رمان شاهرگ پارت ۴10 ماه پیشبدون دیدگاه معین خواست چیزی بگوید که سیامک دستش را به نشان سکوت بالا گرفت. _ول کن بابا میخوای دهن به دهن این عر و آکلهها بشی.…
رمان شاهرگ پارت۳10 ماه پیش۱ دیدگاه لبهایش به لبخندی کش آمد. _ماشالله واردی ها، حاجی . گفتی ماست و آبلیمو؟ _ای مایهی آبرو!! این را پدرش گفت و بعد از آن صدای…
رمان شاهرگ پارت۲10 ماه پیش۴ دیدگاه • اسم حاج بابا روی صفحه خاموش و روشن میشد و ۶ تماس از دست رفتهی دیگر آن بالا به چشم میخورد. نمیتوانست جواب ندهد. حتما…
رمان شاهرگ پارت ۱11 ماه پیش۱۱ دیدگاه _جناب آقای معین السلطنه لطفا دو دقیقه بالا پایین دختر مردم و نَمال تشریفت و بیار بابا حاجیت پشت خطه ! آن قدر مست بود که سرش روی…