رمان شوکا پارت ۸۰4 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 دستی به پیشانی کشیدم و کلافه از بلاتکلیفی، نفسم را آهمانند بیرون دادم. الان باید یاسر را راضی میکردم که به خواستگاریاش برود؟! حماقت…
رمان شوکا پارت۷۹4 ماه پیش۱ دیدگاه کنی خانوم؟ چرا دستم رو گرفتی؟! – کار واجب دارم. باید حرف بزنیم. صدای بوق اعتراضی ماشینهای عقبی و راننده هم پشتبند صدایم، مجبورش کرد در را…
رمان شوکا پارت ۷۸4 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 برای یک لحظه چهرهام از گفتهی بیتردیدش درهم شد. بیاحتیاطی خودش باعث به وجود آمدن آن نطفه شده بود و حالا چه راحت از بین بردنش حرف…
رمان شوکا پارت ۷۷4 ماه پیش۱ دیدگاه با تکتک کلماتی که در اوج مهربانی از زبانش بیرون میآمد، دیوانهام میکرد. با قلبی بیتابتر و نفسی لرزان، دو طرف یقهاش را چنگ زدم. –…
رمان شوکا پارت ۷۶4 ماه پیش۲ دیدگاه مشغول باز کردن دکمههای سرآستینش بود. – مگه فقط عیدا آجیل میخرن؟! شانه بالا انداختم و گفتم: – برای ما که حداقل عید با روزهای عادی یه…
رمان شوکا پارت ۷۵4 ماه پیش۱ دیدگاه پیری هم بد دردی بود. زمانی که هیچ هموغمی نداشتی، درد و مرضهایت از هر طرف بیرون میزد و وبال گردن میشد. انگار این زندگی بدون بدبختی هیچ…
رمان شوکا پارت ۷۴4 ماه پیش۱ دیدگاه کتش را از روی دستهی صندلی برداشت و رو به من گفت: – یاسین بابا، توام حول و هوش ساعت ۱۱ بیا اونور، مهندس احمدی میخواد بیاد، انگار…
رمان شوکا پارت ۷۳4 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 سر در گریبانش فرو بردم و لبهایم را به پوست سفیدش چسباندم. بوسهای خیس همان قسمت نشاندم که مچ دستهایم را چنگ زد و صدای نالانش…
رمان شوکا پارت ۷۲5 ماه پیش۲ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 حرفش برایم در حد همان نشنیدن بود. چشم روی هم گذاشتم و دل را به دریا سپردم. همیشه عقل راهنمای زندگیام بود و یکبار هم…
رمان شوکا پارت ۷۱5 ماه پیش۲ دیدگاه اینگونه خواهش کردنش، بدجور قلبم را مچاله میکرد. شاید نباید زیاد به هردویمان سخت میگرفتم. دستم را روی سرش گذاشتم و موهای کوتاه و مردانهاش را نوازش کردم… ناخودآگاه…
رمان شوکا پارت ۷۰5 ماه پیشبدون دیدگاه اینگونه خواهش کردنش، بدجور قلبم را مچاله میکرد. شاید نباید زیاد به هردویمان سخت میگرفتم. دستم را روی سرش گذاشتم و موهای کوتاه و مردانهاش را…
رمان شوکا پارت ۶۹5 ماه پیش۱ دیدگاه ن – پاشید برید از اینجا. زندهش شب و روز چشم انتظارتون بود، یکبار یکیتون سراغی ازش نگرفت. چندبار خودم شاهد بودم که اومد در خونه، زنگ زد، التماس…
رمان شوکا پارت ۶۸5 ماه پیش۱ دیدگاه نتیجهاش هم شده بود حالایی که خیلی غریبانه آن مرد را به خاک سپردند و بدتر از همه این دخترک بیکس… آخ که دلم میخواست بمیرم برای…
رمان شوکا پارت ۶۷5 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 – قدم رو چشم ما گذاشتید، حاج یاسین. خوش آمدید. در حینی که به سمت آشپزخانه میرفت، این را گفت و ما معذب روی مبل نشستیم.…
رمان شوکا پارت ۶۶5 ماه پیش۱ دیدگاه مواجهه با ماشین پلیس برایم قابل هضم بود، اما با دیدن آمبولانس کنار در ورودی، حس کردم خون در رگهایم یخ زد. سرها به سمت منِ مالباخته چرخید.…