رمان سودا پارت ۱۲۵

4.5
(156)

 

سودا:

کلی میوه خوراکی و شیرینی خریده بود.

بزور تونستم همشونو جا بدم تو یخچال و کمد

معلوم نبود برای دونفر آدم گرفته یا ده نفر..

بعد از تموم شدن اونا غذاهار از ظرف پلاستیکی

بیرون کشیدم و بعد از گرم کردنشون روی میز

چیدم.

خواستم داد بزنم و محمد رو صدا بکنم که خودش

جلوتر وارد شد.

لباساشو عوض کرده بود.

با دیدن دست خالیش پرسیدم

_سامان کجاست؟

_آروغشو زد خوابید ، گذاشتم روی تخت خودمون

بخوابه..

با ترس دستمو روی پام کوبیدم

_محمد دیوونه ای نمیگی همینجوری میزاری رو

تخت تکون میخوره میوفته پایین؟

خواستم از آشپرخونه خارج بشم که دستامو گرفت

لب زد

_نترس خانم خانما منم یه چیزایی بلدم دیگه

دورش بالشت گذاشتم..

نفس آسوده ای کشیدم و سمت میز برگشتم.

_بشین غذا بخوریم تا سرد نشده.

باهم پشت میز نشستیم و اول برای محمد غذا

کشیدم و بعد کمی هم برای خودم و مشغول شدیم.

_راستی سودا امروز تو بیمارستان کیفت دست من

بود گوشیت زنگ خورد از محله کارت بود ،

پرسیدن چرا دیروز و پریروز نرفتی سرکار گفتن

خبرم ندادی…

تازه یادم افتاد که من کلا کارم رو فراموش کرده

بودم.

مگه میشد یه آدم نرمال کارش رو فراموش بکنه؟

مشتی روی پیشونیم زدم.

با این چیزایی که من تجربه کرده بودم عادی هم

بود اولش تهمت خواهرم بعدش خودکشیش…

_وااای من اصلا یادم رفته بود. حتما اخراج شدم

دیگه! کلی هم طراحی آماده کرده بودم برای فصل

جدید…

محمد لقمه دوی دهنش قورت داد و سرشو به

نشونه نه تکون داد

_نترس من گفتم خواهرت بیمارستانه و درگیر

اونی و یکم مشکلات داری درک کردن و خانمی

که پشت خط بود گفت برات مرخصی میزنه اما

فردا باید بری سرکار…

باشنیدن حرفاش نفس راحتی کشیدم.

_وای محمد ایول داری بخدا ، اگر از کار اخراج

میشدم خودمو میکشتم..

محمد خنده ای کرد و به خوردن غذاش ادامه داد.

_سودا دوست داری کار خودتو داشته باشی؟

با گیجی نگاهش کردم ، منظورش چی بود؟

_یعنی چی؟ من الانم کار خودمو دارم دیگه!

محمد لقمه ای که تو دهنش بود رو قورت داد لب

زد

_میخوام بدونم دلت میخواد یه مزون برای خودت

داشته باشی و طراحی های خودتو با اسم و برند

خودت بفروشی؟

حرفای محمد آرزوهای من بود.

کی بدش میومد رئیس خودش باشه؟

کی از اینکه کارای خودش رو با اسم و رسم

خودش به مردم بفروشه بدش میومد؟

_معلومه دوست دارم کی بدش میاد؟ اما خب فعلا

نمیتونم هنوز باید کار بکنم و پول پس انداز کنم…

#پارت596

 

محمد لبخندی زد و دستشو جلو آورد بوسه ای به

دستم زد

_لازم نیست صبر بکنی میتونی وقتی رفتیم کیش

شروع بکنی منم کمکت میکنم..

اخمام توی هم رفت.

من نمیخواستم محمد توی فشار مالی باشه بخاطر

من…

من اگر بخوام کاریو شروع بکنم خودم براش

زحمت میکشم.

_محمد من نمیخوام تورو بخاطر این قضیه اذیت

کنم یا تحت فشار بزارم فعلا هم عجله ای ندارم

میتونم کم کم شروع بکنم…

انقدر درگیر حرفاش شده بودم که کلا غذا خوردن

فراموشم شده بود.

_سودا عزیزم غذاتو بخور شب توی تخت راجبش

حرف میزدیم.

خنده ام گرفته بود.

خوب عادت کرده بود توی تخت حرف زدن رو…

چون میدونست من اون تایم آروم ترم و به هیچی

نه نمیگم..

مجبورا قبول کردم اما باید سخت مخالفت میکردم

راجب این قضیه چون محمد تازه داشت شرکت

جدید داخل کیش تاسیس میکرد و از طرفی اونجا

خونه هم گرفته بود و اگر قرار بود برای کار من

هم سرمایه ای بزار واقعا به مشکل میخوره…

خداروشکر وضعش همیشه خوب بوده اما باز هم

دلیل نمیشد که رعایت نکنم.

***

_سودا عشقم من میرم یه دوش بگیرم تا اونا

بیان…

همونجور که داشتم روی میز رو میچیدم باشه ای

گفتم.

از خوراکی های و میوه هایی که محمد خریده بود

روی میز چیده بودم.

حالا نوبت خودم بود که برم و حاضر بشم.

نزدیک اتاق شدم و خواستم وارد بشم که چشمم به

محمد افتاد که از داخل ظرفی کوچیک قرصی

بیرون کشید و همراه آب قورت داد.

داروی چی بود؟

محمد مگه دارو میخورد؟

شاید برای سرماخوردگیش بود؟

اما وقتی دیدم که اونم زیر کشوی تخت قائم کرد

ابروهام بالا رفت و وارد اتاق شدم.

_محمد ، چیکار میکنی؟

محمد هول شده سریع از جاش بلند شد.

و پشت سرش خاروند

_هیچی فکر کردم چیزی زیرتخت دیدم اما چیزی

نبود.

داشت دروغ میگفت اما چرا؟

با فکرایی که توی سرم میومد حالم خراب شد.

نکنه مریض بود؟

_نمیری حموم؟

نزدیک سامان که غرق خواب بود شد و نوازشی

به سرش کشید

_چرا چرا میرم الان…

#پارت597

 

باشه ای گفتم خواستم طرف کمد برم که صدای تق

افتادن چیزی توی آشپزخونه نظرمو جلب کرد.

_چی بود؟

_نمیدونم

با نگرانی سمت آشپزخونه دوییدم.

پنجره آشپزخونه باز شده بود و به دیوار خورده

بود.

باد خنکی از بیرون میومد ، پنجره رو بستم و

دوباره به اتاق برگشتم.

صدای دوش نشون میداد که محمد رفته..

نگاهم به زیر تخت افتاد.

بهترین فرصت بود تا بفهمم اون داروها چی بودن.

استرس تمام وجودم گرفته بود.

سریع خم شدم زیر تخت و دستمو کمی چرخوندم

اما خبری نبود.

سرمو خم کردم و زیر تخت دیدم هیچی نبود..

اما چطور میشد من همین الان دیدم که گزاشت

اینجا…

لعنتی حتما فهمید و جاشو عوض کرد.

کمی داخل اتاق گشتم اما نبود که نبود..

نگران بودم و میترسیدم محمد چیز مهمی رو ازم

مخفی کرده باشه.

چرا مخفی کاری های ما تموم نمیشد.

باید فعلا بیخیال میشدم.

مجبورا مشغول آماده شدن شدم ، تا قبلش خوشحال

بودم از اومدن آهو و مانی اما الان فکرم بدجوری

درگیر بود…

همزمان با در اومدن محمد از حموم صدای زنگ

در هم بلند شد.

محمد نگاهی به سرتاپام انداخت با لبخند گفت

_خیلی خوشگل شدی عشقم.

لبخند مصنوعی زدم و سرمو تکون دادم

_مرسی زودلباساتو بپوش بیا…

از اتاق بیرون زدم و در براشون باز کردم.

با دیدن آهو زود دستامو باز کردم و همدیگرو به

آغوش کشیدیم.

_واااییی دلم خیلی برات تنگ شده بود.

آهو بوسه ای روی گونم زد و اخمی کرد

_منم ، شنیدم میخوای بری کیش من چی پس؟

قبل اینکه بتونم جوابشو بدم مانی سرفه مصلحتی

کرد

_میشه منم بیام تو؟ صحبتاتونو بعدا میکنید.

#پارت598

 

با خجالت از آهو جدا شدم و تعارف کردم بیاد تو.

آهو ضربه ای به بازوی مانی زد و براش خط

نشون کشید.

چقدر به هم میومدن…

کفش هاشونو در آوردن و مانی جعبه شیرینی که

توی دستش بود طرفم گرفت.

_ممنون چرا زحمت کشیدین…نیاز نبود..

مانی خنده ای کرد و لب زد

_این شیرینی فرق میکنه..

کنجکاو نگاهش کردم و ابرو هامو بالا انداختم

_چه فرقی؟

آهو دستمو گرفت و منو داخل سالن کشید

_حالا میگه بیا بریم تو حالا..

بعد طرف مانی چرخید گفت

_تو برو من به سودا کمک بکنم..

مشخص بود میخواد مانی دست به سر بکنه چون

من ازش کمکی نخواسته بودم و اصلا چیزی برای

کمک کردن نبود.

با هم وارد آشپزخونه شدیم.

_سودا تعریف کن بگو چی شد؟ من یه چیزایی

شنیدم که به گوشام شک کردم!

حدس میزدم مانی براش از رادمان گفته باشه.

اما مطمئن بودم قضیه سهارو نمیدونست.

_هرچی شنیدی درسته فکر میکنم اینو ندونی سها

رگشو زد!

آهو با شنیدن حرفم هیع بلندی کشید و دستشو روی

دهنش گذاشت

_واقعا؟ سودا ، سها سلامت روان نداره باچیزایی

که تو تعریف کردی و چیزی که الان میگی باید

خیلی زود ببریدش پیش یه روان پزشک…

میخواستم فکر کنم آهو داره شوخی میکنه اما انقدر

جدی این حرفو زد که اصلا جای شبهه نبود.

شونه ای بالا انداختم.

_نمیدونم باید چیکار بکنیم ، من بیشتر دلم برای

سامان و بابامینا میسوزه..

آهو دستشو روی شونه هام گذاشت نوازش کرد

_تو ناراحت هیچی نباش اونا خودشون میدونن باید

چیکار بکنن تو حواست به خودت باشه و زندگیتو

بکن…

به طرف کتری رفتم و مشغول ریختن جایی شدم

_دارم همینکارو میکنم ، خودتم که فهمیدی با

محمد تصمیم داریم بریم کیش زندگی بکنیم از همه

دور باشیم خیلی بهتره…

#پارت599

 

آهو تایید کرد و بعد اهی کشید

_تو بری خیلی دلم تنگ میشه برات..

چایی هارو توی سینی گذاشتم و به دستش دادم

_نترس هروز زنگ میزنم بهت که خودت خسته

بشی بلاکم بکنی..

آهو قهقهه ای زد و از آشپزخونه بیرون زد.

کمرم یکم درد میکرد و برای همین سینی بهش

داده بودم.

مانی تنها توی سالن نشسته بود و با گوشیش ور

میرفت

_شرمنده ها تنها گذاشتیمت ، محمد حموم بود الان

میاد..

سری تکون داد و خنده ای کرد

_نه بابا ، محمد هنوزم این عادت مزخرفشو ترک

نکرده هروقت میام حمومه..

خنده ای کردم.

راست میگفت محمد هروقت کسی به خونمون

میومد حموم بود و کلا خیلی آب دوست داشت فکر

کنم.

بالاخره محمد با سامان توی بغلش از اتاق بیرون

اومد.

_سلام سلام خوش اومدین ، شرمنده داشتم لباس

میپوشیدم.

مانی با محمد دست داد و آهو هم به احترامش بلند

شد و فقط سری تکون داد.

_سامان چرا بیدار کردی؟

محمد نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت کنار مانی

نشست.

_عزیزم مگه دیوونم بیدارش بکنم ، خودش بیدار

شده بود برای اینکه بیقراری نکنه آوردمش..

_خودت باید نگه داریا من کمرم درد میکنه انقدر

بغلش کردم..

محمد خنده ای کرد و همونجور که سامان تکون

میداد لب زد

_باشه عزیزم نه که من اصرار کردم بیارمیش

خونمون حالام من نگهش میدارم…استغفرلله..

مانی و آهو به بحث کوچیک بین ما خندیدن و بعد

به هم نگاه کردن.

اینا هم امشب مشکوک میزدن.

_چه خبره؟ شماها چرا انقدر مشکوک میزنید؟

نکنه اتفاقی افتاده؟

با این حرف من دقت محمد هم سمتشون رفت.

_خبریه؟

منتظر نگاهشون میکردیم که آهو یهو دست چپش

رو بالا برد.

تازه نگاهم به حلقه تک نگین توی دستش افتاد.

#پارت600

 

با خوشحالی دستامو جلوی صورتم گرفتم و لب

زدم

_نامزد کردین؟

آهو با لبخند خجالت زده ای سرشو تکون داد.

دوبدن خون زیرپوستش مشخص بود و لپاش قرمز

کرده بود.

_داریم ازدواج میکنیم.

بلند شدم و آهو رو تو آغوشم کشیدم

_مبارک باشه عزیزم ایشالله خوشبخت بشید ایشالله

به پای هم پیر بشید..

محمد هم بلند شد و مانی مردونه به آغوش کشید و

تبریک گفت.

_مانی تبریک میگم بهتون ، حواست به آهو باشه

ها یه تار مو از سرش کم بشه حسابتو میرسم..

مانی خنده ای کرد و با محبت به آهو زل زد.

خیلی قشنگ بود.

محمد دستی روی شونه های مانی کشید و با لحن

بامزه ای گفت

_داداش یادم بنداز تنها بودیم یه چندتا چیز راجب

ازدواج بهت بگم که ممکنه پشیمون بشی…من

وقتی داشتم ازدواج میکردم هیشکی نبود اینارو به

من بگه و من سوختم…

با شنیدن حرفای محمد ابروهام بالا انداختم

_که اینطور آقا محمد؟ شما الان پشیمونی؟

لحن منم مثل خودش با شوخی بود.

محمد صاف تو جاش نشست و لبشو گاز گرفت

-نه بابا من غلط بکنم پشیمون باشم ، تا آخر عمر

نوکرتم هستم…

همه به حرفای بی سرتهمون خندیدیم و میدیدم که

رفتارهای آهو تغییر کرده و خیلی خانومانه تر

جلوی مانی رفتار میکرد.

نمیدونم بینشون چی گذشته بود اما با به یاد آوردن

روزای اول که آهو از مانی متنفر بود و حالا

اینجوری با عشق بهش نگاه میکرد میفهمیدم که

همه چیز میتونه عوض بشه همه چیز امکان داره

حتی غیر ممکن ها…

انقدر غرق حرف زدن و گپ و گفت شدیم که

ساعت از دستمون در رفته بود.

و دیگه نزدیکای ساعت یازده شب بود که عزم

رفتن کردن و اونم فقط بخاطر خانواده آهو بود.

بعد از رفتنشون تازه یادم افتاد که ما قرار بود شب

سامان رو برگردونیم.

_محمد ، سامان چیکار کنیم؟

از پشت منو تو بغلش کشید و سرشو بین گردنم

فرو کرد بوسه ای داغ زد.

_سرشب بابات زنگ زد گفت حال مادرت خوب

نیست نمیتونه سامان نگهداره خواهش کرد امشب

اینجا بمونه فردا ببریم تحویل بدیم…

حرکات محمد زیر گردنم باعث شد نتونم زیاد

چیزی بگم و اصلا جوابی ندم.

با دستاش کمرم ماساژ میداد که باعث میشد دردم

کم و بدنم شل بشه.

خودم به محمد تکیه دادم لب زدم

_محمد من امشب خیلی خسته ام میشه فرد…

هنوز حرفم تموم نشده بود که چونم کرفت و سرمو

برگردوند بوسه ای کوتاه روی لبم زد

_سودا عشقم قرار نیست هروقت که نزدیکت میشم

ازت رابطه بخوام من فقط خیلی نرمال دارم

همسرم که کمرش درد میکنه رو ماساژ میدم..

#پارت601

 

***

با احساس نوازش چیزی روی صورتم از خواب

بیدار شدم.

و اولین چیزی که دیدم محمد بود که با دستاش

داشت صورتم نوازش میکرد.

کمی کش اومدم و لبخندی زدم.

_صبح بخیر..

لبای محمد هم کش اومد با صدای آرومی جواب

داد

_صبح بخیر خورشیدم…

ابروهام بالا رفت و با لحن کنجکاوی پرسیدم

_خورشید؟

دستشو روی لبم کشید و بعد گونم بوسید

_تو خورشید منی باعث میشی زندگیم وجودم

نورانی بشه…

باز هم خنده ای کردم و ضربه ای به سینش زدم

_محمد اینجوری نگو عادت ندارم یجوری میشم.

اصلا اینجور حرفا بهت نمیاد…

خجالت میکشیدیم وقتی محمد اینجوری بهم ابراز

علاقه میکرد.

مطمئن بودم الان گونه ها سرخ شده.

_دیگه از این به بعد همینه خانمم هروز میخوام

اینجوری صدات کنم حالام بلندشو زودتر بریم

دیرمون نشه..

با گیجی نگاهش کردم و توی جام نشستم

_کجا قراره بریم؟

محمد دستمو گرفت و بزور سعی کرد بلندم بکنه

_اول قراره بریم بچه خواهرتو برسونیم دست

مامان باباش بعدم من شمارو میرسونم سرکارت

خودمم میرم شرکت..

تازه همه چیز برام روشن شد.

وقتی از خواب بیدار میشدم واقعا هیچی تو ذهنم

نبود.

_محمد میخوای بری دوش بگیری؟

_نه دیر میشه برگشتم میگیرم.

خوب بود از اینکه همش حموم میرفت واقعا کلافه

بودم….

بعد خوردن صبحانه ای کوتاه و دونفره در عرض

بیست دقیقه آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم.

سامان خداروشکر چون صبح خیلی زود بود غرق

خواب بود تکون های ماشین هم براش مثل لالایی

بود.

وقتی جلوی در رسیدیم کریر توی بغل محمد

گذاشتم

_زود برو تحویل بده بیا بریم.

محمد نگاهی به من انداخت

_مطمئنی خودت نمیخوای تحویل بدی؟ نمیخوای

حال مامانتو بپرسی بابا میکفت خوب نیست..

نگران مامان بودم اما نمیتونستم…

نمیتونستم غرورمو کنار بزارم ، حرفای مامان

سنگین بود..

_تو برو بپرس بیا به منم بگو.

خداروشکر درکم میکرد و مجبورم نمیکرد.

از ماشین پیاده شد و طرف در خونه رفت زنگ

رو زد.

بعد چند دقیقه بجای اینکه محمد داخل بره بابا اومد

دم در..

چند دقیقه ای باهم داشتن حرف میزدن و من

نمیشنیدم راجب چی بود.

بابا نگاهشو طرف من چرخوند که دیگه مجبور

شدم از ماشین پیاده بشم.

طرفشون رفتم و بابا رو محکم بغل کردم

_سلام بابا جون خوبی؟

_بد نیستم بابا تو خوبی؟

کمی ازش فاصله گرفتم

_خوبم خداروشکر محمد نمیزاره حتی یکم اخم

بکنم.

#پارت602

 

لبخندی روی لب محمد نشست و دستشو دور کمرم

گذاشت و منو به خودش چسبوند.

_معلومه نمیزارم تو فقط باید بخندی…

بابا خداروشکری گفت و دستمو گرفت

_نمیای تو بابا؟ مامانت و سها جفتشونم میخوان

تورو ببینن!

تعجب کردم ، گفت سها؟ واقعا با جه رویی

میخواست منو ببینه؟

_سها خودش گفت میخواد منو ببینه بابا؟

بابا دستمو فشار داد

_اره بابا جان از دیشب همش سراغتو میگرفت.

_خیلی کنجکاوم بدونم دقیقا چرا میخواد منو بیبینه؟

کم حرف بارم کرده میخواد جبران کنه؟

بابا کریر سامان از دست محمد گرفت و لب زد

_میخواد ازت معذرت خواهی بکنه…

چشمام گرد شد.

سها و معذرت خواهی؟ شوخی میکرد؟

_چی شد یهو میخواد معذرت خواهی بکنه؟ چی

عوض شده؟ تازه فهمیده چیکار کرده؟

محمد کمرمو کمی فشار داد تا جلوی بابا کمی

رعایت بکنم و خب کارش درست بود جون

میدونستم بابا چقدر غصه میخوره..

_همه چیز عوض شد تو یه شب سودا سها خیلی

چیزارو فهمید…

گیج شده بودم اما نمیخواستم بیشتر از این بابا رو

ناراحت بکنم.

_بابا من الان واقعا نه دلم میخواد نه آمادگی دارم

با مامان و سها حرف بزنم.

بابا دستشو روی شونم گذاشت با مهربونی لب زد

_باشه عزیزم اشکالی نداره.

_بابا حال مامان…خیلی بده؟

_نگران نباش…خوب میشه فقط یکم فشار این چند

روز از پا در آوردتش..

گونه بابا رو بوسه ای زدم

_بابا شما مراقب خودت باش میدونم خیلی داری

اذیت میشی اما بخاطر من لطفا مراقب خودت باش

و اصلا خودتو ناراحت و اذیت نکن من اصلا دلم

نمیخواد یه تار مو از شما کم بشه..

بابا محکم بغلم کرد

_چشم تو نگران نباش به زندگیه خودت برس این

باعث میشه حداقل خیالم از تو راحت باشه و همین

منو روپا نگه میداره…

چشمی به بابا گفتم و بعد از چند دقیقه بالاخره

خدافظی کردیم و به داخل ماشین برگشتیم.

بغضم گرفته بود ، بخاطر بابام که اینجوری اذیت

میشد و نمیتونستم براش کاری بکنم…

محمد ماشین روشن کرد و راه افتاد.

_دم در راجب چی حرف میزدین با بابام؟

انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه صدا کردنم

نشده بود.

_محمد ، حواست کجاس؟

یهو تو جاش پرید و نگاه کوتاهی بهم انداخت

_جانم چیه؟ ببخشید حواسم پر بود چیپرسیدی؟

_جلوی در راجب چی حرف زدین؟

پشت چراغ قرمز ایستادیم و محمد جواب داد

_رادمان و سها

_چی گفتین؟

محمد دستی به موهاش کشید.

انگار تردید داشت بگه اما آخر دلو به دریا زد

گفت

_اینبار دیگه واقعا دارن طلاق میگیرن…رادمان

گفته که با کسی دیگه رابطه داره و اونو دوست

داره..

#پارت603

 

با تموم شدن جمله محمد چشمام از تعجب درشت

شده بود.

چی داشت میگفت؟ رادمان واقعا این حرفو زده؟

_محمد..تو جدی داری میگی؟

چنگی توی موهاش زد

_اون زنی که تو عکسا بود با بچه…

وسط حرفش پریدم و شوکه لب زدم

_تروخدا نگو فقط اون بچه برای خوده رادمانه

دیگه…

محمد سرشو به نشونه نه تکون داد

_بابا وقتی من عکسارو بهش دادم به کسی چیزی

نگفته بود اول به رادمان نشون میده و مجبورش

میکنه توضیح بده..

با سبز سدن چراغ محمد حرفش رو قطع کرد و

دوباره راه افتاد.

اون میخواست صبر منو بسنجه که نصفه نصفه

حرف میزد؟

اما بازم نمیپرسیدم تا خودش تعریف نکنه.

میترسیدم باز هم اشتباه برداشت بکنه و فکر کنه

نگران رادمانم…

_رادمان گفته چهارماهه با اون خانم رابطه داره

یعنی از همون تایمی که میخواستن طلاق بگیرن

به بابات گفته خیلی دوستش داره و متاسفانه اون

خانم رو صیغه کرده و اون بدبختم از اینکه

رادمان هنوز زن داره خبر نداره و فکر میکنه

طلاق گرفته…

سها همه اینارو میشنوه و بعدش خودکشی میکنه…

دستم روی دهنم گذاشته بودم.

باورم نمیشد هیچکدوم از حرفاشو…قبلا زمانی که

باهم دانشگاه بودیم اصلا همچین ادمی نبود.

خیلی فرق داشت و خیلی آدم خوبی بود.

_محمد من اصلا نمیتونم باور کنم اینارو ، اخه

چطور میشه؟ یه آدم چطور میتونه به زنی که

عاشقش بوده یا به بچش خیانت بکنه؟

شونه ای بالا انداخت

_نمیدونم اما با اینکه از اون مرتیکه خوشم نمیاد

شاید یکم بهش حق بدم. سودا رفتارای سها واقعا

غیرقابل تحمل بود…

اخمام درهم شد

_یعنی چی؟ یعنی هرکی با شوهرش بد رفتاری

کرد شوهرش حق داره بهش خیانت بکنه؟ محمد

بدترین آدما هم خیانت حقشوون نیست…

محمد وقتی جوش آوردن منو دید سعی کرد منو

آروم کنه

_باشه درست میگی حق باتوئه ولی وقتی به یه آدم

هی بگن تو اینکارو میکنی درحالی که انجام نمیده

ناخودآگاه طرف پیش خودش میگه چرا آش

نخورده و دهن سوخته بشم بزار حداقل انجامش

بدم…من فکر میکنم رادمانم دقیقا همینجوری شده.

کاش لال میشدم و جواب نمیدادم اما وقتی حرصی

میشدم مگه کسی میتونست جلوی منو بگیره.

_چه مسخره اصلا همچین چیزی نیست به آدمش

ربط داره…آگر آدم درستی باشه هرگز اینکارو

نمیکنه یادت رفته تو خودت به من تهمت زدی

درحالی که من کاری نکرده بودم یعنی باید برای

اینکه حرفای تورو تلافی کنم بهت خیانت میکردم

اونم با…

#پارت604

 

اخمای محمد توی هم رفت و سکوت بدی ماشین

فرا گرفت.

مشخص بود بدجوری عصبانی شده.

نباید بحث رو باز میکردم.

خاک تو سر منه احمق بکنن که هنوز با این سنم

نمیتونستم خودم کنترل بکنم..

_محمد من…

دستشو روی بینیش کذاشت لب زد

_ساکت شو…تا برسیم حتی یه کلمه هم حرف

نزن ، نمیخوام چیزی بگم که بعدا پشیمون بشم.

ای خدا لعنت به من که یه روز نمیتونستم همه

چیزو درست نگه دارم.

حالا واجب بود بهش ثابت بکنم رادمان آدم

عوضیه و برای همین خیانت کرده؟

سرعت ماشین بالا رفته بود و باعث شده بود

بترسم.

اما بازم حرفی نزدم.

در عرض پنج دقیقه به محل کارم رسیدیم.

به ساختمون نگاه مردم و بعد به محمد.

باید معذرت میخواستم اینجوری نمیتونستم کار

بکنم…

دستشو توی دستم گرفتم نزدیکش شدم بوسه ای

روی گونش زدم

_ممنونم.

نگاهشو به خیابون داد و دستشو از دستم بیرون

کشید.

_شب خودت با تاکسی برگرد نمیتونم بیام دنبالت

کارم طول میکشه.

با لب و لوچه افتاده باشه ای گفتم.

_محمد من..

_سودا پیاده شو دیرم شده باید برم…

این یعنی نمیخوام حرفاتو بشنوم و زودتر برو

پایین.

کلافه از ماشین پیاده شدم و همین که درو بستم

گازشو گرفت رفت.

باید هرجور شده همین امروز یجوری از دلش در

بیارم من نمیخوام دوباره فاصله و قهر بینمون

باشه.

من خسته ام و فقط آرامش میخوام البته اگر بتونم

جلوی گندکاری های خودم بگیرم…

***

وقتی از سرکار اومدم با اینکه خیلی خسته بودم اما

زود مشغول درست کردن غذای مورد علاقه محمد

شدم و سعی کردم وقتی اومد همه چیز خیلی نرمال

باشه.

مطمئنم وقتی میومد خسته بود و حتما گشنه بود.

میخواستم سرشام ازش معذرت خواهی کنم و

یجوری از دلش در بیارم.

محمد گفته بود کارش طول میکشه.

و حدس میزدم که تا دهشب خونه باشه دیگه..

واقعا گشنه بودم مخصوصا ناهار هم انقدر عصبی

بودم که نخورده بودن ولی بازم منتظرش موندم تا

بیاد.

حتی میوه و چایی هم دم کردم تا بعد شام بخوریم.

همیشه مامانم برای بابا بعد شام میوه میورد تا

خستگی کار از تنش در بره..

بیست دقیقه از ساعت ده گذشته بود اما خبری از

محمد نبود.

قبل اینکه نگران بشم گوشیمو برداشتم شمارش

گرفتم اما با صدای زنی که همیشه ازش متنفر

بودم اعصابم خورد شد.

_مشترک مورد نظر خاموش میباشد.

#پارت605

 

هوففف چرا گوشیش خاموش بود؟

عصبی از جام بلند شدم و توی خونه شروع به راه

رفتن کردم

چندبار دیگه هم شمارش رو گرفتم اما بازم همون

صدا…

نمیدونم چقدر گذشته بود.

نمیدونستم باید نگران باشم یا عصبانی.

از صبح به خودم تشر زدم که حرف زدن راجب

اون قضیه اشتباه بود و من گفته بودم فراموش

کردم اما….

اما من حقیقت رو گفتم.

محمد نباید از من ناراحت میشد.

من مقصر اون اتفاق ها نبودم بلکه خوده محمد بود

که به من تهمت زد و اینو هیجوره نمیتونیم عوض

بکنیم..

اما دلیل نمیشه که بخاطر حرف های حقیقت من

اون اینکارو بکنه…

نگاهی به ساعت کردم یازده شده بود.

محمد هیچوقت انقدر دیر نمیومد.

خواستم شماره مانی بگیرم که در خونه باز شد.

سریع طرف در رفتم.

سروضعش آشفته بود.

_سلام کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ میدونی

چقدر نگرانت شدم.

محمد کفش هاشو در آورد و خیلی بیخیال لب زد

_شارژ گوشیم تموم شده حتما نمیدونم..

از کنارم رد شد و طرف اتاق خواب رفت.

نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.

_لباساتو عوض کن شامتو گرم بکنم.

همینجور که وارد اتاق میشد گفت

_لازم نیست من شام خوردم.

با شنیدن جملش انگاری آب یخ روی سرم ریختن.

اون شام خورده بود؟

و منه احمق از صبح غذا نخوردم و بعد با خستگی

اومدم براش غذای مورد علاقشو درست کردم تا

باهم بخوریم و اون بدون من غذا خورده بود..

با عصبانیتی که نمیتونستم کنترلش کنم طرف اتاق

رفتم و درو جوری باز کردم که دیوار اتاق

برخورد و صدای بدی ایجاد کرد.

_ این رفتارا برای چیه؟ دقیقا برای چی با من

سردی؟ چرا قیافه میگیری؟

مشخص بود شوکه شده.

اما بعد اخم کرد و مشغول در آوردن لباسش شد

_هیچی خودت بهش فکر کن..

پوزخندی زدم و طرفش رفتم

_از صبح دارم فکر میکنم و عجیبه که واقعا

نمیدونم..از حرفایی که توی ماشین زدم ناراحتی؟

خنده ای مسخره کردم و ضربه ای به سینش زدم

_چقدر عجیبه که اون حرفایی که با شنیدنش ازش

ناراحت شدی رو خودت انجام دادی و حقیقت

داره…و عجیب ترش اینه که بجای اینکه من

ناراحت باشم اما تصمیم میگیرم فراموش بکنم…

#پارت606

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 156

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
7 ماه قبل

بازم سوپرایزمون کننن

camellia
7 ماه قبل

ای بابا.دو باره که دعواشون شد.این محمد چرا اینقدر قهر قهروه.😡خوب راست میگه دیگه.شنیدن حقیقت چرا براش تلخه?!اگه از اون عوضی رادمانِ عوضی دفاع میکرد,این آقا بهش برمیخورد.حالا هم که میگه اون مقصره, بهش بر می خوره قهر میکنه.خبرت خو موضعتو مشخص کن😡😡😡.

Zoha Ashrafi
7 ماه قبل

محمد یه آدم شکاک و لوسِ
از آدم هایی از شنیدن حیقیقت واهمه دارن به شدت متنفرم!

مبینا نصب
7 ماه قبل

یه دو دیگه لفاااا

raha M
7 ماه قبل

هر سری میخوام بگم اخیش دیگ محمد ادم شد و سر عقل اومد بازم محمد گند میزنه و میفهمم هنوزم همون ادم شکاک و بد دل و مضخرف قبله و عوض نشدع:/
هعیی نویسندع جون دیشب مارو با دوتا پارت امیدوار کردی خوشحال شدیم امشب چیشد دوبارع یدونه پارت گذاشتی؟🥲🥺🥺🥺

Saina
پاسخ به  raha M
7 ماه قبل

به شدت باهات موافقم
اوهوم منم منتظر دو پارت بودم چیشد دوباره ی پارت گذاشتی قاصدک جون؟😥😭

مبینا نصب
پاسخ به  Saina
7 ماه قبل

منم منتظر مممم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x