رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۴

بدون دیدگاه
        معین خواست چیزی بگوید که سیامک دستش را به نشان سکوت بالا گرفت.   _ول کن بابا میخوای دهن به دهن این عر و آکله‌ها بشی.…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت۳

۱ دیدگاه
  لب‌هایش به لبخندی کش آمد.   _ماشالله واردی ها، حاجی . گفتی ماست و آبلیمو؟   _ای مایه‌ی آبرو!!   این را پدرش گفت و بعد از آن صدای…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت۲

۴ دیدگاه
  •     اسم حاج بابا روی صفحه خاموش و روشن می‌شد و ۶ تماس از دست رفته‌ی دیگر آن بالا به چشم می‌خورد.   نمیتوانست جواب ندهد. حتما…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱

۱۱ دیدگاه
  _جناب آقای معین السلطنه لطفا دو دقیقه بالا پایین دختر مردم و نَمال تشریفت و بیار بابا حاجیت پشت خطه !   آن قدر مست بود که سرش روی…