رمان سودا پارت ۱۲۱

4.3
(171)

سودا:

دکتر سرشو کج کرد و با ناراحتی کفت

_من سری قبل هم بهتون گفتم که این بچه خطر

سقط داره.

با حرف دکتر برای چند لحظه حس کردم قلبم

ایستاد و نفس نکشیدم، ناباور به سقف زل زدم و با

دستای یخ زدم چنگی به شکمم زدم.

محمد روی صندلی کنار تخت آوار شد و سها با

بغض وایی گفت.

_ زنده موندش بعد از ضربهای که به شکم مادر

وارد شده بود شانس پایینی داشت و خب من این

احتمال رو بهتون دادم.

_ خانم دکتر… اخه خانومم حالش خوب بود یهو

اینجوری شد… اصلا بعد ضربه مشکلی نداشت.

دکتر به سمت محمد برگشت و با ناراحتی بهش

زل زد، بعد هم دستش رو روی پیشونیم گذاشت و

گفت:

_میدونم ولی زنده موندن بچه عجیب بود چون

اون ضربه باعث شده بود رحم مادر آسیب ببینه و

بچه نمیتونست توی یک محل آسیب دیده رشد

کنه، من خیلی متاسفم.

با بغض دست دکتر رو گرفتم و گفتم:

_ یعنی…یعنی هیچ کاری نیست که بتونی…م

انجام بدیم؟

دکتر فشاری به دستم آورد و با صدایی غم زده

جواب داد

_ نه عزیزم ، متاسفانه جنین توی شکمت مرده.

این رو گفت و از اتاق بیرون رفت، دهنم مثل

ماهی که از آب بیرون افتاده باز و بسته میشد و

هضمش برام سخت بود که دیگه بچم نیست.

اشک بیتوقف از چشمام سرازیر میشد که…

_ ُمرد…بچه ی من… ُمرد.

نگاهم روی محمد چرخید، داشت گریه میکرد و

مشتش رو جلوی دهنش گرفته بود.

سها با بغض سمتم اومد و دستمو گرفت و رادمان

سمت محمد رفت خواست شونش رو ماساژ بده که

محمد هلش داد.

_برو عقب رادمان، بچم ُمرد اینو میفهمی؟

_اره داداش آرو…

با لگدی که محمد به میز کنار تخت زد از جا

پریدم و جیغ کشیدم که گلدون رو پرت کرد وسط

اتاق…

_لعنت به همه چیز، چرا مراقب نبودی سودا

چرا…چرا…چرا…؟؟؟

صندلی رو سمت پنجره پرت کرد که جیغ دیگهای

کشیدم و سرمو زیر پتو بردم، سها بلند گریه

میکرد و رادمان با فریاد سعی میکرد محمد رو

آروم کنه.

#پارت532

 

رادمان احتمالا گرفته بودش که صدایی جز داد و

بیدادش رو نمیشنیدم.

سها سعی داشت منی که زیر پتو میلرزیدم رو

آروم کنه.

_ آروم باش، چیزی نیست یخورده عصبیه!

صدای در اومد و پشت بندش زن و مردی عصبی.

_ آقای محترم چیکار میکنی؟ اینجا بیمارستانه…

_ چرا پنجره رو شکوندی؟ بفرمایید بیرون تا به

حراست خبر ندادم بزور نبردنتون بیرون. این همه

تشنج و سر و صدا برای بیمارا خوب نیست.

هقی زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم.

جرعت نداشتم سرم رو از زیر پتو بیرون بیارم و

محمد رو ببینم.

_ سودا چرا اینکارو کردی؟ لعنت به من که

حواسم بهت نبود!

بیتوجه به حرف پرستارها ، داشت داد میزد و

رادمان بسختی میخواست آرومش کنه.

_ محمد داداش آروم بگیر. بابا مگه دنیا به آخر

رسیده؟ درسته از دست دادن بچه سخته ولی

دوباره میتونید بچه دار شید.

سها دنبالهی حرف رادمان رو گرفت.

_ حق با رادمانه آقا محمد، هنوز کلی فرصت

برای بچه دار شدن هست و شما جوونید.

اونها حرف میزدن و من داغ دلم بیشتر تازه

میشد.

از بچهای حرف میزدن که محمد نمیتونست

داشته باشه؟ همین هم معجزه بود انگار… حالا باید

حسرت رو دل هردومون بمونه؟

سودا چیکار کردی احمق؟

_ آقا با شمام بفرمایید بیرون… الان میگم بیان

تخت و جا به جا کنن. اتاق باید عوض بشه.

سها پتو رو از روم کنار زد و محمد با چشمهای

سرخش نگاهی بهم انداخت و با سابیدن دندونهاش

روی هم و مشت کردن دستش سریع از اتاق

بیرون زد.

پرستاری که داخل اتاق بود با سرنگی سمتم اومد.

_ اینو میزنم عزیزم آروم بگیر بخواب.

و رو به سها و رادمان ادامه داد:

_ ایشون سر و صدا و این بحثا براشون خوب

نیست! لطفا خودتون رعایت کنید تا بعد مشکلی

پیش نیاد چون اونجا دیگه پشیمونی سودی نداره.

دورشونو خلوت کنید الان یه نفر و میفرستم اینجا

رو تمیز کنه. شما هم وسایل رو جمع کنید و به

اتاقی که میگم منتقل بشید.

رادمان کلافه دستی تو موهاش کشید و تشکری

کرد.

_ ممنون لطف دارید، شرمنده بچشو از دست داده

یخورده عصبی بود اینجا رو به هم ریخت.

پرستار با لبخند تلخی سر تکون داد و از اتاق

بیرون رفت.

اشکهام مثل سیل از چشمهام میبارید.

چرا پس؟

من که هنوز طعم بغل کردنش رو نچشیده بودم،

من که هنوز براش اسم انتخاب نکرده بودم، من که

هنوز براش سیسمونی نخریده بودم و اتاقش و

نچیده بودم، من که هنوز به چشمهاش نگاه نکرده

بودم و قربون صدقهش نرفته بودم…

باید اینها میشد حسرتی بیخ گلوم؟

_ سودا تروخدا آروم باش، ندیدی پرستار چی

گفت؟ گریه نکن… رادمان برو یه آب بیار اینجا

پارچ شکسته هیچی نیست.

دوباره هقی زدم و دلم برای خودم سوخت.

چقدر سخت بود شانس زندگیتو از دست بدی!

من بدتر از محمد بودم…

الان که بهش نیاز داشتم نبود!

شایدم حق با اون بود و نباید حماقت میکردم.

#پارت533

 

مدام داشتم خودم رو سرزنش میکردم و اصلا به

صحبتای سها گوش نمیدادم.

صدای در و رادمانی که با زنی آبی پوش وارد

اتاق شد.

اومده بود برای جمع کردن اعصاب خوردیهای

محمد؟

سها با کمک زنی که اومده بود و خرده شیشهها

رو جمع کرد و مردی که تازه اومده بود تختم رو

به چند اتاق اونطرفتر بردن…

رادمان بطری آبی طرف سها گرفت لب زد

_ سها تو یه نیم ساعت پیش سودا بمون من سریع

میام… امشب باید اینجا بمونه.

سها سری تکون داد و باشه ای گفت.

قبل از اینکه رادمان از اتاق بیرون بره صدای

زنگ گوشیش بلند شد.

_ الو؟ جانم؟ عه… نه نه. اصلا آروم نمیشه؟

شیرخشک بهش بدید تا ببینم چیکار میتونم کنم.

احتمالا داره دندون در میاره که نق میزنه مامان

جان. باشه خدافظ.

با قطع کردن تماس سمت سها برگشت و گفت:

سامان داره بیتابی میکنه. گفت واینمیسته…

_ من سودا رو تنها نمیزارم رادمان، تو برو پیشش

آروم میشه ببینتت.

پشتم رو بهشون کردم و به ِسرم تو دستم نگاه

کردم.

_ هردوتون… هردوتون برید. نیاز نیست بمونید

منم … میخوام بخوابم.

سها شونههام رو ماساژ داد و رادمان کلافه سها

رو صدا زد.

_ سها عزیزم بیا من تورو ببرم خونه، سامان الان

تورو میخواد نه منو که ، حتما گشنشه . بعد از

اونور مامان رو میارم پیش سودا.

نگرانی نداره باشه؟ تو هم خیلی وقته اینجایی

خسته شدی، خودم هستم مامانم میارمش نگران

نباش.

بی اختیار دستم رو روی گوشهام گذاشتم تا

صداشون رو نشنوم.

داشتم دیوونه میشدم و صداها بدجوری تو مغزم

میپیچید.

محمد حتی به من فکر نکرد؟

خب منم مادره اون بچه بودم و دلم بیشتر از اون

ِن

خو … برای من سختتر بود و محمد درک

نمیکرد این رو!

با اینکه دلم ازش گرفته بود ولی نگرانش بودم.

میترسیدم با اون حال و عصبانیت بلایی سرش

بیاد و اتفاقی براش بیفته.

_ سودا من برم آبجی؟ کاری باهام نداری؟ ببخشید

توروخدا اگه سامان بیتابی نمیکرد خودم پیشت

بودم.

با وجود اینکه دستهام روی گوشم بود ولی باز

صداش رو میشنیدم.

_ برو سها…

با اینکه میدونستم دلش راضی نیست اما

خداحافظی کرد و با رادمان بیرون رفتن.

هر زن دیگهای بود الان شوهرش کنارش بود؟ یا

من زیادی حساس شده بودم؟

تا یک ساعت تنها بودم و با وجود مسکنی که بهم

تزریق شده بود سعی در مقاومت برای نخوابیدن

داشتم، چشمهام سنگین بود و دلم بدتر…

تقهای به در خورد و پشت بندش در باز شد و

قامت مامان تو چهارچوب قرار گرفت.

_ سلام دخترم خوبی مامان جان؟

چشمهاش سرخ بود…

مشخص بود اونم گریه کرده.

عمیق پلک فرو بستم و با صدای گرفتهم جواب

دادم:

_ سلام مامان مرسی. بابا خوبه؟

روی سرم رو بوسید و زمزمه کرد.

_ ببخش مادر ، بابات رو نذاشتن بیاد گفتن فقط یه

نفر چون شبه و یه همراه بیشتر قبول نمیکنن.

نفسی گرفتم و سر تکون دادم.

_ رنگ به رو نداری که! دکترت نیومد دیگه بالا

سرت؟

_ نه مامان. گفت امشب و باید بمونم.

#پارت534

 

سر تکون داد و نگاهی به گوشیش انداخت.

_ چیزی لازم نداری مادر؟ رادمان پایینه گفتم اگه

چیزی نمیخوای بگم بره پیش زن و بچهش!

چرا تو ذهن من الان داشت این میچرخید که

شوهر خواهرم زن و بچهش رو ول کرده و

حواسش به حال من هست ولی شوهری که دم از

غیرت میزنه الان معلوم نیست کجاست؟

با بغض به مامان نگاه کردم و ناخوداگاه چونهم

لرزید.

مامان که نگاهش بهم افتاد با صدای بلند زد زیر

گریه و دل پرش رو خالی کرد.

_ الهی دورت بگردم مادر.

های های گریه میکرد و این باعث شده بود داغ

دل منم تازه بشه.

هقی ریز زدم و آروم مامان رو بغل کردم.

اگه احتیاط نمیکردم سروم جدیدی که بهم وصل

کرده بودن کنده میشد.

_ مامانی!

_ جانم مامان؟ جانم؟ دختر قشنگم… الهی من

بمیرم نبینم حال دخترمو اینطوری، داغ فرزند

خیلی سخته… درسته ندیده بودیش و در دنیای آدم

بزرگا باهاش زندگی نکرده بودی ولی همین که از

وجودش خبر داشتی و حسش کرده بودی سختش

میکنه.

_ خدانکنه.

هق هق میکردم و مامان برام حرف میزد.

هردو با هم گریه میکردیم و از عالم و آدم فارغ

شده بودیم.

خوشبحال مامان، حداقل بچههاش رو دیده بود. من

که حسرتش به دلم میموند چی؟

با دستمال صورتم و پاک کرد و گرفته پچ زد:

_ گریه نکن دیگه، بسه برات خوب نیست… بابات

بنده خدا پایین ده بار بهم سپرد اومدم بالا گریه

نکنم حواسم باشه ولی نتونستم خودمو کنترل کنم.

پشت دستش و بوسیدم و روی گونهم گذاشتم.

_ اشکال نداره مامان من به این گریه نیاز داشتم.

نمیتونستم فراموش کنم جنینی رو که از دست داده

بودم .

حتی وقت نشده بود بشینم ویارونههام رو لیست کنم

و و با خوش خیالی شوهرم بره برام بخره!

شوهری که معلوم نبود کجاست…

با یادآوری محمد نگران و پر استرس به مامان

نگاه کردم.

_ مامان میگم… چیزه.

_ جانم؟ چیزی لازم داری؟ میخوای بری

سرویس؟

_ نه مامان. یچیز دیگه میخواستم بگم.

مامان سر تکون داد و لیوانی آب دستم داد.

_ چی مادر؟

سرم رو پایین انداختم.

_ ی… یه زنگ به محمد میزنی ببینی کجاست؟

حقیقتا از نگرانی داشتم میمردم.

اینکه تنهام گذاشته بود تو این حال بشدت دلخورم

کرده بود ولی نگران بودم که کجاست و حالش

چطوره.

درسته من برای اون اصلا مهم نبودم، ولی اون

برای من خیلی مهم بود.

مامان نگاهی به من انداخت اخم کرد با اینکه

مشخص بود اونم از اینکه محمد منو ول کرده رفته

دلخوره اما بازم چیزی به روی من نیاورد.

_آره مامان جان صبر کن تلفنم بیارم.

از جاش بلند شد و از داخل کیفش گوشیش رو

بیرون کشید و سمتم گرفت.

_بیا مادر.

مردد به گوشی نگاه کردم ، دلم نمیخواست خودم

باهاش حرف بزنم.

دلخور بودم و هیچی نمیتونست برطرفش بکنه.

_مامان میشه لطفا خودت زنگ بزنی؟

مامان از توی چشمام دردمو انگار میفهمید.

گوشی طرف خودش گرفت و بعد چند دقیقه صدای

بلند زنی تو اتاق پیچید.

مامان روی اسپیکر گذاشت تا منم بشنوم.

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.»

_خاموشه مادر ، بعدا خودش ببینه زنگ میزنه.

استرسم چندبرابر شد. نکنه بلایی سر خودش

بیاره؟

اون عاشق بچه بودو دقیقا زمانی که فکر میکرد

معجزه ای شده و به آرزوش رسیده همشون جلوی

چشمش سوخت دود شد رفت هوا.

_مامان نگرانشم ، اتفاقی نیوفته براش؟ وقتی

داشت میرفت خیلی عصبی بود اصلا تو حال

خودش نبود.

مامان کنارم نشست و منو تو آغوشش کرفت.

_نه مادر به دلت بد راه نده ، ایشالله هیچیش نشده

حتما اونم رفته یه جایی خودشو خالی کنه فردا میاد

حتما!

تنها به تکون داد سرم اکتفا کردم ، هرچقدر بیشتر

حرف میزدم استرسم بیشتر میشد.

با تقه ای که به در خورد با امید نگاهمو به در

دوختم.

حتما محمد اومده بود ، خدایا لطفا محمد باشه خیلی

نگرانشم!

مامان بفرماییدی گفت و در باز شد.

پرستار همراه سینی وارد اتاق شد.

_عزیزم برات شام آوردم ، حتما کامل بخور چون

باید بهت دارو بدم معدت خالی نباشه.

صورتم افتاد و دوباره ناامید به تخت تکیه دادم.

مامان تشکری کرد و پرستار بیرون رفت.

_سودا مادر بیا غذاتو بخور عزیزم.

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_اشتها ندارم.

_میدونم مادر ولی باید یه چیزی بخوری شنیدی که

پرستار گفت معدت نباید خالی باشه!

با اجبار مامان چند قاشق از غذای بی مزه ای که

آورده بودن خوردم و بعدش دراز کشیدم.

با اینکه نگران محمد بودم و غم مرگ بچم حالمو

خیلی بد کرده بود اما بخاطر دارو هایی که بهم

زده بودن نتونستم زیاد بیدار بمونم…

با احساس حضور شخصی توی اتاق به سختی

چشمام باز کردم.

اتاق تاریک بود و فقط نور ماه بود که از پنجره به

اتاق میزد.

نگاهی به اطراف انداختم و سایه مردی رو کنار

پنجره دیدم.

لحظه ای ترسیدم اما بیشتر که دقت کردم خودش

بود..

محمد اومده بود.

#پارت535

 

سرم رو به طرف مخالف محمد چرخوندم.

مامانم کمی اونطرفتر روی تک مبل اتاق خوابیده

بود.

گرفته بودم ازش شدید…

گلوم به حدی خشک بود که سعی کردم بیصدا

لیوانی آب برای خودم بریزم.

دستم که لیوان رو لمس کرد صدایی ایجاد شد و

باعث شد محمد سمتم برگرده.

صدای قدمهاش که سمتم میاومد رو شنیدم و به

سکوتم ادامه دادم.

_صبر کن

لیوان پر از آب کرد و طرفم گرفت.

_بیا

بدون هیچ حرفی لیوان گرفتم و چند قلوپ خوردم

کنار گذاشتم.

_سودا…بهتری؟

پوزخندی زدم بهتر بودم؟ خودش چی فکر میکرد؟

در جوابش چیزی نگفتم.

_ جواب نمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم

_ خوبم!؟ نمیدونم تو بگو؟ بنظرت خوبم؟

دستی به موهاش کشید و سرش رو کلافه تکون

داد.

_ سودا چرا این کار و کردی؟

گیج نگاهش کردم ، من چیکار کرده بودم؟

_من؟ من چیکار کردم؟

محمد انگار بغض داشت ، بزور آب دهنش قورت

داد

_چرا مراقب نبودی؟

یعنی مقصر مرگ بچم من بودم؟ فقط من بودم؟

هیچی نگفتم ، جوابی نداشتم.

اما من مقصر مرگ بچه نبودم ، اون ضربه

باعثش بود.

بغضم ترکید و آروم آروم اشک میریختم.

_سودا ، اون مرتیکه رادمان که باعث مرگه

بچـ…

قبل اینکه جملش تموم بشه سرمو بالا آوردم تیز

نگاهش کردم.

_محمد بسه تمومش کن ، حالا که بچت تو شکمم

نیست میخوای دوباره اذیتم بکنی؟

چشمای محمد درشت شد

_یعنی چی؟ چی میگی سودا؟

پوزخندی زدم و به شکمم اشاره کردم

_امروز بهم ثابت شد که فقط بخاطر بچه بود که

مثل پروانه دورم میچرخیدی!

همین که خبر سقط بچه رو شنیدی دوباره عوض

شدی ، حتی به این فکر نکردی من چه حالی دارم.

منو با حال خراب ول کردی رفتی نگفتی شاید

بهت نیاز داشته باشم لامصب خب منم مادرش

بودم.

محمد کمی ازم فاصله گرفت و به طرف پنجره

رفت.

داشتم میترکیدم و باید خودمو خالی میکردم.

_سودا من حالم بد بود ، دیوونه شده بودم و باید

خودمو آروم میکردم سودا من بچم از دست دادم

فرصت پدر شدنم برای همیشه از دست دادم

میفهمی؟ تروخدا یکم منو بفهم

#پارت536

 

فکر میکرد من درکش نمیکنم؟ مگه ما همدرد

نبودیم؟

_محمد مگه من بچم از دست ندادم؟ مگه من

فرصت مادر شدن از دست ندادم مگه بچه منم مثل

تو نمرده؟ مگه من حالم بد نبود؟

محمد فقط گوش میکرد اما اصلا نگاهم نمیکرد.

عصبی صدام بلند شد

_منم حالم بد بود اما مثل احمقا با این حالم بازم

نگران تو بودم.

محمد سریع سمتم اومد و دستشو روی بینیش

گذاشت

_سودا آروم باش یواش…

پوزخندی زدم

_آروم باشم چطوری؟ امروز بچم تو شکمم میمیره

و شوهرم بجای اینکه کنارم باشه منو تنها میزاره!

تلاش کردم از جام بلند بشم که محمد سریع سمتم

اومد

_سودا تکون نخور ، خطرناکه برات.

عصبی دستشو پس زدم

_ولم کن ، دیگه بچتم تو شکمم نیست که نیاز باشه

نقش بازی بکنی!

عصبی دستشو روی پیشونش گذاشت

_چی میگی سودا؟

ده نتونستم جلوی خودمو بگیرم داد زدم

_ چی میگم؟ محمد من احمق نیستم ، دیگه بچه ای

تو شکمم نیست که بخوای نگرانش بشی.

محمد هرکسی الان زندگی منو ببینه بهم میگه تو

چقدر ابلهی که نگران شخصی میشی که اون همه

بهت تهمت زد و ازش حرف شنیدی و تا وقتی که

فکر میکرد بچش تو شکمته قربونت میرفت اما

همین که بچش رو از دست داد تنها ولت کرد تو

بیمارستان!

با تموم شدن جملم به هق هق افتادم.

_وای چی شده؟ سودا مادر چرا داد میزنی؟

صدام انقدر بلند بود که مامان از خواب پریده بود.

محمد گوشه ای از اتاق نشسته بود و فکر میکنم

داشت گریه میکرد.

لعنت به زندگی من ، لعنت به همه چی!

مامان نزدیکم شد و سعی داشت آرومم بکنه.

شونه هامو ماساژ میداد و زیرلب باهام حرف

میزد.

_سودا من…

_محمد برو بیرون ، نمیخوام حرف بزنم برو.

محمد بلند خواست سمتم بیاد که مامان زودتر لب

زد

_محمد جان ، برو مادر الان حالش خوب نیست

بزار بعدا حرف بزنید.

محمد سرشو پایین انداخت سکوت کرد.

به طرف در رفت و قبل از خروج لب زد

_من بیرونم کاری داشتین صدام کنید.

و بعد از اتاق خارج شد.

چرا هرکاری میکردم نمیتونستم محمد ببخشم؟

چرا کمی دلخوریم کمتر نمیشد که هیچ بیشتر

میشد؟

خدایا میشه این روزا تموم بشه؟

#پارت537

 

***

_سودا مادر دقت کن سوارشو…

در جواب حرف مامان باشه بی جونی میگم و

سوار ماشین رادمان میشم.

مامان هم کنارم میشینه و رادمان ماشین روشن

میکنه.

_رادمان ببخشید مزاحم تو شدیم من به مامان گفتم

با تاکسی بریم قبول نکرد.

رادمان از داخل آینه نگاهی بهم انداخت لبخندی زد

_این چه حرفیه ، من خودم به مامان گفته بودم

لازم شد زنگ بزنید.

مامان هم سری تکون داد

_بعدم ترسیدم راننده تاکسی که نمیدونه تو مریضی

سرعت میره یه دست اندازی چیزی میوفته تو درد

میکشی خطرناکه!

حرفی نزدم و سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم به

آسمون ابری زل زدم.

مثل اینکه قرار بود بارون بگیره.

قبل اینکه ماشین حرکت بکنه چشمم به محمد افتاد.

اونور خیابون بود و داخل ماشینش نشسته بود و با

دلخوری نگاهم میکرد.

چرا دلخور بود؟ چون به اون اجازه ندادم منو

برسونه؟

اما من از رادمان نخواستم بیاد که مامان زنگ زده

بود.

اما محمد حق دلخوری نداشت ، باید اینو میفهمید

که رادمان داماده ما و شوهره خواهرم سهاست و

هیچوقت نمیتونه که نباشه!

باید میفهمید که من هیچ حسی به رادمان ندارم باید

میفهیمد رادمان زنشو دوست داره..

باید میفهمید تهمت بی جا نباید بزنه.

و خیلی چیزایی دیگه که باید میفهمید.

هنوزم نگاهش به من بود ، شیشه ماشین پایین

دادم.

به چشماش زل زدم آروم لب زدم

_بیا خونه بیا

با دقت به لبام نگاه کرد و انگار فهمید چی گفتم.

سرشو تکون داد و ماشینش رو روشن کرد.

میخواستم حرفایی که آهو بهم میزد رو عملی کنم.

با دلخوری و قهر کاری از پیش نمیرفت.

حالا که بچمون نبود باید خودمون کاری برای

خودمون میکردیم.

قبلش انتظار داشتم فسقلی تو شکمم زندگیمونو

تغییر بده ولی حالا باید خودمون تغییر میدادیم.

_سودا مادر پنجره بده بالا سرما میخوری!

_چشم

شیشه رو بالا کشیدم و دوباره سرمو دوباره به

شیشه تکیه دادم.

چشمامو بستم و نفس های عمیق میکشیدم.

این چندروز احساس میکردم چندسال بزرگ شدم.

حیف که قسمت نشد مادر بشم اما احساسشم قشنگ

بود.

#پارت538

 

تا رسیدن به خونه هیچ حرفی نزدم و فقط مامان و

رادمان بودن که باهم حرف میزدن.

تموم راه به اتفاقات این چندوقت و حرفایی که

قرار بود به محمد بزنم فکر میکردم.

وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم که محمد هم

همزمان رسید.

مامان نگاهی بهش انداخت و اخم کرد

_سودا مادر تو برو من بهش میگم فعلا بره…

میدونم که مامان نگران حاله منه و کمی هم از

محمد بخاطر اینکه منو تنها کذاشته بود دلخوره.

کیفم رو طرف مامان گرفتم و لب زدم

_نه ، میخوام باهاش حرف بزنم ، شما لطفا برید

خونه خودم میام.

مامان با نگرانی لب زد

_اما اخه حالت…

نزاشتم جملش کامل بکنه جواب دادم

_نگران نباش مامان خوبم ، نیاز دارم باهاش

حرف بزنم لطفا.

مامان باشه ای گفت و همراه رادمان وارد خونه

شدن.

به طرفش رفتم که از ماشین پیاده شد

_سردمه ، توی ماشین حرف بزنیم.

فقط سری تکون داد و دوباره به ماشین برگشت و

منم کنارش نشستم.

_جایی برم یا همینجا حرف میزنیم؟

نفس عمیقی کشیدم سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم

_دلم میخواد برم خونه تو اما…

خیلی دلتنگ خونه خودمون بودم ، خونه ای چندماه

توش زندگی کرده بودم عاشق شده بودم.

محمد سرشو کج کرد

_اونجا خونه جفتمونه!

بعد به طرف فرمون چرخید و ماشین روشن کرد

_پس میریم اونجا.

خواست حرکت بکنه که سریع مانع شدم

_نه…نرو حال ندارم میخوام زود حرفامو بزنم

برگردم خونه.

باز هم فقط اطاعت کرد.

بالاخره رفتم سر اصل مطلب و شروع کردم

_محمد من از حرفای تکراری که هربار بینمون

اتفاق افتاده خسته شدم. حتی دیگه حوصله بحث

کردنن یا لج بازی ندارم. حالم خوب نیست دلم

خیلی گرفته فکر اینکه باعث سقط بچمون دعوای

بینمونه حالمو خیلی بدتر میکنه.

باز هم بغض سراغم اومده بود.

محمد دوباره به طرفم برگشت ، دیدم که چشماش

پر شده.

_منم خسته ام ، دیگه جون ندارم میدونم خسته

شدی از حرفای تکراری اما پشیمونم دلم میخواد

جبران کنم اما بلد نیستم دلم میخواد دوباره زندگیمو

درست کنم اما نمیدونم چطوری ، سودا من

بزرگترین آرزومو دیروز از دست دادم اما طاقت

ندارم تورو ، تمام زندگیم از دست بدم.

قطره اشکی که از چشمم افتاد پاک کردم.

_بیا دوباره شروع کنیم!

#پارت539

 

محمد متعجب سرش رو بالا آورد.

مشخص بود متوجه منظورم نشده.

_یعنی چی؟

شونه ای بالا انداختم لب زدم

_محمد ما بدون هیچ عشق و علاقه ای ازدواج

کردیم ، حتی یه ذره هم همو نمیشناختیم و فقط

جفتمون میخواستم از دست یه چیزایی فرار کنیم.

محمد با چشماش حرفامو تایید کرد.

_حالا…حالا میخوای چیکار بکنی؟

_من نمیتونم الان خیلی زود برگردم تو خونمون و

وانمود کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیو فراموش

کنم اما…میتونیم کم کم دوباره همه چیو درست

بکنیم.

شاید لازم باشه دوباره همو بشناسیم محمد.

محمد هم مثل خودم سرشو به پشتی صندلی تیکه

داد و لبخند زد

_یعنی همه چی درست میشه؟

آه عمیقی از ته دلم کشید و به روبه روم خیره شدم

_بچمون برنمیگرده اما شاید…دوباره حالمون

خوب شد.

محمد هم نفس عمیقی کشید لب زد

_یه چیزی بگم؟

به نیم رخش زل زدم

_بگو

چشماشو بسته بود و انگار داشت تلاش میکرد

_دیشب تا صبح فقط به یه چیز فکر کردم ، اینکه

اگر حالا که احساس مادر شدن خیلی کوتاه تجربه

کردی شاید دیگه…دیگه نخوای حتی یه لحظه هم

به زندگی با من برگردی!

قلبم درد گرفت ، چقدر بد بود اینکه فکر کنی

بخاطر یه ِعیبِت ، عشقت ممکنه هرلحظه ولت

بکنه.

_ احساس مادر شدنم وقتی قشنگ بود که میدونستم

پدرش تویی.

لبای محمد به خنده باز شد.

یهو انگار انرژی گرفته بود.

تکیشو از صندلی گرفت و بعد از پاک کردن

اشکش دستشو طرفم گرفت

_سلام من محمدم!

چشمام گرد شد ، داشت چیکار میکرد؟

یهو دیوونه شده بود؟

انگار از نگاهم متوجه شد که منظورش رو

نفهمیدم.

شونه ای بالا انداخت

_خودت گفتی شروع دوباره ، تو فیلما اینجوری

شروع میشه!

با اینکه غصه دار بودم عزا دار بودم اما محمد

موفق شده بود خنده به لبم بیاره.

_من به مرد غریبه دست نمیدم.

#پارت540

 

دستشو پایین انداخت و بعد از ضایع شدن گفت

_آفرین میخواستم امتحانت بکنم!

باز داشت زود پرو میشد.

دستمو به طرف دستگیره در بردم لب زدم

_من دیگه میرم حالم خوب نیست.

_باشه اما سودا لطفا ، تلفنامو جواب بده.

باشه ای گفتم بعد از خدافظی کوتاهی از ماشین

پیاده شدم.

به طرف در خونه رفتم و قبل ورود برگشتم

نگاهش کردم.

چشماش سرخ شده بود و مشخص بود دوباره داره

گریه میکنه.

هرچقدرم نشون میداد حالش خوبه هرچقدرم منو

میخندوند بازم میفهمیدم از تو داغونه!

محمد اینکه هیچوقت بچه دار نمیشه رو قبول کرده

بود اما وقتی فقط احساس پدر شدن رو چشیده بود

خیلی براش سخت بود اینکه دوباره قبول کنه قرار

نیست پدر بشه.

اما من معتقد بودم وقتی خدا یه بار غیر ممکن رو

ممکن کرده بود پس دوباره هم میتونست!

وارد حیاط شدم و درو بستم.

یواش یواش و قدم زنون از باغچه گذاشتم.

نزدیک ساختمون داشتم میشدم که صدایی از پشت

ستون شنیدم.

_باشه عزیزم میام حرف میزنم! چشم…حتما..

رادمان بود؟ داشت با کی حرف میزد؟ سها بود؟

یه قدم دیگه برداشتم که پام روی برگی رفت و

صداش بلند شد.

رادمان از پشت ستون بیرون اومد نگاهی بهم

انداخت.

لحظه ای احساس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد و

کمی هول شده بود.

شایدم من اینجوری حس میکردم.

خیلی زود پشت گوشی لب زد

_بعدا بهت زنگ میزنم.

و بعد گوشی از گوشش جدا کرد.

خنده ای مصنوعی کرد گوشی بالا تکون داد

_از سرکار بود یه ساعت نیستم همش میخوان از

زیرکار در برن.

چقدر عجیب بود که انقدر صمیمی با کارمنداش

حرف میزد.

سرمو کمی تکون دادم لب زدم

_شرمنده تورو هم از کارت انداختیم.

رادمان شونه ای بالا انداخت لب زد

_نه بابا وظیفم بود.

#پارت541

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 171

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
8 ماه قبل

ای ای ای رادمان خان …….

Bahar T2009
8 ماه قبل

مرسی از رمان خوبت برای ادامش 🥰☺️خیلی مشتاقم

Saina
8 ماه قبل

عالی قاصدک جون
بی صبرانه منتظر ادامشیم 😊

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x