رمان سودا پارت ۱۲۷

4.2
(138)

سودا:

بلیط داخل کیفم گذاشتم و دنبالش راه افتادم.

_فقط پنج دقیقه میتونی بری ببینیش بیشتر نمیشه

برای ما مسئولیت داره…

_چشم خیلی ممنونم واقعا خیلی کمکم کردین.

پرستار سمت در اتاقی رفت و بهش اشاره کرد

_اینجاست ، پنج دقیقه دیگه خودم میام

دنبالت…حالش زیاد خوب نیست سعی کن خبر بد

یا چیزایی که حالشو بدتر میکنه نگی…

سری تکون دادم و بعد از رفتن زن نگاهی به

دستگیره در کردم.

چرا حالا که میتونستم برم تو تردید داشتم؟

چرا میترسیدم؟ اگر منو میدید و بیشتر حالش بد

میشه؟

نفس عمیقی کشیدم.

سودا تو میتونی برو تو…زودباش.

دستگیره درو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

نگاهم به تخت وسط اتاق افتاد.

دراز کشیده بود و فکرمیکنم خواب بود.

صورتش پشت به در بود.

به سختی وارد شدم و نزدیکش شدم.

چرا ازش میترسیدم؟

از عکس العملی که قراره داشته باشه.

دستمو روی بازوش گذاشتم صداش زدم

_سها

طرفم چرخید و گیج نگاهم کرد.

بعد چندثانیه طولانی انگار تازه متوجه شد من کیم

و چشماش پر از اشک شد.

زود توی جاش نشست و دستمو گرفت منو تو

آغوش کشید.

_سودا اومدی؟

شوکه شده بودم و چشمام گرد شده بود.

حتی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم.

من فکر نمیکردم سها اینجوری رفتار بکنه….فکر

میکردم هردمون قراره برای هم اخم و تخم بکنیم.

همونجور که منو بغل کرده بود گریه میکرد.

_مرسی که اومدی…خیلی منتظرت بودم…این

چندوقته فقط به تو فکر کردم.

چی باید میگفتم.

دستام بغلم آویزون بود و حتی نمیتونستم بغلش

بکنم.

کمی ازم فاصله گرفت و با چشمای غمگینش

نگاهم کرد

_سودا آه تو دامنو گرفت…من نباید به تو خیانت

میکردم نباید هیچوقت با رادمان ازدواج میکردم

وقتی که همش میترسیدم به تو حسی داشته باشه…

دستشو روی صورتش گذاشت

_من خیلی آدم بدیم…به همه بد کردم…زندگیه

همرو خراب کردم…تو محمد مامان بابا

سامان…حتی..حتی رادمان…

این واقعا سها بود یا من داشتم خواب میدیدم؟

اون واقعا دیوونه و افسرده شده بود.

الان تازه به فکر گند کاری هاش افتاده بود؟

حیف پرستار گفته بود حرفای ناراحت کننده بهش

نزنید وگرنه میدونستم چجوری جوابش رو بدم.

_سودا نمیخوای هیچی بگی؟

نگاه سردم به چشمای اشکیش دوختم

_انتظار داری بعد اون حرفا و تهمتایی که بهم

زدی چی بشنوی؟ نکنه انتظار داری بگم

میبخشمت؟

#پارت621

 

گریش به هق هق تبدیل شد.

پاهاشو توی شکش جمع کرد و سرشو به زانوش

تکیه داد.

حرفی نمیزدم و فقط به گریه کردنش نگاه میکردم.

قبل از اومدن کلی حرف داشتم اما حالا انگار

زبونم بسته شدت بود.

سها سرشو بالا آورد لب زد

_اگر نبخشیدی پس برای چی اومدی اینجا؟

نفس عمیقی کشیدم.

از بغل تختش دستمالی برداشتم و طرفش گرفتم

_اشکاتو پاک کن تا حرف بزنیم.

دستمال گرفت و صورتش رو خشک کرد.

لاغر شده بود و رنگ به روش نداشت.

هیچوقت سهارو اینجوری ندیده بودم.

اون همیشه آدمی بود که حتی تو حال بد هم به

خودش میرسید.

روی تخت دقیقا روبه روش نشستم

_سها من نیومدم اینجا تورو مقصر کنم یا درباره

گذشته و اتفاقایی که افتاده حرف بزنم تا تو ناراحت

بشی و حالت بدتر بشه…

سها با چشمای ناراحتش بهم زل زده بود.

نفسی تازه کردم ادامه دادم

_سها اومدم بگم به خودت بیا ، الان وقت پا پس

کشیدن نیست وقتش نیست اینجوری بشینی یه

گوشه و غصه بخوری…تلاشتو بکن که زودتر

خوب بشی…

سها شروع کرد به تکون دادن سرش و دستاشو

توی موهاش کشید

_نمیتونم ، نمیتونم بخدا دارم عذاب میکشم…سودا

زندگیم تموم شد میفهمی؟

اخمی کردم و دستشو گرفتم محکم فشار دادم

_سها تموم نشده ، نکنه یادت رفته؟ تو یه پسر ۶

ماه داری که تو این سن فقط به تو احتیاج

داره…سها اگر زندگی خودت برات مهم نیست به

سامان فکر بکن…تو دیگه نمیتونی تنها فقط به

خودت فکر بکنی…

باز هم اشکای سها ریخته شد.

انگار با شنیدن اسم سامان داغ دلش تازه شده بود.

_سامان خوبه؟ دیدیش؟ کجاست؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم

_دیشب دیدمش و بی قرار بود ، سها مشخص بود

که تورو میخواد.

_الهیی قربونش برم خیلی دلم براش تنگ شده.

از جام بلند شدم و لب زدم

_پس زودتر خودتو جمع و جور کن و برگرد پیش

پسرت.

سها تند تند سری تکون داد

_برمیگردم ، پیش مامان و بابا میمونه دیگه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_نه پیش رادمانه

غم توی چشماش نشست

_حتما رادمان میبره پیش زن و بچه جدیدش….

#پارت622

 

شوکه شدم از اینکه انقدر راحت راجبش حرف

میزد.

اونم سهایی که با اسم زن دیگه ای کنار رادمان

خون به پا میکرد.

همینجوری متعجب داشتم نگاهش میکردم که لب

زد

_چهارماهه با اون دخترس اسمش نگاره ، ۲۴

سالشه یه دختر ۴ساله هم داره از شوهر

قبلیش…رادمان عاشق اون شده ، بعد از دعوای

ما باهاش آشنا شده بعدم صیغش کرده دختره

بدبخت حتی نمیدونه رادمان زن داره فکر میکنه

از من طلاق گرفته…

اینارو نمیدونستم و با هر حرفی که میزد بیشتر

شوکه میشدم.

_تو…تو اینارو از کجا میدونی؟

پوزخندی زد

_فکر میکنی چرا خودکشی کردم؟ من همه اینارو

از زبون خوده رادمان شنیدن وقتی داشت برای بابا

تعریف میکرد. سودا وقتی داشت تعریف میکرد

دقیقا حالتاش مثل اوایل آشناییمون بود…

دلم گرفت ، هیچ آدمی حقش این نبود.

_سها به اینا فکر نکن ، فقط به سامان و مامان و

بابا فکر کن…اونا خیلی بهت احتیاج دارن.

سها لبخندی زد و سر تکون داد

_سودا ممنونم که اومدی ، حرفات منو به خودم

آورد من عزادار زندگیم بودم و یادم رفته بود بچم

منتظره منه…

خوشحال بودم اگر یکمی هم که شده به سامان و

مامان و بابا کمک کرده باشم.

با تقه ای که به در خورد فهمیدم تایمم تمومه و باید

از اتاق خارج بشم.

_من دیگه باید برم.

سها مچ دستم گرفت

_لطفا بازم بیا.

طرفش برگشتم لب زدم

_من امروز دارم میرم کیش ، دیگه برنمیگردم

فعلا اما تو خوب شو و بیا پیش ما…

سها شوکه شده بود.

دستمو از دستش بیرون کشیدم

_من و محمد نیاز داشتیم برای ادامه زندگیمون

یکم دور باشیم. خدافظ…

بعد هم چشمی روی هم کذاشتم و از اتاق خارج

شدم.

تشکری از پرستاری که کمکم کرده بود کردم و از

بیمارستان بیرون اومدم.

گوشیم از کیفم بیرون کشیدم. محمد دوبار زنگ

زده بود.

شمارش رو گرفتم کنار کوشم گذاشتم.

_سودا عزیزم کجا موندی پس باید دیگه بریم

فرودگاه دیر میشه ها؟

_همین الان در اومدم از بیمارستان ، تا نیم ساعت

میرسم خونه.

محمد نفس عمیقی کشید و لب زد

_باشه عزیزم ، تونستی ببینیش؟

_آره دیدم و باهاش حرف زدم ، میام برات تعریف

میکنم.

#پارت623

 

محمد باشه ای گفت و بعد تلفن قطع کردم.

سوار ماشین شدم ، محمد امروز چون عجله داشتیم

ماشین بهم داده بود.

چون تصمیم دیدن سها خیلی دیر به سرم زد.

***

_آماده ای؟

با ذوق لب زدم

_اره اره

محمد خنده ای کرد و دستاشو از روی چشمام

برداشت.

نگاهی به اطرافم انداختم ، خونه ای بزرگ با

شیشه های دراز و بزرگ…

نمای بیرون رو به دریا بود و همین صدبرابر

خونه رو جذاب کرده بود.

از محمد فاصله گرفتم توی خونه چرخی زدم.

نسبت به خونه تهران کمی بزرگتر بود.

_محمد اینجا محشره ، خیلی قشنگه…

لبخندی زد و دستشو داخل جیبش گذاشت

_خوشحالم که پسندیدی خانمم..

با اینکه خسته راه بودم اما انقدر از دیدن اینجا

هیجان زده شده بودم که کل خونه رو شرع به

گشتن کردم.

_محمد اینجا چهار خوابه؟

نزدیکم شد و سرشو تکون داد

_آره دیگه یه اتاق رو که میکنیم اتاق کار و مهمان

گفتم اگر بچه دار شدیم از الان به فکر اتاقش باشیم

خوبه.

قهقهه ای زدم و محکم بغلش کردم

_محمد مرسی اینجا واقعا خیلی قشنگه…شبیه

رویاست.

بوسه ای روی گونم زد

_فدات بشم من..

همونجور که تو بعلش بودم نگاهمو به خونه خالی

انداختم لب زدم

_فقط اینکه اینجا هیچی نیست ، کجا قرار بشینیم یا

بخوابیم؟

دستمو گرفت و منو طرف یکی از اتاق ها برد ،

داخلش یه کاناپه بود.

_اینجا هیچی جز این و وسایل کوچیکی که از

تهران فرستادیم نیست البته از قبل تشک خریدم

گفتم بزارن تو کمد که کثیف نشه ، یه چندروز با

اینا کنار بیایم تا بریم همرو بخریم.

سرمو به نشونه باشه تکون دادم که منو طرف

خودش چرخوند

_سودا اگر ، اگر فکر میکنی سختته و اذیت میشی

میتونیم بریم و هتلم بمونیما…

لبخندی به این به فکر بودنش زدم بوسه ای روی

دستش زدم

_لازم نیست عزیزم همینجا عالیه فقط…

با احساس درد شدید تو معدم و اینکه تمام محتویات

معدم داره بالا میاد حرفم نصفه موند و دستم روی

دهنم گذاشتم.

زود از محمد فاصله گرفتم و درای کل خونه رو

باز کردم تا دستشویی پیدا کردم.

#پارت624

 

هرچی خورده بودم رو بالا آوردم.

محمد با نگرانی پشتم رو ماساژ میداد.

_سودا چی شد؟ چرا اخه یهو حالت بد شد؟

معدم با خالی شدنش کمی تیر میکشید.

خدایا چرا اینجوری شدم.

صورتم شستم و بدون اینکه خشک بکنم از

دستشویی بیرون اومدم.

محمد کمک کرد و منو روی کاناپه نشوند.

صورتم با دستش نوازش کرد

_بهتری؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم

_فقط یکم معدم درد میکنه.

دستش رو روی معدم گذاشت و شروع کرد ماساژ

دادن.

_سودا چرا اینجوری شدی؟ چیزی خوردی؟

با قیافه ای گرفته شونه ای بالا انداختم

_نمیدونم فکر کنم بخاطر آبمیوه یا اون کیکی که

توی هواپیما دادن باشه…هنوزم تهوع دارم.

منتظر بودم محمد حرفی بزنه و چیزی بگه اما

سکوتش خیلی طولانی شد.

طرفش برگشتم و دیدم که به شکمم زل زده.

_محمد چی شدی؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟

سرشو بالا آورد نگاهش به چشمام داد.

نگاهش با همیشه فرق داشت انگار که هم خوشحال

بود و هم نبود.

-محمد حرف بزن نگران شدم.

دستشو روی سرش گذاشت و با صدای بی جونی

لب زد

_سودا نکنه…نکنه…

منتظر ادامه حرفش بودم اما با اشاره ای که به

شکمم کرد تا ته حرفش رو رفتم.

یعنی امکان داشت؟ واقعا یعنی میشد بازم حامله

باشم؟

لحظه دردم کلا فراموشم شد.

باید خوشحال میشدم؟ اما اگر نباشم؟ اصلا من که

تاحالا هیچ علائمی نداشتم؟

محمد از جاش بلند شد و با خوشحالی شروع کرد

خندیدن.

_سودا یعنی امکان داره؟ یعنی من دوباره قراره

بابا بشم؟ سودااا میشه یعنی؟

نمیدونستم چی باید بگم؟

خب ما که مطمئن نبودیم ، نمیتونستم امیدوارش

بکنم و بعد نا امیدش بکنم.

_محمد ، نمیدونم…

چنگی به موهاش زد و نزدیکم شد و جلوی پام

نشست

_چجوری بفهمیم؟ میخوای بریم آزمایش بدیم؟ آره؟

آره پاشو پاشو بریم آزمایش بدیم.

شوکه نگاهش کردم ، انقدر ذوق کرده بود که

اصلا حواسش نبود ساعت هشت شب آزمایشگاهی

باز نیست…

_محمد چی میگی؟ نمیشه ساعتو دیدی؟ بعدم ما

تازه رسیدیم خسته ایم…

کلافه نگاهم کرد

_خب پس چجوری باید بفهمیم؟ سودا من نمیتونم

تحمل کنم…یعنی هیچ راهی نداره؟

دستاشو گرفتم و لبخندی زدم

_محمد ، لطفا آروم باش…برو از داروخونه تست

بگیر برام…

#پارت625

 

با گیجی نگاهم کرد.

یعنی واقعا نمیدونست بیبی چک چیه یا میخواست

سرکارم بزاره؟

_محمد تو واقعا نمیدونی بیبی چک چیه؟

وقتی سکوتش دیدم دستی روی صورتم گذاشتم و

لب زدم

_تست خونگیه میتونیم باهاش بفهمیم حامله ام یا

نه..

محمد سریع از جاش بلند شد و طرف در درفت

_خب الان میرم زود میگیرم تو تکون نخور فدات

بشم من…

لبخندی زدم و با همون ته درد معدم گفتم

_باشه لطفا یه مسکن برای معده دردمم بگیر….

با خروج محمد از خونه تازه تونستم درست فکر

کنم.

یعنی ممکن بود حامله باشم؟

اگر نباشم حال محمد بازم خراب میشه…حتما بازم

ناراحت میشه…

خدایا خودت دیدی برای احتمالش چقدر ذوق کرد

خواهش میکنم یه فرصت دوباره بهمون بده قول

میدم اینبار خیلی بیشتر مراقبش باشم.

معدم خیلی عجیب درد میکرد و کمی مسوخت.

نمیدونم چقدر گذشته بود که زنگ خونه به صدا در

اومد.

انقدر هول شده بود که حتی کلید نبرده بود.

طرف در رفتم زود بازش کردم.

محمد همراه مشبا وارد شد و زود طرفم گرفت.

_گرفتم ، تو بهتری فکرم درگیر تو بود همش..

سرمو تکون دادم

_خوبم فقط یکم تیر میکشه..

در مشبا رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.

ناباور به سه بسته بیبی چک زل زدم

_محمد چرا سه تا گرفتی؟ یدونه بس بود چه

خبره؟

شونه ای بالا انداخت و لب زد

_از دکتر داروخونه پرسیدم جوابش قطعیه گفت

همیشه جواب درست میده ولی اگر میخوای خیلی

مطمئن بشی دوتا بگیر ، منم گفتم بزار یکی بیشتر

بگیر اگر یکیش خراب بود داشته باشی….

خندم گرفته بود اما جلوی خودم گرفتم تا فکر نکنه

مسخرش میکنم.

_سودا میدونی چجوری باید استفاده بکنی؟

سرمو تکون داد و طرف دستشویی رفتم…

به دو تست توی دستم نگاه کردم.

هنوز دو دقیقه گذشته بود و روی پاکتش نوشته بود

سه تا پنج دقیقه جوابش طول میکشه…

با تقه ای که به در خورد تو جام پریدم

_سودا چی شد پس؟

میخواستم اول خودم جواب رو ببینم.

_صبر کن

با نگرانی لب زد

_استرس دارم دختر چجوری صبر کنم!

خودمم دست کمی از محمد نداشتم…

نگاهی به ساعتم انداختم و حالا تقریبا پنج دقیقه

شده بود.

نفسم رو حبس کردم چشمام بستم و تست هارو بالا

آوردم.

بسم اللهای گفتم و دوباره به تست ها نگاه کردم.

با دیدن تک خط قرمز روی هرجفتشون دنیا روی

سرم خراب شد…

حامله نبودم ، لعنتی.

#پارت626

 

چجوری باید به محمد میگفتم؟

چجوری تو چشماش زل میزدم و امیدشو نا امید

میکردم؟

_سودا چی شد پس؟ بیا بیرون دیگه…

نمیتونستم بیشتر از این لفتش بدم.

آبی به صورتم زدم تا کمی به خودم بیام ، با اینکه

هنوزم درد داشتم اما این یک خط روی تست ها

درد بیشتری برام داشت.

تست هارو برداشتم از دستشویی بیرون اومدم.

محمد دقیقا روبه روم با ذوق ایستاده بود و منتظر

جواب بود.

_چی شد؟ جوابش مشخص شد؟ حامله آره؟

کم مونده بود بزنم زیر گریه…

نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم

_محمد…متاسفم…حامله نیستم.

دستاش دو طرفش افتاد و هیچ حرفی نزد.

زیر چشمی نگاهش میکردم.

به من زل زده بود.

_سودا ، شاید….شاید جواب تست اشتباه باشه

دوباره انجام بده..

جفت تست هارو بالا آوردم و جلوش چشمش گرفتم

_اشتباه نیست محمد…جفتش هم یه جواب داده.

بیبی چک رو از دستم گرفت و لب زد

_یک خط یعنی منفیه؟

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.

بی هوا لبخندی زد و هردو تست رو از دستم

گرفت و کنار گذاشت.

دستمو گرفت و منو توی آغوشش کشید

_اشکالی نداره عشقم ، ناراحت نشو قسمت

نبوده…

با شنیدن حرفش شوکه شدم.

فکر میکردم خیلی ناراحت بشه و حالش بد بشه

اما…

انگار متوجه تعجبم شد که بوسه ای روی پیشونیم

زد

_اگر با هربار منفی در اومدن جواب حاملگی

بخوام ناراحت بشم که تا آخر عمرم باید عزاداری

بکنم خانمم…

احساس میکردم ناراحته اما میخواد من ناراحت

نشم.

_هنوزم اگر درد داری ببرمت درمونگاه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_بهترم فقط باید از داخل چمدونم دارو بردارم.

محمد ازم فاصله گرفت لب زد

_باشه بریم کلا وسایل رو باز کنیم بعدم یه

استراحت کوچیک بکنیم..

از اینکه خیلی ناراحت نشده بود خوشحال بودم.

من مطمئنم ما یه روزی مادر و پدر میشیم اما به

وقتش…

***

باذوق نگاهی به پاکت مارکدار توی دستم انداختم.

از آسانسور پیاده شدم و مستقیم وارد شرکت جدید

محمد و مانی شدم.

امروز رسمی کار رو شروع کرده بودن و من

میخواستم اولین نفر باشم که به محمد تبریک میگم.

مکان خیلی شیک و قشنگی برای شرکتشون بود.

با اعتماد به نفس وارد شدم.

طرف دختر جوون و زیبایی که پشت میز نشسته

بود و داشت داخل برگه چیزی مینوشت رفتم.

_سلام عزیزم ، آقای تهرانی تشریف دارن؟

دختر که چهره طبیعی و ساده ای داشت نگاهی به

من انداخت و لب زد

_بله آقا محمد تشریف دارن کارتون چیه؟

#پارت627

 

آبروهام بالا رفت ، من میگفتم آقای تهرانی و اون

میگفت آقا محمد؟

یعنی چی؟ نکنه خوده محمد گفته اینجوری صداش

بزنن؟

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم

_کارم خصوصیه عزیزم شما لطفا فقط اتاقشون

رو نشون بدید.

دختر اخمی کرد و لب زد

_چه نسبتی باهاشون دارید؟

به اون چه ربطی داشت؟ همین که خواستم سوالم

بپرسم سریع تر گفت

_من باید اول اطلاع بدم که کی میخواد ببینتشون!

سعی کردم آروم باشم ، اصلا از این دختر خوشم

نیومده بود.

شایدم زیاد حساس شده بودم و اون بدبدخت داشت

کارشو میکرد.

قبل اینکه بتونم جوابش رو بدم صدای محمد رو

شنیدم

_خانم اشرفی این برگه هارو کپی کنید و تا ده

دقیقه برام بیارید.

دختر خیلی زود بلند شد و با لبخند بزرگی گفت

_چشم آقای رئـیس حتما ، فقط ایشون…میخواستن

شمارو ببینن!

محمد تازه سرشو بالا آورد ونگاهش به من افتاد و

لبخندی روی لبش نشست.

_سودا ، عزیزم خوش اومدی چرا خبر ندادی؟

طرفم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت بوسه ای

روی گونم کاشت.

ذوق زده گفتم

_میخواستم سوپرایزت بکنم..

نگاهم به دخترک افتاد که لب و لوچه اش افتاده

بود.

حرفم ادامه دادم بهش اشاره کردم

_اما ایشون اجازه ندادن گفتن باید اول خبر بدن…

محمد لبخندی زد و گفت

_ایشون نمیدونستن شما کی هستی برای همین

اینجوری گفتن خانم خانما…

دختر زود خودشو جمع کرد و رو به محمد گفت

_خواهرتون هستن؟

محمد سری به نشونه نه تکون داد لب زد

_خیر همسرم هستن ، از این به بعد ایشون اومدن

اینجا نیازی نیست خبر بدی راهنمایی کن اتاقم..

بعد با دستش که پشت کمرم بود منو طرف اتاقی

هل داد.

وارد اتاق شدم و نگاه کوتاهی بهش انداختم و همین

که محمد در اتاق بست لب زدم

_منشیت رو اخراج کن!

#پارت628

 

وقتی جوابی نشنیدم طرفش برگشتم.

دستشو داخل جیبش کرد

_چرا؟ دختر خوبیه کارشم خوب انجام میده..

اخمی کردم ، از اینکه داشت ازش تعریف میکرد

خوشم نمیومد.

کیفم رو همراه پاکت هدیه ام روی صندلی گذاشتم.

_ازش خوشم نیومد ، چشمم رو نگرفت…

محمد خنده ای کرد و طرفم اومد و دستمو گرفت

_عزیزم قرار نیست چشمتو بگیره که مهم اینه

کارش درست انجام بده همین..

لبخندی مصنوعی زدم و دستم روی سینش گذاشتم

_محمد عزیزم گفتم ازش خوشم نیومده ، لطفا

اخراجش بکن…این همه منشی توی این دنیاست

که کارشو خوب انجام میده یکی دیگه استخدام

کن…

محمد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و انگار یه

چیزایی متوجه شده بود.

_میشه بپرسم چرا خوشت نیومده خانمم؟

با جدیت نگاهش کردم و گفتم

_مگه باید دلیل داشته باشه؟ حس خوبی نگرفتم

ازش…

ابروهاشو بالا انداخت و گوشه لبش کش اومد

_سودا امکان داره حسودیت شده باشه؟

اصلا چرا داشتم مخفی میکردم؟

با حرص سرمو تکون دادم

_آره اصلا حسودیم شده حالا اخراجش میکنی؟

_خانمم نیازی نیست حسودی بکنی ، اصلا از این

دخترا نیست که بخوای بخاطرش خودت رو

ناراحت بکنی…

انگار منظور منو نمیفهمید این مرد…

دستمو روی صورتش کذاشتم و با لبخند حرصی

گفتم

_محمد عزیزم تو نمیتونی اینارو بفهمی ما زنا

میتونیم با یه نگاه بفهمیم طرف قصدش چیه…این

دخترم قصد خوبی نداره باور کن..

خنده ای کرد و سرشو تکون داد

_نمیتونم بی دلیل اخراجش بکنم که اخه ، تازه

روز اولشم هست روز مصاحبه خودم فرمش دیدم

استخدامش کردم از همه بهتر بود…

نفس عمیقی کشیدم تا جیغ نکشم

_محمد داری صبرم لبریز میکنی عزیزم…دلیل

از این بیشتر که دختره بی حیا بهش میگم آقای

تهرانی هست میگه آقا محمد…میفهمی من میگم

آقای تهرانی اون میگه محمد!!!

این کمه؟ بازم دارم ندیدی وقتی تورو دید چه

لخندی بزرگی زد؟

بعد از محمد فاصله گرفتم ادای دختره رو در

آوردم

_خواهرتون هستن؟

محمد با رفتار من قهقهه ای زد و سرشو تکون

داد.

_زشته سودا..

#پارت629

 

برام مهم نبود زشته ، تنها چیزی که الان مهم بود

اخراج شدن اون عجوزه بود.

_محمد اخراجش میکنی…آقا چطور بگم بفهمی

من دلم نمیخواد شوهرم هروز بیاد تو مکانی که

این دختر با چشمای هیزش میخواد قورتش بده…

دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و لب زد

_چشم…چشم اخراجش میکنم خیالت راحت شد

حسود خانم؟

با تموم شدن جملش لبخند بزرگی روی لبم نشست.

حالا واقعا خیالم راحت شده بود.

با لحن مهربونی گفتم

_آره قربونت برم.

بعد طرف هدیه ای که خریده بودم رفتم و اصلا به

محمد که از تغییر رفتاره ۳۶۰درجه ام متعجب

بود نگاه نکردم.

پاکت هدیه رو برداشتم طرفش گرفتم.

_بیا عشقم اینم هدیه من برای شرکت جدید…

بالاخره به خودش اومد و با خوشحالی پاکت ازم

گرفت

_مرسی خانمم.

از لفظ خانمم خیلی خوشم میومد.

حس خوبی بهم میداد ، حس مالکیت قشنگی داشت.

پاکت رو باز کرد و جعبه مخمل سیاه رو بیرون

کشید بازش کرد.

ست خودکار و روانویس زیبایی گرفته بودم که

خودمم عاشقش شده بودم.

دستامو به هم چسبوندم لب زدم

_ایشالله باهاش کلی قراداد های خوب امضا

بکنی..

محمد منو تو آغوشش کشید و بوسه ای روی گونم

کاشت.

_عاشقتم خانمم ، ممنونم ازت خیلی قشنگن…

خواستم جوابی بدم که تقه ای به در خورد.

محمد کمی ازم فاصله گرفت و لب زد

_بیا تو.

در باز شد و همونجور که انتظار داستم دختره

همراه با سینی وارد اتاق شد.

لبخندی به محمد زد و با لحن خودشیرینی گفت

_آقا محمد برای قهوه آوردم با شیر اما چون

نمیدونستم خانومتون چی میخوره نتونستم چیزی

آماده بکنم براشون…

چشمام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون.

این دختر دیگه واقعا خیلی پرو بود..

محمد نگاهشو به من دوخت و لب زد

_عزیزم چی میخوری؟

خودمو بیشتر به محمد چسبوندم و لب زدم

_از همین که برای تو آورده منم میخورم ، بعدشم

دوتایی بریم تخت خواب بگیریم؟ یه ست خیلی

خوشگل و بزرگ دیدم خیلی قشنگه….

#پارت630

 

محمد از رفتارم خندش گرفته بود.

اما تمام تلاشش رو کرد و نزاشت منشی متوجه

بشه.

_از همین بیارید براش..

دختره خواست از اتاق بیرون بره که صداش کردم

_خانم اشرفی….

سریع به طرفم برگشت و با دقت نگاهم کرد

_بله بفرمایید..

از محمد جدا شدم و کمی نزدیکش رفتم

_درست نیست رئیستون رو با اسم کوچیک صدا

بزنید ، لطفا بیشتر دقت بکنید یا آقای رئیس یا آقای

تهرانی…

نکاه عمیق و حرصی بهم انداخت و تنها فقط

سرشو تکون داد.

بعد از اینکه خارج شد محمد نزدیکم شد و

زیرگوشم گفت

_آخرم کارتو کردی…حالا واقعا قراره بریم تخت

بگیریم؟

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم

_اگر از روی زمین خوابیدن خسته نشدی میتونیم

نریم..

مثل بچه ها دستشو روی کمرش گذاشت

_نه حتما بریم ، کمرم همین چندروزم نابود

شده…تازه نیاز های زیاد به تخت داریم.

منظورش رو گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم که

با پرویی خندید…

***

_سودا بیا کارت دارم.

همونجور که داشتم ظرف هایی که خریده بودیم

داخل کابینت میچیدم جواب دادم

_محمد کار دارم بزار اینا تموم بشه…

اما با صدای جدی و محکمی گفت

_سودا همین الان بیاد زودباش…باید باهم حرف

بزنیم خیلی مهمه..

از لحنش استرس عجیبی توی دلم نشست.

بیخیال ظرف ها شدم و همونجوری ولشون کردم

طرف محمد رفتم.

روبه روی محمد ، روی مبل هایی که تازه گرفته

بودیم نشستم.

اخماش درهم بود و با پاش روی زمین ضرب

گرفته بود.

_محمد چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

نفس عمیقی کشید و پوشه مشکی رنگی رو جلوم

قرار داد.

پرسشگرانه به پوشه زل زدم.

_این چیه؟

_خودت باز کن ببین…

نفس عمیقی کشیدم.

یعنی جی داخلش بود که محمد رو انقدر ناراحت و

عصبی کرده بود.

دستمو دراز کردم و پوشه رو برداشتم.

داخلش چندتا برگه بود ، همرو بیرون کشیدم و

نگاهی به صفحه ها انداختم.

با خوندن هر خطش چشمام گرد تر میشد و بیشتر

شوکه میشدم…

#پارت631

 

_محمد ، این چیه؟ یعنی چی؟

با همون اخماش جلو اومد و یکی از برگه هارو

بیرون کشید روی همه برگه ها گذاشت.

_یعنی همین که میخونی! چیز عجیبی نیست!

چرا من هرچی میخوندم نمیفهمیدم.

حتما یه اشتباهی شده بود..

اصلا محمد چرا انقدر عصبی بود؟ این باعث میشد

بیشتر استرس بگیرم و متوجه نشم.

_محمد من نمیفهمم ، اینجا یه چیزایی نوشته که

خب…اصلا اینجا کجاست؟

از جاش بلند شد و طرف کیفش رفت و از داخلش

چیزی بیرون کشید.

سرجاش برگشت و دسته کلیدی روی برگه ها

قرار داد و بالاخره لبخند زد

_اینجا محل مزونیه که تو قراره راه بندازی خانم

طراح!

بیشتر از قبل شوکه شدم.

وقتی نگاه گیجم رو دید که متوجه هیچی نشدم

لبخندی زد و دستمو تو دستای گرمش گرفت

_سودا قراره طراحی های خودت رو با اسم و

برند خودت شروع بکنی.

زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چی بگم!

دستم روی دهنم گذاشتم و بغضم گرفته بود.

_محمد این…تو چیکار کردی اخه!

بوسه ای روی دستم زد و با لحن آرامش دهنده ای

گفت

_من میخوام تو به بهترینا برسی ، میدونم گفتی

میخوای با زحمات خودت شروع بکنی اما منم دلم

میخواست توی کارات شریک باشم…من میخوام

توی همه چی باهات شریک باشم عشقم پس

خواهش میکنم مخالفت نکن…

قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد و خودمو تو

بغلش انداختم.

_مرسی…محمد نمیدونم باید چی بگم این بهترین

هدیه ایه که تو عمرم گرفتم…خیلی ممنونم.

بوسه ای روی سرم زد و کمرم نوازش کرد

_همین که تو خوشحالی برای من بسه لازم نیست

چیزی بگی…

کمی ازش فاصله گرفتم به چشمای سبزش که

عاشقشون بودم نگاه کردم

_خیلی خوشحالم.

بعد روی پاشنه پا بلند شدم بوسه ای خیس روی

لباش نشوندم.

وقتی فاصله گرفتیم به برگه ها اشاره کرد

_فردا صبح بریم ببین اگر خوشت اومد بعدش بریم

محضر بزنم به اسمت اگرم نیومد میریم دنبال یکی

بهتر…

لبخندی زدم سرمو تکون دادم

_مطمئنم خوشم میاد…وای محمد انقدر خوشحالم

که دلم میخواد آهنگ بزارم قر بدم.

قهقهه ای زد و گوشیش رو برداشت.

بعد چندثانیه صدای آهنگ شاد و بندری توی خونه

پیچید.

_بفرما برقص..

با خوشحالی طرف خالی سالن که هنوز میزش

نرسیده بود رفتم و شروع رقصدن کردم.

بدنم با ریتم آهنگ پیچ و تاپ میدادم…

محمد لبخند قشنگی روی لبش بود و داشت دست

میزد.

با عشوه طرفش رفتم و همونجور که میرقصیدم

بدنم رو به تنش میکشیدم.

وقتی آهنگ تموم شد فضای خونه رو سکوت

گرفت.

نفس نفس میزدم و چشمای خمار محمد رو میدیدم.

#پارت632

 

تقریبا شیش روز بود به کیش اومده بودیم و انقدر

درگیر خریده وسایل خونه و راه اندازی شرکت

بودیم و شبا خسته که حتی وقت نکردیم به رابطه

فکر بکنیم..

دستمو روی بدنش کشیدم.

تیشرت سیاهی تنش بود و انقدر جذب بود که

عضله هاش هم حتی مشخص بود.

محمد خیره نگاهم میکرد که لبخندی زدم و مچ

دستش کشیدم روی کاناپه نشوندمش.

_سودا میخوای چیکار کنی؟

خوب میدونست میخوام چیکار بکنم اما انگار

مطمئن نبود.

لبخندی زدم و دستامو روی دوتا زانوش گذاشتم و

روی لباش خم شدم.

_نترس کار بدی نمیکنم.

بوسه کوتاهی زدم و دوباره روبه روش ایستادم.

دستمو لبه های تاپم بردم و از تنم در آوردم.

نگاه محمد روی بدن سفید و برهنم در گردش بود.

دیدم که چجوری آب دهنش رو قورت داد.

شلوارم رو هم از پام در آوردم و بعد روی پاهای

محمد نشستم.

سرمو کنار گردنش بردم و بوسه های ریز میزدم.

کنار گوشش آروم زمزمه کردم

_دلم برات تنگ شده…

دستای درشت و داغشو روی گودش کمر برهنم

گذاشت.

بدنم لرزید و حس خوب توی وجودم پخش شد.

دستمو طرف تیشرتش بردم و یواش یواش در

آوردم.

خم شدم و جای جای عضلاتش رو بوسیدم.

دستش نوازش وار پشتم تکون میداد.

_سودا ، موهاتو باز کن..

همونجور که روی پاش نشسته بودم کمی فاصله

گرفتم و موهاش گوجه ای شدم رو باز کردم.

موهام دورم پخش شد.

محمد دستشو بالا آورد موهام از روی صورتم

کنار زد.

چشماش خمار بود.

دستشو پشت گردنم گذاشت و سرمو جلو آورد

لبامو به بازی گرفت.

صدای ملچ مولوچمون کل فضای خونه رو گرفته

بود.

تو یه حرکت آنی منو روی کاناپه پرت کرد خودش

هم روم قرار گرفت.

_عطر تنت منو دیوونه میکنه…

دستش سمت بند لباس زیرم برد پایین کشید و از

تنم در آورد…

***

_عزیزم گوشیت داره زنگ میخوره…

با شنیدن صدای آرایشگر سریع طرف گوشیم رفتم

نگاهی به صفحه انداختم.

_الو محمد..

_خانمم من دم درم بیا پایین…

باشه ای گفتم و تلفن داخل کیفم گذاشتم.

از آرایشگرم و بقیه خدافظی کردم بعد پوشیدن

مانتو از سالن بیرون زدم.

چون طبقه اول بود ترجیح دادم از پله برم تا

منتظر آسانسور بمونم.

یکی یکی با پاشنه های بلندم پله هارو پایین رفتم.

ماشین محمد دقیقا روبه روی در ساختمون بود.

در ماشین باز کردم سوار شدم.

_سلام عشقم..

طرفم چرخید و با دیدن من چشماش برق زد..

دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای روی دستم

زد

_سودا انقدر قشنگ شدی که نمیدونم باید چی

بگم…

لبخند بزرگی زدم و خجالت کشیدم.

_توام خیلی خوشتیپ و سک*سی شدی آقا محمد!

چشم غره ای بهم رفت ، چون از به زبون بردن

این کلمه هم خجالت میکشید و هم خوشش نمیومد.

_سودا مامانت اینا امشب میرسن؟

همونجور که دامن پیرهنم رو مرتب میکردم لب

زدم

_نه فکر نکنم نزدیکا صبح میرسن حتما.

#پارت633

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x