رمان سودا پارت ۱۲۲

4.4
(171)

سودا:

دیگه بیشتر واینستادم و وارد خونه شدم.

رادمانم همزمان پشتم وارد شد.

بدون هیچ حرفی و اطلاعی به مامان که برگشتم

مستقیم به اتاقم پناه بردم.

همین که درو بستم نگاهم به سامان که روی تختم

خواب بود افتاد.

دورش رو با بالشت و پتو پیچیده بودن و اون

مست خواب بود.

لبخندی کوچیک روی لبم نقش بست.

مانتوم از تنم در آوردم به تخت و دقیقا کنارش پناه

بردم و شروع کردم آروم نوازش صورتش.

لبای کوچولوشو کمی تکون داد و صدایی ریز

ایجاد کرد اما بیدار نشد.

_قربونت برم که انقدر زیبایی قشنگم!

***

با خستگی از ساختمون بزرگی که حالا توش کار

میکردم بیرون اومدم.

هوا تاریک شده بود و کمی هم سرد بود.

نگاهی به ساعت کردم ، هشت شب نشون میداد.

دلم میخواست یکم قدم بزنم و هوایی بخورم.

آروم آروم راهو پیش گرفتم ، سه هفته ای میشد که

با نبودن فسقلی تو شکمم کنار اومدم.

آهو وقتی حال داغونم رو دیدید پیشنهاد داد بیشتر

از این طول ندم و کار کردن رو شروع بکنم.

تا سرگرم بشم و کمی حالم بهتر بشه.

با صدای بوق ماشینی اخمام توی هم رفت ، بدون

اینکه نگاهی بکنم سرعتمو تند تر کردم.

اصلا حوصله مزاحمت کسیو نداشتم.

بعد از چندبوق وقتی بی محلیامو دید انگار بیخیال

شد و دیگه بوقی نزد.

زیاد جلو نرفته بودم که اسممو شنیدم.

_ســودا

درست شنیدم؟ این صدای محمد بود؟

خیلی زود به عقب برگشتم ، خودش بود.

اون اینجا چیکار میکرد؟

بعد از اون روز که تصمیم به شروع دوباره

گرفتیم کلا فقط چهار یا پنج بار اونم دم درخونه

فقط دیدمش.

اما خب تلفنی حرف میزدیم و بیشتر به هم پیام

میدادیم.

شاید بچگانه باشه اما مثل دوست دختر و دوست

پسرای ۱۹ ۱۸ساله شده بودیم و برای همدیگه از

روزی که گذشت حرف میزدیم.

البته دروغ نمیتونستم بگم واقعا تاثیر داشت چون

چیزایی از محمد فهمیدم که توی زندگی مشترک

باهاش نمیدونستم.

از شوک بیرون اومدم طرفش رفتم

_سلام ، تو اینجا چیکار میکنی؟

زود طرف خودش رو دور زد و سمت من اومد

_سلام اومدم اولین روز کاری رو بهت تبریک

بگم!

خندم گرفت بود

_روز اول کاری تبریک داره؟ مگه بچه ام که

روز اول مدرسشو بهش تبریک میگن؟

محمد لبخندی زد و گفت

_میخواستم ببینمت ، بهونه قشنگ تر پیدا نکردم.

#پارت542

 

سرمو تکون دادم که در ماشین برام باز کرد

_بشین بریم سرده!

سوار ماشین شدم و محمد بعد از بستن در دور زد

و خودشم سوار شد.

منم دلتنگ بودم ، ندیدنش خیلی سخت بود اما تاثیر

زیاد برای رابطمون داشت.

ما تازه داشتیم نامزد بازی میکردیم البته آهو اینو

میگفت.

به خانوادم زیاد راجب رابطه جدید که ساخته بودم

نگفتم ، چون نمیخواستم اگر موفق نشدیم دوباره نا

امیدشون بکنم.

فقط فعلا میدونن که داریم فکر میکنیم.

_چطوری؟ منو نمیبینی بهتری؟

دیگه به این حرف محمد عادت کرده بودم ، هربار

که پیام میدادیم یا تلفنی حرف میزدیم بهم میگفت

اما من بی جواب میزاشتم.

_بهترم.

محمد پشت چراغ قرمز ایستاد و دستشو طرفم

گرفت.

منظورشو میفهمیدم ، میخواست که دستشو بگیرم.

_بهت گفتم که به غریبه ها دست نمیدم.

با لحن شوخی و بامزه گفتم که خنده ای کرد و

سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.

_ما دیگه غریبه نیستیم ، همو میشناسیم حتی…

نگاهمو بهش دوختم که با محبت به چشمام نگاه

کرد

_همو دوست داری مگه نه؟

داشت یجورایی ازم اعتراف میگرفت.

اما من هنوزم آماده برگشتن به خونه و زندگی

دونفرمون نبودم ، میترسیدم!

میترسیدم که برگردم و دوباره محمد ترکم کنه.

_محمد چراغ سبز شد برو.

نگاهشو ازم گرفت و دباره حرکت کرد.

عادی بود که از اعتراف احساساتم میترسیدم؟

نگاهمو به راهی که داشت میرفت دوختم.

_محمد کجا داریم میریم؟ من خیلی خستم میخوام

برم خونه.

همونجور که به روبه رو نگاه میکرد لب زد

_شیرینی کارتو نمیخوای بدی؟

_داری منو میبری که بهت شیرینی بدم؟ زوریه؟

خندیدم اما محمد عکس العکلی نشون نداد.

رفتارش تو لحظه تغییر کرده بود.

اولش که اومده بود شاد بود اما حالا کمتر شده بود

و توی فکر بود.

دلیلشو کمو بیش حدس میزدم.

بخاطر سوالایی بود که بی جواب میزاشتم.

بعد از چند دقیقه بالاخره ماشین از حرکت ایستاد.

نگاهی به دورمون انداختم.

روبه روی بستنی فروشی نگه داشته بود.

_وااای خیلی هوس بستنی کرده بودم.

محمد سری تکون داد و لب زد

_میدونم هر پنج دقیقه تو پیاما میگفتی!

#پارت543

 

راست میگفت وقتی ازم سوالی میپرسید که

نمیخواستم جواب بدم یا مثلا حرفی میزد که دلم

نمیخواست نظری راجبش بدم میگفتن دلم بستنی

میخواد.

انگار از قصد اومده بود بستنی فروشی که دیگه

نتونم دست به سرش بکنم.

کمربندشو باز کرد طرفم برگشت

_چه طمعی میخوری؟

_شکلات ، توت فرنگی و کارامل با نون اضافه

لطفا!

محمد بدون هیچ حرف اضافه ای فقط چشم گفت از

ماشین پیاده شد.

همین که درو بست نفس عمیقی کشیدم ، استرس

داشتم.

اگر مجبورم میکرد زود تصمیم بگیرم و برگردم

خونه چی؟ چطور بهش بفهمونم اعتمادمو از دست

دادم.

چطور تو روش بگم میترسم بازم مثل دیوونه ها

دل ببندم به زندگیمون و دوباره با یه حرکت

خرابش بکنه.

بعد چند دقیقه با یه بستنی یک دستش ، یه لیوان

کوچیک که ازش بخار بلند میشد دست دیگش

سوار ماشین شد.

با ذوق دستامو به هم کوبیدم

_وااای بده زود که بدجوری هوس کردم.

محمد بستنی که دوتا نون داخل هم بود رو بهم داد.

_بفرمایید

بستنی گرفتم یه لیس بهش زدم

_چرا برای خودت نگرفتی؟

به لیوان توی دستش که حالا دیدم داخلش چای

هست اشاره کرد

_چایی گرفتم ، از صبح یکم گلو درد دارم!

اخمام توی هم رفت نزدیکش شدم

_چرا؟ نکنه مریض شدی؟

محمد مشغول فوت کردن چایش شد و شونش بالا

انداخت

_نمیدونم امروز تازه گلو درد گرفتم مریضم بشم

فردا پسفردا مشخص میشه.

_چرا مراقب نبودی؟ محمد خیلی کم لباس میپوشی

حتی کاپشنم تنت نمیکنی معلومه مریض میشی

دیگه!

محمد حرفی نمیزد چون میدونست حق با منه.

لیس دیگه ای به بستنیم زدم ادامه دادم

_کاپشن چرم مشکیت توی کمد طبقه بالاس ، کت

طوسی رو هم بعد خشکشویی گذاشتم تو کمد خودم

یکیشو بپوش حتما اونا گرم نگه میدارن.

_من تا تو برنگردی خونه خوب نمیشم!

بالاخره حرفشو پیش کشید.

میدونستم هردیدار قراره این بحث پیش بیاد.

_محمد بچه بازی در نیار بخاطر خودت میگم.

محمد نیشخندی زد

_اینکه میخوام برگردی خونه بچه بازیه؟

نفس عمیقی کشیدم ، باید یجوری میفهموندم هنوز

آماده نیستم.

_محمد ، مگه نمیخوای زندگیمون درست بشه بخدا

فقط با برگشتن من به اون خونه که زندگیمون

درست نمیشه فقط مجبور میشیم کنار هم زندگی

بکنیم.

محمد سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و با لحن

غم داری پرسید

_سودا هنوزم دوستم داری؟ احساس میکنم بدون

من حالت خیلی بهتره!

#پارت544

 

پوزخندی توی دلم به حرفاش زدم ، دوستش دارم؟

من عاشقش بودم جونمم واسش میدادم اما دقیقا

ترسم همین بود.

اگر محمد دوباره این عشق رو نادیده میگرفت و

حرف از جدایی میزد؟

_محمد

نگاهشو به لبام داد

_دارم ، دوست دارم خیلی زیاد اما خواهش میکنم

یکم دیگه بهم زمان بده!

محمد با شنیدن جمله اول لباش کش اومد.

دستشو روی چشمش گذاشت و لب زد

_چشم ، همین برام بس بود.

خنده ای کردم و سرمو از این رفتارش تکون دادم.

حالا میتونستم با خیال راحت بستنی بخورم.

محمد کمی از چایش خورد و کمی آستین هودیش

رو بالا زد که چشمم روی دستش خشک شد.

درست میدیدم؟

محمد انگار متوجه نگاه خیره ام به دستش شد.

_سودا

_فکر میکردم انداختیش دور!

محمد لیوان چاییش رو کنار گذاشت و ساعت رو

توی دستش تنظیم کرد

_نه اونشب متوجهش نشدم چندوقت پیش وقتی

اومدم خونه توی کمد دیدمش ، به دستم میاد نه؟

خاطرات اون شب جلوی چشمم پر رنگ شد.

شبی که محمد بهم گفت جدا بشیم و من به خونه

مامان و بابا برگشتم.

درجوابش فقط یه کلمه گفتم

_میاد.

محمد وقتی دید توی فکر رفتم سرشو جلو آورد

_سودا خوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خاطرات از سرم

بیرون کنم.

_خوبم.

با صدای زنگ گوشیم تازه به خودم اومدم.

بستنیم رو که اخراش بود طرف محمد گرفتم

_نگهش دار اینو ، نخوریشا.

بعد از داخل کیفم گوشیم بیرون کشیدم و نگاهی به

صفحه انداختم مامان بود.

دکمه سبز لمس کردم

_جانم مامان

_سودا مادر کجا موندی نگرانت شدم هنوز

سرکاری؟

برای مامان توضیح دادم که با محمد بیرون اومدیم

و داریم حرف میزنیم.

مامان انگار از این قضیه خوشحال شده بود.

و در آخر تنها سوالی که پرسید یه چیز بود

_شب برمیگردی یا میری خونه خودتون؟

#پارت545

 

انگار همه منتظر بودن من برگردم.

_زود میام مامان جان خدافظ!

مامان که منظورم فهمید خدافظی کرد قطع کرد.

محمد بستنیمو طرفم گرفت

_باید برگردیم؟

_اگر کارمون تموم شده.

محمد سری تکون داد لب زد

_ولی امشب قرار بود مهمون تو باشیم.

لبخندی زدم شونه ای بالا انداختم

_خودم برات غذا درست میکنم خوبه؟

چشماش برق زد و دستاشو به هم کوبید

_چی از این بهتر.

وقتی چاییش تموم شد ماشین روشن کرد و به

طرف خونه حرکت کرد.

توی راه محمد چندباری سرفه کرد و متوجه شدم

که واقعا مریض شده.

گلوش بدجوری صدای ِخر ِخر میداد…

جلوی در خونه ماشین نگه داشت.

قبل از پیاده شدن به طرفش چرخیدم

_ممنونم خیلی بهم خوش گذشت.

محمد لبخندی زد

_خواهــ…

به سفره افتاد و نتونست حرفشو کامل بکنه.

با نگرانی کمی نزدیکش شدم

_محمد میخوای یه درمونگاه بریم؟ سرم بزن.

_نه خوبم چیزی نیست برم یه دوش بگیرم اوکی

میشم.

زیاد اصرار نکردم چون میدونستم قبول نمیکنه.

محمد سرشو جلو آورد ، نگاهش روی لبام بود.

بیشتر و بیشتر نزدیک شد و دقیقا چندسانت مونده

بود فاصله تموم بشه سرمو به طرفی دیگه

چرخوندم و بوسش روی گونم نشست.

چشماش بسته بود و مشخص بود نمیدونه باید چی

بگه.

_چیزه ، مریضی میترسم منم سرما بخورم بدن

مامانم ضعیفه اونم از من میگیره بعد سامانم هست

خب خطرناکه اون الان تو این سن نباید…

_باشه سودا قانع شدم نفس بگیر.

خنده مصنوعی کردم بعد از خدافظی کوتاهی از

ماشین پیاده شدم.

وارد خونه شدم و با مامان بابا سلام احوال پرسی

کردم.

_سودا مادر برو کمک سها اگر میتونی داره

سامان حموم میکنه.

تعجب کردم سها اینجا چیکار میکرد؟

_سها مگه اینجاست؟

_اره

باشه ای گفتم به طرف اتاقش رفتم.

سها هم هروز اینجا بود من با شوهرم مشکل دارم

اینجا میمونم اون چرا همش اینجا بود وقتی

رابطش با شوهرش خوبه؟ بعدا میگه زندگیم داره

خراب میشه خب یکم بشین سر خونه زندگیت

دیگه!

لحظه ای مغزم بهم تلنگر زد

تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیره یکی نیست به

خودت بگه.

اما خب من دلیل منطقی داشتم سها چی؟

وارد اتاق شدم که نگاهم به سها افتاد که سامان رو

با حوله در بغلش گرفته بود.

_سلام اِوا ، تنهایی شستی؟

سها سلامی کرد جواب داد

_آره دیگه

نزدیکش شدم و بوسه ای به صورتش زدم

_چه خبرا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟

سها روی تخت نشست و حوله سامان باز کرد

_رادمان گفت دوروز میره سفر کاری منم با سمان

تنها سختم بود بمونم خونه اومدم اینجا.

تعجب کردم ، سفر کاری و رادمان؟ چقدر عجیب!

#پارت546

 

بیخیال شدم اصلا به من چه!

اما نمیتونستم انکار بکنم که لحظه ای اون تلفن

چندثانیه چندوقت پیشش تو ذهنم نیومد.

نکنه رادمان به سها….

نه نه سودا مزخرف نگو اصلا بیخیال به تو ربطی

نداره دخالت نکن.

_سها من لباس سامان میپوشونم تو خودتم برو یه

دوش بگیر اگر میخوای.

سها از خدا خواسته زود قبول کرد و بعد از نشون

دادن وسایل سامان وارد حموم شد.

همونجور که با سامان بازی میکردم و بچگونه

حرف میزدم قربون صدقش میرفتم لباساشو عوض

کردم.

_سودا مادر بیا شام گذاشتم برات.

سامان توی بغلم گرفتم از اتاق خارج شدم.

بابا توی سالن نشسته بود داشت تی وی نگاه

میکرد.

با خنده طرفش رفتم و جلوش ایستادم

_وا دختر برو کنار دارم نگاه میکنما!

خم شدم سامان طرفش گرفتم

_بسه دیگه فیلم دیدن بابا جان سعی کنید نوه

عزیزتونو بخوابونید.

بابا با صورتی جمع شده و التماس گر لب زد

_بده مادر ترخدا ، نمیخوابه بغل من فقط چنگ

میندازه

خنده ای کردم و سامان تو بغلش گذاشتم و به

غرغر هاش گوش نکردم.

پشت میز نشستم و مامان بشقاب غذا رو جلوم

گذاشت

_دستت درد نکنه مامان.

مامان سری تکون داد و زود صندلی عقب کشید

کنارم نشست.

متعجب نگاهی به حرکاتش کردم

_مامان چی شد؟

مامان به غذا اشاره کرد

_بخور اول غذاتو

یعنی اتفاقی افتاده بود؟

شونه ای بالا انداختم اولین قاشق که توی دهنم

گذاشتم مامان لب باز کرد

_امروز پدر محمد اومده بود اینجا!

رسما غذا تو گلوم گیر کرد.

به سرفه افتادم که مامان سریع لیوان نوشابه رو

طرفم گرفت.

چند قلوپ خوردم و راه نفسم باز شد

_بابا مهدی؟ اینجا چیکار داشت؟

مامان کمی بیشتر نزدیکم شد

_بیشتر با بابات حرف زدن اما بخاطر وضعیت تو

محمد ناراحت بود.

_ نگفت برای چی اومده؟

مامان نفس عمیقی کشید جواب داد

_اومده بود با تو حرف بزنه ولی گفتیم رفتی

سرکار ، گفت دیگه خیلی طول کشید این قضیه

جداییتون حقم داره خب..

_گیج شدم مامان یعنی چی؟ یعنی باید زودتر جدا

بشیم؟

مامان سرشو به نشونه نه تکون داد

_اتفاقا برعکس ، گفت بهتره دیگه خانواده ها دور

هم جمع بشیم و شمارو آشتی بدیم دیگه همه

میدونیم شما قصد جدایی ندارید و مشکلتون حل

شدنیه!

#پارت547

 

_مامان منو محمد نیازی به این کار نداریم ،

خودمون مشکلمون حل میکنیم ما فقط زمان

میخوایم جفتمونم اینو قبول کردیم.

_آخر هفته دعوتمون کرد خونشون میریم اونجا

خودتون تصمیمتون بگید ، زشته سودا خانواده

محمد از هیچی خبر ندارن من مطمئنم محمد زیاد

بهشون چیزی نمیگه.

خواستم حرفی بزنم اما مامان به غذا اشاره کرد

گفت

_غذاتو بخور حالا بعدا حرف میزنیم.

پوفی کشیدم و به خوردن غذام ادامه دادم.

***

_خانم ستوده شما نمیخواید ناهار بخورید؟

با شنیدن اسمم سرمو به طرف صدا برگردوندم.

_نه هنوز کار دارم.

_باشه خسته نباشید.

تشکری کردم بعد رفتنش نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت نزدیکه ۶عصر بود و انقدر درگیر کار

بودم که ناهارم نخورده بودم.

فکرم درگیر محمد بود از صبح نه زنگ زده بود

نه پیام داده بود و حتی جواب پیام و زنگای منم

نمیداد.

اولش گفتم شاید سرکاره نمیتونه جواب بده اما تا

این ساعت امکان نداشت محمد منو بی جواب

بزاره.

دیگه نمیتونستم روی کار تمرکز بکنم ، از جام بلند

شدم.

گوشی به دستم گرفتم ، تنها کسی که میتونست بگه

محمد کجاست فقط مانی بود.

زود اسمشو لمس کردم گوشی کنار گوشم گذاشتم.

بعد از چند بوق طولانی قطع شد.

استرسم دو برابر نگران شده بودم ، نکنه اتفاقی

براشون افتاده باشه.

هنوز خیلی نگذشته بود که گوشیم شروع کرد

لرزیدن.

نگاهی به صفحه انداختم ، مانی بود.

زود دکمه سبز لمس کردم.

_الو مانی

صدای کلافش توی گوشی پیچید

_سلام سودا چطوری؟

ببخشید ، تو جلسه بودم نتونستم جواب بدم.

_مانی واقعا ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم اما

از صبح هرچقدر با محمد تماس میگیرم پیام میدم

جواب نمیده نگرانش شدم شرکته؟ پیشته؟

مانی کمی مکث کرد لب زد

_محمد حالش خوب نبود سودا ، نیومد سرکار!

پس استرسم بی دلیل نبود.

لبمو گازی گرفتم

_چرا؟ چی شده؟

_فکر کنم سرما خورده صبح یه سر رفتم پیشش

تب داشت و داغون بود مونده خونه.

با نگرانی لب زدم

_تنهاست؟

صدایی از پشت گوشی اومد و مشخص بود

صداش میکردن

_اره ، سودا من باید برم شرمنده کاری نداری؟

خیلی زود تشکر کردم و مانی خدافظی کرد.

دیگه نمیتونستم اینجا بشینم و کار کنم.

کیفم چنگ زدم و بعد از اطلاعت دادن خیلی

سریع تاکسی گرفتم راهی خونه شدم.

#پارت548

 

بعد یک ساعت بخاطر ترافیک مزخرف بالاخره

رسیدم.

میخواستم زنگ بزنم اما با فکر اینکه ممکنه خواب

باشه بیخیال شدم.

کلید از داخل کیفم بیرون کشیدم و خدا خدا میکردم

کلید محمد پشت در نباشه که خداروشکر نبود.

درو باز کردم وارد شدم.

همه چراغا خاموش بود.

انقدر خونه سوت و کور بود که اصلا شک کردم

محمد خونه باشه.

درو بستم بعد از در اوردن کفشام وارد خونه شدم

، چراغ روشن کردم و با دیدن وضعیت خونه اه

از نهادم بلند شد.

چرا انقدر محمد شلخته بود؟ مشخص بود حتی

یکبارم خونه رو تمیز نکرده و هرچی خورده

همونجا گذاشته.

حتی لباسای کثیفشم وسط خونه بود.

خبری از خوده محمد نبود ، نگاه کوتاهی به

آشپزخونه هم انداختم.

احتمالا توی اتاق بود.

آروم آروم وارد اتاق خواب شدم.

فقط چراغ پاتختی روشن بود و از لای پرده هم

کمی نور داخل میزد.

همونجور که حدس زدم محمد روی تخت خوابیده

بود و ملافه ای هم دور خودش پیچیده بود.

اولین بارم بود میدیدم که موقع خواب روی خودش

رو کشیده.

همیشه عادت داشت با بالا تنه برهنه و شلوارم

بخوابه حتی پتو هم نمیداخت.

نزدیکش شدم و صداش زدم

_محمد ، محمد

کنارش روی تخت نشستم و نگاهم به صورت

رنگ پریدش افتاد.

مشخص بود خیلی مریضه ، صورتش کمی عرق

کرده بود.

دستمو جلو بردم روی پیشونیش گذاشتم.

تب داشت و صورتش خیلی داغ بود.

با احساس تماس دستم با صورتش چشماش باز

کرد.

نگاهش تازه به من افتاد

_سودا؟ تویی؟ واقعا اینجایی یا دیوونه شدم؟

خنده ای کردم دستامو رو هوا تکون دادم

_خودمم

محمد هم لباش به خنده باز شد خواست حرفی بزنه

اما یهو شروع کرد سرفه کردن.

وضعیت گلوش واقعا داغون بود ، صداشم

بدجوری گرفته بود.

_محمد خوبی؟ پاشو ببریم درمونگاه اینجوری

نمیشه.

محمد سرشو به نشونه نه تکون داد و خودشو

بیشتر روی تخت لش کرد

_نمیخواد ، خوب میشم تو اینجا چیکار میکنی؟

از جام بلند شدم و شال و مانتوم در آوردم گوشه

ای گذاشتم.

_از صبح نه پیام دادی نه زنگ زدی منم زنگ

زدم جواب ندادی ، نکران شدم زنگ زدم مانی

گفت تب داری زود پاشیدم اومدم.

محمد انگار از حرفام خوشحالش بده بود.

ذوق زده گفت

_واقعا نگرانم شدی؟

#پارت549

 

بخاطر رفتار بچگونش خنده ای کردم و سرم تکون

دادم.

_میرم برات دارو بیارم ، باید تبت رو پایین

بیاریم.

محمد فقط تایید کرد و همونجا تو جاش موند.

به طرف آشپزخونه رفتم و از جعبه ای که

مخصوص دارو ها بود داروی سرما خوردگی

برداشتم.

بعد سراغ کاسه بزرگی برداشتم داخلش آب ریختم

و همراه پارچه ای وارد اتاق محمد شدم.

اول دارو رو دادم خورد و بعد پارچه رو داخل اب

کردم و بعد از چلوندش روی پیشونیش گذاشتم.

_الان یکم تبت میاد پایین ، بهت گفتم لباس گرم

بپوش!

محمد که تا حالا به حرکاتم زل زده بود دستمو

گرفت

_من بخاطر هوای سرد و کم لباس پوشیدن مریض

نشدم سودا…بخاطر اینکه تو نبودی مریض شدم.

ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که از چشم

محمد دور نموند.

_بخواب خیلی حرف نزن باید استراحت بکنی.

محمد چشمی گفت و همونجور که دستام تو دستش

بود چشماش بست.

برای اینکه دوباره پارچه رو داخله آب بکنم

خواستم دستم از دستش بیرون بکشم اما انقدر

محکم گرفته بود که نمیتونستم.

_محمد دستمو ول کن.

چشماش باز کرد زل زد بهم

_کجا میخوای بری؟

_جایی نمیرم میخوام پاره رو دوباره خیس کنم.

محمد پشت دستم به ته ریشش کشید و بعد لب زد

_سودا خوابم برد نریا.

_باشه نمیرم نگران نباش.

بالاخره رضایت داد دستم ول کرد.

مشخص بود که زیاد حال نداره.

چون از وقتی منو دید بازم نتونست بلند بشه و

دراز کشیده منو استقبال کرد.

بخاطر داروهایی که دادم کم کم خوابش برد.

چندبار آب پارچه رو تازه کردم و روی صورتش

گردنش و دستاش میزاشتم.

دوباره تبش رو سنجیدم و خداروشکر پایین اومده

بود.

از جام بلند شدم ، میخواستم برای محمد سوپ مرغ

درست بکنم.

سوپی که هروقت مریض میشدم مامانم درست

میکرد و خیلی زود حالم خوب میشد.

وارد آشپزخونه شدم شروع کردم.

چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود.

بعد از بار گذاشتن سوپ تصمیم کرفتم دستی هم به

خونه بکشم و خراب کاری های محمد جمع بکنم.

نمیدونم چند ساعت بود مشغول بودم.

دیگه آخراش بود داشتم میز دستمال میکشیدم که

دستایی از پشت منو اسیر کرد.

ترسیده هیع بلندی کشیدم که صدای خندش توی

گوشم پیچید.

_نترس بابا منم.

همونجور که تو آغوشش بودم سرمو بالا آوردم

_خیلی دیوونه ای ترسیدم ، ولم کن.

محمد حتی با اینکه مریض بود بازم قدرتش از من

بیشتر بود.

هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودمو از آغوشش

نجات بدم.

نفس نفس زنون ثابت تو بغلش موندم سرشو کنار

گوشم آورد زمزمه کرد

_بیدار شدم فکر کردم رفتی ، خیلی بیشتر از تو

ترسیدم سودا.

#پارت550

 

بیخیال تقلا کردن شدم به طرفش چرخیدم.

دستم آروم بالا آوردم و روی سینش گذاشتم.

_بالاخره که قراره برم!

محمد اخمی کرد و لب زد

_نمیزارم ، دیگه اومدی تو خونه عمرا بزارم

بری.

خنده ای کردم و به عقب هلش دادم

_محمد برو عقب منم مریض میشم.

محمد کمی ازم فاصله گرفت لب زد

_چرا خونه رو تمیز کردی؟ زنگ میزدم یکی

میومد تمیز میکرد.

دستمو به کمرم زدم و با حرص گفتم

_محمد واقعا اون چه وضع خونه بود؟ انگار بمب

ترکیده بود یعنی چی؟

محمد شونه ای بالا انداخت

_وقتی تو نیستی تو خونه چرا باید مرتب بمونه؟

_خوبه بسه احساسیش نکن اگر مریض نبودی

حسابتو میرسیدم.

محمد فقط لبخندی زد و نفس عمیقی کشید

_بوی چیه؟

تازه یاد غذای روی گاز افتادم زود دوییدم طرف

آشپزخونه.

_محمد بخدا غذام سوخته یاشه کلتو میکنم.

محمد قهقهه ای زد و پشت سرم اومد.

خداروشکر هیچکدوم نسوخته بود و همشون اماده

بودن.

_سودا خونه دوباره گرم شده با برگشتنت.

دروغ نمیتونستم بگم ، حرفاش حالمو خوب

میکرد.

_محمد برو استراحت کن ، الان سوپ آماده میشه

میارم بخوری.

چشمی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

ظرفی برداشتم کمی سوپ داخلش ریختم و بعد از

گذاشتن دارو هاش توی سینی به طرف اتاق رفتم.

داشت چرت میزد چشماش نیمه باز بود.

_محمد پاشو بشین

زود چشماش باز کرد و به حرفم گوش کرد.

سینی روی پاش گذاشتم

_بخور اینو بعدش داروهاتو بخور.

محمد سری تکون داد تشکر کرد.

خواستم از جام بلند بشم که سریع مچ دستمو

گرفت.

پرسشگرانهنگاهش کردم که با لحن مظلومی گفت

_میخوای بری؟

#پارت551

 

چرا همش میترسید برم؟ خب اگر قصدشو داشتم

که میگفتم.

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_امشب اینجا میمونم.

چشماش با شنیدن حرفم برق زد.

لبخندی روی لبم از ذوقش نشست.

_حالا اگر دستمو ول کنی برم آشپزخونه میخوام

چایی بخورم.

زود دستمو ول کرد و مشغول خوردن سوپش شد.

هیجان خاصی توی بدنم در جریان بود…

نمیدونم چقدر گذشته بود اما از هوا میشد فهمید که

دیروقته.

محمد بخاطر داروهایی که میخورد همش خواب

بود.

منم خسته بودم قصد داشتم که کمی بخوابم.

به طرف کمدم رفتم ، بازش کردم.

با دیدن وضعیت توش چشمام گرد شد.

تمام لباسام بهم ریخته و داخل کمد ریخته شده بود.

اوففف محمد اوف..

از بینشون به سختی یه لباس خواب راحت بیرون

کشیدم.

داخل حموم لباسامو عوض کردم و صورتم شستم.

کمی استرس داشتم ، بعد چندوقت اولین بار بود

قرار بود تنها بمونیم.

ترس هیجان استرس معذب بودن همش رو با هم

داشتم.

دستم روی قلبم گذاشتم.

احساس تازه عروسی رو داشتم که قراره برای

اولین بار با دامادش تنها بشه.

وارد اتاق شدم ، محمد هنوزم خواب بود و این

کمی آرومم میکرد.

شاید بهتر بود تو اتاق کنار نخوابم؟

به طرف در رفتم خواستم خارج بشم اما اگر تب

بکنه چی؟ اونجوری متوجه نمیشم که؟

پشیمون شدم دوباره داخل برگشتم ، چراغ اتاق

خاموش کردم آروم روی تخت دراز کشیدم.

حالا فقط چراغ کنار پاتختی کمی اتاق روشن کرده

بود.

پشت به محمد خوابیدم و ملافه رو شونم بالا

کشیدم.

چشمام بسته بودم و تمام وجودم گوش شده بود.

چقدر دلتنگ صدای نفساش بودم.

احساس کردم تکون خورد سریع چشمامو بستم ،

حتی حواسم نبود که باید نفس بکشم.

با حلقه شدن دستای بزرگش دورم لحظه ای بدنم

پرید اما باز هم چشمامو باز نکردم.

_سودا نفس بکش

#پارت552

 

تازه متوجه شدم که دارم خفه میشم و باید نفس

بکشم.

نفسم رو ازاد کردم ولی تکون نخوردم.

_سودا میترسی ازم؟

انگار از هیجانی که داشتم برداشت اشتباهی

میکرد.

کمی به طرفش چرخیدم که سرشو بلند کرد

_نمیترسم.

حالا تو آغوشش بودم و صورتامون دقیقا روبه

روی هم بود.

چشمای سبزش حتی تو تاریکی هم مشخص بود.

_پس چرا خودتو میزنی به خواب؟

نگاهمو دزدیدم به گوشه اتاق زل زدم.

_نزدم.

خنده ای کرد و سرشو تکون داد.

دستشو بالا آورد روی صورتم کشید.

ناخودآگاه چشمام بسته شد.

_سودا انقدر دلتنگ نوازش کردنت بودم.

نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم.

چرا دوباره هیجان زده میشدم مثل قبل؟ مگه اولین

بار بود؟

_دلم برای کنارم خوابیدنات تنگ شده بود.

با دلخوری لب زدم

_خودت پسشون زدی ، خودت نخواستیشون!

محمد انگشتش روی لبم گذاشت لب زد

_احمق بودم ، خیلی سودا بعضی ادما تا چیزیو از

دست ندن قدرشو نمیدونن.

دلم نمیخواست این بحث دوباره باز بکنم و حرفای

تکراری بزنم پس ترجیح دادم با همون یه حرف

تمومش کنم.

دستمو روی سینش گذاشتم لب زدم

_محمد برو عقب

همونجور که بهم زل زده بود دستشو روی دستم

گذاشت.

دستمو بالا برد و پشت گردنش گذاشت.

خودشو کمی بالاتر کشید و نگاهش به لبام دوخت.

_سودا دیگه نمیزارم بری!

تند تند نفس میکشیدم و بدنم داغ شده بود.

_میخوای بزور نگهم داری؟

سرشو به نشونه نه تکون داد

_یا بزور یا با خواست خودت انتخابش با توئه!

ابروهامو بالا انداختم خندیدم

_که اینطور.

انگشت شصتش رو نزدیک لبم کشید

_بله ، دوری دیگه بسه.

کامل طرفش چرخیدم و دست دیگم دور گردنش

انداختم

_فرار میکنم.

سرشو کمی جلو آورد و حالا نوک دماغامون به

هم چسبیده بود.

_نمیتونی از امشب به بعد دیگه نمیتونی تنهام

بزاری.

#پارت553

 

سرمو کج کردم و با لبخند ریز لب زدم

_مگه امشب چه اتفاقی قراره بیوفته؟

سرشو جلو آورد و روی چشمام بوسید

_قراره یادت بیاد که چقدر همو دوست داریم.

چشمام بسته شد و بعد چندثانیه لبام داغ شد.

جوری میبوسید که احساس میکردم ممکنه الان لبم

کنده بشه.

طاقت نیوردم ، نتونستم مقاومت کنم

دستامو توی موهای شلختش فرو کردم همراهی

کردم.

بدنشو بیشتر به تنم چسبوند و دستشو آروم آروم

روی اعضای بدنم میکشید.

حتی دیگه به فکر اینکه مریض میشم نبودم.

نفس کم آوردیم ، ازم فاصله گرفت و به چشمای

خمارم نگاه کرد.

لبش کمی بالا رفت و سرشو بین گردنم برد.

بوسه ای روی گردن و ترقوه ام زد.

توی این چندوقت فکر میکردم اکر دوباره به محمد

نزدیک بشم حس خوبی نداشته باشم اما اصلا

اینطور نبود.

حالا حالم خوب بود ، احساس میکردم به این

محبت و نزدیکی نیاز داشتم.

دستش که طرف بند لباس خوابم رفت زود دستشو

گرفتم.

سرشو عقب اورد به چشمام زل زد.

نگاه خمارم به چشماش دوختم و اروم زمزمه کردم

_اماده نیستم ، هنوز نمیـ…

باز هم انگشتش روی لبم گذاشت و نزاشت حرفم

کامل بکنم.

بوسه ای روی لبم کاشت

_میدونم درک میکنم ، زیاده روی نمیکنم.

فقط چشمام بستم اجازه دادم کارشو بکنه.

بند لباسم پایین کشید و بوسه های بالای سینم میزد.

بعضی اوقات وحشیانه میک میزد که مطمئن بودم

جاش میمونه اما کی قرار بود ببینه؟…

تا نزدیکای صبح فقط عشق بازی کردیم اما رابطه

ای کامل بینمون شکل نگرفت.

انگار فقط میخواستیم دلتنگی هامون رفع کنیم و

عشمون رو تازه…

***

با برخورد دقیق نور آفتاب با صورتم چشمام به

سختی باز کردم.

لعنتی انقدر زیاد بود که نمیذاشت بخوابم.

اصلا چرا پرده رو باز کرده بودم؟

بعد چند دقیقه بالاخره چشمام به نور عادت کرد.

نگاهی به کنارم انداختم.

محمد کنارم دمر خوابیده بود و یه دستش زیر

بالشت و دست دیگش دور کمر من بود.

لبخندی روی لبم نشست.

چقدر دیدن این صحنه حالم خوب میکرد.

#پارت554

 

طرفش چرخیدم و دستم روی صورتش کشیدم.

چقدر داغ بود ،باز تب داشت.

خواستم از جام بلند بشم که با تکون های تخت

چشمش رو باز کرد سریع سرشو از روی بالشت

بلند کرد

_سودا ، کجا میری؟

بازم ترسیده بود.

_ تب داری ، میرم دارو بیارم.

انگار خیالش راحت شد اما بازم ولم نکرد دستم

کشید.

_تو خوبی؟ بعد از دیشب مطمئنم مریض میشی.

خنده ای کردم لب زدم

_ دیشب باید بهش فکر میکردی.

گوشه لبش بالا رفت دوباره سرشو روی بالشت

گذاشت چشماش بست.

دستمو از دستش بیرون کشیدم و لباسامو تنم کردم.

از آشپزخونه براش دارو آوردم.

_بیا اینو بخور

به سختی توی جاش نشست به تاج تخت تکیه داد.

قرص هارو خورد و پشتش هم تیکه نونی که

آورده بودم گاز زد.

وقتی از خوردن داروهاش خیالم راحت شد به

طرف مانتو و شالم رفتم.

همین که مانتوم تنم کردم چشماش باز کرد و با اخم

نگاهم کرد

_چرا مانتو پوشیدی؟

جلوی آینه ایستادم و همونجور که موهام صاف

میکردم جواب دادم

_باید برم.

با اینکه خال نداشت اما سریع از جاش بلند شد

_کجا میخوای بری؟

_خونه

با حرص طرف اومد و به خونه اشاره کرد

_خونه تو اینجاست هیجا نمیتونی بری…

بعد دستی توی موهاش کشید و با صدای ضعیفی

لب زد

_دیگه چیکار بکنم که ببخشی؟

اخمام توی هم کردم و با لحن سردی گفتم

_من هیچوقت نمیبخشنت ، اتفاقای دیشبم فقط برای

انتقام و خدافظی بود محمد…

چشماش درشت شده بود و مشخص بود اصلا

انتظارشو نداشت.

_ســـودا…

دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم قهقهه ای زدم و

طرفش چرخیدم

_باور کردی؟

هنوزم گیج نگاهم میکرد

_شوخی…کردی؟

_معلوم نبود؟ خواستم یکم اذیتت کنم بالاخره

حقمه!

دیوونه ای نثارم کرد خواست مانتوم از تنم در

بیاره که جلوشو گرفتم

_اینکه گفتم میخوام برم جدی گفتم ولی بقیش

شوخی بود.

#پارت556

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 171

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x