رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸۰

۱ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   دستی به پیشانی کشیدم و کلافه از بلاتکلیفی، نفسم را آه‌مانند بیرون دادم.   الان باید یاسر را راضی می‌کردم که به خواستگاری‌اش برود؟! حماقت…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۷۹

۱ دیدگاه
  کنی خانوم؟ چرا دستم رو گرفتی؟!   – کار واجب دارم. باید حرف بزنیم.   صدای بوق اعتراضی ماشین‌های عقبی و راننده هم پشت‌بند صدایم، مجبورش کرد در را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۸

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   برای یک لحظه چهره‌ام از گفته‌ی بی‌تردیدش درهم شد. بی‌احتیاطی خودش باعث به وجود آمدن آن نطفه شده بود و حالا چه راحت از بین بردنش حرف…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۷

۱ دیدگاه
      با تک‌تک کلماتی که در اوج مهربانی از زبانش بیرون می‌آمد، دیوانه‌ام می‌کرد.   با قلبی بی‌تاب‌تر و نفسی لرزان، دو طرف یقه‌اش را چنگ زدم. –…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۶

۲ دیدگاه
    مشغول باز کردن دکمه‌های سرآستینش بود. – مگه فقط عیدا آجیل می‌خرن؟!   شانه بالا انداختم و گفتم: – برای ما که حداقل عید با روزهای عادی یه…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۵

۱ دیدگاه
      پیری هم بد دردی بود. زمانی که هیچ هم‌و‌غمی نداشتی، درد و مرض‌هایت از هر طرف بیرون می‌زد و وبال گردن می‌شد. انگار این زندگی بدون بدبختی هیچ…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۴

۱ دیدگاه
    کتش را از روی دسته‌ی صندلی برداشت و رو به من گفت: – یاسین بابا، توام حول و هوش ساعت ۱۱ بیا اون‌ور، مهندس احمدی می‌خواد بیاد، انگار…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۳

۱ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   سر در گریبانش فرو بردم و لب‌هایم را به پوست سفیدش چسباندم. بوسه‌‌ای خیس همان قسمت نشاندم که مچ دست‌هایم را چنگ زد و صدای نالانش…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۲

۲ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   حرفش برایم در حد همان نشنیدن بود.   چشم روی هم گذاشتم و دل را به دریا سپردم. همیشه عقل راهنمای زندگی‌ام بود و یک‌بار هم…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۱

۲ دیدگاه
  این‌گونه‌ خواهش کردنش، بدجور قلبم را مچاله می‌کرد. شاید نباید زیاد به هردویمان سخت می‌گرفتم. دستم را روی سرش گذاشتم و موهای کوتاه و مردانه‌اش را نوازش کردم‌… ناخودآگاه…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷۰

بدون دیدگاه
      این‌گونه‌ خواهش کردنش، بدجور قلبم را مچاله می‌کرد. شاید نباید زیاد به هردویمان سخت می‌گرفتم.   دستم را روی سرش گذاشتم و موهای کوتاه و مردانه‌اش را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۹

۱ دیدگاه
  ن – پاشید برید از اینجا. زنده‌ش شب و روز چشم‌ انتظارتون بود، یک‌بار یکی‌تون سراغی ازش نگرفت. چندبار خودم شاهد بودم که اومد در خونه، زنگ زد، التماس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۸

۱ دیدگاه
      نتیجه‌‌اش هم شده بود حالایی که خیلی غریبانه‌ آن مرد را به خاک سپردند و بدتر از همه این دخترک بی‌کس… آخ که دلم می‌خواست بمیرم برای…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۷

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   – قدم رو چشم ما گذاشتید، حاج یاسین. خوش آمدید.   در حینی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، این را گفت و ما معذب روی مبل نشستیم.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۶

۱ دیدگاه
  مواجهه با ماشین پلیس برایم قابل هضم بود، اما با دیدن آمبولانس کنار در ورودی، حس کردم خون در رگ‌هایم یخ زد.   سرها به سمت منِ مال‌باخته چرخید.…