رعنا به حرف هیچکدام از اعضای خانوادهاش اهمیتی نمیداد. همهی فکرش رفتن معین بود. -چه حرفی؟ حرفی نیست. برو… و چون تعلل معین را دید باز التماس کرد. -توروخدا…
معین نگاهی با رعنا رد و بدل کرد. زن بیچاره از همه جا بیخبر بود. -ممنون از مهمون نوازیتون. مزاحم نمیشم. مادر رعنا خندید. -اختیار دارید آقا شکیبا. مراحمید. بفرمایید…