رمان سودا پارت ۱۲۶

4.6
(124)

 

سودا:

چشماش گرد شده بود.

خواست حرف که دستمو روی بینیم گذاشتم

_محمد من شاید میگم فراموش کردم اما فقط برای

اینکه بتونیم دوباره کنار هم یه زندگی بسازیم برای

اینکه با هم باشیم چون عاشقتم…

محمد چشماشو بست و دستشو توی موهاش کشید.

_سودا من…من فقط نمیدونم چرا با شنیدن اون

حرفا عصبی شدم….از تو از خودم اما بیشتر از

خودم که باعثش بودم..فقط…

باز هم نتونستم تحمل بکنم و با لحن تندی گفتم

_محمد تو خودخواهی…من با اینکه میدونستم

حرفام واقعیته اما بازم تصمیم گرفتم معذرت

خواهی بکنم تا همه چیز زود تموم بشه..تا دوباره

ناراحت نباشیم دعوا نکنیم دور نشیم اما تو میای

خونه و…

بغضم گرفته بود و برای اینکه اشکم نریزه ساکت

شدم.

محمد کلافه نگاهم کرد.

_سودا من معدرت میخوام ، بدون فکر رفتار

کردم…ببخشید.

چرا هربار کار اشتباهی میکرد و بعد معذرت

میخواست؟

_من میرم شام بخورم چون از صبح ناراحت بودم

و چیزی نخوردم و اومدم خونه با خستگی غذای

مورد علاقه شوهرم درست کردم تا با هم بخوریم

اما خب اونخورده و من الکی منتظرش بودم…تو

میتونی بخوابی حتما خیلی خسته ای شب بخیر.

چهرش با شنیدن هرکلمه جمع تر میشد.

بعد از تموم شدن حرفام طرف در حرکت کردم

همونجور که باز کرده بودم محکم بستم.

نباید گریه میکردم چون نمیخواستم اون آدمه لوسه

همیشه باشم.

بشقاب و چنگالی که برای محمد روی میز گذاشته

بودم برداشتم و برای خودم غذا کشیدم.

اولین قاشق رو که دهنم گذاشتم محمد با لباس های

خونگی وارد آشپزخونه شد.

دستاشو به هم کوبید و با لبخند گفت

_اون قیمست یا من اشتباه میبینم؟

حالا میخواست جوری رفتار بکنه که انگار اتفاقی

نیوفتاده؟

جوابی بهش ندادم که همون بشقاب چنگال رو که

کنار گذاشته بودم برداشت و برای خودش غذا

کشید.

روبه روم نشست و با لبخند بزرگی لب زد

_یه چیزی میگم به کسی نگو تو اینو از مامانمم

بهتر درست میکنی.

بدون اینکه حرفی بزنم به خوردن غذام ادامه دادم.

یکم که خوردم سیر شدم و کنار کشیدم.

اما محمد با ولع کل بشقابش رو تموم کرد.

به بشقاب من که تقریبا پر بود اشاره کرد

_نمیخوری؟

وقتی دید ساکتم دستشو دراز کرد و بشقاب رو

برداشت

_اگر نمیخوری پس من میخورمش..

میخواست با اینکار نشون بده که برام ارزش قائله؟

_لازم نیست اینکارو بکنی…

_چیکار؟

به خودش اشاره کردم

_همین کارت…امم خودت میدونی چیو میگم..

#پارت607

 

محمد خنده ای زد و مشغول خوردن غذای تو

بشقاب من شد..

بعد اینکه تموم شد به صندلی تکیه داد.

_دروغ گفتم.

با گیجی نگاهی کردم..

_راجب چی؟

به غذا اشاره کرد و لب زد

_ شام نخورده بودم حتی ناهار…فقط از اینکه

دوباره گندکاری هام به روم بیاری فرار میکردم.

آبروهام بالا پرید.

ناخودآگاه خنده ای کردم و محمد هم با من خندید.

گاهی اوقات رفتار من و محمد مثل بچه ها بود..

از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم.

محمد هم کمکم کرد و همینجور که مشغول بودیم

یهو لب زد

_دوهفته وقت داریم.

ثابت تو جام ایستادم.

_برای چی؟

سرشو کج کرد و دستی توی موهاش کشید

_دوهفته وقت داریم وسایلمون جمع بکنید و بریم

کیش…

پس واقعا داشتیم میرفتیم.

سرمو تکون دادم و دوباره به کارم ادامه دادم.

_به خانوادت نمیخوای بگی؟

خانوادم؟ منظورش بابا بود؟

چون این چندوقت فقط بابا بود که واقعا برام

خانواده بود.

_میگم اما الان نه…انقدر دگیر هستن که نمیخوام

فکر رفتن من هم باشن.

بعد از جمع کردن آشپزخونه هردو به اتاق خواب

رفتیم.

بعد از عوض کردن لباسامون روی تخت دراز

کشیدیم.

محمد دستش روی چشماش گذاشته بود و نفس های

عمیق کشیده بود.

نمیدونم چم شده بود اما ناراحت بودم.

یه حس عجیب غریبی داشتم.

_محمد

صدای خستش توی گوشم پیچید

_جانم

همینجور که به سقف زل زده بودم لب زدم

_ خوابت میاد؟

_اره یکم..

نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی زمزمه کردم

_من…من دلم چیز میخواد…یعنی چجوری

بگم…خسته ام اما…

محمد دستش رو از روی چشمش برداشت و طرف

من چرخید

_دلت چی میخواد؟

#پارت608

 

واقعا متوجه نشده بود یا خودش رو به اون راه

میزد؟

توی جام نیم خیز شدم و منم به طرفش برگشتم.

پرسشگرانه به من زل زده بود.

نیازم رو توی چشمام ریختم.

دستم پشت گردنش گذاشتم و سرمو جلو بردم و

لباشو محکم بوسیدم.

اول شوکه شده بود اما دستش که روی کمرم قرار

گرفت سریع بلند شدم و روی شکمش نشستم.

لباس خوابم از تنم بیرون کشیدم.

_سودا مطمئنی؟ جفتمون خستـ….

نزاشتم جملش تموم بکنه و به جون لباش و گردنش

افتادم.

باید نیاز هاشو بیدار میکردم تا همراهیم بکنه…

پیش قدم شده بودم چون بهش نیاز داشتم روز

خوبی نبود برام و نمیخواستم همونجوری تموم

بشه..

بالاخره به خودش اومد و تو یه حرکت جامون رو

عوض کرد و تیشرتش رو در آورد گوشه ای پرت

کرد…

همونجور که لبام میبوسید دستش سمت لباس زیرم

رفت و از پام در آورد…

_سودا خیلی دوست دارم ، بیشتر از هرچیزی مه

فکرشو بکنی..

***

_آقا لطفا مراقب باشید داخل این جعبه ها شکستنیه

نخوره جایی…

مردسری تکون داد چشمی گفت.

وارد خونه شدم نگاهی به اطرافم انداختم.

تک و توک بعضی از وسایل رو جمع کرده بودیم

اما خب محمد اجازه نداده بود چیزی بردارم و

میگفت که همرو اونور گرفته.

بیشتر وسایل اضطرایمو برداشتم.

داخل اتاق مشترکمون با محمد شدم.

فقط دوروز دیگه توی تهران بودیم.

هنوز هیچی به بابا نگفته بودم.

راستش نمیدونستم چجوری باید بگم ، میترسیدم

ناراحت بشه که دارم تو این شرایط تنهاش میزارم.

با صدای افتادن چیزی سریع به خودم اومدم.

انگار یه عالمه وسیله پخش زمین شده بود..

از اتاق بیرون زدم و دنبال منبع صدا گشتم که دیدم

از اتاق کار محمد میاد.

وارد شدم و با دیدن جعبه کوچیکی که محمد با

وسواس خودش چیده بود و اجازه نداده بود حتی

من دست بزنم روی زمین و پخش شدن تمام وسیله

هاش اخمی کردم…

_آقا حواستون کجاست پس؟

مرد بیچاره که کمی ترسیده بود لب زد

_خانم بخدا ما حواسمون بود اما زیرش پاره بود

همین که بلند کردم افتاد.

سرمو به نشونه باشه تکون دادم.

خواست خم بشه جمع بکنه که مانع شدم

_نیازی نیست شما لطفا با همکاراتون جعبه های

داخل سالن رو ببرید.

مرد چشمی گفت و از اتاق خارج شد.

روی زمین خم شدم و دونه دونه وسایل داخل جعبه

جدیدی ریختم.

دستمو زیر میز کارش کردم که اگر چیزی افتاده

بردارم که دستم به جسم گردی برخورد کرد.

از زیر میز بیرون کشیدمش و با دیدن جعبه

دارویی چشمام ریز شد.

با دقت نگاه کردم چقدر برام آشنا بود.

این همون دارویی نبود که محمد از من مخفی

میکرد؟

درش رو باز کردم و بویی کشیدم.

روش به زبان خارجی نوشته بود.

با دقت شروع به خوندنش کردم و با هرجمله

چشمام بیشتر گرد میشد.

محمد داروی باروری استفاده میکرد؟

اصلا اگر مصرف میکرد چرا از من مخفی

میکرد؟

چرا بیخیال بچه دار شدن نمیشد…

کلافه وسیله هارو جمع کردم و دارو رو داخل

جیبم گذاشتم.

گارگرا تقریبا همه چیز رو بار زدن و طبق گفته

محمد زودتر قرار برن تا وسایل داخل خونه

بزارن.

#پارت609

 

_سودا خانمم عشق عمرم زندگیم ، قشنگترین

خلقت خدا ، نور زندگیه من زیباترین زن دنیا

کجایی؟

با شنیدن صدای محمد لبخندی روی لبم قرار

گرفت.

جدیدا این عادتش شده بود که از بیرون میومد و

اینطوری منو صدا میکرد.

_سودا خانم بیا که غلامت اومده..

از اتاق بیرون زدم وارد سالن شدم

_جانم عزیزم خوش اومدی ، من اینجام.

با دیدن من گل از گلش شکفت و نزدیکم شد.

یکی از دستاش پشت سرش بود.

منو تو آغوش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد.

_دلم برات تنگ شده بود خانم خانما..

سرمو روی سینش گذاشتم لب زدم

_من بیشتر ، خیلی خسته شدم امروز..

با قرار گرفتن یک شاخه گل رز دقیقا روبه روی

صورتم چشمام گرد شد.

این از کجا اومده بود.

_بفرمایید اینم برای خستگیتون..

ذوق زده گل رو گرفتم.

_مرسییی خیلی قشنگه…

_خواهش میکنم خانم خانما

ازش فاصله گرفتم ، از نگاهش خستگی میبارید.

_محمد تو برو لباساتو عوض کن بعدم روی تخت

دراز بکش..

پرسشگرانه نگاهم کرد که یاد اولین باری که

میخواستم ماشاژش بدم افتادم و گفتم

_نترس از راه بدرت نمیکنم..

خنده ای کرد و بوسه ای روی دستم نشوند

_از راه بدرم کردی دیگه دیره..

محمد رفت و من گل رز رو داخل یه گلدون

کوچیک گذاشتم.

عاشق عطرش بودم.

وارد اتاق شدم.

محمد لباس رو عوض کرده بود و روی تخت

نشسته بود با گوشیش کار میکرد.

طرفش رفتم گوشی از دستش بیرون کشیدم

صفحش رو خاموش کردم.

_دراز بکش..روی شکمت.

لبخندی زد و دمر خوابید.

بالای تخت رفتم و پاهامو دو طرفش گذاشتم و

روی زانو ایستادم.

دستامو زیر لباسش بردم و آروم آروم کمرش رو

ماساژ میدادم.

بعضی اوقات کمی خودش رو جمع میکرد اما با

فشار کوچیک من آزاد میکرد.

_سودا بسه دیگه عزیزم ، میدونم خسته ای!

اجازه ندادم بلند بشه و به کارم ادامه دادم.

_محمد

_جانم

میخواستم سوالم رو بپرسم و خودم راحت بکنم.

_تو فکر میکنی من مخالف بچه دار شدنمونم؟

#پارت610

 

با شنیدن سوالم کمی بلند شد که نزدیک بود بیوفتم

و سریع چنگی به کمرش زدم.

_چیکار میکنی دیوونه داشتم میوفتادم.

محمد تو یه حرکت چرخید و حالا من روی شکش

نشسته بودم.

_سودا چرا این سوالو پرسیدی؟

شونه ای بالا انداختم

_جواب نمیدی؟

دستاشو دو طرف بازوم گذاشت

_معلومه که اینطوری فکر نمیکنم!

از روی شکمش بلند شدم و کنارش نشستم.

اونم بلند شد و روبه روم نشست.

_پس…

از داخل جیبم جعبه قرص بیرون کشیدم و طرفش

گرفتم

_پس چرا راجب این چیزی به من نگفتی؟

با دیدن قرص چشماش ریز شد.

قرص از دستم گرفت وارسی کوتاهی کرد.

_وسایلم گشتی؟

هول کردم ، نکنه فکر بکنه من یواشکی وسایلش

رو میکردم.

تند تند سرمو تکون دادم

_نه بخدا امروز کارگرا داشتن وسایلو میبردن

جعبه وسایل تو خراب بوده از زیرش پاره شده بود

همش ریخته بود زمین داشتم جمع میکردم پیدا

کردم.

محمد لبخندی زد و قرص گوشه ای گذاشت و

دستامو گرفت.

کمی صورتش نزدیکتر کرد و با لحن آرومی گفت

_نگفتم بهت چون نمیخواستم امیدوارت بکنم و بعدا

اگر نشد ناراحت بشی…سودا من به این درد

عادت کردم اما نمیخواستم تو دوباره گرفتارش

بشی.

مهربونیش بود که منو عاشق کرده بود.

جلو رفتم و بوسه رمانتیکی روی لبش نشوندم.

_خیلی دوست دارم فدات بشم الهیی..

سرشو خم کرد و باورم نمیشد که محمد خجالت

کشیده بود.

مثل بچه ها سرشو روی سینم گذاشت لب زد

_سودا من باید یه چیز دیگه هم بهت بگم…

آبروهام بالا رفت.

انگار برای محمد وقت اعتراف بود.

منتظر نگاهش کردم که لب زد

_وقتی دکتر رفتیم ، دکتر بهم گفت تو جواب

آزمایشمون چند درصد احتمال هست اما خیلی کمه

و در حد یکی دو درصده…و خب من اون موقع

چون ناامید بودم هیچی به تو نگفتم و ناامیدت کردم

کامل…

آخر این حرفا کجا داشت میرفت؟

_خب

دستی به سرش کشید و همونجور که تو بغلم بود

نگاهشو گرفت

_دکتر همون موقع برام قرص و دارو نوشت و تو

بخاطر همین حامله شدی…حالا دوباره این قرص

رو هم دکتر داده..گفت ممکنه خیلی طول بکشه

حتی یکی دوسال اما تحت نظر خودش قرص و

دارو مصرف بکنم گفت وقتی یکبار شده پس حتما

بازم میشه…

#پارت611

 

نمیدونستم چی باید بگم.

شوکه بودم ، پس غزاله درست گفته بود.

_سودا عصبانی شدی؟

دستمو توی موهاش فرو کردم

_برای چی؟ خوشحال شدم که هنوزم امیدی

هست…

سرشو روی پاهام گذاشت و از پایین بهم زل زد

_خیلی خوشبختم که تورو دارم.

به نوازش موهاش ادامه دادم

_میدونم!

خنده ای کرد و بوسه ای روی شکمم زد.

_سودا به بابا گفتی داریم میریم؟

محمد خیلی اصرار داشت سریعتر بگیم و من هی

فرار میکردم.

_نه هنوز

محمد بلند شد و تو جاش نشست

_سودا چرا نمیگی؟ نکنه پشیمون شدی؟

_نه نه فقط محمد میترسم اگر ناراحت بشه که دارم

توی این وضعیت سخت تنهاش میزارم؟

سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد

_پدرت خیلی عاقلانه تر از حرفای تو رفتار

میکنه اون تورو درک میکنه..سودا خواهش میکنم

امشب بهش زنگ بزن و حرف بزن…

اوفف کاش میشد محمد بهش خبر بده.

نگاهی به ساعت انداختم نزدیک شیش عصر بود.

_میگم نمیشه تو بهش بگی؟

_نه خودت زنگ بزن

بعد از جاش بلند شد و سمت در رفت

_من میرم نمازم بخونم توام سریع زنگ بزن

بگو..

باشه ای گفتم و مجبورا گوشیم رو برداشتم.

فقط به صفحه زل زده بودم و نمیدونستم زنگ

بزنم و چجوری بگم؟

نفس عمیقی کشیدم و با خودم حرف زدم سعی

کردم آروم باشم.

شماره بابا رو گرفتم و تلفن کنار گوشم گذاشتم.

بعد از چند بوق طولانی بالاخره صدای خسته بابا

توی گوشم پیچید

_سلام بابا جان

چقدر دلتنگش بودم پنج شیش روزی میشد ندیده

بودمش..

_سلام بابایی چطوری خوبی؟

_خوبم دخترم تو خوبی؟ محمد خوبه؟

_اونم خوبه بابا جون سلام داره ، کجایین؟ میتونید

حرف بزنید؟

بابا که انگار موقعت درستی نداشت لب زد

_راستش دخترم الان جاییم نمیتونم ، شب حرف

بزنیم میشه؟

خدایا قسمت نبود بگم؟

تلاش آخرم کردم و سریع گفتم

_بابا جون اگر میشه شب بیاید خونه من باید یه

خبر مهم بهتون بدم!

#پارت612

 

بابا کمی مکث کرد و بعد از چندلحظه گفت

_باشه بابا جان میام الان باید قطع کنم شب

میبینمت خدانگهدار عزیزم.

و بعد قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم قطع کرد.

نفس راحتی کشیدم ، خداروشکر فعلا اینم حل شد.

از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.

طرف اتاق کار محمد رفتم.

مثل همیشه اونجا داشت نماز میخوند.

به چهارچوب در تکیه دادم و بهش زل زدم.

نماز خوندنش برام جذابیت داشت.

عاشق این حال و رفتارای محمد بودم.

بیشتر از این رفتاش خوشم میومد که دینش رو

برای خودش نگه داشته بود و من رو مجبور

نمیکرد که مثلا مثل مادرش چادری سرم بکنم

نماز بخونم.

اون هیچوقت دخالت نمیکرد و همیشه انتخاب به

عهده خودم میزاشت.

البته نمیگم تو بعضی از لباسام دخالت نمیکرد اما

اون از روی غیرت بود نه از دین و مذهبش..

_چرا اینجوری زل زدی به من؟ میخوای بزور

رابطمو با خدا خراب بکنی؟

خنده ای به حرفش زدم و با عشوه گفتم

_من کی همچین کاری کردم؟ فقط داشتم شوهرم

دید میزدم.

اونم مثل من خندید و سجاده اش رو جمع کرد.

_دلم میخواد زودتر بریم و اسباب کشی انجام بدیم

تموم بشه.

به در تکیه دادم و به سقف نگاه کردم.

_واای منم ذوق دارم ، خونه ای که خودم قراره با

سلیقه خودم بچینم اونم با وسایل جدید…

محمد خنده ای کرد و نزدیکم شد دستاشو دور

کمرم حلقه کرد.

_خانم خانما یجوری حرف میزنی انگار بیست

ساله اینجا داری با وسایل کهنه زندگی میکنی؟ اینا

همش جهیزیه خودته ها…

لبامو غنچه کردم و با لحن مظلومی گفتم

_خب اخه موقع خریدن و چیدن این وسایل من

هیچ دخالتی نکردم چون خب میگفتم یه ازدواج

صوریه قراره تموم بشه و همشون انتخاب مامانه

نمیدونستم عاشق میشم و موندگار که…بعدم اینا

قشنگه ولی من همچی جدید دوست دارم..

محمد سرشو جلو اورد بوسه ای کوتاه روی لبم

نشوند

_اونجا رفتیم میتونی هرچی خواستی بخری و

خودت بچینی.

حتی با شنیدنش هم ذوق میکردم.

نگاهی به اطراف انداختم و لب زدم

_اما دلم برای اینجا هم تنگ میشه ، کلی خاطره

خوب و بد داریم.

محمد دستمو گرفت و با هم طرف سالن رفتیم

_خب هروقت خواستی میایم اینجا میمونیم یه مدت

بعدش میریم.

ابروهام بالا رفت و با کنجکاوی پرسیدم

_مگه…مگه قرار نیست اینجارو بفروشی؟

#پارت613

 

محمد روی راحتی نشست و منو هم کنار خودش

نشوند

_نه برای چی بفروشم؟

گیج شده بودم.

یعنی نمیخواست بفروشه؟ پس پول خونه جدید و

وسایل جدید چطور میخواست…

خواستم حرفی بزنم که محمد سریع دستشو روی

لبام گذاشت

_سودا از اینکه همیشه به فکر من و جیب من

هستی ممنونم همین به فکر بودنات باعث میشه ده

برابر برام جذابتر بشی و بفهمم چرا عاشقت شدم

اما…لطفا نگران نباش حواسم هست خداروشکر

وضعمون خوبه و هروزم بهتر میشه…

لبخندی روی لبم نشست.

چقدر خوب منو شناخته بود و فهمیده بود قراره

راجب چی حرف بزنم.

_محمد ممنونم که داری تمام تلاشتو برای آیندمون

میکنی.

بوسه ای روی دستم زد.

_خب حالا که همه چیز طبق روال عادیه نظرت

چیه عین دوتا زن و شوهر عادی بشینیم یه فیلم

ببینیم؟

سرمو به نشونه باشه تکون دادم و لب زدم

_باشه ببینیم.

محمد تی وی روشن کرد و فیلم کمدی ایرانی

گذاشت.

واقعا فیلم قشنگی بود و با هر لحظهاش میخندیدم.

_محمد واقعا خیلی قشنگ بود مخصوصا اون تیکه

ای که یارو عاشق دختره شد.

محمد منو بیشتر تو آغوشش کشید و قهقهه ای زد

_اره خیلی خوب بود.

با صدای زنگ گوشیم از آغوش محمد بیرون

اومدم و دنبالش گشتم.

محمد از کنار دسته مبل گوشیم برداشت نگاهی به

صفحه کرد

_باباته

تازه یاده بابا افتادم و سریع خم شدن تلفن گرفتم.

نگاهی به ساعت انداختم.

نزدیک ده شب بود.

سریع جواب دادم

_الو بابا جان…

صدای شرمندش توی گوشم پیچید

_دخترم ببخشید دیر کردم کار من تازه تموم شد، تا

ده دقیقه دیگه میرسم گفتم بهت خبر بدم نگران

نشی..

دستمو روی سرم گذاشتم لب زدم

_باشه بابا جون خوب کردی منتظریم.

بعد از قطع کردن گوشی محمد نگاهم کرد

_چی گفت بابات؟ داره میاد اینجا؟

#پارت614

 

سرمو به نشونه آره تکون دادم

_عصری زنگ زدم بگم همچیو اما نزاشت گفت

کار دارم منم گفتم شب بیاد اینجا رو در رو بهش

بگم الانم زنگ زد گفت تا ده دقیقه میاد…

_خوب کردی ، خب میخوای تو برو یه لباس

درست حسابی بپوش منم چایی دم میکنم.

پیشنهادش رو با سر قبول کردم و بعد از بوسیدن

گونش طرف اتاق دوییدم.

لباسام با یه پیرهن بلند صورتش که وسطش یه

کمربند سفید داشت عوض کردم.

موهام رو شونه کردم تلی ساده زدم و دو طرفم

ریختم.

کمی رژگونه به صورتم زدم تا صورتم بی روح

نباشه.

وقتی کارم تموم شد از اتاق خارج شدم به کمک

محمد رفتم.

چایی گذاشته بود و داشت میوه میشست.

_واای مرسی من اصلا حواسم نبود. تو اونارو

بشور منم شیرینی میچینم میزارم روی میز..

هردومون با سرعت باورنکردنی مشغول بودم و

زود همه چیزو آماده کردیم.

نگاهم به تیشرت محمد افتاد که با یه میوه شستن

ُکلش خیس شده بود.

طرف اتاق رفتم و کمدش رو باز کردم.

همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد.

سرعتم بیشتر کردم و تیشرت سفید رنگ و مرتبی

از کمد بیرون کشیدم.

از اتاق خارج شدم ، محمد جلوی در ایستاده بود.

تیشرت طرفش پرت کردم لب زدم

_زودباش لباستو با این عوض کن اون بده خیسه..

تو یه حرکت تیشرتش رو در آورد و باقلواهای

خوشگلش رو توی دید گذاشت.

_اووففف جوووون باقلواهارو

محمد چشم غره ای بهم رفت و تیشرتش رو تنش

کرد.

با خوردن تقه ای به در سریع باز کردیم.

خشکم زد.

بابا قرار بود تنها بیاد اما حالا؟

محمد جلوتر از من تعارف کرد وارد بشن

_سلام شرمنده دیر کردیم کارم خیلی طول کشید.

محمد بابا رو بغل کرد و لب زد

_ دشمنتون شرمنده این چه حرفیه خوش اومدین.

دلتنگتون بودیم.

نمیدونستم چطور باید با مامان رفتار بکنم.

امکان نداشت بهش بی احترامی بکنم هرچقدرم

بدی کرده باشه مادرم بود و احترامش از هرچیزی

تو دنیا واجب تر….

البته نمیتونستم بگم که دلتنگش نبودم.

چرا خیلی زیاد دلم برای آغوش مادرانش تنگ شده

بود.

این چندوقت که مریض بود واقعا نگران بودم و از

بابا حالش رو جویا میشدم.

#پارت615

 

با صدای بابا به خودم اومدم

_سودا بابا نمیخوام بغلم کنی؟

_چرا چرا بابا جون

بغلش کردم و بوسه ای روی گونش نشوندم.

_خیلی خوش اومدین..

محمد بعد از سلام و احوالپرسی با مامان همراه

بابا وارد سالن شدن.

یجورایی میخواستن مارو تنها بزارن.

مامان با چشمای پشیمون و ناراحت نگاهم کرد و

سرشو کج کرد

_سودا دلم برات خیلی تنگ شده مادر…

چی باید میگفتم؟ باید تموم میکردم سردی بینمون

رو؟

مامان وقتی سکوتمو دید لب زد

_اگر دلت نمیخواد من بیام تو ، میرم پایین تو

ماشین منتظر بابات میمونم.

بعد پشتش رو کرد و خواست خارج بشه که سریع

دستشو گرفتم.

_نه ، مگه میشه همچین چیزی من فقط…شوکه

شدم و نمیدونستم باید چجوری رفتار

بکنم…بفرمایید تو..

مامان دستمو بوسید

_حق داری الهی فدات بشم..

مامان وارد شد و منم پشتش رفتم تو.

کنار محمد نشستم و محمد برای اینکه بهم آرامش

ببخشه دستامو محکم گرفت.

روشو طرف مامان بابا کرد

_خیلی خوشحالم بالاخره اومدین خونه ما خیلی کم

میاین..چه خبر؟ همه چی خوبه ایشالله؟

بابا لبخندی خسته زد و سر تکون داد

_هییی درگیر بودیم دیگه پسرم خودت میدونی

حالا ایشالله بعد از این بیشتر میایم…

باید هرچی زودتر بهشون میگفتیم.

محمد نگاه کوتاهی بهم انداخت بعد رو به مامان

گفت

_شما چطورید؟ بهترید؟

_خوبم عزیزم خداروشکر یکم قلبم درد میکرد که

دکتر فعلا دارو داده خوبم…

میدونستم که قلب مامان ضعیف شده.

از بابا شنیده بودم و گفته بود که دکتر براش دارو

تجویز کرده و گفته حتما باید از استرس و

هرچیزی دور باشه..

بابا نگاهی به ما انداخت لب زد

_خب سودا دخترم تو پای تلفن به من گفتی

میخوای راجب یه چیزی حرف بزنی؟ چیزی شده؟

اتفاق بدی که نیوفتاده؟

هول شدم ، نمیدونستم عکس العملشون چی قراره

باشه.

البته حالا بیشتر از قلب مامان میترسیدم.

زود از جام بلند شدم

_تازه رسیدید بزارید اول براتون یه چایی بیارم

گلویی تر کنید بعدش میگیم…

#پارت616

 

بابا خواست مخالفت بکنه که سریع طرف

آشپزخونه. رفتم.

مشغول ریختن چایی شدم و سعی داشتم آروم

باشم.

زیادی داشتم بزرگش میکردم شاید اما ترس

کوچیکی توی وجودم بود.

با چهارتا لیوان چایی به سالن برگشتم برای همه

گذاشتم.

بابا قلپی از چایی خورد

_خب بابا جان حالا بگید

نفس عمیقی کشیدم.

محمد دستامو باز توی دستش گرفت

_سودا عزیزم تو باید بگی..

اوفف چه اصراری داشت…حالا چی میشد مثلا

خودش میگفت؟

_بابا من و محـ…

هنوز حرفم تکمیل نشده بود که مامان همونجور که

به اطراف نگاه میکرد لب زد

_سودا مادر خونتونو دزد زده؟ اخه هرچقدر نگاه

میکنم حس میکنم نسبت به قبل یه چیزایی نیست

خیلی خالیه…

دستمو بالا بردم با لبخند به مامان اشاره کردم

_دقیقا همینو میخواستیم بگیم…من و محمد تصمیم

گرفتیم از اینجا بریم…میخوایم بریم کیش زندگی

کنیم.

با تموم شدن جملم چشمای هردوشون درشت شد و

شوکه به ما زل زدن.

محمد حرفامو ادامه داد

_اونجا خونه گرفتیم و شرکت جدید ما هم بزودی

اونجا باز داره میشه…سودا هم قراره کارشو

اونجا ادامه بده…

بابا همونجور با قیافه شوکه پرسید

_خونه گرفتین؟ دائم دارید میرید؟

دستی توی موهام کشیدم و جواب دادم

_بله بابا ، راستش احساس کردیم جفتمونم به این

تغییر و دور شدن از همه نیاز داریم..

مامان صورتش افتاد و با لحن ناراحتی لب زد

_بخاطر من دارید میرید اره؟ خدا منو لعنت کنه!

سریع وسط حرفش پریدم جواب دادم

_نه نه اینطور نیست بخدا ، ما فقط میخوایم بریم

یه جایی که بتونیم زندگیمونو محکم بکنیم…واقعا

به تنهایی نیاز داریم برای ادامه زندگیمون..

مامان حرفی نزد و بابا بالاخره به خودش اومد.

لبخند خیلی کوچیکی زد

_خوشحالم براتون…ایشالله همه چیز اونجوری که

میخواید پیش بره..

از جا بلند شد و دستاشو باز کرد.

خیلی زود خودمو تو آغوشش انداختم.

_بابا از دستم ناراحت شدی؟

#پارت617

 

_نه برای چی؟ شما بهترین تصمیم گرفتین..منم

اگر میتونستم دست مادرتو میگرفتم و از همه چیز

دور میشدم.

لبخندی زدم و حالا کمی خیالم راحت شده بود.

دوباره سرحام برگشتم و کمی راجب کیش حرف

زدیم.

از اینکه عکس العمل زیاد نشون ندادن خوشحال

بودم.

_حالا کی قراره برید؟

با سوال مامان همه ساکت شدیم.

محمد زودتر جواب داد

_دوروز دیگه کلا تهرانیم..

مامان غمگین شد

_چقدر زود…کاش بهمون زودتر میگفتین.

_قسمت نشده دیگه.

دوباره مشغول حرف زدن شدیم و متوجه شده بودم

که هردوشون خیلی زیاد کلافهان..

اولش فکر میکردم بخاطر رفتن منه اما…انگار

چیز دیگه ای ، این وسط بود.

_اتفاقی افتاده؟

بابا سری به نشونه نه تکون داد

_نه دختر چه اتفاقی؟

_اخه هردوتونم مشخصه کلافه اید بابا…لطفا اگر

چیزی شده بگید..

بابا نگاهی به مامان کرد.

دستی به ته ریشش کشید گفت

_نمیدونم اصلا دوست داری راجبش بشنوی اخه..

یعنی خبره بدی بود؟ حالا که یه چیزایی فهمیده

بودم نمیتونستم دیگه جلوی کنجکاوی خودم بگیرم.

_بابا لطفا بگو

کمی مکث کرد مشخص بود مر َدده..

_سها…امروز سهارو بستری کردیم بیمارستان…

شوکه شدم و دستم یخ کرد

_بیمارستان؟ برای چی؟ باز اتفاقی افتاده براش؟

مامان وقتی سکوت بابا رو دید جواب داد

_حالش اصلا خوب نیست ، دکتر گفت هرلحظه

ممکنه به خودش یا اطرافیانش مخصوصا سامان

آسیب بزنه…گفت بهتره بستری بشه فعلا…

مامان داشت جدی میگفت؟

یعنی واقعا سها…خواهر بزرگتر من که تو گذشته

بهترین آدم زندگیم بود الان بیمارستان بستری بود؟

_مامان…داری راست میگی؟

بغضم گرفته بود و نمیدونستم باید چی بگم.

هرچقدر ادم بدی میشد بالاخره یه مدت خواهرم

بود نزدیکترین کسم بود و دلم براش میگرفت…

محمد دستاشو دور شونم حلقه کرد.

میدونستم اونم شوکه شده و نمیدونه باید چی بگه.

_لعنت به من…لعنت به رادمان….کاش هیچوقت

اونارو با هم اشنا نکرده بودم…کاش اصلا

هیچوقت اون عوضیو نمیدیدم.

#پارت618

 

همشون اهی کشیدن و مامان غصه دار نگاهم کرد.

_قسمته مامان جان غصه نخور…سها خودش

زندگیشو خراب کرد..البته رادمانم خیلی مقصر

بود.

ذهنم رفت سمت سامان و سرمو بالا آوردم

_سامان کجاست الان؟ اون پیشه کیه؟

بابا دستی به ته ریشش کشید و لب زد

_پیش باباشه.

نگران شدم و دستامو مشت کردم.

_سودا آروم باش…پدرشه نمیزاره آسیبی به بچش

برسه.

محمد بود که این حرفو میزد.

شاید حق با اون یا شایدم همرو مثل خودش

میدونست.

_امیدوارم.

سکوت عجیبی فضای خونه رو فرا گرفته بود.

حالا که دقت میکردم بابام تو این جندوقت کمی

پیرتر شده بود.

الهیی قربونش برم که این همه سختی تحمل میکنه.

شرمنده بودم که اینجوری داشتم میرفتم و تنهاشون

میزاشتم اما من واقعا برای ادامه زندگی خودم به

دوری نیاز داشتم.

_بابا جان رادمان و سها قراره طلاق بگیرن؟

سوالی که تو سرم بود رو محمد پرسید.

بابا سرشو تکون داد لب زد

_رادمان درخواست طلاق داده و سها هم قبول

کرده قراره توافقی طلاق بگیرن.

با نگرانی لب زد

_سامان چی میشه؟

_قراره تا وقتی حال سها خوب بشه پیش رادمان

بمونه و بعدشم خوده رادمان قبول کرده چون

سامان هنوز بچس پیش سها بمونه.

مامان با کنایه بعد جمله بابا گفت

_بخاطر اینکه راحت بره پیش اون زن صیغه ایش

قبول کرد وگرنه عمرا بچرو نمیداد به سها…

بابا اخمی کرد و به مامان اشاره کرد ادامه نده.

همه ساکت شدیم و محمد سعی کرد بحث رو

عوض بکنه تا کمی حال و هوای مامان بابا

برگرده…

_خب شام چی میخورید زنگ بزنم براتون بیارن؟

بابا سریع بلند شد و سرشو تکون داد

_نه نه پسرم ما میخوایم بریم شما برای خودتون

سفارش بدید.

من و محمد هم بلند شدیم.

طرف بابا رفتم دستشو گرفتم

_بابا نمیشه باید بمونید ، لطفا دیگه آخرین روزاییه

که اینجام ، حداقل با هم یه شام بخوریم.

خواستن مخالفت بکنن که محمد اجازه نداد و با

کلی اصرار نگهشون داشتیم.

محمد زنگ زد غذا بیارن و من از اینکه همیشه از

بیرون غذا میگرفت متشکر بودم بدبخت انگار نه

انگار زن گرفته…

تا آخرای شب که ساعت نزدیکای یک بود گفتیم و

خندیدیم سعی کردیم حال و هواشونو عوض بکنیم.

فکر میکنم کمی موفق هم شدیم.

#پارت619

 

بعد از رفتن مامان و بابا با خستگی لباسامونو

عوض کردیم روی تخت دراز کشیدیم.

خودمو به زور تو بغل گرم محمد جا دادم

_سودا چیکار میکنی؟

با پرویی لب زدم

_دارم سعی میکنم تو بغل شوهرم بخوابم البته اگر

دستاشو باز بکنه…

خنده ای کرد و منو مثل هشت پا چسبید.

دستاشو دور پیچید و پاهاشو چفت تنم کرد.

_بفرمایید خوبه؟

خنده ای کردم

_عالیه.

بوسه ای روی لپم زد و زیر گوشم آروم زمزمه

کرد

_سودا

چشمام بستم و هوم بی جونی گفتم.

_عاشق عطر تنتم…

تمام حسای خوب توی وجودم سرازیر شد.

سرمو طرف صورتش برگردوندم و بوسهی خیسی

روی لباش نشوندم.

با لحن بامزه ای گفتم

_منم عاشق سیکس پکاتم..

***

_خانم الان وقت ملاقات نیست لطفا بعد از ظهر

بیاید.

با لحن مظلومی لب زدم

_خانم خواهش میکنم فقط چند دقیقه زود

برمیگردم.

پرستار با کلافگی گفت

_بخدا نمیشه برای ما مسئولیت داره نمیتونم اجازه

بدم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم و داد

نزنم.

دستمو داخل کیفم کردم و بلیطمو بیرون کشیدم

طرفش گرفتم

_خانم لطفا یه لحظه ببین من امروز ساعت ۳

پرواز دارم و دارم میرم ،. دیگه نمیتونم تا

چندوقت بیام لطفا یکاری بکن من بتونم فقط چند

دقیقه خواهرمو ببینم.

پرستار نگاهی به بلیط انداخت و سکوت کرد.

نمیدونست باید چیکار بکنه..

همون لحظه خانم تپل و قد کوتاهی نزدیکمون شد ،

لباسش کمی با لباس اون پرستار فرق میکرد.

_چی شده خانم ستاری؟

پرستار که فهمیده بودم اسمش ستاری به من اشاره

کرد

_خانم اکبری ایشون خواهرشون اینجا بستریه و

میخوان خارج از تایم ملاقات ببیننشون ، امروز

بلیط دارن و نمیتونن تایم ملاقات بیان.

اکبری نگاهی به من انداخت و رو به ستاری گفت

_باشه شما برو سرکارت من خودم همراهیشون

میکنم.

پرستار چشمی گفت از دیدمون دور شد.

زن نگاهی به انداخت و پرسید

_خواهرت کیه؟

_سها ستوده

کمی فکر کرد و انگار یادش اومد کیه.

_دنبالم بیا

#پارت620

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

مثل همیشه خوب و طولانی و منظم.😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x