رمان سودا پارت ۱۲۴

4.4
(179)

سودا:

انگار با این حرفم کمی ضد حال خورد ولی به

روی خودش نیاورد.

_نه اگر تو نخوای نمیریم.

تو جام نشستم و طرفش چرخیدم

_ولی بابا گفت خونه خریدی ، اونو میخوای

چیکار بکنی؟

دستشو باا آورد و موهامو که توی صورتم ریخته

بود کنار زد

_تو به این چیزا فکر نکن ، فردا میگم بزارنش

برای فروش!

چقدر خوب بود که به نظرم احترام میذاشت.

بلند شدم و پامو دو طرف بدنش گذاشتم و دستم

روی سینه های ستبرش تکیه کردم.

_کی گفت بفروشی؟ اونجا قراره کلی خاطره باهم

بسازیم!

اول انگار متوجه منظورم نشد اما بعد تازه فهمید

که قبول کردم تا باهم به کیش بریم.

دستشو دو طرف صورتم گذاشت و منو خم کرد

بوسه ای به لبم زد

_سودا بخدا که عاشقتم.

قهقهه ای زدم و ملافه رو از دورم باز کردم و

روی بدنش خم شدم.

میخواستم دوباره شروع بکنم…

_سودا برای امشب بسه ، حالت بد میشه!

با خماری کمی ازش فاصله گرفتم لب زدم

_من حالم بد میشه یا خودت خسته شدی؟

تو یه حرکت جامون رو عوض کرد که ناخودآگاه

جیغی کشیدم.

دستشو روی دهنم گذاشت

_بزار ببینیم کی خسته شده!

و بعد سرشو خم کرد بوسه ای روی ترقوه ام

زد…

***

با صدای زنگ گوشیم به سختی چشمام باز کردم.

هوا روشن شده بود و از بین پرده ها نور توی

اتاق میپیچید.

نگاهی به کنارم انداختم ، محمد دمر همونجور که

بالشتش رو با دست بغل کرده بود خوابیده بود.

لبخندی روی لبم نشست.

برای اینکه بیدار نشه زود گوشی رو برداشتم و

نگاهی به صفحه انداختم.

مامان بود که داشت زنگ میزد.

باید جواب میدادم؟ من با مامان قهر بودم.

اون طرف سها رو گرفته بود.

خواستم دکمه قرمز رو لمس بکنم اما لحظه آخر

چیزی از ته دلم بهم اجازه نداد.

سبز رو لمس کردم و گوشی کنار گوشم گذاشتم با

صدای ضعیفی لب زدم

_بله

_سودا مادر بیا اینجا ، بدبخت شدیم بیا بیا ، بدون

خواهر شدی وایی تروخدا بیا سودا تروخدا…

#پارت582

 

با شنیدن صدای مامانم که داشت زار میزد و

التماس میکرد که به پیشش برم چشمام گرد شد…

_مامان چی شده؟ چی میگی؟

محمد که انگار با صدای بلند من از خواب پریده

بود.

تو جاش نشست و نگاهم کرد

_سودا چی شده؟

جوابی بهش ندادم و تا بشنوم مامان چی میگه..

_سها رگشو زده ، تو راه بیمارستانیم تروخدا بیا

که داری بی خواهر میشی…

هنوز حرف مامان کامل نشده بود که صدای بابا تو

گوشی پیچید

_بده من خانم چرا اینجوری میکنی الان اون بچه

پشت تلفن سکته میکنه…الو سودا بابا..

شوکه شده بودم.

سها رگشو زده بود؟ یعنی انقدر دیوونه شده بود؟

_سودا بابا پشت خطی؟

تازه به خودم اومدم و زود جواب دادم

_اره بابا ، مامان چی میگه؟ سها واقعا…

میتونستم خیلی راحت از صدای بابا بفهمم که چقدر

ناراحت و عصبیه…

_اره تو نگران نباش به زندگیت برس ، نمیخواد

بیای..

بابا حتی تو این موقعیت هم به فکرم بود.

_چی داری میگی؟ یعنی چی نیاد؟ خواهرشه.

بابا زود به من گفت

_سودا من قطع میکنم دیگه خدافظ..

و قبل اینکه بزاره حتی من جواب بدم قطع کرد.

انقدر شوکه بودم که اصلا نفهمیدم تو این یک دقیقه

چی شد؟

گوشی پایین اوردم به روبه روم خیره شدم.

دستای محمد رو دستم قرار گرفت

_سودا عشقم چی شده؟ چرا رنگت پرید؟

سرمو مثل مجسمه طرفش چرخوندم.

حرفی نمیزدم و فقط نگاهش میکردم ، هنوز خودم

خیلی خوب وضعیت درک نکرده بودم.

_سها…مثل اینکه سها رگشو زده!

چشمای محمد درشت شد.

_چی؟ چرا؟

شونه ای بالا انداختم و با صدای ضعیفی لب زدم

_نمیدونم!

محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت.

#پارت583

 

توی ذهنم فقط یه چیز میچرخید ، ممکنه سها

بمیره؟ واقعا ممکنه اون…؟؟

نمیتونستم فکر بکنم بهش ، خیلی سخت بود.

اصلا چرا برام اهمیت داشت؟ اون کسی بود که

بهم تهمت زد.

_میخوای بری بیمارستان؟

با سوالی که محمد پرسید از فکر در اومدم.

میخواستم برم؟ باید میرفتم؟

از جام بلند شدم و تیشرت محمد از روی زمین

برداشتم تنم کردم.

_نه

حرفی نزد و دوباره توی تخت دراز کشید و به

سقف خیره شد.

دلم میخواست احساس کنم اتفاقی نیوفتاده ،

میخواستم نرمال رفتار کنم.

من بعد از مدتها با شوهرم رابطه داشتم و باید

صبحش متفاوت میشد.

طرف آینه رفتم به کبودی های روی گردن و رونم

نگاه کردم.

از داخل آینه نگاهی به محمد انداختم

_دیشب خیلی خوش گذشت!

محمد سرشو بلند کرد و گیج نگاهم کرد.

انگار از رفتارم تعجب کرده بود.

نزدیکش شدم و با خوشحالی مصنوعی گفتم

_واقعا میگم بهترین شب عمرم بود…

بعد خم شدم و لباشو کوتاه بوسیدم.

محمد هیچ حرفی نمیزد و حتی عکس العملی هم

نشون نمیداد.

بهتر بود اینجوری..

_من میرم یه دوش بگیرم بعدش صبحانه بخوریم.

وارد حموم شدم و لباس محمد داخل کمدی که

لباسای کثیف داخلش میزاشتیم تا بشورمشون

انداختم.

وارد کابین حموم شدم و دوش آب باز کردم.

نمیدونستم باید چه ری اکشنی داشته باشم.

باید ناراحت باشم باید گریه بکنم؟ واقعا گیج بودم.

شاید اگر شخص دیگه ای بود که بهم بدی کرد بود

و الان خودکشی کرده بود میتونستم بی تفاوت باشم

اما سها خواهرم بود یه زمانی…

قبل اینکه با رادمان ازدواج بکنه ما بهترین

خواهرای دنیا بودیم ، هیچی نمیتونست مارو از هم

جدا بکنه…

#پارت584

 

اما نمیتونستم انکار بکنم که این چندوقته واقعا

ازش متنفر بودم و شاید الانم فقط بخاطر سامان با

مامان بابا بود که بهش فکر میکردم.

همینجور که فکر میکردم خودمو شستم و بعد نیم

ساعت بیرون اومدم.

حوله رو دور بدنم پیچیدم وارد اتاق شدم.

محمد نبود…

_چشم ، هرکاری داشتید به من خبر بدید سریع

خودمو میرسونم…

محمد داشت با کی حرف میزد؟

بابا بود؟ چه اهمیتی داشت اصلا؟

سمت کمد رفتم و پیرهنی از بین لباسام بیرون

کشیدم.

محمد وارد اتاق شد.

هنوزم لخت بود و فقط یه شورت تنش بود.

_با کی داشتی حرف میزدی؟

محمد نگاهی به من انداخت نزدیکم اومد

_بابات

نگاهم ازش گرفتم توی کشو دنبال لباس زیر گشتم.

ناخودآگاه بدون هیچ کنترلی پرسیدم

_حالش خوبه؟

_نمیدونم ، تازه رسیده بودن بیمارستان…سودا تو

خوبی؟

لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم

_نمیدونم…

دو طرف شونم گرفت و من رو طرف خودش

برگردوند

_اگر میخوای گریه بکنی جلوی خودت رو نگیر

باز هم خندیدم و عصبی گفتم

_حتی نمیدونم میخوام گریه بکنم یا نه ، من سهارو

از زندگیم بیرون کردم ازش متنفرم اون به منی که

خواهرشم اون حرفارو زد ازش ناراحتم ولی

نمیدونم الان باید چه حسی داشته باشم

محمد منو تو آغوشش کشید.

_سودا تو هرچقدرم تلاش بکنی نمیتونی مثل سها

سنگدل و کینه ای باشی ، درسته ازش متنفری و

ناراحتی اما بازم خواهرته و ارتباط خونی که باهم

دارید شمارو به هم وصل میکنه اینکه نمیدونی باید

چه حسی داشته باشی نرماله پس خودتو اذیت نکن

خانمم!

کمی توی آغوشش موندم و خودم آروم کردم.

خداروشکر میکردم که محمد پیشمه..

با صدای زنگ گوشیم ازش فاصله گرفتم و تلفنم

برداشتم.

اینبار بابا بود که داشت زنگ میزد.

_الو بابا

صدای غم دار بابا توی گوشم پیچید

_سودا بابا جان میشه بیای اینجا؟

#پارت585

 

با تموم شدن جمله بابا دلم هری ریخت..

اتفاقی افتاده بود ، نکنه سها..نکنه واقعا مرده بود؟

_بابا سها…سها چیزیش شده؟ زندست دیگه؟

بابا انگار فهمیده بود که چقدر ترسیدم و سریع

گفت

_سودا بابا آروم باش چیزی نشده فقط لطفا بیا

اینجا تا برات توضیح بدم!

کمی اضطرابم کمتر شد و چشمی گفتم.

_سودا بابا خودت پشت فرمون نشینیا یا با محمد

بیا یا با تاکسی…

بابای بیچارم حتی تو این لحظه سختم باز نگران

من بود.

باز هم چشمی گفتم و سریع خدافظی کردم تلفن

کنار گذاشتم.

_محمد من باید برم بیمارستان زود

_اتفاقی که نیوفتاد؟

میدونستم که از رفتارم فکر میکرد شاید اتفاقی

برای سها افتاده باشه..

_نه بابا گفت چیزی نشده ولی گفت زود باید برم

اونجا..

سری تکون داد و طرف سرویس رفت لب زد

_تو زود حاظرشو من الان میام.

باشه ای گفتم و زود لباسامو از داخل کمد بیرون

کشیدم.

سرتاپا مشکی پوشیده بودم و این اتفاقی بود فقط…

محمد بعد پنج دقیقه از سرویس بیرون اومد ،

فهمیدم که به حموم کوتاهی رفته بود تا غسل

بکنه…

با دیدن من اخمی کرد

_سودا این چه وضعشه؟ سرتا پا سیاه پوشیدی مگه

مرده؟ بهوش بیاد اینجوری بدتر میشه.

شونه ای بالا انداختم لب زدم

_اتفاقی شده دیگه و اینکه مهم نیست برام من فقط

دارم بخاطر بابا میرم..

محمد دیگه حرفی نزد و تیشرت و شلوارش رو

پوشید.

برعکس من پیرهن سفید با شلوار کرمی پوشیده

بود.

خیلی زود از خونه بیرون زدیم و طرف بیمارستان

راه افتادیم.

مثل اینکه بابا به محمد اسم بیمارستان گفته بود.

_سودا چیزی میخوری برات بگیرم از جایی؟

ناشتایی میترسم حالت بد بشه

کمی ضعف داشتم اما مگه الان وقت خوردن

چیزی بود؟

_نه بریم زود نمیخوام.

اما انگار محمد حرف من براش مهم نبود ، ماشین

کنار سوپر مارکتی پارک کرد و پیاده شد.

بدجوری استرس داشتم و حس بدی درونم بود.

نکنه سها چیزی شده باشه و بابا نگفته باشه؟

#پارت586

 

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی

کشیدم.

چشمام کمی بستم تا سردردم آروم بشه.

بعد پنج دقیقه محمد بالاخره با یه مشبا خوراکی

برگشت.

سوار ماشین شد و مشبارو روی پام گذاشت.

_یه چیزی بخور میریم اونجا فشارت نیوفته

بیمارستان همینجوری هم بری حالت بد میشه..

راست میگفت و چون ضعف داشتم نمیتونستم

مقاومت بکنم.

نگاهی داخل مشبا انداختم هم کیک و آبمیوه داخلش

بود هم دوتا ساندویچ که حتی نمیدونستم چیه…

دستم طرف ساندویچا بردم بازش کردم

_محمد ساندویچ کالباس از سوپرمارکت خریدی

اونم اول صبحی؟

_عشقم تازه تازست جلوی خودم ساندویچ کرد

بعدشم اول صبح مگه چشه بخور بزار حالت جا

بیاد..

چقدر این مرد دیوونه بود.

اگر حالت عادی بود کلی به رفتاراش میخندیدم و

ذوق میکردم از حرفاش اما الان حالم خوب نبود.

گازی به ساندویچ زدم و واقعا هم مشخص بود که

تازست.

وسطای ساندویچ بودم که تازه متوجه شدم بوش

بدجوری پیچیده و محمد چیزی نخورده.

نزدیک دهنش کردم که سرشو تکون داد

_تو بخور من نمیخوام!

_بخور محمد توام هیچی نخوردی پشت ماشینم

نشستی خطرناکه ضعف میکنی…

دیگه حرفی نزد و گاز بزرگی از ساندویچ زد.

جفتمون با هم یه ساندویچ رو تموم کردیم.

داشتم تمام سعیم رو برای عادی بودن میکردم.

برای اینکه نشون بدم سها برام مهم نیست…

بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم.

ماشین پارک کردیم و با هم وارد بیمارستان شدیم.

محمد سمت پذیرش رفت و من خواستم شماره بابا

رو بگیرم که صدای آشنایی شنیدم.

_سودا

چرخیدم طرف صدا و رادمان دیدم.

اونم اینجا بود؟ مگه مسافرت نبود؟

محمد انگار متوجه رادمان شده بود که کنارم

ایستاد.

با هم طرفش رفتیم و رادمان دستشو طرف محمد

گرفت و محمد با اخمی بزرگ دست داد

_بابا کجاست؟

رادمان جلوتر راه افتاد و لب زد

_بیاید دنبالم..

#پارت587

 

پشتش میرفتیم ، سرمو نزدیک محمد کردم با

صدای ضعیفی گفتم

_مگه این مسافرت نبود؟

محمد شونه ای بالا انداخت

_نمیدونم احتمالا بخاطر سها برگشته دیگه..

وارد راهرویی شدیم و بالاخره دیدمشون.

مامان روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد ،

بابا هم به دیوار تکیه داده بود و میدیدم که شونه

هاش چجوری خم شده.

طرفشون دوییدم و بابا رو صدا کردم

_بابا

تکیشو از دیوار گرفت و چندقدم جلو اومد و من تو

آغوشش فرو رفتم

_خوبی بابا؟ سها خوبه؟

بابا محکم بغلم کرد و شونه هامو نوازش کرد

_خوبم بابا جان خواهرتم خوبه.

ازش فاصله گرفتم که همون لحظه مامان خودشو

تو بغلم انداخت.

_سودا مادر دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ دیدی

سها چیکار کرد؟

شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.

مامان فراموش کرده بود که با من چیکار کرده؟

حرفایی که زده بود فراموش کرده بود؟

نگاهم به بابا افتاد که با چشماش ازم میخواست

فعلا حرفی نزنم.

دستمو رو دور مامان حلقه کردم دلتنگ مامان

بودم اما ناراحتیم بیشتر از دلتنگی بود.

_چیزی نیست سها خوب میشه..

مامان دوباره روی صندلی نشوندم و خودمم

کنارش نشستم.

محمد هم با بابا سلام احوالپرسی کرد حال سهارو

پرسید.

همینجور کنار مامان نشسته بودم که پرستاری

نزدیک بابا شد و لب زد

_آقا چی شد؟ وضعیت دخترتون خوب نیستا

گیج بهشون نگاه کردم که بابا طرفم چرخید.

_بابا چی شده؟ قضیه چیه؟

قبل اینکه بابا حرفی بزنه پرستار طرفم چرخید

گفت

_شما خواهر بیمارید؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم که پرستار ادامه داد

_عزیزم گروه خونی خواهرتون خیلی کمیابه و

سریع هم به خون نیاز داره شما میتونی بهش خون

بدی؟

حالا میفهمیدم چرا بابا ازم خواسته بود سریع بیام.

از جام بلند شدم و طرف پرستار رفتم

_بله میتونم

پرستار سری تکون داد لب زد

_دنبالم بیاید

چشمی گفتم و کیفم رو به دست محمد دادم.

_حامله که نیستی؟

_نه

دختر نگای به برگه توی دستش کرد و گفت

_پدرتون گفتن گروه خونیتون یکیه اما شما باز

بگو گروه خونیتو..

***

#پارت588

 

_تموم شد عزیزم فعلا بلند نشو ممکنه سرت گیج

بره.

باشه ای گفتم تشکر کردم.

بعد از خروج پرستار از اتاق محمد وارد شد.

لبخندی روی لبش بود.

_خوبی؟

دستمو کمی تکون دادم و لب زدم

_ اره ، چرا میخندی؟

دستشو روی صورتش کشید و روی صندلی

پرستار نشست نزدیکم شد.

_اینجوری دیدمت یاد وقتی افتادم که اومدیم واسه

ازدواج آزمایش بدیم وقتی بخاطر یه سوزن

میخواستی فرار بکن…آزمایشگاه گذاشتی رو

سرت من نمیخوام ازدواج کنم.

با یاد گذشته لبخندی رو لبم نشست

_جو نده بابا من فقط یکم ترسیده بودم.

محمد خم شد و بوسه ای روی صورتم زد

_خوشحالم که فرار نکردی و دردشو تحمل کردی.

میفهمیدم که محمد برای پرت کردن حواسم از هر

ترفندی استفاده میکرد.

_بریم پیش بقیه..

_یکم دیکه بمون سودا خیلی خون گرفتن ازت

حالت بد میشه.

دستشو گرفتم و با کمکش از جام بلند شدم

_نگران نباش عزیزم من خوبم.

_باشه ولی دستمو ول نکن به من تکیه بده.

چشمی کفتم و همراه هم از اتاق بیرون اومدیم.

راهرویی که اومدیم برگشتیم و دیدم که مردی سفید

پوش روبه روی بابا و رادمان ایستاده و دارن

حرف میزنن.

زود نزدیک شدیم تا حرفای دکتر بشنویم.

_حالشون خوبه دستشو بخیه زدیم تا عصر بمونن

شب میتونید مرخصش کنید..

با شنیدن حرفای دکتر نفس راحتی کشیدم.

خوبه حداقل چیزیش نشده بود دلم نمیخواست

سامان تو این سن بخاطر احمق بازی های سها یتیم

بشه…

مامان بلند خداروشکری گفت و تازه متوجه

سامانی شدم که توی کریر مشکیش خواب بود.

بچه رو اورده بودن بیمارستان؟ خطرناک نبود؟

اگر مریض میشد؟

محمد کمکم کرد و منو روی صندلی نشوند.

مامان دستمو گرفت و بوسه ای روش زد

_خوبی دخترم؟ الهی فدات بشم من…

حرفی نزدم و فقط به رفتارهاش نگاه کردم.

محمد مارو تنها گذاشت و طرف بابا رفت.

مامان انگار میدونست این رفتار بی توجهم دلیلش

چیه…

سرشو کمی کج کرد لب زد

_نمیخوای با من حرف بزنی عزیزم؟

بغض توی گلوم نشست.

نگاهم ازش گرفتم و سعی کردم جلوی ریختن

اشکام بگیرم.

_سودا خدا منو لعنت کنه کاش لال میشدم کاش

اونروز میمردم ولی اون حرفارو به تو نمیزدم…

#پارت589

 

دلخور بودم اما نمیتونستم نسبت به حرفی که الان

زد بی تفاوت باشم.

_خدا نکنه..

تنها فقط همین حرفو زدم.

مادرم بود هیچوقت نمیتونستم حتی بشنوم یه تار

مو از سرش کم بشه چه برسه به مرگ حتی

فکرشم منو دیوونه میکرد.

بیشتر نزدیکم شد و سعی کرد منو بغل بگیره.

_سودا مادر بخدا من طاقت ندارم که تو با من قهر

باشی اونروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم ،

نگران سها بودم…

سرمو طرفش برگردوندم تو چشماش زل زدم

_نگران سها بودی تصمیم گرفتی منو خورد کنی؟

تو چشمام زل بزنی و بهم تهمت بزنی؟ چرا فقط

نگران سها بودی مگه من دخترت نبودم؟ مامان تو

دیدی من چقدر عذاب کشیدم وقتی میخواستم از

محمد جدا بشم اما بازم اون حرفو بهم زدی…

اشک میریخت و به حرفام گوش میکرد.

خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم

_حالا مثل اونروز فراموش کن یه دختر دیگه ام

داری خداروشکر دختر یکی یدونتم که حالش خوبه

برو بهش برس…

بعد از تموم شدن جملم ازش فاصله گرفتم ، طرف

بابا و محمد رفتم.

_سودا چرا بلند شدی پس؟ خطرناکه.

دستمو دور بازوش حلقه کردم

_خوبم انقدر نگران نباش…

بابا نگاهی به ما انداخت لبخند زد

_خداروشکر

هردمونو میدونستیم برای چی خداروشکر میکرد.

بابا دستمو گرفت نرم فشار داد

_سودا بابا دستت درد نکنه اومدی.

بوسه ای روی دست بابا زدم

_بابا هرچی که شما بخوای من انجام میدم اینم

وظیفم بود حتی اگر با سها قهر باشم.

منو تو آغوشش کشید و سرمو بوسید.

آغوش بابام واقعا حس آرامش امنیت میداد دقیقا

همون حسی که تو بغل محمد داشتم اما بغل محمد

عشق هم وجود داشت.

از بابا جدا شدم و نگاهم به محمد دوختم

_دیگه بریم؟

_نمیخوای ببینیش؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_حتی نمیخوام بفهمه تا اینجا اومدم.

محمد باشه ای گفت و رو به بابا گفت

_اگر کاری ندارید ما بریم؟

_نه پسرم برید محمد جان دستت درد نکنه اومدی.

محمد با بابا دست داد و با احترام خدافظی کرد.

خواستم به طرف خروجی برم اما محمد دستمو

گرفت و منو سمت مامانم کشید

_سودا خدافظی میکنیم بعد میریم.

_نمیخوام.

#پارت590

 

بی اهمیت به حرفم طرف مامان رفت و لب زد

_ما داریم میریم شما کاری با ما ندارید؟

مامان نگاهی به من انداخت لب زد

_نمیمونید سهارو ببنید؟

خواستم با کنایه جواب بدم اما محمد دستمو فشار

داد اجازه نداد.

_نه سودا دلش نمیخواد فعلا سهارو ببینه یکمم

خستس بریم استراحت بکنه…

مامان دیگه حرفی نزد و باشه ای گفت.

نگاهم به سامان که انقدر گریه کرده بود قرمز شده

بود افتاد.

بچه بیچاره چقدر سها احمق بود که نمیفهمید با این

بچه داره چیکار میکنه.

بعد از خدافظی محمد از مامان خواستیم ازشون

دور بشیم که کنار گوش محمد گفتم

_سامان ببریم خونه؟ اینجا داره اذیت میشه؟

محمد نگاهی به سامان انداخت و صورتش افتاد

_خیلی گریه میکنه سودا بیخیال…

چشمامو مظلوم کردم لب زدم

_بچست خب ، دلت میاد اینجا بمونه خطرناکه

ممکنه مریض بشه…

محمد وقتی دید خیلی اصرار میکنم کلافه چشماشو

باز بسته کرد و گفت

_ ولی فقط امروز شبم برمیگردونیمش.

باشه ای گفتم و طرف مامان برگشتم و سمت

سامان خم شدم.

_من و محمد میخوایم سامان ببریم اینجا هم

خطرناکه بمونه بیمارستان مریض میشه هم اینکه

شما راحت میتونید کارای سهارو بکنید..

مامان لبخندی زد و دسته کریر سامان گرفت

_بیا مادر خوب کاری میکنید از صبح بچه هلاک

شد انقدر گریه کرد. وسایلش تو ماشین رادمانه…

ازش گرفتم باشه ای گفتم پیش محمد برگشتم.

_مامان گفت وسایلش تو ماشین رادمانه..

محمد کلافه چنگی به موهاش کشید

_خیلی خوشم میاد ازش حالا باید برم…استغفرلله..

حرفی نزدم و محمد رفت سمت رادمان بهش گفت

و با هم از بیمارستان خارج شدیم.

رادمان طرف ماشینش رفت و از داخلش کیف

سامان در آورد طرف محمد گرفت.

من زودتر از دستش گرفتم و خواستم طرف ماشین

خودمون برم که صدای رادمان باعث شد تو جام

به ایستم.

_کار تو بود محمد درسته؟

طرفشون برگشتم ، رادمان با فاصله کم جلوی

محمد ایستاده بود و این سوال ازش میپرسید.

_کدوم کار؟ از چی حرف میزنی؟

محمد اما حرفی نمیزد انگار میدونست رادمان

راجب چی داشت میگفت.

رادمان به محمد اشاره کرد و رو به من گفت

_شوهرت باعث خوابیدن سها تو تخت

بیمارستانه…

#پارت591

 

با شنیدن حرف رادمان ابروهام بالا رفت.

قبل اینکه من حرفی بزنم ادامه داد

_منو تعقیب کرده و ازم عکس گرفته نشون سها

داده…

چشمام گرد شد.

محمد به سها نشون داده؟

پوزخندی زدم و دوباره طرفشون رفتم.

_مگه تو عکسا چی بوده که باعث بشه سها الان

توی تخت بیمارستان باشه ها؟

رادمان لحظه ای رنگش پرید.

انگار انتظار نداشت خبر داشته باشم.

محمد هنوزم ساکت بود و فقط لبخند ریزی روی

لبش بود.

کمی بیشتر نزدیکشون شدم و با لحنی تیکه وار

گفتم

_بجای اینکه بقیه رو مقصر کنی بشین به غلطایی

که کردی فکر بکن…سها بخاطر محمد روی اون

تخت نیست بخاطر غلطای توئه…

رادمان نگاهی به لبخند محمد انداخت بعد به طرف

من چرخید.

انگار حرفی نداشت که بزنه.

مرتیکه عوضی پرو…

سامان که داشت غر غر میکرد رو تکون دادم

_اگر به سها و زندگیت فکر نمیکنی حداقل یکم به

فکر بچت باش…

بعد از تموم شدن جملم رومو برگردوندم و راهمو

به طرف ماشین گرفتم

_محمد بریم عشقم.

کنار ماشین ایستادم.

محمد هنوز روبه روی رادمان ایستاده بود.

چیزی کنار گوشش گفت و بعد ضربه آرومی به

سینش زد و به سمت ما اومد.

_بشین عزیزم.

کریر سامان صندلی پشت گذاشتم و بعد از اینکه

بغلش کردم روی صندلی جلو نشستم.

داشت از خودش صداهای عجیب غریب در

میاورد.

احتمالا یا گرسنه بود یا خوابش میومد.

محمد پشت فرمون نشست ماشین روشن کرد.

از بیمارستان که کمی دور شدیم طرف محمد

چرخیدم

_به رادمان چی گفتی؟

بدون اینگه نگاهم بکنه به رانندگیش ادامه داد

_مردونه بود.

این یعنی نمیخواست بگه و منم زیاد سوال نپرسم.

مجبورا بیخیال کنجکاویم شدم و سرجام نشستم.

سامان با تکون های ماشین غرق خواب شده بود.

محمد یه نگاه کوتاه به ما انداخت لب زد

_سودا بچه خیلی بهت میادا…

با یاد آوری فسقلیمون که قبل اینکه حتی بفهمم

دختره یا پسر مرد قلبم درد گرفت.

#پارت592

 

اما میدونستم محمد این حرفو کاملا برای عوض

شدن جو زده پس نمیخواستم با یادآوری اون

خرابش کنم.

_مطمئنی؟ من اصلا اینجوری حس نمیکنم.

محمد خنده ای کرد

_یه چندوقت مثل دیشب اگر دلبری بکنی و وحشی

بازی در نیاری بعد نُه ماه میتونیم بفهمیم میاد یا

نه…

آبروهامو بالا دادم داد زدم

_من وحشی بازی در میارم؟ خیلی پرویی بخدا

اصلا لازم نکرده…همین سامان تو بغلم باشه بسه.

پشت چراغ قرمز که ایستادیم محمد دستشو جلو

آورد و سر سامان ناز کرد

_رادمان و سها واقعا بی لیاقتن خدا این فرشته رو

به من میداد برای اینکه حتی یه لحظه گریه نکنه

دنیارو بهم میریختم.

نمیدونم حرف محمد درست بود یا نه…

واقعا رادمان و سها لیاقت این فرشته رو نداشتن

درسته؟

با صدای زنگ گوشی از فکر بیرون اومدم.

گوشی محمد بود که اشاره کردم سریع جواب بده

قبل اینکه سامان بیدار بشه.

_سلام داداش ، چطوری؟ روز تعطیلم کارو ول

نمیکنی؟ برادر من تو از هفت دولت آزاد من زن

و زندگی دارم مثل تو نیستم که…خیلی خب خیلی

خب نکش خودتو هنوز تصمیم نگرفتیم من تازه با

سودا گفتم…باشه خبرت میکنم…چشم میام میام

حالا قطع کن پشت فرمونم…. یا علی..

وقتی تلفن قطع کرد کنجکاو نگاهش کردم.

_کی بود؟

محمد تلفنش رو کنار گذاشت و حواسش به

رانندگیش داد

_کی میتونه حتی توی روز تعطیلم به من زنگ

بزنه؟ مانی بود دیگه…

خنده ای به این حرص خوردنش کردم.

_خب حالا انقدر حرص نخور ، چیکارت داشت؟

_راجب پروژه کیش و اینکه میریم یا نمیریم پرسید

گفت برم پیشش…

تازه یادم افتاد که قراره بریم کیش زندگی کنیم.

شاید اونجا زندگی کردن یکم باعث میشد به آرامش

برسم دور از همه و همچی…

_خب چرا نگفتی میریم؟

با ایستادن ماشین نگاهی به اطراف انداختم.

جلوی ساختمون خونه بودیم.

_سودا دیشب تو گفتی دلت میخواد اما خب اون

لحظه میدونم که همینجوری گفتی بدون هیچ

فکری…من دلم نمیخواد که تو بخاطر من قبول

بکنی بیای دوست ندارم مجبورت بکنم…

از اینکه جای من تصمیم نمیگرفت خوشحال شدم.

همینکه بهم احترام میزاشت برام بس بود.

خودمو جلو کشیدم و دست آزادم روی ته ریشش

کشیدم

_الهیی من فدای تو بشم من خودم میخوام ، دلم

میخواد از همه چی دور بشم خودم بهت گفته بودم.

به مانی بگو که تو سریعترین زمان ممکن میخوایم

بریم زود کارمونو بکنه….

محمد خواست حرفی بزنه و باز منو قانع بکنه که

زود گفتم

_محمد واقعا خسته ام دلم آرامش میخواد کنار تو

دور از همه…فقط خودمون دوتا حالا شاید دوباره

یه روزی سه تا هم شدیم.

#پارت593

 

چشماش برق میزد با شنیدن هر جمله…

بوسه ای کف دستم زد و سری تکون داد

_چشم بهت قول میدم خیلی سریع به آرزوهات

برسی..

بخاطر تکون های من سامان بیدار شده بود و

مشخص بود که آماده بهونه گیری شده.

_سودا عزیزم شما برید خونه من یه سر برم پیش

مانی کارم داره بعدش زود برمیگردم…غذام

نمیخواد بزاری خودم از بیرون میگیرم میارم.

باشه ای گفتم تشکر کردم و بعد از برداشتم وسایل

سامان خدافظی کردم پیاده شدم.

***

_خاله جون بخواب دیگه دیوونم کردی…دقیقا

عین مامانت غرغرویی…

سامان اما بی اهمیت به حرفای من فقط گریه

میکرد و صدای های عجیب از خودش در میاورد.

نمیدونستم باید چیکار بکنم.

غذاشو داده بودم زیرشم عوض کرده بودم.

دلم میخواست داد بزنم تا یکی به کمکم بیاد.

محمد هم گفت میره فقط یه سر بزنه و زود برگرده

اما الان دوساعته اما هنوز نیومده…

کلافه سامان از روی پام برداشتم و بالشت و پتویی

که روی پام بود رو کنار انداختم.

توی بغلم تکون میدادم و راه میرفتم تا شاید ساکت

بشه اما تاثیری نداشت.

با صدای باز شدن در سریع طرفش چرخیدم.

محمد همراه کلی مشبا و یه دسته گل بزرگ وارد

خونه شد.

نزدیکش شدم و متعجب گفتم

_محمد چه خبره؟ اینا چیه؟

در خونه رو بست کفش هاشو در آورد با لبخند

نگاهی بهم انداخت.

دسته گل رو طرفم گرفت و با صدای مردونه

جذابی لب زد

_تقدیم با عشق به همسر عزیزم.

لبخندی روی لبم نشست و دستمو جلو بردم و گل

رو از دستش گرفتم.

نزدیک بینیم بردم بو کشیدم

_الهیی من فدای تو بشم چرا زحمت کشیدی دستت

درد نکنه خیلی قشنگن..

محمد مشبا هارو روی اپن گذاشت و دستشو دور

کمرم حلقه کرد و جایی بین گردنم و گونم بوسید

_قابل شمارو نداره در برابر خانمی و قشنگه شما

این خیلی کمه…

چقدر خوب بود که اینجوری هوامو داشت.

که اینجوری به فکرم بود.

منو محمد تازه داشتیم زندگی زناشویی رو کنار هم

یاد میگرفتیم.

تو این چندلحظه سامان انگار از دیدن گل ها توی

دستم متعجب بود و ساکت شده بود اما حالا دوباره

صداش بلند شد.

اخمام در هم کردم و با لحن التماس واری لب زدم

_وای تروخدا دوباره شروع نکن خاله جون

#پارت594

 

سامان جیغ میکشید و اشک میریخت.

محمد با دیدن وضعیت من خنده ای کرد گفت

_اذیتت کرد؟

_اذیت کرد؟ اصلا یه دقیقه ساکت نمیشه هم غذاشو

دادم هم زیرشو عوض کردم اما باز گریه میکنه…

محمد دستشو طرف سامان آورد و با صدای ذوق

زده رو به سامان گفت

_جانم عمو…چرا گریه میکنی؟ چرا انقدر خانم

منو اذیت کردی اخه؟ به من بگو دردت چیه؟

سامان متعجب به محمد نگاه کرد و تلاش کرد که

به آغوشش بره.

محمد از بغلم گرفت شروع کرد نوازش کردن و

ضربه های آروم پشت کمرش..

_بعد اینکه غذاشو خورد آروغشو گرفتی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم.

_خب همینه دیگه بچه اذیت داره میشه ، باید

اینجوری بزنی پشتش آروغ بزنه وگرنه همش

همینجوری گریه میکنه..

سامان واقعا با حرکات محمد آروم شده بود.

محمد از کجا یاد گرفته بود؟ اولین بار که سامان

اورده بودیم اصلا بچه داری بلد نبود!!!!

_خب تو بچه رو بخوابون منم برم سفره رو آماده

بکنم غذا بخوریم.

محمد همینجور که سامان تکون میداد و ضربه

میزد تا آروغ بزنه گفت

_باشه فقط مانی و خانومش شب میخواستن بیان

اینجا دور هم باشیم من گفتم اول از تو بپرسم اگر

برنامه ای نداشتیم بگم بیان…

چشمام درشت شد و متعجب طرفش چرخیدم

_چی؟ مانی و خانمش؟ زنش کیه؟ کی ازدواج

کرد؟

محمد خنده ای کرد و به من اشاره کرد

_همون دوست جنابعالی میگم که رفیق بنده رو

تور کرده..

خیالم با شنیدن حرفش راحت شد ، فکر کردم مانی

زنی داشته که آهو ازش بی خبره و ترسیدم.

_باشه بگو بیان خوب میشه دلم برای آهو هم تنگ

شده…

محمد نا امید لب زد

_یعنی برای امشب برنامه ای نداریم؟ مطمئنی؟

مشبای وسایل داخل آشپزخونه بردم و جواب دادم

_خیر برنامه ای نداریم سامان اینجاست اصلا

حواست هست؟

محمد ایشی گفت و طرف اتاقمون رفت.

صدای غر زدن های زیرلبشو میشنیدم که داشت

مثلا برای سامان میگفت

_خالت خیلی نامرده عمو جون میبینی چطوری

منو اذیت میکنه؟ بخدا ما مردا زیر دست این زنا

حیف میشیم ،بزرگ شدی خواستی زن بگیری به

خودم بگو یه خوب و حرف گوش کن برات پیدا

کنم مثل خالت نباشه…

سرمو تکون دادم و خنده ای کردم به غرغر

هاش..

گلی که خریده بود رو داخل گلدونی پر از آب

کردم و روی میز گذاشتم.

#پارت595

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
30 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

واییییی.😍ذوق مرگ شدم.دست گلت درد نکنه.مرررررسی که دوتا گزاشتی.خوب و طولانی و جذاب مثل همیشه🤗😍😘

Saina
7 ماه قبل

مرررسیی خیلی خوش حال شدم دیدم دو پارت گذاشتییی:)))

raha M
7 ماه قبل

وای چقد خوشحال شدم دیدم پارت گذاری دوبارع برگشته به روال قبلی:>🩷

Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

ممنونم بخاطر دو تا پارت طولانی🤩
و چقدر که از مامانِ سودا و سها بدم میاد…

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

ضحی چه عجب ما اینورا دیدیمت😜😜😅😅

Zoha Ashrafi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

🤣🤣
گفتم که این جا هم پیام بدم🤣🤣

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

خوبه بیشتر بیا اینجا‌هم ببینیمت😜😜😜

Zoha Ashrafi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

چش🙃🥰

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

آفلینن😘😘

Zoha Ashrafi
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

بله شما که همیشه مهربونی😍😍😍
طالع ترنج و ماهرو هم بیشتر پارت بده🥲😘

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

مایتیک و نمیزارییی؟

Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

من خیلی مظلومممممم🥺🥺

Zoha Ashrafi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

یکی تو مظلومی یکی من😆

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

من مظلوم نیستمممم🥺🥺
تو که خیلی مظلومی😆😆

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

تو از همه مظلومی ولی…..

Ghazale Hamdi
پاسخ به  مبینا نصب
7 ماه قبل

میدونم خیلی بی نظم شدم🥺🥺

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

نه تو رو نمیگم مال تو بعد مدتی این طور شده اونم به خاطر دستتمن قاصدک و میگمم

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

یکم گاهی بی نظم میشی

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

اها اگه ایناس اوکیی

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

فقط اگه کوتاه داداه بزار این جوری واقعا بد میشه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  مبینا نصب
7 ماه قبل

نه کلا یه مدته خیلی بی‌نظم شدم اما قول میدم درست بشه🥺🥺

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

مرسییی ازتت❤️❤️ چنین نویسنده ای فرشته اس فرشتهه

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

من فقط قانون عشق و نمیخونم چون محراش خیلی جوری شده و نمیتونه جذبم کنه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  مبینا نصب
7 ماه قبل

اونو قبول دارم چون قلم اولمه خیلی مبتدیه اما خودم خیلی دوسش دارم🥺🥺🤦‍♀️
حالا فایلش رو آماده کنم میدم قاصدک بزاره توی سایت توی فایل ویرایشش میکنم تا یکم حرفه‌ای تر باشه🙃
البته فایل فصل اولش😁

مبینا نصب
7 ماه قبل

وایییی دو پارتتتتت🤗❤️

30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x