رمان سودا پارت ۱۱۹

4.4
(360)

سودا:

سرشو بلند کرد به چشمام زل زد.

انگار ته چشمام دنبال چیزی بود اما نمیدونم دقیقا

چی؟

نگاهمو ازش دزدیدم و به دستش که روی شکمم

بود انداختم.

_سودا…

کاش میتونستم بگم جانم ، کاش دلم باهاش صاف

بود.

کاش قلبمو نشکسته بود…

_بله

دستشو بالا آورد و با دستای داغش دستامو لمس

کرد.

دلم نمیخواست الان لمسم بکنه.

دستم عقب کشید و به عقب پسش زدم

_نکن..

_سودا نگاهم کن….لطفا

مجبورا نگاهم دوباره چشمای سرخش دوختم.

_دیگه عاشقم نیستی؟

لحنش انقدر مظلومانه بود که یه لحظه خودمم دلم

براش سوخت.

اگر میگفتم نیستم دروغ خیلی بزرگی گفته بودم

چون با تمام وجودم میپرستیدمش اما….

گفتنش خیلی سخت بود بعد از حرفایی که شنیدم.

_اگر منو کنار رادمان یا هر مرد دیگه ای ببینی

بازم بهم شک میکنی؟

محمد چشماش از پرسیدن سوالم گرد شد.

انگار انتظارشو نداشت.

بدون هیچ جوابی فقط نگاهم میکرد.

چرا پس جواب نمیداد؟

چرا نمیگفت نه؟ یعنی بازم میکرد؟

_ نمیکنم.

پوزخندی زدم و گفتم

_مطمئنی؟ پس چرا انقدر جواب دادن برات سخت

بود؟

_سودا نمیکنم ، قول میدم.

خنده دار بود قول میداد که دیگه بهم شک نکنه.

_محمد برو ، میخوام استراحت بکنم.

از نظر خودم آدم گند اخلاق و مزخرفی شده بودم

اما پیش خودم میگفتم کاش زودتر این آدم میشدم تا

انقدر زندگی برام سخت نمیشد.

از جاش بلند شد و لب زد

_امیدوارم برای اینکه مجبور نشی دروغ بگی

جواب سوالمو ندادی ، چشمات هنوزم عاشقانه

نگاهم میکنه!

عصبی و با حرص مثل بچه ها لب زدم

_چشمام غلط میکنه!

محمد خنده ای کرد و از داخل جیبش ظرفی بیرون

کشید و طرفم گرفت.

جعبه مخملی مستطیل شکل سیاه بود.

_شاید قهر باشیم اما تو خانواده ما رسمه ، وقتی

زنت حامله میشه باید براش بهترین هدیه رو

بگیری!

کنجکاو شدم یعنی چی گرفته؟ اصلا باید قبول

میکردم؟

ما داشتیم از هم جدا میشیدم.

رو دنده لجبازی بودم و نمیتونستم جلوی زبونم

بگیرم.

_مگه بچهایم که قهر بکنیم؟ ما داریم جدا میشیم

پس نیازی نیست هدیه بدی!

#پارت510

 

محمد اخمی کرد و لب زد

_سودا ، اعصابمو با حرفات خورد نکن…

_توام یکماه اعصابه منو با حرفات و تهمتات

خورد کردی اما یکبارم حرفی بهت نزدم ، پس

توام تحمل کن.

انگار متوجه شد بحث کردن با من فایده ای نداره

و فقط خودشه که اذیت میشه.

جعبه رو به دستم داد لب زد

_بازش کن مطمئنم خوشت میاد.

مجبورا بازش کردم و نگاهی داخلش انداختم.

دستبند ظریف که وسطش سنگ سبز گرون قیمتی

کار شده بود.

چشمام درشت شد ، طلا بود!

محمد دیوونه شده بود؟ چرا باید همچین چیزی

میخرید؟

_محمد این چیه؟ میدونی چقدر گرونه؟ چرا

همچین چیزی باید بخری؟

محمد خنده ای کرد و دستبند از جعبه بیرون کشید

_زن ماهم برعکسه بقیه زنا خوشحال میشن میپرن

بغل شوهرشون زن من میگه چرا اینو خریدی!

اخمی کردم و لب زدم

_میگم چون نیازی به خرید این دستبند اونم به این

گرونی نبود.

محمد دستبند دور دستم انداخت بعد از بستنش لب

زد

_سودا ، این رسمه باید بهترینو خرید برای کسی

که قرار نه ماه کمر درد بدن درد و اذیت بشه

درسته جبرانش نمیکنه اما به من یاد دادن درستش

اینه…تازه این برای تو کمه اما همینقدر وسعم

رسید قول میدم بعدا بهتر از ایناشو برات بگیرم.

ما هیچوقت همچین رسمی نداشتیم. حتی وقتی سها

حامله شد هم یادم نمیاد رادمان بهش هدیه داد باشه.

تصمیم گرفتم حرفی نزنم دیگه و فقط تشکر بکنم.

نگاهم به ظرافت کاری های دستبند انداختم.

واقعا زیبا بود اما دلم نمیخواست محمد توی سختی

میوفتاد.

_سودا من دیگه میرم ، فردا باز میام سر میزنم

چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم.

چرا محمد داشت جوری حرف میزد انگار با یه

دستبند آشتی کردم؟

شاید هم من اینجور حس میکردم.

خدافظی خشک خالی گفتم و محمد از اتاق بیرون

رفت.

هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که سها وارد اتاق شد.

سریع نزدیکم شد لب زد

_چی شد؟ چی گفتین؟ آشتی نکردین؟

نگاه عاقل اندرسفیه به سها انداختم.

واقعا سها عقل تو سرش داشت؟ چرا اینجوری

رفتار میکرد؟

_سها چرا نمیفهمید ما با هم مشکل داریم ، قهر

نیستیم که بخوایم آشتی کنیم!

سها اما انگار صدای منو اصلا نشنید و نگاهش

روی مچ دستم قفل شده بود.

_سودا اینو محمد داد الان بهت؟

#پارت511

 

روی تخت کامل دراز کشیدم و دستمو از دستش

خارج کردم.

پتو رو تا سرم بالا کشیدم لب زدم

_میخوام بخوابم برو بیرون!

سها کمی غر زد و وقتی بی محلی های منو دید

بلند شد و از اتاق خارج شد.

****

_جدا بشم! خیلی زود ، حتی دیگه نمیخوام ببینمت.

با شنیدن هر یه کلمه ای که از زبون محمد خارج

میشد بیشتر تعجب میکردم.

_محمد تو چی…

برگه ای سمتم گرفت با بی رحمی لب زد

_احضاریه دادگاه ، دوروزه دیگست فقط بیا تا

زود این زندگی تموم کنیم!

اون چش شده بود؟ مگه نمیگفت پشیمونه؟ مگه

نگفت منو باور داره؟

_محمد چی شد یهو؟ تو که گفتی پشیمونی؟

پوزخندی زد و به طرفم اومد

_پشیمون بودم چون فکر میکردم راستی میگی

چون فکر میکردم دوستم داری…سودا باورن

نمیشه گولتو خوردم چطور روت شد توی روی

من نگاه بکنی و بگی بی گناهی؟

خواستم باز حرفی بزنم اما قبل من صدای آشنایی

اومد

_تو حتی به من که خواهرتمم رحم نکردی ، از

اولم چشمت دنبال زندگی و شوهر من بود. چطور

تونستی بری با شوهر من ها؟ اگر محمد بهم نگفته

بود منه احمق هیچوقت نمیفهمیدم!

اینا از چی حرف میزدن؟ چه اتفاقی توی این یه

روز افتاد؟

زیر دلم درد گرفته بود و قلبم تند تند میزد.

_محمد من…من کاری نکردم ، تروخدا..تمومش

کن…حالم خوب نیست.

_سودا ، دیگه همه چی بین من و تو تموم شد.

میتونی خیلی راحت بری به عشق واقعیت برسی!

درد زیادی زیر دلم فرا گرفته بود.

جیغی کشیدم و روی زمین افتادم.

صداها توی گوشم میپچید.

_سودا لعنت به اون روزی که تورو به دنیا آوردم

، کاش تو شکمم مرده بودی کاش سقطت میشدی و

این آبرو ریزی به بار نمیاوردی!

صدای مامانم بود ، سرمو بلند کردم دیدمش که

دورتر از من کنار محمد و سها ایستاده.

اشکام سرازیر شد.

دستمو طرفش دراز کردم و نالیدم

_مامان ، بخدا من کاری نکردم من خیانت نکردم

، تروخدا کمکم بکن درد دارم.

رو ازم برگردوندند و به طرف در رفتن.

حالا تنها بودم و داشتم زار میزدم.

درد امونم بریده بود.

تازه یاده طفل معصوم توی شکمم افتادم ، خدایا

نکنه اتفاقی براش بیوفته؟

دستمو روی شکم برجسته ام گذاشتم.

_نگران نباشیا مامانی…مامانی حالش خوب میشه.

و همون لحظه دلم تیر بدی کشید که جیغ زدم….

#پارت512

 

با ترس زیادی از خواب پریدم.

نگاهی به اطرافم انداختم ، تنهای روی تخت اتاقم

بودم.

خدایا خواب بودن؟ همه چی خواب بود؟

دلشوره عجیبی تمام وجودم گرفته بود.

اون کابوس دقیقا عین واقعیت بود.

قلبم تند میزد و دستام میلرزیدن.

خدایا نکنه قراره اتفاقی برای بچم بیوفته؟

استرس نمیزاشت آروم باشم.

هوا هنوز تاریک بود ، نگاهی به ساعت انداختم

هنوز پنج صبح بود.

زود بود اما خوابم نمیومد.

اگر واقعیت بود باید چیکار میکرد؟

چرا توی خواب همه نسبت به من بدبین بودن؟

حتی مامان هم حرفای سها و محمد باور کرده بود

نه دخترشو!

محمد بهم گفته بود هروقت استرسی داری که

نمیتونی آروم بشی ذکر بگو.

میخواستم به حرفش گوش بدم.

استرس برای بچه داخل شکمم بد بود و من باید

جوری آروم میشدم.

شروع کردم زیرلب ذکر گفتن و دستم روی شکمم

بود.

یه حسی ته دلم میگفت تمام این کابوس ها یه

روزی به واقعیت تبدیل میشه.

****

_چشم مامان جان هزار بار زنگ زدی ، نگران

نباش حواسم هست یکم هوا بخورم برمیگردم.

مامان بعد از هزاربار دیگه سفارش کردن بالاخره

تلفنش رو قطع کرد.

ده روز بود بخاطر حرف دکتر خونه افتاده بودم و

بهم اجازه نمیدادن از خونه در بیام.

انقدر کلافه شده بودم که خودم یواشکی زدم بیرون

و حالا مامان فهمیده بود و بیخیالم نمیشد.

تو این ده روز محمد هرشب میومد بهم سر میزد

اما دو سه شبی میشد که دیگه نمیومد و فقط از

پشت تلفن خیلی کوتاه باهام حرف میزد.

حدس میزدم شاید ازم خسته شده ، شاید از اینکه

لجبازی میکردم اما من فقط ناراحت بودم.

بخدا که تهمت محمد کم چیزی نبود که بخوام

راحت ببخشم.

انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم کی

نزدیکای خونه محمد رسیدم.

با یاد کافه ای که نزدیکه خونه بود به طرفش راه

افتادم.

پنج دقیقه ای پیاده روی کردم و بالاخره بهش

رسیدم.

کافهی خیلی قشنگی بود و مخصوص دختر پسرای

جوون.

وارد کافه شدم و خواستم به طرف میز گوشه برم

که با دیدن صحنه روبه روم نزدیک بود چشمام از

جاش در بیاد!

درست میدیدم؟ خودش بود؟ خدایا بهم بگو که دارم

اشتباه میکنم.

اونا اینجا چیکار میکردن؟

باورش برام سخت بود!

سخت بود شوهرم با نامزد سابقش توی کافه ای

نزدیک خونمون ببینم.

ببینم که روبه روی هم نشستن و دارن خیلی نرمال

بدون اینکه پیش خودشون بگن سودایی وجود داره

حرف میزنن.

اصلا اونا با هم چیکار داشتن بعد این همه مدت؟

#پارت513

 

برای اینکه منو نبینن سریع نزدیکترین میز نشستم.

نگاهم لحظه ای ازشون جدا نمیشد.

خیلی جدی داشتن با هم حرف میزدن.

چهره محمد رو نمیدیدم و فقط پشتش بهم بود اما

ملیحه کاملا واضح دیده میشد.

نمیدونم از قصد بود یا همیشه عشوه میومد.

هی دستش داخل موهاش میکرد و تکون میداد.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.

محمد داشت بهم خیانت میکرد؟ نه امکان نداشت ،

اون منو دوست داشت اون همچین آدمی نبود.

هیجوره فکر های منفی به سرم نمیزد ، چرا به

محمد اعتماد داشتم؟ در حالی که اون حتی یه سر

سوزن هم اعتماد نداشت؟

گوشیم از جیبم بیرون کشیدم

باید به خودم ثابت میکردم که محمد به من خیانت

نمیکنه و همیشه حقیقت میگه.

همونجور که هم نگاهم به اون دو بود دنبال شماره

محمد گشتم.

اسمش لمس کردم و گوشی روکنار گوشم گزاشتم.

همین که بوق خورد با دقت به محمد نگاه کردم.

دستش داخل جیبش کرد و گوشی رو بیرون کشید.

نگاهی به صفحه انداخت و به رو ملیحه کرد و

دستشو بالا آورد و سمت صورتش برد.

انگار که اشاره میکرد ساکت باشه.

بالاخره جواب داد و گوشی کنار گوشش گزاشت.

_الو سودا

نفس عمیقی کشیدم و باید جوری رفتار میکردم مه

شک نمیکرد بالاخره هنوز باهاش آشتی نکرده

بودم و اولین بار بود که بعد ده روز خودم بهش

زنگ میزدم.

_سلام محمد

خیلی سریع جواب داد

_سلام سودا اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ حالت بده؟

احتمالا فکر میکرد حال بچش بد شده که بهش

زنگ زدم.

_نه کارت داشتم ، کجایی؟

_چیکار داشتی؟

چرا جواب سوالمو نداد؟

_میگم بهت ، کجایی سرکاری؟

محمد کمی مکث کرد و با صدای ضعیفی گفت

_کجا میتونم باشم ، شرکتم دیگه سودا مطمئنی

چیزی نشده؟

چشمام درشت شد ، یه چیزی توی گلوم سنگین

شد.

محمد دروغ گفت!

چرا؟ برای چی؟ مکه داشت چیکار میکرد که

دروغ میگفت؟

قطره اشکی سمج از گوشه چشمم چیکید

_سودا..سوداااا چی شد؟

_بعدا زنگ میزنم باید برم!

بدون اینکه بزارم جوابی بده تلفن قطع کردم.

نکاهم لحظه ای ازشون جدا نمیشد.

محمد تلفنش رو ، روی میز گذاشت دوباره مشغول

حرف زدن با ملیحه شد.

#پارت514

 

دیگه طاقت نداشتم این تصویر رو تحمل بکنم.

از جام بلند شدم که همون لحظه گارسون سمتم

اومد

_بفرمایید چی میل دارید؟

سرمو تکون دادم و با صدای ضعیف لب زدم

_هیچی

پشتم بهش کردم خیلی زود از کافه بیرون زدم.

توی خیابون راه میرفتم اشک میریختم!

سودا چرا گریه میکنی؟ تو که میخواستی جدا

بشی؟ مگه نمیگفتی بخشیدنش برات سخته؟ خب

الان چرا گریه میکنی؟

خودمو سرزنش میکردم و نمیتونستم آروم بشم.

اگر محمد من رو توی کافه با رادمان میدید و بهم

زنگ میزد و من بهش دروغ میگفتم چیکار

میکرد؟

معلومه مستقیم میرفت کارای طلاق انجام میداد.

چون وقتی منو با رادمان ندید و فقط شک کرد

اوند به من گفت جدا بشیم!

باید صبر میکردم و ازش توضیح میخواستم؟

من که بهش فرصت دادم اما دروغ گفت!

حالا نوبت من بود؟

نوبت من بود که عجول بشم که همه چیزو تموم

بکنم؟

گوشیم در آوردم و شماره آهو رو گرفتم.

بعد از جند بوق کوتاه جواب داد

_سلام سودا جونم ، چطوری عشقم؟ خوبی؟

انقدر عصبی بودم که نتونستم جوابشو بدم مستقیم

گفتم

_شماره اون دوستت که وکیل بود میدی بهم؟

مشخص بود تعجب کرده.

_چرا برای چی میخوای؟

_لطفا فقط همین الان شمارشو بهم بده.

آهو ترسیده بود از لحنم اما حرفی نزد و همون

لحظه شماره رو برام اس ام اس کرد.

تشکر کوتاهی کردم و شماره رو گرفتم.

_الو سلام بفرمایید

_سلام خانم حکمتی ، من شمارتونو از آهو گرفتم.

زود آهو رو شناخت و ابراز خوشبختی کرد.

_چه کمکی از دست من برمیاد؟

بی مقدمه حتی بدون اینکه توضیح بدم فقط لب زدم

_میخوام از همسرم خیلی زود جدا بشم.

اصلا تعجب نکرد و خیلی خونسرد گفت

_اینو پشت تلفن نمیشه حرف زد ، یه روز بیاید

دفترم اونجا حرف بزنیم و اگر خواستین خیلی زود

درخواست میدیم!

نفس عمیقی کشیدم ، باید زودتر اینکارو میکردم.

باید محمد میفهمید شوخی در کار نیست.

_امروز میتونم بیام؟

_باشه مشکلی نیست ادرسو براتون میفرستم

تشریف بیارید.

انگار متوجه شد چقدر حالم بده و عجله دارم.

تشکری کردم و برای اولین تاکسی که از به چشمم

خورد دست تکون دادم و سوار شدم.

امروز باید اون درخواست طلاق انجام میشد.

من باید امشب اونو تو دهن محمد میکوبیدم.

باید بهش میگفتم و مثل خودش رفتار میکردم.

دیگه اون سودای ساده و آروم وجود نداشت ،

محمد باید کاری که من کرده بود رو خودش هم

تجربه میکرد.

#پارت515

 

****

نگاهی به ساعت انداختم.

نزدیک ۱۰شب بود ، الان دیگه محمد باید میومد

و به بچه تو شکمم سر میزد.

خودش زنگ زده بود و میگفت قصد داره بیاد.

نگاهی به خودم داخل آینه انداختم.

پیرهن و شلوار گشاد سفیدمو به تن کرده بودم.

جدیدا خیلی گرمم میشد و اینا بهترین گزینه بود

برام.

امروز که با شادی یا همون وکیل حرف زدم خیلی

بهم کمک کرد.

بهش گفتم که برای چی تصمیم گرفتم انقدر سریع

جدا بشم.

گفتم که میخوام شوهرم با خبر جدایی بترسونم.

و اون بهم راه بهتری ارائه داد بجای درخواست

طلاق واقعی…

اون بهم گفت که عجولانه رفتار نکنم و بخاطر یه

دروغ از شوهرم جدا نشم.

شایدم حق با اون بود چون من رفتاره محمد رو

اشتباه میدونستم و نمیخواستم خودمم مثل اون باشم

اما امروز وقتی بهم دروغ گفت چشمم کور شده

بود.

با صدای زنگ به خودم اومدم و سریع به اتاقم پناه

بردم.

امروز آیندمون بستگی به محمد داشت.

دیگه نمیخواستم این بچه بازی های احمقانه رو

ادامه بدم.

احوال پرسیش رو با مامان شنیدم.

خودمو مرتب کردم و روی تخت منتظرش نشستم.

زیاد طول نکشید که تقه ای به در خورد.

_بیا

در باز شد و محمد با سروضع مرتب و لباس های

عوض شده وارد اتاق شد.

چرا لباساشو عوض کرده بود؟

_سلام سودا ، چطوری خوبی؟

سلامی کردم و جوابشو دادم.

به طرفم اومد و مثل شبای قبل دستشو پشت سرم

گذاشت و بوسه ای روی پیشونیم زد.

_حال فسقلی چطوره؟ اذیتت که نمیکنه؟

سری به نشونه نه تکون دادم لب زدم

_ هنوز دوماهشم نشده من هنوز اونقدر چیزی

حس نمیکنم فقط حالت تهوع بیشتر نیست!

محمد سری تکون داد روبه روم نشست.

احساس میکردم کمی کلافست اما به روی خودش

نمیاره.

_سودا امشب یکم حرف بزنیم؟

توی این ده روز بیشتر روی بچه تمرکز داشت و

دیگه نمیگفت که حرف بزنیم پس بالاخره

میخواست یه چیزی بگه!

امیدوارم حقیقت امروز هم بگه ، اصلا شک

نداشتم خیانت کرده باشه بهم اما چرا دروغ گفت؟

_گوش میدم

دستی داخل موهاش کشید و لب زد

_دلم برات تنگ شده!

عکس العملی نشون ندادم اما ته دلم خوشحال شدم.

_سودا من هروقت اشتباه کردم و پشیمون شدم مثل

خر تو گل میموندم که چطور باید اشتباهمو جبران

بکنم اما هیچوقت بلد نشدم…

با دقت به حرفاش گوش میدادم.

میخواست چی بگه دقیقا؟

_خب

#پارت516

 

_سودا من بخاطر حرفایی که زدم بخاطر همه

تهمت ها بخاطر همه خریتام همهی اذیتایی که

کردم بخاطر همه چی ازت معذرت میخوام ، بخدا

که بلد نیستم باید چیکار بکنم تا ببخشی نمیدونم

چجوری باید جبران بکنم….قَسمت میدم خودت

بهم بگو بخدا هرچی بگی انجام میدم هرکاری بگی

میکنم فقط دوباره زندگیمونو برگردون!

چی باید میگفتم؟ خب البته میدونستم چی میخوام

بگم.

من باید اول میفهمیدم امروز چه اتفاقی افتاده تا

بتونم راجب ادامه زندگیمون حرف بزنم.

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم

_محمد منم این چندوقت فکر کردم ، من دارم مادر

میشم باید عاقلانه تصمیم بگیرم تو خودت خوب

میدونی من وقتی عصبی میشم نمیدونم چیکار

میکنم اما بعدا که دیره ممکنه پشیمون بشم.

اما الان نمیخوام عجله بکنم بهم فرصت بده.

محمد سرشو تو دستاش گرفت لب زد

_اخه من…

انگار نمیدونست باید چیکار بکنه ، از نگاهش

دلتنگی رو میدیدم.

امروز به یه نتیجه ای رسیدم.

زندگی زناشویی برای من و محمد خیلی سخت یا

شاید برای همه سخت بود و فقط ما بودیم که بلد

نبودیم درست اِداره بکنیم.

_محمد

به پشتی صندلی تکیه داد لب زد

_جانم

_چیز دیگه ای نیست که بخوای بهم بگی؟ چیزی

که فکر میکنی باید بدونم؟

محمد گنگ نگاهم کرد.

کمی فکر کرد و بالاخره لب باز کرد

_هست اما…میترسم ، میترسم بگم و حالت بد بشه

، میترسم اتفاقی برای جفتتون بیوفته!

ترسیدم ، مگه چیکار کرده بود؟

نکنه واقعا با ملیحه رابطه ای داره؟

_محمد بگو ، اتفاقی نمیوفته!

نفس عمیق و طولانیای کشید.

فاصله مون رو کمتر کرد و لب زد

_من…من با ملیحه حرف زدم!

لحظه ای لبخندی رو لبم نشست اما خیلی زود پاک

شد.

خب من این قضیه رو میدونستم پس نمیتونستم

خیلی روش بمونم و میخواستم زود دلیل دروغش

رو بشنوم.

_خب..

محمد از اینکه انقدر خونسرد داشتم گوش میکردم

انگار متعجب بود.

_اما بخدا با خواست خودم حرف نزدم ، ملیحه

داره ازدواج میکنه!

چشمام درشت شد ، اینبار واقعا تعجب کردم.

قبل اینکه من حرفی بزنم محمد لب زد

_چندروز هی بهم زنگ زد اما من فکر میکردم

قصد دیگه ای داره جوابشو نمیدادم اما دیروز

زنگ زد و ازم خواست همو ببینیم.

با تموم شدن جملش انگار منتظر بود حرفی بزنم

اما من فقط میخواستم کامل بشنوم.

_چرا تیکه تیکه حرف میزنی خب بگو تمومش

کن دیگه!

سری تکون داد ادامه داد

_خلاصه من اولش قبول نکردم اما اصرار کرد و

گفت راجب گذشته نیست و داره ازدواج میکنه.

وقتی اینو گفت دیگه قبول کردم و رفتم دیدنش

امروز ، توی همون کافه نزدیک خونمون.

مکث کرد تا نفسی تازه بکنه.

_محمد زودباش دیگه ، چیکارت داشت؟

#پارت517

 

_گفت داره ازدواج میکنه و نامزدش ازش خواسته

که هرچیزی راجب من بوده از زندگیش پاک

بکنه!

اونم گردنبندی که مادرم براش دوران نامزدیمون

گرفته بود و حلقه و انگشتری یادگاری مادربزرگ

مادریم پس داد که البته ما کلا اونارو فراموش

کرده بودیم و اصلا پس نگرفتیم بعد از بهم خوردن

نامزدی!

اخمی روی صورتم نشست!

_چرا ننداخته دور؟

محمد چشماش درشت شد و لب زد

_سودا اون گردنبند و انگشتر ارزش خیلی بالایی

دارن و پول هیچکدوم رو من ندادم که بهش بگم

بنداز دور همشون برای خانوادمه ، من همرو

گرفتم و به مادرم پس دادم!

چرا هنوزم قانع نشده بودم علت دیدارشون برام

غیرمنطقی بود؟

یعنی واجب بود پس گرفتن اونا؟

_خب چرا نبرد به خوده مادرت بده؟

محمد که انگار انتظار این سوال رو داشت با

آمادگی جواب داد

_چون میخواست ازم معذرت خواهی هم بکنه ،

بخاطر اتفاقاتی که باعثش بود و رفتاری که با تو

داشت.

باز هم قانع نشدم اما شاید فقط برای من حرفاش

مسخره بود. اما الان علت ملاقاتشون اونقدر برام

مهم نبود.

من از این عصبی بودم که محمد بهم دروغ گفت

اونم جلوی ملیحه دقیقا!

بی مقدمه و با لحن تند لب زدم

_چرا بهم دروغ گفتی؟

محمد با گیجی نگاهم کرد و لب زد

_سودا هرچی بهت گفتم حقیقت بود ، اصلا

میخوای برم کارت عروسیشو برات بیارم؟

پوزخندی زدم

_کارت عروسی؟ توروهم دعوت کرده عروسیش؟

سرشو به نشونه نه تکون داد

_فقط مامان و بابام رو!

سوالمو دوباره تکرار کردم

_خب بگو چرا دروغ گفتی؟

انگار باز هم منظورم نفهمید ، قبل اینکه بزارم

بپرسه لب زدم

_من امروز بهت زنگ زدم ، پرسیدم کجایی و تو

گفتی شرکتی چرا؟

رنگ نگاهش عوض شد.

انگار از اینکه دروغش رو شده بود لحظه ای

ترسید.

_محمد من ، میخوام همچیو تموم کنم پس بهم بگو

چرا جلوی نامزد سابقت منو کوچیک کردی و بهم

دروغ گفتی؟

اخماش توی هم رفت ، مثل اینکه ناراحت بود

دروغش لو رفته!

_از کجا فهمیدی؟

#پارت518

 

عصبی دستی به صورتم کشیدم لب زدم

_محمد جواب منو بده ، چرا؟

چنگی به موهاش کشید لب زد

_ مجبور شدم سودا ، ترسیدم نمیخواستم اتفاقی

برات بیوفته!

گیج شدم ، از چی میترسید؟ چی مجبورش کرده

بود؟

_محمد چی داری میگی؟ چرا باید مجبور بشی یا

بترسی؟

نفسشو کلافه بیرون داد لب زد

_دکترت بهم گفته بود استرس و هیجان یا

هرچیزی که باعث عصبانیتت بشه خیلی ضرر

داره و ممکنه باعث بشه اتفاقی برای بچه

بیوفته…من فقط ترسیدم که تو بفهمی و اتفاقی

برای بچمون بیوفته!

با هر کلمه که حرف میزد بیشتر خراب میکرد یا

من اینجور احساس میکردم؟

_محمد کاش حداقل الکی هم که شده نشون میدادی

که نگران منم هستی ، کاش ساختگی هم شده نشون

میدادی به فکر منم هستی!

از جاش بلند شد و زود نزدیکم شد.

_سودا منظورت چیه؟ من فقط به فکر توام.

نیشخندی زدم و ازش فاصله گرفتم

_اگر به فکرم بودی حالم برات مهم بود این همه

کار برای اذیت کردنم برای عذاب دادنم اونم بی

گناه نمیکردی ، جلوی ملیحه نامزد سابقت بهم

دروغ نمیگفتی! محمد من شمارو دیدم ، من نگاه

ملیحه رو وقتی بهم دروغ میگفتی دیدم و دلم

میخواست اون لحظه بمیرم اما این اتفاق تجربه

نکنم.

محمد انگار نمیدونست چی بگه سرش پایین

انداخت.

_سودا من…من از اینکه همش در برابر تو اشتباه

میکنم نمیدونم باید چی بگم!

نفس عمیقی کشیدم و کلافه با دست خودم رو باد

زدم.

_ باشه محمد بسه.

دستی تو موهاش کشید و سمت در رفت.

_ مامان جان میشه از اون آب هویج هایی که

آوردم دو سه لیوان بریزی ببرم واسه سودا؟

صدای صحبتش با مامان رو میشنیدم و از تعجب

چشمهام گرد شده بود.

دوسه لیوان؟ چه خبره؟

چند دقیقه هم نگذشته بود که سینی به دست وارد

اتاق شد.

_ بیا عزیزم اینو بخور، الانم فکر نکن خواستم با

آب هویج بپیچونمت، ترسیدم فشارت بیفته. بخور تا

من برات قشنگ توضیح بدم

لیوان رو نزدیک دهنم آورد که پسش زدم.

_ نکن محمد نمیخوام.

_ عزیزمن با کی داری لج میکنی؟ تو فکر

میکنی من بفکرت نیستم؟ بخور یکم حالت جا

بیاد، به خدا رفتم تو اینترنت تحقیق کردم از

چندنفر پرسیدم باید برای خانمی که بارداره چه

چیزای مقوی بگیرم بعدم رفتم برات کلی آب هویج

گرفتم ، خرما خریدم بخوری قوت بگیری… گفتم

شاید هوس کنی به مامان گفتم هرچی خواستی بهم

خبر بده. به خدا به فکرتم سودا…

لیوان رو بزور به لبم چسبوند و جرعهای ازش

خوردم.

_ وای بسه محمد، ببر عقب این لیوانو خفه شدم.

_ ببین سودا این استرس و عصبانیت علاوه بر

بچه برای خودتم سمه، اگه میگفتم و اتفاقی برات

میفتاد من چه چیکار باید میکردم؟ نمیخواستم

آسیب ببینی. تو فکر میکنی فقط بچه برام مهمه،

به خدای احد و واحد که اینطور نیست، به جون

خودت که برام عزیزی اینطور نیست. من اول به

فکر خودتم بعد اون فسقلی!

نوچی کردم ، لیوان رو تو سینی گذاشت.

_ من از مامانم راجب بارداری پرسیدم ، بهونه

گیر شدی بخاطر هورموناته… ولی منو باور

داشته باش، وقتی… وقتی دکتر گفت خودتم ممکنه

خطری تهدیدت کنه من… من حتی به این فکر

 

کردم که از خیر بچه بگذرم سودا، اگه به اون

بیشتر اهمیت میدادم که به این فکر نمیکردم نه؟

خودتم میدونی من عاشق بچهم ولی بیشتر عاشق

توام!!! تنها دلیلیم که بهت نگفتم همین بود که اذیت

نکنی خودتو و استرس بیخودی نگیری، نری

نشینی با خودت فکر و خیال کنی…

نفس عمیقی کشید.

_ هرچند حالا هم که نگفتم انگار بدتر شد و بیشتر

قراره بشینی فکر و خیال کنی!

#پارت519

 

دوباره لیوان آب هویج نیمه رو برداشت و بزور

سعی داشت به خوردم بده.

_ قیافهتو کج و کوله هم کنی باید این دو تا لیوان

آب هویج و بخوری سودا، شیر و عسلم گرفتم به

مامان سپردم هرروز صبح بجای چای که کم

خونی میاره شیر و عسل بهت بده.

_ دکتر شدی خبر ندارم؟

لبخندی زد.

_ تو کم خونی شدید داری سودا فکر نکن حواسم

نیست… یادتم باشه تو خونه خودمونم زیاد با چای

موافق نبودم، حالا هم حساستر شدم روت.

زده بود به سرش شبیه بچه ها داشت باهام رفتار

میکرد.

کمی از فیلمها و رمانها نداشت.

همونهایی که بخاطر حاملگی زنشون شهر و به

هم میریختن.

_ هرچی خواستی بهم بگو خب؟ اگه به من میبود

باید هرشب چفت تن خودم میخوابیدی، اما الان

بهت آوانس دادم گفتم تنها باشی بتونی با خودت

کنار بیای.

حالا هم بجایی که با من لج کنی پاشو حاضر شو

ببرمت بیرون حال و هوات عوض شه دوباره اگه

خواستی میارمت همینجا وگرنه هم قدم رنجه

بفرمایید منزل خودتون که خونه بدجور دلتنگه. رو

جفت تخم چشمم جا داری شما…

خونه دلتنگمه یا خودش؟

_ پاشو عزیزم… لباساتو عوض کن.

_ حوصلهی بیرون ندارم.

_ پاشو ببینم انقدر تو خونه موندی افسرده شدی،

اصلا من میخوام با زنم برم بیرون به تو چه؟

چشم گرد کردم واقعا محمد اصلا رفتارش مثل

مردای ۳۰ ۲۹ساله نبود.

مامان با تقهای به در وارد اتاق شد.

_ عه هنوز نخوردی آب هویجتو که.

_ بله دیگه مامان کوچولو لوس شده باید لقمه رو

آماده بزاری دهنش. الانم میگم پاشو بریم بیرون

حال و هوات عوض شه گوش نمیده.

مامان لبخندی زد و سمت کمدم رفت.

_ با اینکه یکم دیره ولی راست میگه دخترم بلند

شو برو بیرون یه دوری بزنید با هم.

با اینکه مطمئن بودم قصد مامان از گفتن این

حرف فقط درست کردن رابطه ماست و میخواست

بزور کاری بکنه من آشتی بکنم اما شاید حق با

اونا بود.

کمی نرمش به خرج دادن بد نبود.

مامان مانتویی رو تخت گذاشت و با برداشتن سینی

و دادن لیوانی آب هویج به دست محمد از اتاق

بیرون رفت.

محمد دوباره با اجبار مجبورم کرد قلپی از آب

هویج بخورم و وقتی با ادا اصول من مواجه شد

خودش لیوان رو سر کشید و ته لیوان که مونده بود

رو خورد.

_ منه بدبخت باید نه ماه این ناز ریختناتو قیافه

گرفتناتو تحمل کنم.

_ محمد!

اخطاری صداش زدم و دست روی چشمش

گذاشت.

خیلی زود سعی داشت صمیمی بشه و این بیشتر

حرصم میگرفت ، همه میخواستن زود همه چیو

جمع بکنن بدون اینکه ببینن چه فشاری روی منه!

_ چشم چشم، دندم نرم چشمم کور همه رو به

جون میخرم. حرص خوردن نداره که.

_ برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.

اخمهاش بلافاصله تو هم رفت.

_ من همه چی شما رو دیدم سودا خانوم. شوهرتم

محرمتم… حلالمی!

مانتوم رو برداشت و تیشرتم رو از گردنم در

آورد.

_ حالا که اینطور کردی خودم تنت میکنم تا

بدونی اگه یه همچین حرفی به شوهرت بزنی

بدجور به غیرتش بر میخوره.

با حوصله مانتوم رو تنم کرد و ترجیح دادم سکوت

اختیار کنم.

شلوار و شالم رو خودم تن زدم و محمد کیفم رو

برداشت.

از مامان خداحافظی کردیم و خواستیم بیرون بریم

که مامان صدامون زد.

_ پسرم وایستا… وایستا یچیزی بیارم بزار تو

کیفش تو راه ضعفش کرد بدی بخوره.

_ نمیخواد مامان زحمت نکش. اگه ضعفش کرد

یا گشنهش شد یچیزی میخرم تو راه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 360

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
34 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

تو که بی رحم‌ نبودی قاصدک جون🥺🥺
خسته نباشی🧡💋💞

مبینا نصب
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

تو منظم بزار امتیاز بیشتر میشه

Bahar T2009
8 ماه قبل

مرسی از قلم و پارت گزاری خوبت ولی خواهش میکنم پارت سر شب رو از ما نگیر 🥹😓😥😢

مبینا نصب
پاسخ به  Bahar T2009
8 ماه قبل

قلم خودش نی فک کنم ادمینه مثل رمان ماتیک

camellia
8 ماه قبل

آخه چرا!?این کارو با ما نکن.😥با ما به از این باش که با خلق جهانی.دستت درد نکنه به خاطر پارت گزاریت.🙏

Saina
8 ماه قبل

قاصدک جون لطفا دوباره پارت گذاری رو زیاد کن واقعا رمان قشنگه 🙂
حیفه خیلی قشنگه، بی صبرانه منتظر ببینم آخر رمان چی میشه
خسته نباشی🙂

Saina
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

مرسی لطف میکنی :))

مبینا نصب
8 ماه قبل

ولی چی میشد پارت داشتیم

Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

قاصدک جون کاملا درکت میکنم
الان امتیازات این پارت شده ۱۰۰ و خورده‌ای اما از پارت بعد که چیزی نگی دوباره مثل قبل میشه
تا موقعی که حرف می‌زنیم حمایت‌ها زیاد میشه اما موقعی که چیزی نگیم همه‌چیز عین قبل میشه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

الان من با این وضع دستم دلم نمیاد پارت نزارم اما واقعا نمیتونم تایپ کنم حالا بعد از چند روز میخوان بگن که پارت کوتاهه و خیلی دیر گذاشتم😮‍💨😔

Saina
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

شما هم واقعا حق دارید ولی حیفه اخه خیلی رماناتون طرفدار داره و مخاطب زیادی رو مجذوب خودش میکنه
ایشالله حمایت ها هم بیشتر بشه
موفق باشید

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Saina
8 ماه قبل

اگر طرفدار هستید خب حمایت کنید و انرژی بدید بهمون دیگه

Saina
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

چشم حتما عزیزم 🙏🙂

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

خوب شما نیمه پر لیوان رو ببین عزیزم.وقتی میگن کمه,یعنی دوست دارن بیشتر بخونن جانم.😍شما وقتی چیزی رو دوست داری,بیشتر می خوای دیگه.درسته?🤗 بابت دیر گزاشتن هم,یعنی منتظر بودم دیگه دخترم..خوب من تا علاقه به رمان شما نداشته باشم,که منتظرش نیستم.دوستش دارم که منتظرم.😘

Ghazale Hamdi
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

شما درست میگید اما این زمانی خوشحالم میکنه که شرایط نوشتن رو داشته باشم نه مثل حالا که به زحمت مینویسم و موقع تایپ کردن کلی عذاب میکشم

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

با دیازپام میشه کنار اومد اما حمایت های قانون عشق خدایی خیلی کمه
اتفاقا اونجا تعریف الکی نیست و حتی مشکلات رمان ها رو دوستانه میگیم حمایت‌ها هم خیلی خوبه و آدم واقعا انرژی میگیره
بعدم فعلا که مصدوم شدم بعید میدونم تا دو سه روز آینده خیلی بتونم بنویسم🥺🤕🥲

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

هیچی بابا بشقاب افتاده روی مچ دستم هرکی ندونه فکر میکنه خودکشی کردم🥺🤕🤦‍♀️
دستت درد نکنه عزیزم حالا فعلا سعی میکنم کم کم بنویسم تا ببینم چی میشه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
8 ماه قبل

مرسی عزیزم🤍🤍

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

یه کم مواظب خودت باش.استراحت کن که هرچه زودتر خوب بشی.گفتم که سلامتی خودت از همه چیز مهم تره. 😘

Ghazale Hamdi
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

مرسی که درکم میکنید🥰🤍

Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

چرا فرق نداره تو خودتم داری زحمت میکشی و بی هیچ منتی رمان‌ها رو میزاری

camellia
8 ماه قبل

وای دختر یه کم مواظب خودت باشه.انشاالله هرچه زودتر خوب بشی عزیزم.😘حالا یه کم استراحت کن,هر چند بی صبرانه منتظرم,ولی سلامتی خودت از همه چیز مهم تره خانم.❤

Ghazale Hamdi
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

اصلا نمیدونم چیشد یه لحظه افتاد و روی دستم خورد شد
یکی دوروز دستم بهتر بشه مینویسم

camellia
8 ماه قبل

شب به خیر قاصدک جون.منتظرم.😥امشب نمیگزارید?👀

مبینا نصب
8 ماه قبل

ای کاش زودتر این رمان ..ماتیک.. دیازپام تموم شه من خودم دیگه به شخصه نمیام رمان بخونم

مبینا نصب
پاسخ به  مبینا نصب
8 ماه قبل

بجای پیشرفت تو بقیه رمان ها و خیلی چیزای دیگه
پسرفت میکنن و دیگع ادم نمیکشه این بی نظمی و

34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x