

میشدیم نه زیاد حرف میزد نه نزدیکم میشد.

نفس کلافه ای کشیدم از جام بلند شدم

_شام چی دوست دارید براتون درست بکـ…

قبل اینکه حرفم تموم بشه سها وسط پرید و با

صدای خیلی بلند گفت

_شام بریم بیرون؟

متعجب نگاهش کردم ، چرا اینجوری کرد؟ خب

نرمالم میتونست بگه نیاز به داد زدن نبود.

مامان هم سریع حرفش رو تایید کرد و نگاهشون

به بابا افتاد.

_سجاد جان بریم؟

بابا سری تکون داد و بعد رو به من گفت

_امشب دیگه زحمت نکش بابا شام میریم بیرون..

وقتی دیدم همشون مشتاقن حرفی نزدم و باشه ای

گفتم.

_به محمدم خبر بده که زودتر بیاد!

موهامو پشت گوشم دادم و سعی کردم لحنم عادی

باشه

_محمد امشب خیلی کار داره زنگ زد گفت

نمیتونه بیاد منتظرش نباشیم.

_باشه عزیزم اشکالی نداره یه بارم با اون میریم.

سری به نشونه باشه تکون دادم و سها نگاهی به

گوشیش انداخت

_خب پس ما بریم حاضر بشیم.

متعجب نگاهی به ساعت انداختم

_سها زوده الان تازه ساعت شیش و نیمه زودترین

حالت ساعت دیگه هشت در میایم دیگه!

سها بی توجه به حرف من دستمو گرفت و لب زد

_باشه بالاخره یه دوشم بگیریم دیگه بعدم یکم به

خودمون برسیم من میخوام عکس بگیرم.

خواستم مخالفت بکنم که اجازه نداد بزور دستم

کشید

_مامان سامان خوابه ، اگر بیدار شد منو صدا

کنید.

وارد اتاق خواب مشترک من و محمد شدیم.

سها منو روی تخت نشوند و خودش طرف کمدم

رفت.

_امشب من لباساتو انتخاب میکنما!

_سها حالت خوبه؟ یه شام سادست دیگه اینکارا

چیه؟

خنده ای کرد و دستاشو به هم کوبید

_یاده دوران دبیرستان هرجا میخواستیم بریم

مجبورت میکردم خیلی خوب بپوشی که عکس

بگیریم؟

با یادآوری اون موقع ها لبخند روی لبام نشست.

_یادمه اما بخدا سها اصلا حوصله ندارم نمیشه

امشب عکاس نشی؟

نوچی کرد و همونجور که مشغول بود گفت

_بابا یه هفتس اومدم کیش دریغ از دوتا عکس

بزار چندتا بگیرم بتونم به بچم نشون بدم مامانش

جونیاش خوشگل بوده!

سرمو با تاسف برای دلایل مسخرش تکون دادم و

منتظر نشستم.

سها مانتو سیاه سفیدم رو که سمت راست سفید و

سمت چپ سیاه بود رو از کمد بیرون کشید.

همراه با شلوار جذب مشکی و تاپ خنک مشکیم.

همیشه سلیقش عالی بود.

_سودا تو چرا نشستی پاشو برو دوش بگیر دیگه!

#پارت664

 

_نمیخواد بابا تو عکس که دیگه تمیزی کثیفی

نمیوفته بعدم من دیروز حموم بودم.

نزدیکم شد و منو بو کشید.

_وای بوی قیمه ظهر میدی جان من برو یه دوش

بگیر.

با وسواس شروع به بو کردن خودم کردم مستقیم

به حموم رفتم.

از اینکه محمد بیاد منو بغل بکنه و بوی غذا بدم

میترسیدم.

دوش سرپایی گرفتم و بعد از ده دقیقه در اومدم.

سها افتاد به جونم و مجبورم کرد آرایش کاملی

بکنم چون میدونست اگر به خودم باشه فقط رژ

میزنم.

بعدم موهامو اتو کشید و لخت کرد دم اسبی بست.

احساس میکردم یه خبری هست.

سها الکی به من نمیگفت انقدر به خودم برسم ،

نکنه میخوان سوپرایزم بکنن؟

اما برای چی؟ تولدم بود؟ نه هنوز یه هفته ای

مونده بود!

از اینکه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته هیجان

زده بودم.

وقتی محمد نبود هرچقدر هم میخواستن کاری برام

بکنن بازم جذاب نبود.

بعد یکساعت هردومون کاملا آماده بودیم.

سها هم به خودش رسیده بود اما نه به اندازه من.

از اتاق بیرون زدیم و مامان بابا هم آماده بودن.

_ساعت تازه هشته زود نیست برای شام؟

این چندوقته هرشب ساعت ده ده و نیم شام

میخوردیم و فکر نمیکردم حالا گشنه باشن.

بابا شونه ای بالا انداخت

_تا برسیم به یه رستوران خوب گشنه میشیم دیگه!

حرفی نزدم و از خونه در اومدیم.

به محمد پیام دادم و گفتم که داریم میریم رستوران

شام بخوریم.

سوار تاکسی شدیم و بابا به راننده اسم یه رستوران

داد.

حتی نظر مارو نپرسید و این منو بیشتر مشکوک

میکرد که یه نقشه ای دارن.

توی راه سها چندتا عکس سلفی ازم گرفت و منو

هم مجبور کرد تا همراهیش بکنم.

بعد از بیست دقیقه به رستوران رسیدم.

خوبی کیش این بود که هیچوقت ترافیک نمیشد.

با هم وارد رستوران باغ شدیم و منتظر بودم تا

سوپرایز بشم اما هیچ چیز خاصی داخل رستوران

نبود.

بخاطر هوای خوب تصمیم گرفتیم بیرون بشنیم و

یه جایی نزدیک آبشار قشنگ رستوران نشستیم.

هرچقدر میگذشت بیشتر متوجه میشدم که هیچ

خبری نیست و الکی هیجان زده شده بودم.

_کاش محمدم اینجا بود خیلی خوشگله!

مامان لبخندی زد و سری تکون داد.

همینجوری به آبشار زل زده بودم و حسرت نبودن

محمد رو میخوردم که یهو آهنگ تولد تولد توی

محوطه پیچید.

سرگردوندم تا ببینم تولد کیه که یهو چشمم به کیک

خوشگلی که سمتمون میومد افتاد.

با ذوق نگاه میکردم و کیک دقیقا جلوی من گذاشته

شد.

خنده ای کردم و نکاهم به مامان بابا دادم که

ایستاده بودن و برام دست میزدن.

نکاهم به نوشته روی کیک افتاد

_عشق ابدی من تولدت مبارک!

این از طرف محمد بود؟ مگه نه؟

از جام بلند شدم تا دنبالش بگردم که از پشت تو

آغوش کسی فرو رفتم.

_تولد مبارک عشق ابدی من!

#پارت665

 

با شنیدن صداش دلم هری ریخت..

خودش بود ، یجوری در گوشم اون جمله رو

تکرار کرده بود که میتونستم سالها با همون جمله

زندگی کنم.

لبخند بزرگی روی لبم نشست و طرفش چرخیدم.

با دیدنش قند تو دلم آب شد.

موهاش کمی کوتاه و ته ریشش رو مرتب کرده

بود.

پیرهن مردونه سفید با شلوار مشکی به تن داشت.

چقدر با هم ست بودیم.

همینجوری بهش زل زده بودم که منو توی

آغوشش کشید

_انقدر خوشگل شدی که نمیدونم چجوری باید

ازت تعریف کنم!

خنده ای با صدا کردم و دستامو دور بدنش حلقه

کردم.

کل آدمای توی رستوران برامون دست زدن و من

بیشتر هیجان زده شدم.

از محمد جدا شدم و با صدای مامان و سها که با

آهنگ همخونی میکردن طرف کیک چرخیدم.

با دیدن شمع ۲۵لبخند بزرگی زدم ، چقدر بزرگ

شده بودم.

نفس عمیقی کشیدم خواستم شمع رو فوت بکنم که

سها سریع گفت

_سودا آرزو کن

نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد طرف محمد

چرخیدم.

دستای مردونه و بزرگش توی دستم گرفتم.

چشمامو بستم و از ته دلم خواستم که خدا برامون

بهترین هارو رقم بزنه و این کشمکش های بینمون

رو خاتمه بده.

شمع رو فوت کردم و صدای دست ها بلند شد.

با خوشحال محمد دوباره بغل کردم.

_تولد مبارک دخترم ، ایشالله هزارسال کنار

شوهرت زندگی بکنید.

لبخندی به دعای مامان زدم و تشکر کردم.

بابا هم طرفم اومد و منو تو آغوش کشید

_تولدت مبارک عزیزم ، خیلی زود بزرگ شدی

ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی.

_ممنونم بابا جان.

سها هم خواهرانه بغلم کرد و لب زد

_تولدت مبارک خواهر کوچولو ، واقعا دلم برات

تنگ شده بود.

بوسه ای روی گونش زدم ، منم دلم برای خواهرم

تنگ شده اما سهای بدون رادمان نه سهای اون

موقع چون واقعا عوض شده بود.

دوباره آخرین نفر طرف محمد چرخیدم.

_محمد ، خیلی ممنونم واقعا خیلی خوشحال شدم.

دستمو گرفت و بوسه ای روشون نشوند.

_خواهش میکنم قربونت برم ، هرکاری میکنم که

خوشحال باشی تولدت مبارک.

روی نوک کفشم بلند شدم و بوسه ای روی گونش

نشوندم

_خیلی دوست دارم ، عاشقتم.

_من بیشتر خانمم.

عاشق این کلمه خانمم و میم مالکیت بودم که

همیشه سر زبون محمد بود.

بالاخره نشستیم پشت میز و من دقیقا وسط سها و

محمد بودم.

گارسون حتی بدون اینکه سفارش بگیره میز رو

پر از غذا و دسر های مختلف کرد و کیکم رو برد

تا برامون تیکه تیکه بکنه.

_محمد دستت درد نکنه ، چرا انقدر زحمت

کشیدی؟ کی قراره این همه غذا بخوره؟

بوسه ای روی دستم زد

_زحمت چی؟ وظیفمه بهترینارو برای بهترین

همسر دنیا آماده کنم ، شما نگران هیچی نباش فقط

بخند.

#پارت666

 

میدیدم که مامان و بابا چقدر از رفتار محمد

خوششون میومد و لبخند میزد به حرفاش..

خیلی تو دلشون جا باز کرده بود ، البته مگه میشد

اونو دوست نداشت؟

شام رو خیلی مفصل خوردیم و بعد گارسون میز

رو جمع کرد و کیک رو همراه با چایی آورد.

_خب نوبت کادوهاست دیگه!

سها بود که این حرفو میزد.

از داخل کیفش جعبه ای بیرون کشید و طرفم

گرفت.

با خوشحالی بغلش کردم و لب زدم

_خیلی ممنونم چرا زحمت کشیدی؟

_چه زحمتی؟ بازش کن ببین خوشت میاد؟

با ذوق جعبه رو باز کردم و با دیدن محتوای

داخلش چشمام برق زد.

خودش بود؟ باورم نمیشد.

دستم روی دهنم گذاشتم و به سها نگاه کردم

_این همونه؟

سها با خنده سرشو تکون داد و من نزدیک بود از

خوشحالی پرواز کنم.

دفترچه خاطراتی که سالها فکرمیکردم گم شده و

مامان انداخته دور.

این دفترچه تمام خواطرات دوران دبیرستان من و

سها بود.

دوباره سهارو بغل کردم و بوسه ای روی گونش

کاشتم

_ممنونم سها خیلی خوشحال شدم.

خواهش میکنمی گفت و کنار گوشم با خنده گفت

_حواست باشه دست آقاتون نیوفته ، آبرومون

میره!

قهقهه ای زدم و جعبه رو داخل کیفم گذاشتم.

مامان برام ست کیف و کفش خیلی قشنگی خریده

بود و بابا هم مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود و

بهترین ست کامل لوازم طراحی گرفته بود که

واقعا به کارم میومد.

از هردوشون تشکر کردم و واقعا متعجب بودم که

اینارو چطوری آورده بودن که من متوجه نشده

بودم.

_خب نوبت شماست آقا محمد

نگاهم به محمد افتاد که لبخندی زده بود.

خواستم اعلام بکنم و بگم محمد با خریدن مزون

برای من کادوشو داده اما وقتی محمد دستش داخل

کتش کرد ساکت شدم.

میدونستم باز هم سنگه تموم گذاشته.

باز هم یه جعبه مخملی دیگه اما اینبار کوچیک

بود.

محمد طرفم چرخید و در جعبه رو باز کرد.

با دیدن حلقه تگ نگین چشمام درشت شد.

اونقدر زیبا و براق بود که نمیدونستم باید چی بگم.

_سودا خانم با من ازدواج میکنید؟

خنده ای به حرکت بامزش زدم.

با بغض دستم روی صورتم گذاشتم ، چرا انقدر

احساسی شدم؟

_دیوونه!

لبخندی زد و سرشو کج کرد

_ازونجایی که خب ما تو خواستگاری با هم آشنا

شدیم دلم میخواست یه خواستگاری قشنگ بکنم.

ابرومو بالا دادم و با همون چشمای پر گفتم

_خب پس چرا زانو نزدی؟

#پارت667

 

لحنم کاملا مشخص بود شوخیه و مامان و بابا با

شنیدن حرفم قهقهه ای زدن.

محمد هم خندیدو نگاهش به چشمام داد.

از روی صندلی بلند شد و صندلی کنار زد و دقیقا

جلوی پام زانو زد.

از این حرکتش شوکه شدم و دستم روی صورتم

گذاشتم.

_محمد شوخی کردم…پاشو.

سرشو به نشونه نه تکون داد و با چشمای سبزش

که عاشقشون بودم بهم زل زد.

_سودا با تمام وجودم دوست دارم و قسم میخورم

تا آخر عمرم همینجوری عاشقشت باشم ، با من

ازدواج میکنی؟

قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد و دست محمد

گرفتم زود بلندش کردم محکم بغلش کردم

_فدات بشم الهی ، منم خیلی دوست و قسم میخورم

عاشقت بمونم.

دستاشو سفت دورم پیچید و روی سرم بوسه ای

زد.

_بندازم دستت؟

زود ازش فاصلع گرفتم و اشکم پاک کردم.

دست چپم بالا آوردم و محمد حلقه اولی رو از

دستم بیرون کشید و حلقه جدید داخل دستم کرد.

_خوشت اومد؟

با ذوق بهش زل زدم و سرمو تکون دادم

_خیلی قشنگه!

محمد حلقه قبلی رو داخل جعبه گذاشت و طرفم

گرفت

_اینم دست خودت باشه دیگه.

زود از دستش قاپیدم و لب زدم

_آره این خیلی با ارزشه ، خاطرات زیادی داره.

محمد فهمید که اشاره ام به ازدواج صوریمون بود.

سرشو تکون داد و بعد من با ذوق حلقم به بقیه

نشون دادم.

مشتری های رستوران برامون دست زدن و اونایی

که نزدیک میزمون بودن تبریک میگفتن.

خب اونا که نمیدونستن ما زنو شوهریم و این

خواستگاری فرمالیته اس!

_سودا خوب سوپرایزت کردیما نه؟

نگاهم به سها دادم و سرمو تکون دادم

_اره اصلا انتظارشو نداشتم ، اخه تولدم یه هفته

دیگست.

بابا لبخندی زد و با مهربونی گفت

_محمد جان میخواست برات تولد بگیره اصلا

برای همین مارو دعوت کرد کیش ولی خب هفته

دیگه چون خواهرت دادگاه داشت گفتیم زودتر بیایم

محمدم قرار شد زودتر بگیره دستش درد نکنه ،

خیلی هم ماشالله زحمت کشید.

خنده ای کردم و خوشحال شدم.

از اینکه محمد انقدر به فکرم بود ، من فکر

میکردم مامان اینا فقط برای اینکه سر بزنن بهم

اومدن!

محمد دستشو دورم حلقه کرد لب زد

_حالا خوشحال شدی؟

سرمو تکون دادم و بوسه ای روی گونش زدم

_خیلی زیاد…

#پارت668

 

نزدیکای ساعت یک بالاخره به خونه برگشتیم.

هممون انقدر خسته بودیم که فقط شب بخیر گفتیم

به اتاقامون پناه بردیم.

محمد حتی با اینکه خسته بود اما مستقیم حموم

رفت.

منم لباسام عوض کردم و آرایشم پاک کردم.

همونجور که محمد حموم بود وارد سرویس شدم.

زیر دوش بود و چشماش بخاطر کف بسته بود.

قصد داشتم دستام که بخاطر پاک کردن ریملم سیاه

شده بود بشورم.

اما نگاهم از توی آینه به عضله های تیکه تیکه و

خیس محمد بود.

هرکاری میکردم نمیتونستم چشم بگیرم ازشون.

همینجوری یواش یواش داشتم دستمو میشستم که

یهو چشماش باز کرد.

با دیدن من اخمی کرد لب زد

_تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاهمو سریع گرفتم شونه ای بالا انداختم

_هیچی دارم دستمو میشورم.

_زود بشور برو بیرون.

خنده ای کردم و بعد از خشک کردن دستام از

حموم خارج شدم.

آخرین باری که دوتایی حموم رفتیم یادم اومد که

چقدر محمد حرص خورده بود.

حدس میزدم عصبانیت الانشم برای همونه.

مخصوصا نزدیک یک هفته ای بود که هیچ رابطه

ای بخاطر قهر جفتمون نداشتیم.

و چقدر دلتنگش بودم بدنم به دستای داغش نیاز

داشت.

فکری شیطانی به سرم زد و لبخند روی لبم

نشست.

طرف کمدم رفتم لباس خواب کوتاه و کاملا توری

مشکیمو از قفسه بیرون کشیدم.

این بهترین انتخاب بود چون محمد رنگ مشکی

رو خیلی دوست داشت.

لباس زیرامو در آوردم و اونو پوشیدم.

جلوی آینه ایستادم ، فکر میکنم محمد نتونه در

برابر این منظره دووم بیاره..

مخصوصا بعد چندروز!

لبخندی زدم موهامو رو باز کردم دور ریختم.

روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم

کشیدم.

چشمام بستم و منتظر محمد موندم.

انتظارم خیلی طولانی نشد و بعد از ده دقیقه بیرون

اومد.

_خوابیدی؟

چشمم رو باز کردم و لبخندی زدم

_نه تازه اومدم تو تخت!

سری تکون داد و طرف کمدش رفت.

چند دقیقه گذشت که یهو گفت

_سودا شلوارک سبزه من کجاست؟

بهترین تایم بود که خودمو نشون بدم.

از جام بلند شدم و طرفش رفتم

_تو کمد نبود؟

_نه توی کشـ….

تازه سرشو برگردوند و با دیدن من حرفش نصفه

موند.

خودمو بزور کنترل کردم تا خندم نگیره.

#پارت669

 

خیلی زود جلو رفتم و پشت بهش خم تا داخل

کشوی رو ببینم.

کمی گشتم و بعد شلوارک پیدا کردم.

بلند شدم طرفش چرخیدم

_بیا اینجاست!

صورتش سرخ شده بود و زوم شده بود روی من.

خودمو بهش نزدیک کردم و دستمو جلوی

صورتش تکون دادم

_لباس خوابم قشنگه نه؟ تازه خریدم!

به خودش اومد و آب دهنش قورت داد نگاهشو ازم

گرفت.

_آره خوبه ، مرسی برو بخواب.

برم بخوابم؟ یعنی نمیخواست چیز دیگه ای بگه؟

محمد ازم فاصله گرفت و شلوارکش پاش کرد

همینجوری داشتم نگاهش میکردم که حوله روی

موهاش پشت در آویزون کرد روی تخت خوابید.

یعنی چی؟ چرا خوابید؟ مگه قرار نبود تحریک

بشه؟

قرار نبود یه شب خاص داشته باشیم بعد تولدم؟

_سودا چراغو خاموش کن.

نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.

چراغ اتاق خاموش کردم روی تخت خوابیدم.

به سقف زل زده بودم و تند تند نفس میکشیدم.

_همین؟ خوبه؟ نمیخوای چیز دیگه بگی؟

طرفم چرخید و پرسید

_چی میگی؟ چی بگم؟

به لباس خوابم اشاره کردم

_فقط خوبه؟ همین؟ واقعا؟

محمد شونه ای بالا انداخت لب زد

_خب آره دیگه انتظار چیز دیگه داشتی؟

با حرص توی جام چرخیدم

_من برای تو اینجوری لباس میپوشم بعد تو میگی

خوبه و میری میخوابی؟ واقعا؟ مگه تو مرد

نیستی؟

به چشمام زل زد و با لحن محکمی گفت

_برای من پوشیدی؟ چرا؟ مگه نگفتی تا دوهفته

خبری از رابطه نیست؟ خب منم دارم به حرف

خودت گوش میدم دیگه اتفاقا چون َمردم گوش

میکنم به حرفت.

باورم نمیشد ، یعنی محمد هنوز باهام قهر بود و

امشب فقط نقش بازی کرده بود جلوی مامان اینا؟

سعی کردم آروم باشم.

پشت بهش خوابیدم و با ناراحتی لب زدم

_راست میگی باشه بخواب ، شب بخیر!

احساس خوبی نداشتم.

حتی فکر به اینکه همه رفتاراش الکی بود تا فقط

مامان بابا نفهمن قهریم حالمو بد میکرد.

قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد که همون لحظه

دستای گرمش دور کمر لختم پیچید.

زیر گوشم زمزمه کرد

_واقعا فکر کردی از همچین شبی اونم وقتی تو

اینجوری دلبر شدی میگذرم؟

#پارت670

 

چرا امشب اینجوری میکرد؟ میخواست منو دق

بده؟

نفس عمیقی کشیدم ، حداقل حالا متوجه شده بودم

فقط داشت اذیتم میکرد و اون رفتار ها نقش نبوده.

اخمی کردم و سعی کردم خودمو از بغلش بیرون

بکشم.

_برو کنار اصلا دیگه نمیخوام ، بدجنس..

خنده ای کرد و سرشو توی گردنم برد و بوسه ای

خیس بینش نشوند.

چشمام بستم و حرفی نزدم.

همونجور که لباشو به گردنم میکشید بالا اومد و

کنار گوشم زمزمه کرد

_مطمئنی نمیخوای ادامه بدم؟

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ،

دستش رو پهلوم انداخت و منو روی تخت صاف

کرد.

روی بدنم خیمه زد و به چشمام خیره شد…

_چشمات ، مژه هات ، ابروهات ، گونت

مخصوصا لبات….برای هرکدوم جدا میتونم

بمیرم…

دستمو پشت گردنش بردم و لباشو محکم بوسیدم…

محمد بی وقفه و مثل تشنه ای که به آب رسیده لبام

رو میخورد. جوری روم خیمه زده بود که نمی

تونستم کوچک ترین حرکتی بکنم.

بعد چند دقیقه طولانی ، بالاخره نفس کم آورد و از

لیام دل می کنه.احساس گرمای شدیدی میکردم و

عجیب نیست که بعد از این همه مدت دچار عطش

بشم.لبای محمد که روی گردنم قرار گرفت انگار

کل دنیا رو یادم رفت کلا فراموش کردم که چند

دقیقه پیش اذیتم کرده بود.دم عمیقی گرفتم و

عطرشو که با بوی شامپو ترکیب شده بود به ریه

هام فرستادم. چشمام ناخودآگاه بسته شد و خودمو

مثل همیشه به دست محمد سپردم.

لباش روی جای جای گردنم نشست و هرجا به

مهر مالکیت زد ، ته دلم یه چیزی تکون خورد،

وجودم سرشار از حس خوب بود.

زبونی روی لبام کشید که چشمامو باز کردم.

اوووم کشداری از دهنش بیرون اومد و پشت بندش

گفت:

_لبات مثل عسل میمونه سودا ، ازش سیر نمیشم

از این تعریفش خوشم میاد و لبخندی ناخواسته

روی لبم میشینه این بار سرشو نزدیک گوشم

میبره و نفسشو آروم کنار گوشم بیرون میده.کنار

گوشم زمزمه هایی کرد که باعث شد تموم

احساسات زنونه ام بیدار

بشه و دلم بخواد زودتر پیشروی کنه

دستشو روی بدنم کشید از برخورد دست داغش به

تنم مورمورم شد. دستشو از پیرهنم رد کرد و از

زیر لباس بدنمو لمس کرد با تموم وجود می

خواستمش.دستمو روی دستش گذاشتم…. فکر کرد

میخوام مانعش بشم اما من همچین قصدی رو

نداشتم.دستشو هدایت کردم تا هر چه زودتر

پیرهنمو در بیاره و کارشو شروع کنه دستشو

نوازش وار روی قسمتی از سینه هام کشید.سرشو

پایین آورد و شروع به خوردن کل بالاتنه ام کرد .

جوری با لذت این کار رو انجام میداد که حس می

کردم اولین باره داره اینکارو میکنه با لذت جای

جای بدنمو بوسه میزد و فقط چشمام رو بسته بودن

لذت میبردم

بالاخره لباشو از تنم فاصله داد و دستش سمت

شلوارکش رفت . چهار چشمی داشتم نگاش

میکردم و منتظر بودم تا شلوارکشو در بیاره بعد

از باز کردن گره مزخرفت بندش ، شلوار کشو از

پاش در آورد اما هنوز شورت پاش بود.برجستگی

مردونگیش از روی همون شورت هم به خوبی

مشخص بود.از اینکه انقدر همه چیز کش میومد

عصبی شدن و از جام بلند شدم و این بار خودم

 

بودم که دستمو جلو بردم و شورتشو از پاش در

آوردم.

_عجله داریا

حرفش رو نشنیده گرفتم و به تنش زل زدم.

با دیدن بدن لختش آب دهنمو پر سر و صدا قورت

دادم انگار اولین بارم بود میدیدم

محمد دیگه طاقت نیاورد .با فشار آرومی که به

قفسه ی سینه ام وارد کرد روی تخت افتادم.دستشو

روی رون لختم گذاشت و نوازش کرد. صورتشو

سمت پاهام برد و لیسی روی رون پام زد.داشت با

روح و روانم بازی می کرددوباره کارشو تکرار

کرد که این بار آه آرومی از ته گلوم خارج میشه

انگار همین صدای آرومم جری ترش میکنه که با

شدت بیشتری به کارش ادامه میده خیس شدن بین

پام رو به خوبی حس می کنم.دستی بین پام کشید و

با لرزیدن آروم بدن من خنده ای تو گلو

کرد.دستش رو تکون داد که این بار دیگه طاقت

نیاوردم کمرمو بلند کردم و محکم روی تخت

کوبیدم مردونگیش کاملا راست شده بود و به شدت

هوس برانگیز

همین طور که داشت رون پاهام رو لیس میزد

گازش از رونم گرفت. همین حرکت باعث شد

حالم دگرگون بشه زبونشو دورانی دور نافم

چرخوند و هر لحظه پایین تر می رفت.

چشمامو بستم و تو حس و حال خودم غرق شدم که

با برخورد زبون خیسش بین پام خودمو جمع کردم

و از لذت ناله ی بلندی کردم

دستشو روی سینه ام گذاشت منو محکم سرجام نگه

داشت و با سرعت بیشتری به کارش ادامه

داد.انقدر زبونشو اون وسط چرخوند که لرزش

خفیفی تو بدنم احساس کردم و یهو حس کردم از به

ارتفاع خیلی زیاد پایین افتادم محمد چند تا نفس

عمیق کشید و مرد دونگیش رو بین پام تنظیم کرد.

حتی فرصت نداد کمی آروم بشم.درسته که همین

الان به اوج رسیده بودم اما به واقعا رابطه با د.

خول لذتش چندین برابر بود.پاهامو بیشتر باز کرد

و مردونگیش رو بین پام مالید سعی داشت با این

کار دوباره تحریکم کنه که موفق شد و طولی

نکشید که دوباره صدای آه و ناله هام توی اتاق

پیچیدباید حواسم به صدام میبود، نباید اجازه میدادم

خیلی بلند بشه…. اگر مامان و بابا متوجه صدامون

میشدن آبرو برام نمیموند.با فرو رفتن مردونگیش

داخلم رشته ی افکارم پاره شد و آه تقریبا بلندی

کشیدم.محمد دستش روی دهنم گذاشت

میخوای مامانتیا بفهمن اینجا چه خبره؟

خندهای بین نفس نفس زدن هاش کرد.

چند ثانیه مکث کرد تا به حجمش عادت کنم ،

عاشقش بودم که حتی توی رابطه نمیدونم چندم هم

هنوز مراعات منو میکرد.

وقتی دید دیگه صدام در نمیاد آروم شروع به کمر

زدن کرد.لبه های واژنم کمی می سوخت اما من

سعی میکردم بهش فکر نکنم و لذت ببرم یکم که

به کارش ادامه داد درد اولیه از بین رفت و جاش

رو به لذت داد.بین پام به شدت خیس شده بود و

صدای برخورد بدنامون به هم دیگه تو کل اتاق

پیچیده بود.

دستش مدام روی بدنم حرکت میکرد و تنم نوازش

میکرد.

لذت ببرم یکم که به کارش ادامه داد درد اولیه از

بین رفت و جاش رو به

لذت داد.بین پام به شدت خیس شده بود و صدای

برخورد بدنامون به هم دیگه تو کل اتاق پیچیده

بود.دستش مدام روی بدنم حرکت میکرد و تنم

نوازش میکرد.

بعضی اوقات خم میشد و بوسه های خیس و داغی

روی جای جای بدنم میکاشت.ضربات تندش باعث

شد باعث شد دوباره تنم بلرزه و به اوج

برسم.لحظه ای تلاش کردم اونو از خودم بیرون

بکشم اما دستای قویش دور کمرم حلقه شد و این

اجازه رو بهم نداد.

دوباره شروع کرد و چند ضربه محکم دیگه زد.

بالاخره با ناله ی مردونه ای کل آبش درونم خالی

کرد.همونجور که نفس نفس میزد بدون اینکه

خودشو بیرون بکشه روی تنم

دراز کشید.بوسه ای روی سینه هام زد _خوبی؟

درد داری؟

دستمو داخل موهاش فرو کردم شروع به نوازش

کردنش کردم.

_نه ، حالم خیلی خوبه

دستش آروم پایین برد و بین پام رسوند.

نقطه حساسم ماساژ میداد

_ پس همینجوری تو خوب بمون تا یکم کمرم راه

بیوفته

_ممنی ممنی ممنی ممنی ممنی.

با صدا کردن های مکرر گیسو دست از طراحی

برداشتم.

نگاهم به چشمای درشتش دوختم.

_جانم جغجغه کوچولو..

دستش توی موهای پریشونش کشید و با همون

زبون بچگانش گفت

_امسب قلاله بلیم پیس سامن؟

لبخندی به سامان گفتنش زدم و سرمو تکون دادم

_بله قراره بریم خونه مامان بزرگ بابا بزرگ…

جیغی از خوشحالی زد و دستاشو به هم کوبید

شروع کرد بالا پایین پریدن.

همینجوری بالا پایین میپرید یهو برگشت طرفم لب

زد

_ممنی تولوخدو اون اهگ قلیو بزال(.مامانی

تروخدا اون آهنگ قریو بزار)

عاشق اون آهنگ بود هروقت که حوصلش سر

میرفت التماس میکرد تا اون اهنگ بزارم.

گوشیم از روی میز برداشتم و آهنگ رو پلی

کردم.

با پخش شدن آهنگ ذوق بچگانه ای کرد و سروع

کرد بشکن زدن های بی صدا و قر دادن

کمرش…

اینا همه کار محمد بود ، هروقت که خونه بود

بهش یاد میداد تا برقصه.

#پارت671

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 201

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
7 ماه قبل

چیی
باز دارع خواب و رویا میبینه یا اینکه چن سال گذش؟؟

Saina
7 ماه قبل

خدا کنه رویا باشه دوست ندارم انقد زود بره چند سال بعد

raha M
پاسخ به  Saina
7 ماه قبل

دقیقاا

camellia
پاسخ به  raha M
7 ماه قبل

ولی دخترا ۱۳۰ پارتِ از حق نگزریم” نون و آب داره مشتی”داشتیم ها.همچین زود هم نیست عزیزانم.🤗😍البته این نظر من هست.

Saina
پاسخ به  camellia
7 ماه قبل

نمیدونم ولی خب حیفه انقد زود تموم شه خیلی قشنگه

نیوشا
7 ماه قبل

درود*
دوست عزیزی که پارت/ قسمت قبل حرف زدیم به گمونم Camellia عزیز؛ ممنون از توضیحات و اطلاعات جالب* چه جالب من هم در؛ گذشته•• فکر میکردم که قلب ج،ن،ی،ن(بچه) تا ۲ماهگی تشکیل نمیشه با اون صحبتهایی که شما کردی متوجه شدم خییلی بیراه فکرنمیکردم* ( همون نزدیکهای۲ماه)
کلن کاش نویسنده این داستان؛رمان
هم توضیحات شما رو میدید•

camellia
پاسخ به  نیوشا
7 ماه قبل

خواهش میکنم.فدای تو.😍😘

camellia
7 ماه قبل

پس پارت امشب کو?😥😣همیشه زد
دراز میگزاشتید,نه?

camellia
پاسخ به  camellia
7 ماه قبل

زودتر.

Saina
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

ایشالله زودتر خوب شی عزیزم

raha M
7 ماه قبل

حالا دقیقا امشب ک رسیدع بود به جای حساس و همه خواننده ها گیج شدن و بی صبرانه منتظرن ببینن جریان این بچه چیه شما پارت جدیدو نمیزاری؟😭😭💔

raha M
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

وایییییی نهههه😭😭😭

raha M
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

دلمون برا این رمان خیلی تنگ میشه:”)💔

Saina
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

خیلی قشنگه حیف شد 😭

camellia
7 ماه قبل

بلا دوره قاصدک جون.انشاالله هر چه زودتر خوب شی.😍😘آرزوی سلامتی دارم براتون.❤

camellia
7 ماه قبل

میگم ها قاصدک جون!میشه “از کفر من تا دین تو” رو هم مثل قبل بزارید.لطفا.قبلنا یک روز درمیون میزاشتید.مدتیه که دیگه مثل قبل نیست.😥😣

camellia
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

خوشحالم کردی.😍😘مرررسی.

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x