رمان سودا پارت۱۲۸

4.3
(142)

 

سودا:

سری تکون داد و به طرف مکان عروسی راه

افتاد.

_سودا تو دلت نمیخواد ماهم یه عروسی بگیریم؟

با شنیدن حرفش چشمام درشت شد!

عروسی؟ ما که گرفته بودیم.

_چه عروسی عشقم؟ ما عروسی به اون بزرگی

گرفتیم.

محمد همینجور که داشت دور میزد جواب داد

_خب اخه با خواست خودت نبود ، اونجوری که

دوست داشتی نبود…

خنده ای کردم و لب زدم

_نه والا خیلیم قشنگ بود عروسیمون تازه من

همون موقع هم کلی زدم رقصیدم اصلا انگار

احساس میکردم اولین و آخرین عروسیمه!

محمد یه نگاه ریز بهم انداخت.

یادآوری عروسیمون برام جذاب بود.

مخصوصا فرار کردن های محمد به مردونه رو

اصلا یادم نمیرفت..

_تازه محمد عروسی بگیریم به خانواده فامیل

دوست آشنا چی قرار بود بگیم؟

بیخیال شونه ای بالا انداخت

_حرف مردم که مهم نیست میگفتیم عروسی اولو

دوست نداشتیم.

قهقهه ای زدم و دستمو روی پاش گذاشتم

_من از عروسیم خیلیم راضی بودم ولی تو

میخوای جبران بکنی یه دو ماه دیگه سالگردمونه

میتونی با یه مهمونی دونفره خوشحالم بکنی!

حواسش رو بیشتر به رانندگی داد

_توام خوب همچیو دونفره میخوایا…بزار دوتا

مهمون دعوت کنیم خب.

از داخل آیینه آفتاب گیر ماشین نگاهی به آرایشم

انداختم و با لحن شیطونی گفتم

_سید محمدحسین با شما همه چی دونفرش حال

میده..

هردمون خندیدیم و دیگه حرفی نزدیم.

امشب عروسی نوید و آهو بود ، اونم دقیقا توی

کیش و کلا با ۵۰ ۴۰تا مهمون..

واقعا دیوونه بودن ، اول که اصلا تصمیم به

گرفتن عروسی نداشتن اما وقتی به دیدن ما توی

کیش اومدن و فضای نزدیک خونمون که یه باغه

خیلی قشنگ کنار ساحل داره رو دیدن تصمیم

گرفتن یه مهمونی با افراد نزدیک توی کیش

بگیرن.

بعد از ده دقیقه بالاخره رسیدیم به محل عروسی..

حتی از توی باغ هم ساختمون خونه ما مشخص

میشد.

_سودا از من خیلی دور نشو ، خیلی خوشگل

شدی!

همین ابراز علاقه های غیرمستقیمش باعث میشد

دیوونش بشم.

عین یه مادری که جونش به بچش وصله..

همین که وارد باغ شدیم نگاهم به مانی و آهو افتاد.

با حرص طرف محمد چرخیدم و مشتی به بازوش

زدم

_بفرما انقدر دیر اومدی دنبالم عروس دوماد

زودتر رسیدن!

محمد الکی شروع کرد به مالیدن بازوش و من

زود خودمو به آهو رسوندم و اونوتو آغوش

کشیدم.

_وااایی خیلی خوشگل شدی آهو…ماه شدی ماه…

لباس عروس آنچنانی نخریده بود و یه پیرهن بلند

سفید با دامن توری و موهاشم با حالت قشنگی

دورش ریخته بود و تاج گلی روی سرش بود.

هم ساده و هم خیلی زیبا بود.

#پارت634

 

از هم جدا شدیم و به مانی هم تبریک گفتم..

محمد هم برادرانه تبریک گفت و بغلش کرد.

آهو دستش رو نزدیکم آورد و من دستش رو توی

دستام اسیر کردم.

اما احساس یخ بودن دستاش چشمام گرد شد.

_آهو!!خوبی؟ چرا انقدر یخی تو؟

خودشو نزدیکم کرد و با صدای ضعیفی زمزمه

کرد

_سودا خیلی استرس دارم ، نمیدونم باید چیکار

بکنم!

_چرا آخه؟ به هیچی فکر نکن امشب برای

شماست فقط باید خوشحال باشی و

خوشبگذرونی…

آهو دستی توی موهاش کشید و زیرگوشم گفت

_سودا تو شب عروسیت استرس نداشتی؟ تایمی

که تنها شدین بعد عروسی؟

حالا میفهمیدم دردش چیه اما خب درمونش فقط

خودش بود.

برای اینکه کمی آرومش بکنم از در شوخی وارد

شدم

_والا من عروسی استرس نداشتم اصلا اخه

میدونی که فیک بود راحت قر میدادم…شبشم

محمد از اتاقم بیرون انداختم گرفتم خوابیدم…

انگار جواب داد و آهو خنده ای کرد.

_واای فکر خوبیه ، منم مانی میندازم بیرون…

پوزخندی زدم و سرمو کج کردم

_شرط میبندم وقتی تنها بشین تو زودتر پیش قدم

بشی بخدا…تو همیشه برعکس بودی..

یکم باهاش حرف زدم و با شوخی هام استرس رو

کم کردم.

با پخش شدن آهنگ همه ریختن وسط و شروع

کردن رقصیدن.

محمد کنار مانی ایستاده بود و من کنار آهو اما

چون نزدیک بودیم صدای همو میشنیدیم.

_محمد زودباش توام برو برقص..

تند سرشو به نشونه نه تکون داد که با اصرار گفتم

_برو دیگه تو فیلم عروسی خودمون که نرقصیدی

همش من رقصیده بودم حالا اینجا یکم برقص فیلم

بگیرن ازت در آینده به بچه هامون نشون بدیم بگیم

باباتون اینجوری جذاب میرقصه..

دیگه حرف زدن راجب آینده و بچه برامون عادی

شده بود.

و اصلا فراموش کرده بودیم که مشکلی وجود داره

سپرده بودیم دست خدا…

البته خودمونم تلاش میکردیم.

مانی وقتی دید محمد قبول نمیکنه دستش رو گرفت

و همراه خودش به پیست رقص کشید و مجبورش

کرد تا کمی برقصه…

وقتی شروع کرد به تکون دادن شونه هاش قهقهه

ام بلند شد و با خوشحالی براش دست میزدم.

خدایا واقعا از ته دلم احساس خوشحالی خوشبختی

میکردم و دیگه هیچی بجز این نمیخواستم.

بعد از پنج دقیقه دوباره کنارمون برگشتن.

برای هردومون آبمیوه آوردن و داشتیم مزه مزه

میکردیم که با نزدیک شدن شخصی که انتظار

دیدنش نداشتم آبمیوه تو گلوم پرید.

محمد با دقت کمی پشتم ضربه زد و وقتی بهتر

شدم رد نگاهم دنبال کرد

_محمد این اینجا چیکار میکنه؟

قبل اینکه بتونه حرفی بزنه دختر نزدیکمون شد و

با لبخند بزرگی رو به محمد گفت

_سلام آقا محمد خوب هستین؟

 

محمد هم انگار تعجب کرده بود فقط سری تکون

داد.

تازه نگاهش به من داد و لب زد

_سلام خانم تهرانی ببخشید شمارو ندیدم!

پوزخندی زدم و کمی بیشتر به محمد نزدیک شدم

_پس عزیزم حتما به یه چشم پزشک مراجعه کن!

دختر سری تکون داد نگاهش رو به محمد داد

_میبینمتون آقا محمد فعلا

رو به آهو و مانی کرد بعد از تبریک گفتن بهشون

ازمون دور شد.

همین که رفت با دندون های به هم چسبیده لب زدم

_محمد مگه نگفتی اخراجش کردم؟

محمد با صدای ناچار لب زد

_بخدا من اخراجش کردم خیلی وقته!

نفس عمیقی کشیدم تا حرص نخورم

_پس این اینجا چیکار میکنه؟

بجای محمد مانی زودتر جواب داد

_کیمیا منشیه منه ، چطور؟

#پارت635

 

اخمام درهم شد و سکوت کردم.

چرا باید مانی اونو استخدام میکرد؟

مطمئن بودم اون دختر با یه نقشه ای رفته منشی

مانی شده که باز به محمد نزدیک بشه.

محمد جای من جواب داد

_داداش تو منشی داری دیگه اینو برای چی

گرفتی؟

مانی بیخیال کمی از شربت داخل دستش خورد و

لب زد

_بهت گفته بودم که دنبال یکیم که هی کیش و

تهران در رفت و امد باشه که بتونم به همه کارا

برسم ، وقتی به بچه های شرکت سپردم کیمیا رو

معرفی کردن منم دیدم واقعا کارش خوبه قبول

کردم ، حالا مگه چی شده؟ دختر بدیه؟

اجازه ندادم اینبار محمد حرفی بزنه و سریع گفتم

_لطفا اخراجش بکن یا ببرش تهران کار بکنه ولی

به هیچ وجه داخل شرکت کیش نشه!

مانی و آهو هردو متعجب بودن.

_سودا چرا؟ نکنه دزدی قاتلی چیزیه اینجوری

میگی؟

آهو این حرفارو با لحن مسخره ای میزد.

_من از این دختر اصلا خوشم نمیاد ندیدید

چطوری به شوهر من نگاه میکنه پرو به من میگه

خانم تهرانی به محمد میگه آقا محمد…مانی من

هیچ شوخی ندارم یا اخراجش میکنی یا واقعا

رابطمون خراب میشه…اصلا من نمیفهمم چرا تو

عروسیت دعوتش کردی؟

اشتباه میکردم که اینجوری حرف میزدم؟

اما من در برابر اون دختر نمیتونستم جلوی خودمو

بگیرم و حساس بودم.

به محمد اعتماد داشتم اما اون دختر شبیه جادوگر

بود.

محمد کنار گوشم لب زد

_سودا آروم باش ، زشته اینجوری حرف نزن!

طرف محمد چرخیدم و با صدای ضعیفی گفتم

_ولی من نمیخوام اون دختر با تو یجا کار بکنه.

محمد خم شد و بوسه ای روی گونم زد

_من خودم با متنی حرف میزنم امشب تایم مناسبی

نیست عروسیشه نمیتونه به این چیزا فکر بکنه.

محمد راست میگفت تایم مناسبی برای حسادت

نبود.

طرف مانی که داشت به آهو نگاه میکرد برگشتم و

لب زدم

_من معذرت میخوام یه لحظه واقعا عصبی شدم ،

اصلا کلا فراموش کنید لطفا.

مانی و آهو لبخندی زدن و بعد به بهونه سلام

احوال پرسی از مهمونا از پیشمون جدا شدن.

کامل طرف محمد چرخیدم و دستمو دور گردنش

حلقه کردم

_محمد بریم اون وسط برقصیم؟

نگاهش به چشمام داد و دستشو دور کمرم حلقه

کرد.

_نه

لبامو غنچه کردم و خودمو لوس کردم

_لطفا ، چرا نه اخه؟

#پارت636

 

با دستش سعی کرد بدنم تکون بده

_همینجا برقص خب!

_نه بریم اونجا دوتایی برقصیم.

سرشو تکون داد و لب زد

_نچ نمیشه…

با حالت قهر ازش فاصله گرفتم و رومو

برگردوندم

_باشه منم قهرم اصلا.

از پشت نزدیکم شد و دوباره بغلم کرد

_قهر نکن بچه…درکم کن بجاش.

_چیو درک بکنم دقیقا؟

بوسه ای روی گونم زد و کنار گوشم گفت

_درک کن که دلم نمیخوام زنم که انقدر خوشگل

شده بره اون وسط برقصه و بقیه مردا حتی یه

لحظه اتفاقی نگاهش بکنن.

با لحن ناراحتی اعتراض کردم

_یعنی من برای اینکه بقیه مردا نبینن دیگه نباید

برقصم؟

دستمو گرفت و شروع کرد رقصیدن و منو هم

مجبور به تکون خوردن میکرد

_کی گفت نرقصی؟ نیازی نیست حتما بریم اون

وسط همینجا بیا دوتایی برقصیم.

انقدر تکونم داد که ناخودآگاه شروع به رقصیدن

کردم.

سرشو جلو آورد و لب زد

_سودا من انقدر از زنایی که میرقصن خوشم میاد!

ابروهام بالا رفت و جانم بلندی گفتم

_از زنایی که میرقصن؟ چندتا زن در حال

رقصیدن دیدی شما؟

قهقهه ای به من زد

_حسود منظورم اینه که کلن از اینکه یه دختر

رقص بلد باشه ، من همیشه میکفتم که اگر یه

روزی دختردار بشم حتما بهش رقصیدن یاد میدم.

_حالا از چه رقصایی خوشت میاد؟

محمد کمی فکر کرد و لب زد

_زیاد رقصارو نمیدونم اما یه فیلم از یه دختر بچه

دیدم که داشت عربی میرقصید سودا انقدر قشنگ

بود.

لبخند شیطونی زدم

_دوست داری منم برات عربی برقصم؟

به چشمای شیطونم نگاه کرد و نزدیکم شد کنار

گوشم زمزمه کرد

_نیکی و پرسش؟ آخرین باری که رقصیدی به

جاهای خیلی خوبی ختم شد عربی برقصی که

دیگه…

قهقهه ای زدم و با پخش شدن آهنگ آروم احساسی

سرمو روی سینه محمد گذاشتم.

مانی و آهو و بقیه زوج ها هم توی پیست رقص

داشتن میرقصیدن.

#پارت637

 

محمد دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد.

پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.

چشمام بسته بودم و نگاهش نمیکردم.

_سودا

نفس عمیقی کشیدم و عطر تنش رو بلعیدم

_جانم

دستشو روی صورتم کشید و زمزمه کرد

_خیلی دوست دارم.

لبخندی روی لبم نشست

_من بیشتر از تو دوست دارم.

همونجوری که چشمام بسته بود جلو اومد و لبامو

بوسه کوتاهی زد

_خیلی خوشحالم..

انگار داشت یجورایی احساساتش رو توی این

لحظه خالی میکرد.

_منم ، خیلی خوشحالم محمد…ممنونم ازت.

دوباره بوسه ای به لبم زد

_آرامشی که الان دارم با دنیا عوض نمیکنم.

دستم روی دستش گذاشتم و بی مقدمه زمزمه کردم

_محمد من حامله ام!

توی جاش ایستاد دیگه تکون نخورد.

چشمام باز کردم اما اون هنوزم چشماش بسته بود.

هنوزم منتظر عکس العملی بودم اما ثابت ایستاده

بود.

_محمد..

چشماش رو تازه باز کرد و بهم زل زد.

با صدای خش داری که بزور در میومد لب زد

_سودا شوخی که نمیکنی؟

واقعا فکر میکرد امکان داره با همچین موضوع

مهمی که میدونم چقدر روش حساسه شوخی

میکنم؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم.

برای اینکه فضا کمی از این سنگینی در بیاد گفتم

_تلاشات نتیجه داد.

چشمای محمد پر شد و کمی ازم فاصله گرفت و

دستشو توی موهاش کشید

_سودا تو چی گفتی؟ من…من مطمئن نیستم

درست شنیده باشم…

همینجوری استرس داشتم و حالا با این رفتار های

محمد بدتر شده بودم.

_گفتم داری بابا میشی ، من حامله ام!

روشو ازم برگردوند و دستشو روی صورتش

گذاشت.

وااای بلندی گفت و روی زانوش خم شد.

چرا اینجوری میکرد؟ چرا خوشحال نمیشد؟

_محمد

کمی مکث کرد و بعد صاف ایستاد طرفم چرخید.

دستش از روی صورتش برداشت و دیدم که

چشماش قرمز شده و چند قطره اشک از چشماش

ریخته…

_جان محمد

حالا منم بغضم شکسته بود و اشک میریختم.

برای خوشحالی محمد بیشتر خوشحال بودم.

نزدیکم شد و با صدای لرزونی گفت

_سودا ، مطمئنی؟

#پارت638

 

جوابی ندادم که صدام کرد

_سودا..سودا…

با احساس تکون دستی زودتر به خودم اومدم

نگاهم به محمد دادم.

_سودا حواست کجاست؟ آهنگ تموم شد بیا بریم

بشینیم!

بغضم گرفت ، کاش واقعی بود..

کاش یه رویا نبود همه این چیزایی که تو سرم بود

واقعی بود.

حتی فکرشم باعث میشد حالم دگرگون بشه.

تصور اینکه به محمد بگم داره بابا میشه تصور

اینکه دوباره حامله شدم از همه چیز قشنگتر بود.

_سودا حالت خوبه؟ حواست پرته چرا؟

از فکر بیرون اومدم و نگاهم به محمد دادم.

دستشو گرفتم و لبخندی زدم

_خوبم نه پرت نیست ، داشتم به مامان اینا فکر

میکردم.

محمد حرفی نزد و سری تکون داد.

وقت سرو غذا بود و میز بزرگی چیده بودن که

میتونستیم بریم و خودمون برداریم.

_سودا عزیزم تو بشین لباست سخته من میرم غذا

میکشم برات..

بوسه ای روی دست مردونش زدم و تشکری

کردم.

محمد ازم فاصله گرفت و همینجوری توی فکر

بودم که گوشیم زنگ خورد.

از کیفم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه انداختم.

بابا بود.

دکمه سبز لمس کردم و تماس وصل کردم

_الو بابا جون…

صدای گرم بابا توی گوشم پیچید

_سلام دخترم خوبی؟

_ممنونم بابا خوبم ، راه افتادین؟

بابا کمی مکث کرد و گفت

_تازه چمدونامونو تحویل دادیم فکر میکنم نیم

ساعت یکساعت دیگه پرواز کنیم خواستم بهت

خبر بدم جلوتر…

با لحن خوشحالی جواب دادم

_باشه بابا خوب کردین ما هم هنوز عروسیم ، بابا

جاتون خیلی خالیه…زود بیاید که خیلی دلتنگم.

بابا چشمی گفت و بعد از اطلاع دادن از حال

مامان خدافظی کرد.

_کی بود؟

طرف محمد که دوتا بشقاب دستش بود برگشتم.

بشقاب هارو روی میز گذاشت.

_بابام بود.

_راه افتادن؟

_گفت تا نیم ساعت هواپیماشون بلند میشه…

محمد خداروشکری گفت و کنارم جا گرفت.

خواست شروع بکنه به خوردن غذا که سریع

دستش رو کرفتم

_صبر کن اول چندتا عکس بگیریم.

چندتا سلفی گرفتیم اما زیاد خوب نشد چون از

نزدیک بود.

یه لحظه نگاهم به کیمیا که داشت از جلومون رد

میشد افتاد.

لبخند خبیثی زدم و صداش کردم

_عزیزم…کیمیا جون..

#پارت639

 

با شنیدن صدام طرفم برگشت و انگار از دیدن

محمد خوشحال شد.

_بفرمایید خانم تهرانی..

محمد متعجب فقط نگاه میکرد.

بلند شدم و گوشیم رو نشون دادم

_میشه یه چندتا عکس از منو شوهرم بگیری ،

یادگاری میخوام بعدا به بچه هامون نشون بدم.

کیمیا نگاهی ناراضی به انداخت.

مشخص بود دلش نمیخواست اینکارو بکنه.

اما با اصرار من قبول کرد و گوشی ازم گرفت.

به محمد نزدیک شدم و رسما چسبیدم بهش و

ژست گرفتم.

محمد هم دستاشو دور کمرم حلقه کرد.

_خیلی زرگی خانم حسود!

زیر کوشم زمزمه کرده بود و فقط خودم شنیده

بودم که باعث شد لبخند بزرگی بزنم.

بعد از گرفتن چندتا عکس وقتی کیمیا خواست بره

زود خم شدم و بوسه ای روی گردن محمد نشوندم.

_کیمیا جون خیلی ممنونم ، واقعا خیلی کمک

کردی.

نگاهشو به گردن رژ لبی محمد داد و بعد از تکون

داد سری با لب و لوچه آویزون گورشو گم کرد.

تازه نکاهم با اخمای محمد افتاد

_چی شد محمد؟

اشاره ای به جای بوسه کرد و لب زد

_میخوای یکی دیگه رو اذیت بکنی ولی من باید

تاوان پس بدم تو نمیدونی من چقدر رو گردنم

حساسم؟

خنده ای کردم و گوشی کنار گذاشتم کمی غذا تو

دهنم گذاشتم.

_محمد عزیزم تو دیکه خیلی سست عنصری من

کار خاصی نکردم که فقط یه ماچ بود ، باید کمتر

گرمی به خوردت بدم…

سرشو جلو آورد و گاز ریزی از گردنم گرفت.

موهای تنم از اینکارش سیخ شد.

_نکن.

دقیقا حرفی که زدم به خودم برگردوند.

_کار خاصی نکردم که!

_خجالت بکش آدم اینجوری جواب زنش رو

نمیده…

بعدم رو ازش گرفتم مشغول غذا خوردن شدیم.

تا آخرای عروسی هی سربه سر همدیگه میزاشتیم

و همو تحریک میکردیم با هرچیزی که میشد.

بعد از تموم شدن عروسی با خستگی به خونه

برگشتیم.

پام بخاطر پاشنه های بلند خیلی زیاد درد میکرد.

_سودا من میرم یه دوش آب یخ بگیرم..

خنده ای کردم میخواست بفهمونه که داغ کرده و

میخواد با آب یخ خودش رو خاموش کنه.

محمد واقعا بعضی اوقات مثل یه بچه کوچیک بود

که باید مراقبت میکردی ازش و همیشه محبت می

ورزیدی بهش..

توی اتاق رفتم و لباسام در آوردم.

احساس میکردم بدنم بوی عرق میده و دلم

نمیخواست اینجوری از مامان و بابا استقبال کنم.

نکاهی به ساعت انداختم دوازده شب بود و اونا

باید تا یک ساعت دیگه میرسیدن.

وقت داشتم اما اگر همین حالا حموم میرفتم.

حولم رو برداشتم و زودی طرف حموم رفتم.

#پارت640

 

درو باز کردم و دیدم که محمد کامل زیر دوشه و

روی صورتش کف هست.

از فرصت استفاده کردم وارد کابین حموم شدم.

داشت کف روی سرش رو میشست.

با لبخندی موزی دستمو بالا آوردم و روی سینش

گذاشتم.

لحظه ای احساس کردم که پرید و ترسید.

_یا خدا..

قهقهه ای زدم که چشماش رو باز کرد و با لحن

غرغرویی گفت

_سوداااا ، بخدا تو دیونه ای دختر…

خودمو بهش چسبوندم و زیر دوش رفتم

_برای همین عاشقم شدی دیگه مگه نه؟

سری تکون داد و پرسید

_اصلا تو چرا اومدی؟ من از دست تو فرار کردم

اومدم حموم..

دستمو دور گردنش حلقه کردم و لبای خیسش رو

بوسیدم.

همراهیم کرد و دستش توی موهای نیمه خیسم

کشید

_سودا…نکن مامانت و بابات میرسن نمیشه…

کمی فاصله گرفتم و صابون رو برداشتم

_نگران نباش ، کاری نمیکنم باهات فقط میخوام

دوش بگیرم.

سرشو به نشونه باشه تکون داد و بعد نگاهش به

بدن برهنم داد.

دیدم که سیبک گلوش تکون خورد…

مشخص بود اگر مامان اینا قرار نبود بیان الان

خیلی اوضاع متفاوتی داشتیم.

_محمد زودباش دوش بگیر دیگه..

بعدم بی اهمیت بهش مشغول شستن خودم شدم.

فکر میکنم جزوه سخت ترین و بدترین حموم های

عمرم بود.

جفتمونم داغ کرده بودیم اما نمیتونستیم کاری

بکنیم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که همزمان در اومدیم.

جلوی آینه ایستادم و حولمو بیشتر دورم سفت

کردم.

_سودا دیگه هیچوقت اینجوری حموم نریم یا

حداقل وقتی حال من خوب نیست نمیتونم انقدر درد

تحمل کنم.

خنده ای به حرفش کردم خواستم حرفی بزنم اما

همون لحظه زنگ خونه به صدای در اومد.

هیع بلندی کشیدم و ضربه ای به صورتم زدم

_نکنه باباینا رسیدن؟

محمد هم شوکه به در نگاه کرد.

_محمد تو برو باز کن من نمیتونم.

باشه ای گفت و خیلی زود شلوارش رو پاش کرد

و حولش رو همونجوری توی تنش نگه داشت از

اتاق بیرون زد.

بعد چند دقیقه صدای حال احوال پرسی مامان و

بابا با محمد شنیدم.

_ببخشید سودا دستش بند بود الان میاد خودشم ،

شما راحت باشید من برم لباسام بپوشم زود

برمیگردم.

_باشه پسرم راحت باش.

محمد توی اتاق برگشت و نگاهش به من داد

_لباساتو عوض کن برو دیگه…

باشه ای گفتم و سریع پیرهن سیاه و گشادی که تا

مچ پام بود رو پوشیدم.

موهام لای حوله بستم و از اتاق خارج شدم.

وارد سالن شدم و با صدای بلندی گفتم

_سلــام…

با دیدن سها دقیقا روبه روم شوکه شدم و زبونم بند

اومد.

اصلا انتظار نداشتم ، نمیدونستم اونم داره میاد.

چرا محمد بهم نگفت؟

#پارت641

 

_خونتون خیلی قشنگه!

با حرفی که سها زد به خودم اومدم.

لبخند مصنوعی زدم و دستم روی صورتم کشیدم

_ممنونم.

سها طرفم اومد و با لحن معذبی گفت

_میدونم سر زده اومدم و انتظار نداشتی ، اگر

نمیخوای اینجا بمونم ، میتونم همین الان برم هتل!

چی باید میگفتم؟ انتظار نداشتم و خب رابطه خوبی

هم با سها نداشتم.

نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد یک و خورده ای

بود.

نمیتونستم این وقت شب اجازه بدم بره مخصوصا

وقتی نگاه نگران بابا و مامان هم روی من بود.

_نه میتونی همینجا بمونی مشکلی نداره.

سها لبخندی زد و عقب رفت.

خیلی خوب حس میکردم که معذبه.

بالاخره طرف مامان و بابا رفتم و بغلشون کردم.

سه ماه بود که ندیده بودمشون و واقعا دلتنگ بودم.

رابطم با مامان بهتر شده بود و انقدر توی این

جندوقت بهم زنگ میزد و اجازه نمیداد احساس

تنهایی بکنم که واقعا حرفای گذشته فراموش کردم.

چون مادرم بود و نمیتونستم بیشتر از این ازش

خورده بگیرم.

_فدات بشم سودا انقدر دلم برات تنگ شده بود

مادر…

کمرش رو نوازش کردم

_منم همینطور مامانم.

وقتی قشنگ رفع دلتنگی کردیم سراغ بابا رفتم.

آغوش پدرانش همیشه برام آرامش داشت.

محمد هم به جمع پیوست و با یه حوله کوچیک

سعی داشت موهاش رو خشک بکنه.

مامان نگاهی به جفتمون انداخت و روی مبل

نشست

_بد موقع رسیدیم آره؟

وای خدا میدونه چی تو سرشون میومد.

محمد وقتی فهمید خجالت کشیدم و نمیتونم جواب

بدم زودتر گفت

_نه اصلا این چه حرفیه ، چیزی میخورید براتون

بیاریم؟ چای چیزی؟ شام خوردید؟

بابا سری به نشونه نه تکونه داد

_ممنون پسرم چیزی نمیخوایم خیلی ممنون..

مامان نگاهی به اطرافش انداخت لب زد

_سودا مادر اینجا خیلی قشنگه مبارکتون باشه.

تشکری کردیم.

از نگاهشون مشخص بود که خیلی خسته ان.

سها سامان که داخل کریرش خواب بود رو هی

تکون میداد تا بخاطر صدای ما بیدار نشه.

چقدر دلم برای اون فسقلی تنگ بود اما بخاطر

اینکه بیدار نشه حتی بغلشم نکردم.

_مامان بابا من براتون اتاقتونو آماده کردم بیاید

نشونتون بدم استراحت کنید.

هردو از جاشون بلند شدن و دنبالم اومدن.

بعد از اینکه توی اتاق مستقر شدن خواستم بیرون

بیام که مامان دستمو گرفت و منو گوشه اتاق کشید

_سودا ، مادر میدونم دلت نمیخواست سها بیاد

ولی…دکترش گفت تنها نمونه بهتره و خب گفت

یه مسافرتم براش خوبه روحیش عوض میشه..

#پارت642

 

میدیدم که توی چشماش نگرانیه خواستم حرفی

بزنم که بابا هم نزدیکم شد

_سودا ما فردا صبح میرین نزدیکترین هتل که

شمام اذیت نشید.

اخمی کردم و دست جفتشونو گرفتم

_این حرفا چیه ، نیازی نیست اینکارو بکنی بابا

ناراحت میشم این حرفاتونو میشنوم شما تا آخر

مسافرت همینجا میمونید سها هم همینطور من و

محمد هیچ مشکلی نداریم…لطفا خودتونو ناراحت

نکنید من خوشحالم.

همین که به فکرم بودن برام بس بود.

وقتی جفتشون مطمئن شدن که مشکلی ندارم اجازه

دادن که از اتاق خارج بشم.

به سالن برگشتم و با جای خالی محمد رو به رو

شدم.

_خیلی خسته بود فکر کنم شب بخیر گفت رفت

بخوابه!

پس محمد میخواست مارو تنها بزاره.

نزدیک سها شدم و کنارش نشستم نگاهم به سامان

دادم

_دلم براش خیلی تنگ شده بود بزرگتر شده.

_اوهوم ، سودا…

سرمو بالا آوردم نگاهش کردم

_از محمد معذرت خواهی کردم اما خب…فکر

نکنم منو ببخشه…میدونم که توام نمیتونی ببخشی

اما من بازم برای همه چیز معذرت میخوام.

حرفی نزدم و نگاهم ازش گرفتم.

دستای کوچیک سامان گرفتم

_من خیلی اشتباه کردم ، هروز به گذشته فکر

میکنم و خودم لعنت میکنم اما تاثیری نداره و

نمیتونم چیزی عوض بکنم..

میخواست امشب درد و دل بکنه؟

مشخص بود واقعا ناراحته و دلش پره از همه

چیز..

میفهمیدم که چقدر دلش میخواد مثل بچگیامون

بشینم و تا صبح به حرفاش گوش کنم.

اما نمیتونستم واقعا…

هنوز آماده نبودم و البته خیلی خسته بودم.

_سها بهتره الان بهشون فکر نکنی ، حالا همه

چیز تموم شده ، بهتره بخوابیم.

سها سری تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت

_من میتونم همینجا بخوابم فقط اگر میشه یه پتو

برای سامان بهم بده.

نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم.

هنوزم اونقدر ظالم نشده بودم که بزارم وسط سالن

روی مبل بخوابه اونم با بچش که هنوزم شیر

میخورد.

_سها دیوونه شدی؟ پاشو بریم اتاقتو بهت نشون

بدم.

خنده ای کرد و از جاش بلند شد.

به طرف اتاقی که با محمد برای بچه نیومده

انتخاب کرده بودیم رفتم.

فقط یه تخت یک نفره ساده توی اتاق گذاشته بودیم

تا خالی نباشه فعلا چون هیچ نظری برای

چیدمانش نداشتیم.

_اینجام اتاق شماست ، اگر برای سامان چیزی

نیاز داشتی بیا صدام کن..

سها تشکری کرد و داخل اتاق شد.

بالاخره نفس راحتی کشیدم و بعد از خاموش کردن

چراغا به اتاق خوابمون پناه بردم.

لباسامو عوض کردم و حوله رو از دور موهام باز

کردم روی تخت دراز کشیدم.

خودمو نزدیکمحمد کردم و سرمو روی سینش

گذاشتم.

_آخیش…

دستاشو دور بدنم حلقه کرد

_خوبی؟ نگرانت بودم.

_خوبم چرا نگران بودی؟

#پارت643

 

کمرم نوازش کرد و با صدای خواب آلودی زمزمه

کرد

_سها…میدونم راضی نیستی اینجا باشه.

_اما ناراحت نیستم ، دیگه نمیخوام برای چیزای

کوچیکم ذهنم درگیر بکنم اون فقط مهمونه..

محمد منو بیشتر تو آغوشش کشید و بوسه ای روی

سرم زد

_خوبه ، حالا میتونیم با خیال راحت بخوابیم که

دارم از خستگی میمیرم.

اهومی گفتم و غرق خواب شدم…

****

_سودا تو بشین من غذا درست میکنم.

خنده ای کردم و طرف مامان چرخیدم

_مادر من شما مهمونی باید بشینی من ازت

پذیرایی بکنم نه که بیای آشپزی هم بکنی..

مامان با لحن ناراحتی گفت

_آخه نمیشه من بشینم تو کار بکنی که!

طرفش رفتم و دستمو دور بازوش حلقه کردم

_چرا نمیشه؟ شما اینجا بشین من برات قشنگ یه

آبمیوه بیارم.

بعد به آشپزخونه برگشتم و دوتا آبمیوه درست

کردم.

_مامان خنکه زود بخور گرم نشه.

کنار مامان نشستم که سها همراه با سامان وارد

سالن شدن

_سلام ما اومدیم.

با خوشحالی سامان از بغلش گرفتم و شروع کردم

قربون صدقه رفتن.

_سها آبمیوه رو تازه درست کردم بخور تا خنکه..

تشکری کرد و قلپی خورد.

_مامان بابا نیست؟

من زودتر جواب دادم

_با محمد رفتن خرید بکنن ، قراره شام برامون

کباب درست کنن.

سها ابرویی بالا انداخت لب زد

_اها خدا کنه زود برگردن.

مامان نگاهی به سها کلافه انداخت

_چرا؟ چی شده سها؟

تلفنش رو بالا گرفت نشون داد

_رادمان دیشب گفت وقتی رسیدیم حتما بهش زنگ

بزنیم یادت رفت؟ حالا هی پیام میده

مامان آهانی گفت و انگار فقط من بودم که

نمیفهمیدم قضیه چیه!

مگه رابطشون تموم نشده بود؟ دوباره با رادمان

بود؟ چرا نفهمیدم؟ مامان زیاد راجب سها و

رادمان به من حرفی نمیزد.

سها وقتی نگاه کنجکاو منو دید فهمید هیچی

نفهمیدم و گفت

_ باید تصویری بگیرمش تا سامان ببینه اونجوری

اجازه داد سامان با خودم بیارم و خب نمیخوام

خودم حرف بزنم میخوام بابا زنگ بزنه.

#پارت644

 

هیچ حرفی نزدم چون نمیدونستم باید چی بگم.

با صدای زنگ سریع از جام بلند شدم

_من باز میکنم.

طرف در رفتم و ازشون استقبال کردم دستشون پر

بود و کلی خرید کرده بودن.

_چقدر خرید کردید…

بابا خنده ای کرد و با سرحالی گفت

_والا شوهرت اونجا هرچی میدید میگفت سودا

دوست داره بخریم وگرنه من چیزی نگرفتم.

لبخند خجالتی زدم و داخل مشباهارو نگاه کردم

واقعا همشون دوست داشتم.

محمد وارد اتاقمون شد تا لباسش رو عوض بکنه و

منم پشتش وارد شدم درو بستم

_ خوب جلوی بابام خودشیرینی کردیا!

لبخند شیطونی زد و طرفم برگشت

_خودشیرینی؟ نه عزیزم من از اینکارا نمیکنم.

دستمو دور گردنش حلقه کردم

_مرسی که انقدر به فکرم بودی پس..

بوسه ای روی گونم زد و زیر گوشم زمزمه کرد

_تو همیشه تو فکر منی اصلا نمیتونم بجز تو به

کسی فکر کنم.

لبخندی زدم و بعد از بوسیدن کوتاه لباش فاصله

گرفتم.

_با سها حرف زدی؟

پرسشگرانه نگاهش کردم

_راجب چی؟

پیرهنش رو از تنش در آورد

_ دو هفتس از رادمان طلاق گرفته!

متعجب طرف محمد چرخیدم ، طلاق گرفته بودن؟

پس چرا مامان و بابا چیزی نگفته بودن؟

میدونستم که قراره جدا بشن اما خب فکر میکردم

اول تکلیف رادمان مشخص میشه.

بالاخره خیانت کرده بود و باید یه مجازاتی باشه

نه؟ یعنی نداشت هیچ مجازاتی؟

نمیتونستم از محمد راجب رادمان بپرسم چون

حساس میشد.

_سامان؟ تکلیف سامان چی شد؟

محمد سری تکون داد لب زد

_وقت نکردم بپرسم بابات همینم موقعی که داشت

بخاطر آوردن سها ازم معذرت خواهی میکرد

گفت.

دستمو کنار لبم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم.

باید دلم برای خواهرم که بهم این همه بدی کرده

بود میسوخت؟

حیف که تصمیم گیریش دست خودم نبود و بازم

فکرم درگیرش میشد.

محمد نزدیکم اومد و دستمو بوسه ای زد

_سودا میدونم سختته اما یکم باهاش مدارا کن فکر

میکنم واقعا حال خوبی نداره…

لبخندی به مهربونی محمد زدم و چشمی گفتم.

_من برم غذام رو گازه.

_منم کاری ندارم بریم.

#پارت645

 

با هم از اتاق خارج شدیم و دیدم که مامان و بابا

سامان در آغوش گرفتن دارن باهاش بازی میکنن

و سامان داشت میخندید.

نزدیک شدیم و محمد سریع خودش رو زیر کولر

قرار داد.

_سها کجاست؟

مامان به آشپزخونه اشاره کرد.

طرف آشپزخونه رفتم.

سها داشت خورشت رو هم میزد.

_سها

با شنیدن صدای من طرفم برگشت

_ببخشید دیدم رفتین تو اتاق گفتم تا بیای حواسم

باشه زحمت کشیدی خراب نشه.

_خوب کردی دستت درد نکنه.

سرشو پایین انداخت خواست خارج بشه که مچ

دستشو گرفتم ، نگاهشو به من دوخت

_کمک میکنی سالاد درست بکنم؟ میدونی بدم میاد

از خورد کردن گوجه!

خنده ای کرد و سری تکون داد.

طرف یخچال رفتم و وسایل سالاد بیرون کشیدم.

قصد داشتم کمی موقع درست کردن سالاد باهاش

حرف بزنم.

سها مشغول خورد کردن گوجه شد و من هم دقیقا

روبه روش ایستادم و خیار پوست میکندم.

_سها بهتری؟

بدون اینکه نگاهم بکنه سرشو تکون داد

_اوهوم ، فقط بخاطر سامان!

خوبه حداقل کمی به خودش اومده بود.

نمیدونستم چجوری بحث رو باز بکنم که درست

باشه.

_سها اگر نیاز داشتی با کسی حرف بزنی من

هستم.

لبخندی زد و نگاهم کرد

_ممنونم ،با اینکه ازم ناراحتی اما بازم کنارمی و

این حرفو میزنی…سودا من خیلی شرمنده ام.

سکوت کردم تا خودش ادامه بده.

تا خودش حرف بزنه و خالی بشه.

_عشق رادمان جوری چشمامو کور کرده بود که

حاضر بودم همچیو خراب بکنم اما اونو از دست

ندم و حالا همچیو خراب کردم اونم از دست دادم.

جوری با غم و سنگین صحبت میکرد که واقعا دلم

براش سوخت.

از سنگ که نبودم هر آدم دیگه ای هم بود ناراحت

میشدم.

خواستم حرفی بزنم اما با ورود بابا به آشپزخونه

سکوت کردم.

_به به دخترای گلم چه کردن ، چه بویی بلند شده..

سها با صدای ضعیفی گفت

_سودا زحمت کشیده من کاری نکردم.

بابا نزدیکمون شد و روی سر جفتمونو بوسه ای

زد

_بازم دست هردوتون درد نکنه.

تشکری کردم که بابا طرف سها چرخید

_سها بابا ، دیگه نگران نباش زنگ زدم سامان

دید خیالش راحت شد.

#پارت646

 

سها دست از کار کشید و طرف بابا چرخید

_ممنون بابا..

بابا لبخندی مهربون به روی سها زد و بعد از

آشپزخونه بیرون رفت.

خیلی دلم میخواست بدونم سامان حالا حضانتش با

سها بود یا رادمان…

اما احساس میکردم پرسیدن این سوال الان درست

نباشه.

تصمیم گرفتم هروقت موقعیت مناسبی پیدا کردم

ازش بپرسم.

بعد از خوردن ناهار بابا و مامان تصمیم گرفتن

چرتی بزنن و محمدم رفت شرکت..

سها توی اتاقش بود منم از طریق تلفن سعی داشتم

کارای مزونی که تازه باز کرده بودم و هنوز به

روتینش عادت نداشتم برسم.

_خانم کمالی اون پارچه ها اصلا بدرد ما

نمیخورن شما همونایی که هماهنگ کردم بگیرید

فاکتورش رو برای من بفرستید ، لطفا حواستون

باشه اشتباهی نشه.

همینجوری داشتم با تلفن حرف میزدم که چشمم به

سها افتاد که از دستش چندتا قرص بود و داشت

آب پر میکرد.

چه قرصی بود؟ چرا انقدر زیاد بودن؟

تلفن سریع قطع کردم طرف سها رفتم و قبل اینکه

قرص هارو بخوره دستشو گرفتم.

_سها اینا چیه؟

متعجب به من نگاه کرد

_سودا چیکار میکنی؟ داروهامه دیگه دکتر داده!

با شک و تردید نگاهش میکردم که مچ دستشو از

دستم بیرون کشید و قرص هارو بالا انداخت و یه

لیوان آب روش خورد .

_نترس من دیگه اون اشتباه نمیکنم ، هیچوقت

سامان تنها نمیزارم.

شرمنده از کاری که کرده بودم ازش فاصله گرفتم

_ببخشید.

سری تکون داد روی صندلی آشپزخونه نشست

_چیزی نیست ، سودا میشه یه سوال بپرسم؟

کنارش ایستادم و نگاهش کردم

_بپرس

دستی روی صورتش کشید و با لبخند گفت

_شما دارید تلاش میکنید بچه دار بشید؟

شوکه از سوالی که پرسیده بود نزدیکتر شدم

_چطور؟ چرا میپرسی؟

نکنه چیزی راجب مشکلمون فهمیده بود؟

#پارت647

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x