رمان سودا پارت ۱۲۳

4.4
(212)

 

سودا:

دستشو دور کمرم حلقه کرد

_سودا نمیشه برگردی؟

تصمیمم همین بود ، میخواستم برگردم خونه…

دلتنگ بودم و دلم میخواست برگردم پیش محمد.

_برمیگردم.

چشماش برق زد

_واقعا؟

سرمو تکون دادم

_واقعا..

تو یه حرکت ناگهانی بوسه ای روی لبم زد

_پس…پس بریم وسایلتو بیاریم.

_نه ، خودم میرم تو استراحت میکنی.

خواست اعتراض بکنه که دستمو بالا اوردم

_کاری نکن پشیمون بشم.

محمد دیگه حرفی نزد و فقط میخندید.

امروز حتما روز خوبی بود چون از ته دلم

خوشحال بودم.

کامل حاضر شدم ، نمیدونستم چطوری به مامان

بابا خبر آشتیمون بدم.

خجالت میکشیدم چون شبم بدون اطلاع دادن

بهشون پیش محمد موندم و حتما پیش خودشون چه

فکرایی میکنن.

بعد از اینکه کامل آماده شدم خواستم از خونه

بیرون بزنم که دستم توسط محمد کشیده شد.

_تو چرا باز بلند شدی؟ محمد استراحت بکن

مریضی مثلا.

_خوبم نگران نباش عشقم.

چقدر کلمه عشقم رو از دهن محمد دوست داشتم.

از داخل جیبش سوئیچ ماشین بیرون کشید طرفم

گرفت

_بیا با ماشین برو زود برگرد منتظرتم.

خنده ای کردم و لب زدم

_تا شب برمیگردم ، سوئیچ نمیخوام با تاکسی

میرم.

بزور سوئیچ ماشین توی دستم گذاشت

_وسایلتو همرو جمع کن بیار دیگه حتی یه

سوزنم نزار بمونه که تا دو هفته نمیزارم سمت

خونه مامانتینا بری.

به رفتار عجولش خندیدم بعد از خدافظی کوتاهی

از خونه بیرون زدم.

حالم خوب بود و مطمئن بودم هیچی نمیتونه این

حالو خراب بکنه.

بعد از مدت ها بود داشتم از ته دل میخندیدم.

شاید زود محمد رو بخشیده بودم اما دیگه بخشیده

بودم و نمیتونستم خودمو مجبور کنم که دوستش

ندارم یا نمیبخشم.

توی راه فقط به این فکر میکردم که میشه دوباره

حامله بشم؟

خدا دوباره بهم معجزه میده؟

بعد از نیم ساعت توی ترافیک بودن بالاخره به

خونه رسیدم.

ماشین پارک کردم و زنگ خونه رو زدم و خیلی

طول نکشید که باز شد.

با فکر به دیشب و لبخندی روی لبم از حیاط گذشتم

وارد خونه شدم.

_سلام من اومدم.

کفشام در آوردم وارد سالن شدم.

با دیدن صحنه روبه روم لبخند روی لبم ماسید.

سها با صورتی خیس از اشک و موهای پریشون

روی مبل نشسته بود و مامان هم با صورتی سرخ

کنارش…

اخمای بابا هم بدجوری در هم بود.

به سختی لب باز کردم

_اینجا چه خبره؟ اتفاقی افتاده چرا شما…

سها از جاش بلند شد طرفم اومد روبه روم ایستاد.

_سها چی شده حالـ…

هنوز حرفم تموم نشده بود که دستش بالا رفت و

سیلی محکمی روی صورتم خوابوند.

#پارت557

 

چون انتظارش نداشتم صورتم به طرف چرخید و

چند قدم عقب رفتم.

این چی بود دیگه؟

سرمو چرخوندم دوباره به چشمای به خون نشسته

سها نگاه کردم

_دیوونه شدی؟ چیکار میکنی؟

بابا سریع جلو اومد و سهارو عقب کشید.

انگار میترسید باز کاری بکنه.

سها همونجور که ایستاده بود لب زد

_تو خوب میدونی برای چی این سیلی خوردی!

خوب میدونی چه غلطی کردی.

مامان هم از جاش بلند شد و سعی کرد سهارو

آروم بکنه.

_سها ساکتشو ، تو میفهمی داری چیکار میکنی؟

بابا نزدیکم شد و دستشو روی صورتم کشید

_خوبی بابا؟

_بابا که خبره؟ چی شده؟

قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها مامانو پس زد طرفم

حمله کرد.

لباسمو گرفت و منو کشید

_بسه خودتو نزن به موش مردگی ، جوری رفتار

نکن انگار از هیچی خبر نداری…

گیج بودم و هیچی نمیفهمیدم.

کاش یکی برای منم توضیح میداد.

بابا سریع کمکم کرد و سها رو به سختی عقب

کشید اما سها هنوزم داشت تلاش میکرد بهم حمله

بکنه

_خجالت نکشیدی؟ اصلا من به جهنم از سامان

خجالت نکشیدی؟ چجوری الان اینجا وایستادی تو

روی ما نگاه میکنی؟

عصبی شدم ، داشتم برای چیزی که نمیدونم چیه

مجازات میشدم و توهینای اون احمق میشنیدم.

_اِااااا بسه دیگه ، از وقتی اومدم داری جیغ جیغ

میکنی عین وحشیا حمله میکنی ، بگو ببینم من

چیکار کردم که باید خجالت بکشم؟

سها دستشو توی موهاش کرد و چنگشون انداخت.

اون دیوونه شده بود رسما ، داشت موهای خودشو

میکند.

مامان وقتی دید سها آروم نمیشه لب زد

_سودا مادر تو از دیشب کجا بودی؟ چرا تلفناتو

جواب ندادی؟

هول کردم ، اما الان وقت سکوت نبود.

_من…من پیشه..

هنوز جملم تموم نشده بود که چشمای سها به گردنم

که شال از دورش باز شده بود افتاد و جیغ زد

_دیگه نمیتونی دروغ بگی دختره…

چشمام گرد شده بود ، سها رسما از خودش در

اومده بود.

بزور از زیر دست مامان بابا بیرون اومد

_کاری نمیکنم ولم کنید تا حرفامو بهتون اثبات

کنم.

#پارت558

 

چیو میخواست اثبات بکنه؟ کدوم حرفا؟

مامان و بابا با ترس دستشو ول کردن و سها با

نیشخندی طرفم اومد.

شالم رو کامل از دورم برداشت روی زمین پرت

کرد.

موهای شلختم کنار زد.

خودمو عقب کشیدم که لب زد

_چی شد؟ ترسیدی؟

همینجور فقط نگاهش کردم که دوباره جلو اومد و

یقه لباسم کمی باز کرد.

_اینا چیه؟ زنی که از شوهرش داره طلاق میگیره

، زنی که شوهرش هزاربار اومد در خونه التماس

کرد برگرده سره خونه زندگیش اما گفت نمیخواد

اینا چیه روی بدنش؟ این کبودی ها چیه روی

گردنش؟

بابا با عصبانیت طرف سها اومد و دستشو بلند کرد

سیلی محکم تر از سیلی سها به من توی صورت

سها زد.

سها روی زمین افتاد اما هیچکس هیچ عکس

العملی نشون نداد.

_دختره احمق داری راجب خواهرت حرف میزنی

نه یه زن خیابونی!

زبونم بند اومده بود.

سها داشت منو به هرزگی محکوم میکرد؟

_بابا شما باور نکن اما من خودم شنیدن صدای

سودارو ، خودش بود کنار رادمان مطمئنم و منه

احمق فکر میکردم شوهرم رفته سفر کاری نگو

میخواسته با این خانم….

نزاشتم حرفش تموم بشه و همونجور که روی

زمین افتاده بود خم شدم و شروع کردم کتک

زدنش…

هم صورتش و هم بدنش..

دیگه بس بود هرچی کوتاه اومدم.

اون آبروم جلوی خانوادم برد ، انگار اصلا دیگه

سها نبود یه روانی بود.

انجنان کتکش میزدم که صدای جیغ هاش توی

خونه بلند شده بود.

_خفه شو ، بیشعور احمق هرزه خودتی همون

خوبه رادمان بهت خیانت میکنه تو لیاقت یه زندگی

اروم نداری خاک بر سر من که تو خواهرمی

احمق کثافت…

شروع کرده بودم به زدن حرفای خیلی بد که

مطمئنم بودم هیچوقت جلوی مامان و بابا استفاده

نکرده بودم.

بابا بازومو گرفت و منو از روی سها بلند کرد.

_سودا چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ الان

میکشیش..

نگاه عصبیمو به بابا انداختم لب زدم

_هرچی سرش بیاد حقشه بابا دلم براش

نمیسوزه…

مامان طرف سها رفت و زود کمکش کرد بلند

بشه.

از دماغ سها خون میومد و پیشونیش قرمز شده

بود.

بابا وقتی مطمئن شد دیگه با سها ماری نمیکنم زود

به طرفش رفت و سعی کرد بدنشو دست بزنه تا

بفهمه شکستگی داره یا نه..

مرتب داخل موهام دست میکشیدم و نفسم عصبی

بیرون میدادم.

اینم زندگیه من دارم ، حتی یه لحظه ارامش توش

نبود.

لحظه ای سرم بلند کردم و نگاهم به پوزخند سها

افتاد که حتی با اون حالش بازم نفرت انگیز شده

بود.

_چیه سودا؟ از این که دستت برای مامان بابا رو

شد ناراحتی؟ وایستا ببینم اون محمد بدبخت این

قضیه رو بفهمه چیکار میخواد بکنه اصلا میزاره

سالم بمونی؟

#پارت559

 

خواستم باز حمله بکنم که اینبار مامان نزدیکم شد

و جلومو گرفت داد

_سودا بسه دیگه ، دیشب کجا بودی؟ زودباش

بگو…

چشمام درشت شد و نگاهم به مامان دادم.

واقعا چرا این سوال میکرد ، یعنی به من شک

داشت؟

_مامان تو…تو به من…

مامان اخماش درهم کرد و لب زد

_ما دیگه از همه چی خبر داریم ، میدونیم که قبلا

عاشق رادمان بودی ، میدونیم که بخاطر اون رفتی

خارج…سها همه چیز رو گفت…حالا راستشو بهم

بگو…

باورم نمیشد ، تو این لحظه از زندگیم فقط یه چیز

فهمیدم…

هیچکس واقعا منو دوست نداشته.

چون اگر کسی دوست داشته باشه هیچوقت نمیتونه

تو چشمات زل بزنه و این حرفو بگه…

حتی دیگه ملاحظه بابا رو نکردم لب زدم

_سها گه خورده ، سها غلط کرده.

بابا چشماشو بست و صورتشو گرفت.

مامان اما هنوزم تو چشمام زل زده بود

_سودا جواب منو بده دیشب کجا بودی؟

بغض داشتم اما امکان نداشت الان مثل بکه ها

بشینم گریه بکنم.

دستمو طرف مامان گرفتم و با عصابنیت بلند گفتم:

_مامان تو واقعا فکر میکنی من دیشب پیش

شوهره خواهرم بودم؟

_ ُهدا تمومش کن

بابا بود که بعد از شنیدن حرفم اینو میگفت.

مامان اما انگار صدای هیچکدوم نمیشنید.

به سها اشاره کرد

_وضع خواهرتو ببین ، تو فقط باید یه کلمه حرف

بزنی اما نمیزنی مخفی میکنی.

چرا مخفی میکنی؟ چیو مخفی میکنی؟

توی دلم چیزی شکست با شنیدن حرف مامان.

دستم رو مشت کردم ، انگار دیوونه شده بودم.

بی هوا مانتوم از تنم در آوردم روی زمین پرت

کردم موهامو به عقب چنگ زدم و با دست دیگم

گردن کبودمنشون دادم.

_ببینید ببینید اینا همش کاره شوهرمه ، کار

شوهره خودم من دیشب پیش شوهرم بودم.

دستامو ول کردم شروع کردم کتک زدن خودم

اینبار و بلند داد زدم

_اره من دیشب با شوهرم بودم من با محمد بودم با

شوهرم بودم با محمد بودم…

مثل دیوونه ها کلمات چندبار تکرار میکردم و

موهام میکشیدم.

بابا باز طرف من اومد و زود دستامو گرفت.

_بابا ولم کن ، نمیبینی چی بهم میگن؟

بابا به زور جفت دستامو توی دستش گرفت و منو

تو آغوشش کشید.

_آروم باش بابا جان ، آروم باش

سها لب باز کرد حرفی بزنه که بابا داد زد

_صداتو بِبُر سها ، نشونم صدای جفتتونم!

#پارت560

 

بابا سرمو نوازش میکرد و سعی داشت آرومم

بکنه.

اما مشخص بود خودش خیلی عصبانیه.

کمی تو آغوش بابا موندم و آروم شدم.

اشکام پاک کردم و اروم زمزمه کردم

_بابا ولم کن.

بابا دستاشو از دورم باز کرد لب زد

_خوبی؟ اروم شدی؟

فقط سرمو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.

سها از جاش بلند شد.

هنوزم انگار قصد نداشت کوتاه بیاد.

پوزخندی و با کنایه گفت

_ اینجوری کلی بازی در اوردی تا خودتو

معصوم نشون بدی؟

بابا طرف سها رفت و خواست دستش رو بالا ببره

که سریع گفتم

_نزن بابا…

دست بابا روی هوا موند.

قدم قدم نزدیک سها شدم ، حالا آروم شده بودم.

بابا رو کنار زدم و دقیقا با فاصله کم روبه روی

سها ایستادم.

با خونسردی نگاهش کردم و لب زدم

_سها یه چیزی بگم ، حقته رادمان بهت خیانت

بکنه با آدمی مثل تو نمیشه زندگی کرد.

تو وقتی الان داری اینجا خودتو میکشی شوهرت

داره با یه دختره دیگه عشق میکنه…

بجای اینکه دنبال مقصر باشی بشین فکر کن ببین

چجوری گند زدی به زندگیه خودت.

اخماش بدجوری توی هم رفته بود.

مامان با عصبانیت لب باز کرد

_سودا حواست هست با کی داری حرف میزنی؟

سها خواهرته…

وسط حرف مامان پریدم و با لحن دلخوری لب

زدم

_چرا وقتی داشت بهم تهمت میزد اینو نگفتی؟ چرا

وقتی خودت انگشت مقصر بودن سمتم گرفتی

نگفتی دخترمه ، مامان نمیبخشمت.

ازشون فاصله گرفتم و طرف بابا برگشتم

_بابا ببخشید که شاهد اینا بودی شرمندتم!

چرخیدم به طرف اتاقم رفتم و قبل اینکه وارد اتاق

بشم لب زدم

_من اومدم فقط وسایلمو بردارم ، دارم برمیگردم

خونه خودم پیش شوهرم…

با تموم شدن حرفم خنده مصنوعی کردم و درو

اتاقم بستم.

بستن در اتاق همانا و صدای جیغ بلند سها همانا..

اون واقعا دیوونه شده بود.

نگاهم تازه به سامان بیچاره افتاد که روی تختم

دراز کشیده بود اما چشماش باز بود داشت تکون

میخورد.

زود به طرف رفتم ، همین که منو دید دستاشو

تکون داد تا بغلش بکنم.

بلندش کردم و سرشو بوسه ای زدم.

دلم به حال سامان میسوخت ، کاش زندگی با این

بچه حداقل خوب میساخت.

محکم بغلش کردم و اشک ریختم.

امروز دوتا از عزیز ترین شخص های زندگیم از

دست دادم.

مادرم و خواهرم…

#پارت561

 

آخرین لباسمم داخل چمدون انداختم زیپش رو

بستم.

از جام بلند شدم ، نگاهی به اطرافم انداختم.

دیگه هیچی نمونده بود که برنداشته باشم.

با تقه ای که به در خورد نگاهم سمت در رفت.

گوشه از در باز شد و بابا نیمه وارد شد

_بیام تو بابا جان؟

سرمو تکون دادم.

بابا داخل اومد درو بست.

نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت

_ بهتری؟

سرمو روی سینه اش گذاشتم و چشمام بستم.

واقعا اغوش بابا الان بهم آرامش میداد.

_بهتر از اینم بودم!

بابا بوسه ای روی موهام زد

_میدونم از دست مادرت و خواهرت ناراحتی ولی

سها رو که میشناسی وقتی پای رادمان میاد وسط

دیوونه میشه ، مادرتم که فقط میترسید اون بلایی

سر خودش بیاره…

اخمام درهم کردم از بابا فاصله گرفتم

_بابا هیچکدوم از اینا باعث نمیشه حرفایی که بهم

زدن منطقی باشه…اگر میخواید ازشون دفاع کنید

لطفا تنهام بزارید.

بابا سری به نشونه نه تکون داد

_نمیخوام دفاع کنم ، جایی برای دفاع نزاشتن

هیچکدومشون… از روی تو و محمد خجالت

میکشم بابا…

سرش پایین انداخت و دستی به صورتش کشید که

جلو رفتم بوسه ای رو گونش زدم

_بابا شما چرا شرمنده ای؟ شما که کاری

نکردی…

بابا بوسه ای روی دستم زد و نگاهی به چمدون ها

انداخت

_وسایلتو جمع کردی؟ میخوای بری واقعا؟

سرم پایین انداختم لب زدم

_اره ، اصلا اومده بودم که وسایلم جمع بکنم شب

برم حالا زودتر میرم.

بابا غمگین نگاهم کرد و سر تکون داد

_آشتی کردین؟

فهمیدم که منظورش من و محمده…

_بابا من دیشب چون محمد مریض بود فراموش

کردم بهتون خبر بدم وگرنه هیچوقت بی خبر

نمیزاشتمتون.

بابا دستی روی شونم کشید

_میدونم بابا ، محمد مریضه؟

_آره اما چیزی نیست یه سرماخوردگی سادست

زود خوب میشه..

بابا دوباره بغلم کرد

_سودا اجازه نده این اتفاقات ذهنتو و زندگیتو

خراب بکنه بابا ، نمیخوام دیگه نگران توام باشم.

لبخندی زدم طرف چمدونام رفتم

_چشم بابا نگران من نباشید کنار محمد خوبم.

بابا خداروشکری گفت و به چمدون ها اشاره کرد

_میخوای برسونمت؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم لب زدم

_محمد ماشینشو داده با اون میرم.

#پارت562

 

بابا باشه ای گفت و طرف چمدونا اومد بلند کرد

_اینارو من میارم تو برو جلوتر…

تشکری کردم و جلو جلو راه افتادم.

از اتاق بیرون زدیم.

سها هنوزم وسط سالن نشسته بود اشک میریخت و

مامان سعی داشت آرومش بکنه.

بدون هیچ اهمیتی بهشون طرف در خونه رفتم

بازش کردم.

بابا از خونه خارج شد و منم بعد از پوشیدن کفشام

یه نگاه کوتاه به مامان و سها انداختم درو بستم.

چرا مامان سهارو بیشتر دوست داشت؟

مگه من دخترش نبودم؟

بیخیال سوال های تو ذهنم شدم به بابا کمک کردم

تا چمدون هارو توی ماشین بچینه.

وقتی تموم شد تشکری کردم و بعد از یک بغل

طولانی خدافظی کردم به طرف خونه راه افتادم.

توی راه آروم آروم اشک میریختم و دلم به حال

خودم میسوخت.

مگه چیکار کرده بودم که همه منو خیانتکار

میدیدن؟

اول محمد حالام سها و مامان…باز خوبه حداقل

بابا پشتم بود… بودنش از صدتا آدم دیگه محکم تر

بود….

بعد نیم ساعت رسیدم و بعد از برداشتن چمدونا بالا

رفتم.

زنگ درو زدم که بعد چند دقیقه در توسط محمد

باز شد.

_سلام خانم خانما حال شمـ….

حرف محمد با دیدن قیافه من نصفه موند.

نگاهم بهش دوختم ، مشخص بود حموم رفته و

لباسای تمیز پوشیده.

_سودا این چه وضعیه؟ چرا چشمات انقدره

قرمزه؟ گریه کردی؟

چمدونارو برداشتم وارد خونه شدم

_چیزی نیست.

درو بستم و کفشام در آوردم.

نگاهمو ازش دزدیدم و چمدونارو برداشتم خواستم

سمت اتاق برم که زود از دستم گرفت و کنار

گزاشت.

با همون صدای گرفته و سرما خوردش لب زد

_سودا زودباش بگو ببینم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

کسی چیزی شده؟

نگاهمو به چشماش دوختم و خودمو توی آغوشش

انداختم

_محمد

_جانم

سرمو روی سینش گزاشتم و به صدای قلبش گوش

کردم

_میشه یکم اینجا بمونم بدون اینکه حرفی بزنیم؟

لطفا

انگار فهمید که الان نمیتونم حرف بزنم و درکم

کرد.

کاش میشد همیشه اینجا بمونم و دنیا همینجا تموم

بشه.

قصد نداشتم از محمد مخفی کنم ، بالاخره که

میفهمید چه بهتر از زبون خودم بفهمه…

نمیدونم چقدر تو آغوشش بودم که بالاخره آروم

شدم.

_سودا نمیخوای حرفی بزنی؟ من نگرانما…

کمی ازش فاصله گرفتم توی چشماش زل زدم

_سها برای همیشه از زندگیم بیرون رفت ، دیگه

آدمی به اسم سها تو زندگیه من نیست.

#پارت563

 

محمد کمی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد.

_دعوا کردین؟ باز چیکار کرده؟

چجوری بهش میگفتم؟ چجوری میگفتم خواهرم

کسی که باهاش بزرگ شدم بهم تهمت هرزگی

زده؟

محمد وقتی مکثمو دید دستمو گرفت و منو داخل

سالن کشوند و روی مبل نشوند و خودشم کنارم

نشست.

_حالا کامل توضیح بده بگو چی شده؟

نفس تازه کردم و بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره

تعریف کردم.

گفتم جچوری با مامان بهم تهمت زدن گفتم که منم

ساکت نموندم و کتک زدم.

همه چیز تعریف کردم بدون اینکه چیزیو از قلم

بندازم.

محمد با شنیدن هر جملم اخماش بیشر درهم میشد

و صورتش سرخ..

مشخص بود عصبی شده شدید.

وقتی تموم شد توی فکر رفتم لب زدم

_محمد

همونجور که دستش توی موهاش بود و نگاهش

جای دیگه جواب داد

_جانم

نگاهمو به چشماش دوختم لب زدم

_من چیکار کردم؟ چرا همه فکر میکنن من یه

خیانتکارم؟ چرا هیچکس به من اعتماد نداره؟

با شنیدن سوالم فهمیدم که خجالت کشید.

خب منظور من خودشم بود.

اونم منو خیانتکار میدونست سها هم همینطور….

_من چه اشتباهی کردم؟

محمد دستمو توی دستش گرفت

_سودا تو اشتباهی نکردی فقط…ادما نامرد و بی

چشم رو شدن محبتارو نمیبینن و فقط چیزی که

خودشون فکر میکنن درسته رو میبینن!

حرفی نزدم و فقط سرم تکون دادم.

محمد بی هوا از جاش بلند شد و با لحن تندی گفت

_من نمیتونم اینجا بشینم میرم.

سرمو بلند کردم پرسیدم

_چی شد؟ کجا میخوای بری؟

آستین لباسشو بالا داد که رگای دستش تو چشم زد.

حتی توی حال بدمم دست از هیز بازی برنمیداشتم.

_میرم حالیشون کنم حق ندارن تورو ناراحت

بکنن…

شوکه شدم کجا میخواست بره؟ چیکار میخواست

بکنه؟

زود بلند شدم و مچ دستشو گرفتم دوباره پرسیدم

_کجا میخوای بری؟ دیوونه شدی؟

محمد به طرف در خونه رفت و جواب داد

_میرم حسابشونو برسم ، سودا من هنوزم بخاطر

عذابایی که به تو دادم از خودم عصبانیم اجازه

نمیدم کسی دیگه اینکارو باهات بکنه…

بدون اینکه لحظه ای وایسته میخواست کفشاشو

بپوشه که بزور نگهش داشتم.

خیلی عصبی و غیر قابل پیش بینی شده بود.

#پارت564

 

_محمد میخوای حساب کیو برسی؟ سها یا مامانم؟

چی داری میگی؟

محمد تو روم نگاه کرد و قاطع گفت

_سها و اون شوهره عتیقش که هربار گند میزنن

به اعصاب من و تو!

اما اول حساب خواهرتو میرسم ، چطور جرائت

کرده با وجود من همه چیو به خانوادت بگه؟

میدونستم کمی به غرورش برخورده اما الان با این

حال و وضع نمیتونستم اجازه بدم بره…

مچ دستشو سفت گرفتم به طرف داخل خونه کشیدم

اما قدم از قدم برنداشت

_محمد من جوابشونو دادم تو دیگه نمیخواد حرف

بزنی حداقل الان نه ، تروخدا بیخیال شو من الان

فقط به تو نیاز دارم.

نگاهشو به چشمام دوخت.

میفهمید چقدر دارم عذاب میکشم و واقعا به

پجودش نیاز دارم.

همونجور که گرفته بودمش منو کشید و توی بغلش

انداخت

_سودا ، همه چی درست میشه…فقط زمان بده.

حرفای خودم به خودم میزد.

لبخندی زدم اما اینبار چیزی قرار نبود درست بشه

سها برای من تموم شده بود.

_محمد کاش میشد از اینجا بریم.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو تو یه حرکت

بلند کرد چند قدم جلو رفت روی اپن گذاشت و

خودشم روبه روم ایستاد.

حالا همقد بودیم و محمد وسط پاهام ایستاده بود.

دستاش نوازش وار روی کمرم تکون داد

_بریم!

دستمو بالا آوردم روی ته ریشش کشیدم و

صورتش نوازش میکردم مثل خودش

_کاش میشد…

محمد کمی نگاهم کرد و لب زد

_کجا دوست داری بری؟

شونه ای بالا انداختم با غصه لب زدم

_فرقی نمیکنه فقط میخوام از همه چی دور باشم و

یه زندگی آروم داشته باشم.

دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.

دستامو دو طرف صورتش گرفتم.

از بالا تا پایین صورتش برانداز کردم.

چشمای سبزش که آدمو محو میکرد.

مژده های بلند رو خیلی دوست داشتم.

پایین اومدم و چشمامو به لباس درشت اما خشک

شدش انداختم.

بخاطر مریض بودنش اینجوری خشک و پوسته

پوسته شده بود.

کمی بیحال بودم و محمدم تب داشت.

دلم میخواست همه اتفاقات امروز فراموش کنم.

دوباره برگردم به سودایی که صبح کنار محمد با

خوشحالی از خواب بیدار شد.

_محمد بریم تو اتاق با هم بخوابیم؟

با تموم شدن جملم چشماش محمد درشت شد.

لبخند مرموزی روی لبش جا گرفت

_آخه مریضم ممکنه اونقدر جون نداشته باشم!

#پارت565

 

اول متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم.

اما کم کم دوهزارین افتاد و نیشگونی از بازوش

گرفتم

_چقدر تو منحرفی ، منظورم این بود که بخوابیم

یعنی چشمامونو ببینیدم و کنار هم با فاصله نرمال

بخوابیم.

محمد با خنده به منی که سعی داشتم منظورم از

خوابیدن برسونم نگاه میکرد.

دستشو طرف تیشرتش برد و لب زد

_دیگه دست به مهره بازیه ، انداختی تو سرم!

زود دستمو روی دستش گزاشتم و لب زدم

_نخیرم من خیلی خستم خوابم میاد توام انقدر سو

استفاده نکن از هر حرف من بل میگیری.

دستشو بالا آورد و منو از روی اپن پایین گذاشت.

خواستم طرف اتاق برم که مج دستم گرفت

_سودا تو هنوزم ، هنوزم از من ناراحتی؟

خیلی خوب میفهمیدم رفتارای چند دقیقه قبلش فقط

برای عوض کردن حال من و خندوندنم بود.

اما انگار اینکه پس زده شده بود نگرانش کرده

بود.

طرفش برگشتم و دستای بزرگشو توی دستام قفل

کردم

_هستم اما از تو ناراحت نیستم ، حالم خوب نیست

روز خوبی نداشتم و دلم نمیخواست تو همچین

روزی بعد چندوقت دوری بهت نزدیک بشم.

روی پام بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم

_رمانتیک تر تصورش کردم.

با تموم شدن جملم ، لبای محمد کش اومد.

_بریم بخوابیم.

خوبه حداقل محمد حالش خوب شده بود با حرفام.

همراه هم وارد اتاق شدیم و چون اصلا حس و

حال عوض کردن لباس نداشتم با همون تیشرت و

شلوار بیرون روی تخت دراز کشیدم و محمد بعد

از در آوردن تیشرتش و خاموش کردن برق کنار

خوابید.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش

چسبوند.

حس بدن داغش باعث میشد بیشتر خوابالو بشم.

سرشو کنار کوشم آورد لب زد

_سودا بهت قول میدم همه چی درست میشه ، همه

بخاطر حرفایی که بهت زدن پشیمون میشن مطمئن

باش…

تنها فقط سری تکون دادم چشمام بستم.

پپشیمونی دیگه فایده ای نداشت وقتی قلبم شکسته

بود.

محمد موهامو آروم آروم نوازش میکرد و بوسه

های ریزی روی شونم میزاشت.

کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد….

***

#دانای_کل

محمد که تا حالا خودش رو اروم کرده بود با

شنیدن صدای نفس های منظم سودا که نشون میداد

به خواب رفته با دقت دستشو از دورش باز کرد.

روی سودا رو کامل با ملافه کشید و خودش از

روی تخت بلند شد.

از وقتی سودا رفتار سها و مادرش رو براش

تعریف کرده بود بدجوری عصبی شده بود.

بیشتر از دست رادمان عوض حرصی بود که

باعث همه اتفاقا فقط اون بود.

تیشرت و شلوارش بیرونش رو از داخل کمد

برداشت و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج

شد.

باید میرفت و حساب سها و شوهرشو که اینجوری

زنشو اذیت کرده بودن میرسید.

#پارت566

 

بعد از عوض کردم لباساش نگاهی به ساعت

انداخت.

نزدیک ۶عصر بود.

گوشیش رو همراه سوئیچ ماشین برداشت و بعد از

پوشیدن کفش از خونه خارج شد….

سوار ماشینش شد و راهی خونه مادر پدر سودا ،

باید بهشون میکفت دیشب سودا پیش شوهرش بوده

اونا حق تهمت نداشتن.

حق نداشتن اینجوری دل همسرشو بشکنن.

محمد یه بار اینکارو کرده بود و مثل حیوون

پشیمون بود.

انقدر سرعتش زیاد بود که مطمئن بود حتما جریمه

میشه اما مگه اهمیت داشت.

بعد ده دقیقه بالاخره به مقصدش رسید.

زود پیاده شد و زنگ خونه رو زد.

زیاد طول نکشید که در خونه باز شد و محمد وارد

شد.

حیاط رو طی کرد و به در ورودی رسید که مادر

سودا به استقبالش اومد.

_سلام محمد خوش اومدی.

از چشمای مادرش مشخص بود که چقدر گریه

کرده.

محمد تنها فقط سلامی کرد وارد خونه شد.

طرف سالن رفت که متوجه پخش و پلا بودن

وسایل شد.

دقیقا زمانی که وارد سالن شد سها هم از اتاقش

بیرون اومد و با دیدن محمد طرفش اومد

_اگر اومدی دنبال زنت باید بگم اینجا نیست

چمدونش جمع کرد رفت!

اخمای محمد از وقاحت سها اخماش در هم شد.

نزدیکش شد و دقیقا روبه روی سها ایستاد ، با

صدای جدی و خشنی لب زد

_سودا خونه شوهرشه ، اما تو کجایی؟

سها از شنیدن سوال محمد شوکه شد.

اولین بار بود محمد اینجوری باهاش حرف میزد.

کمی ترسیده بود و اینو نمیتونست انکار بکنه.

محمد ادامه داد

_چرا پیش شوهرت نیستی؟ چرا حواست بهش

نیست؟ چرا قلادشو سفت نمیبندی؟ چرا انقدر

بدبختی؟

اخمای سها درهم شد و تند گفت

_چی داری میگی محمد؟ حواست به حرف زدنت

باشه!

محمد انگشتشو بالا اورد و تهدید وار لب زد

_اونی که باید حواسش به حرفاش باشه تویی ،

امروز اگر اینجا بودم با اینکه هیچوقت دست روی

زن بلند نمیکنم اما مطمئن باش جوری میزدم که

دندونات تو دهنت خورد بشه.

سها متعجب فقط به محمد زل زده بود و مادر سودا

حالا ترسیده بود.

نزدیکشون شد و روبه روی محمد ایستاد.

اون حالا از رفتاری که صبح با سودا داشت

شرمنده بود.

حالا که مطمئن شده بود سودا واقعا پیش محمد

بوده.

#پارت567

 

_محمد پسرم آروم باش ، تروخدا

محمد نگاهشو با عصبانیت به مادر سودا داد.

از اون هم خیلی عصبانی بود و اگر مادره سودا

نبود و از پدره سودا خجالت نمیکشید خیلی بد

صبحت میکرد.

_از شما هم خیلی ناراحتم اما اصلا دلم نمیخواد

باهاتون حرف بزنم و باعث بشم دل سودا بشکنه

پس لطفا کنار باشید.

مادر سودا واقعا از رفتار محمد ترسیده و متعجب

شده بود.

اولین بار بود محمد باهاش اینجوری حرف میزد.

البته حق میداد بهش صبح خیلی بد حرف زده بود.

_محمد پسرم ، میدونم بخدا پشیمونم صبح ، من

وقتی دیدم سها اینجوری اشک میریزه حالش بده

فقط…

محمد وسط حرفش پرید و با لحنی پر از کنایه

گفت

_پشیمونی چه فایده ای داره؟ مگه سودا دخترتون

نبود؟ بخاطر ناراحتی اون یکی دخترتون چرا باید

سودا رو هم ناراحت کنید؟ میدونید با چه حالی

برگشت خونه؟ شما اصلا چطور روتون شد اون

حرفارو به سودا بزنید؟

حالا مادرشون شرمنده سر پایین انداخته بود و

حرفی نداشت که بزنه.

_محمد ، بسه دیگه حق نداری بیای اینجا اینجوری

با من و مادرم حرف بزنی.

نگران زنتی برو پیشش بمون اینجا نیا!

محمد نفس عمیقی کشید.

بزور جلوی خودش رو گرفته بود تا نزنتش!

_تو خجالت نمیکشی هنوز جلوی من وایستادی

حرف میزنی؟ البته چرا باید خجالت بکشی؟ تو از

اولم آدم دورو و بی چشم رویی بودی…

سها خواست حرفی بزنه که محمد صداشو بیشتر

بلند کرد و ادامه داد

_خوبه روت شده برای خانوادت تعریف کنی رفتی

با کسی که خواهرت دوست داشت ازدواج کردی

سریع…

سها با شنیدن این حرف چشماش درشت شد.

فکر نمیکرد محمد این قضیه رو بدونه.

بغضش گرفته بود اما به سختی جلوی خودش

گرفت لب زد

_من اینکارو نکردم رادمان از اولم از سودا

خوشش نمیومد منو میخواست.

محمد نیشخندی زد و گفت

_پس کوش؟ ببین چیکار کردی از دستت فرار

کرده ، از رادمان متنفرم این درسته ، اما بهش

حق میدم که بهت خیانت بکنه زندگی کردن با

آدمی مثل تو محاله…

سها طاقت نیاورد دستشو بالا برد خواست سیلی

حواله صورت محمد بکنه اما مچ دستش توسط

محمد گرفته شد.

برای اولین باز قوانینش رو زیرپا گذاشته بود و به

نامحرم دست زده بود و باید درست حساب اونو

میرسید.

مچ دستشو محکم فشار داد پایین آورد.

صورت سها از درد جمع شده بود.

_ولم کن…

محمد انقدر عصبی شده بود که رگای شقیقه و

گردنش و دستاش بیرون زده بود.

کمی نزدیک سها شد و با صدای آروم و تهدید

واری گفت

_تو و اون شوهره عوضیت اگر یکباره دیگه سودا

رو ناراحت بکنید ، اینبار رحم نمیکنم چشمامو

روی همه چی میبندم و اتفاقی نباید بیوفته ، میوفته!

#پارت568

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 212

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جووون.درسته مثل قبل پارت نمیگزارید😉ولی ممنون,واقعامرحبا به لطف و معرفت و خوش قولیتون.😘

Deli
8 ماه قبل

سها چقد بیشعوره و بی ادب و عوضیه آخه واقعا دهنم از این همه وقاحتش وا موند.
آفرین به محمددددد براوو خوشم اومد واقعا دلم خنک شد لازم بود یکی حساب سهارو بزاره کف دستش دختره ی بی همه چیز واقعا لایقشه که عذاب بکشه.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x